eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
609 عکس
304 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کل زمان مدرسه هر چی منتظر زهره موندم، به کلاس برنگشت. زنگ آخر خورد. جلوی دفتر ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. نه خبری از علی بود نه زهره و هدیه. حتماً بعد از حرف‌های خانم مدیر؛ علی زهره رو به خونه برده. شقایق جلوی دَر منتظرم بود. روبروش ایستادم. _ شقایق... تورو خدا ببخشید... ولی علی گفته با تو نرم‌ خونه. اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ چرا؟ _ نمی‌دونم. لب‌هاش رو پایین داد و بی‌اهمیت گفت: _ خب نیا. ازم فاصله گرفت و رفت. ناراحت شد. دوست ندارم از من دلخور باشه. دنبالش دویدم. _ شقایق... شقایق... ایستاد و نگاهم کرد. _ از من ناراحت نشو! _ من می‌خوام بدونم تو قضیه زهره، من چکاره بودم که گفته با من نری!؟ درمونده لب زدم: _ نمی‌دونم. حالا تا یه مسیر با هم میریم به خونه که رسیدیم جدا میشیم. بی حرف سمت خونه راه افتادیم. یاد حرف‌های دیشب خاله در رابطه با شقایق افتادم. _ میشه یه سوال ازت بپرسم؟ _ بپرس! شاید بهتر باشه قبل از اینکه حرف‌هایی که آماده کردم رو بهش بزنم، با خاله مشورت کنم. _ هیچی ولش کن‌. تا نزدیکی‌های خونه با شقایق همراه بودم. حسابی دلخور و ناراحت بود. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه قدم برداشتم. وارد حیاط شدم.‌ خاله توی ایوون نشسته بود و ناراحت به روبرو نگاه می‌کرد. با دیدنم لبخند بی‌جونی زد. _ سلام. _ سلام عزیزم، خسته نباشی. _ سلامت باشی. کیفم رو جلوم گرفتم و کنارش نشستم. _ زهره خونست؟ آه پر سوزی کشید: _ آره؛ آوردش خونه، خودش رفت سر کار. مدیرتون یک هفته هر دو تاشون رو از مدرسه اخراج کرده. ای کاش از اول به علی گفته بودم. مشاوره خیلی بهم تأکید کرد که توی این جور مسائل نباید مرد خانواده رو بی اطلاع بزارید. گفت اگر حتی خشونتی داشته باشه اما بهتر می‌تونه جلوی اشتباه رو بگیره. اگر از اول گفته بودم به اینجا نمی‌کشید. _عیب نداره خاله، خودت رو ملامت نکن‌! شاید این‌جوری بهتر باشه. نیم نگاهی بهم انداخت. _ من زهره رو بزرگ کردم. می‌شناسمش. مواظب خودت باش! متأسفانه از چشم تو می‌بینه.‌ _ خاله دیروز کجا بودید؟ _ هیچی، بی‌خودی خودم رو‌ سنگ روی یخ کردم.‌ رفتم دنبال جواب خواستگاری. دختره تو چشم‌هام نگاه کرد گفت؛ نه تنها من، با این شرایط پسرتون هیچ کس زنش نمیشه. نفس راحتی کشیدم. از شر مریم هم خلاص شدم. _ راست میگه. بچم علی پاسوز خانوادش شده. الان بهترین موقعیتِ حرفم رو به خاله بزنم؛ اما با مقدمه چینی. _ بیخود کرد این رو گفت. الان من یه دختر، از خدامه با علی ازدواج کنم. _منم به علی همین رو گفتم! گفتم این‌طاقچه بالا گذاشت؛ میریم یه جای دیگه. خورده تو ذوقش میگه نه. از هر طرفی می‌خوام حرف بزنم جور نمیشه. خاله نفس‌ سنگینی کشید و ایستاد. _پاشو بریم‌ داخل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 انگار سطل آب یخی رو روی سرم ریختن. الان چی باید بگم؟ باید بگم من تو رو دوست نداشتم و از ترس آبرو و آتویی که دستت داشتم جواب بله دادم. یا مراعات قلب بابام رو کردم؟‌ یا مادرم من رو تو منگنه گذاشت؟ یا بگم دوستت دارم؟ اگر راستش رو بگم خوب قطعاً حسابی ناراحتش می کنم اگر هم بخوام دروغ بگم که خودم از این قضیه ناراحتم نمی تونم منکر علاقه‌ی خیلی ریزی، که از وقتی که تو اتاق خواب سوئیچ رو بهم داد و بهم اعتماد کرد و بعد هم‌ حمایتش جلوی افشار، بشم. با صداش به خودم اومدم _ جواب سوالم انقدر سخته که دیر میدی؟ _ نه دنبال کلماتی میگردم که درست بگم. _ یه دوستت دارم ساده که دنبال کلمه گشتن نمی خواد! اینم از پُر رویشه! مگه میشه توی روزهای اول اینطوری بهش ابراز علاقه کنم. _ راستش خوب من به ازدواج برپایه عشق... ن میتونم راحت صحبت کنم؟ _ آره؛ منم همین انتظار دارم و ازت ممنون میشم که خیلی صادقانه جوابم رو بدی. _ خوب من به ازدواج بر پایه عشق یعنی شروع زندگی با عشق موافق نیستم. به نظر من یک ازدواج سنتی که معیارها با هم بخونه و در آینده این علاقه شکل بگیره میکنه کافیه. شاید که روزی هم عاشق بشم.‌ _ من هم به علاقه و عشق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم. که اگر این طور بود و مادرم رو برای انتخاب همسر انتخاب نمیکردم. خب حالا به نظرت این علاقه توی وجودت کی ایجاد میشه؟ نفس کشیدن برام‌سخت شد. چه سوال هایی می پرسه! _چقدر جواب میدی؟ _یه خورده سوال های سخت میپرسید خنده‌ی صدا داری کرد _چه جوری بپرسم که آسون باشه.‌ لبم‌رو دندون گرفتم.‌ خدایا چی باید بگم.به شوخی گفت _الان اصلا ایجا نشده؟ یعنی امیدی بهم نیست؟ با کم‌ترین صدای ممکن لب زدم _شده؟ با زیرکی پرسید _چی شده؟ چشم هام رو بستم.‌خدایا کمکم کن. _گفتم دیگه. دوباره خندید _ببخشید ؛ هر وقت بهت زنگ میزنم یا میام سراغت انقدر کار دارم که زود باید برگردم. کارم درگیری های خودش رو داره _ایراد نداره _ الانم متاسفانه باید قطع کنم. دوست داشتم باهات صحبت کنم تا با خصوصیات اخلاقیت بیشتر آشنا بشم.‌ اینجوری راحتتر می تونم بعضی مسائل رو کنار هم بچینم _حالا وقت بسیاره، بعد با هم حرف می زنیم. _کاری نداری _ نه ممنون که اهمیت دادی و زنگ زدید _ خواهش می کنم خداحافظ عزیزم _ خداحافظ تماس رو قطع کردم یکی در میون با تماس ها بهش وابسته میشه و ازش میترسم گوشی توی دستم‌لرزید و صدای پیامکش بلند شد. پیام‌ از سهراب بود فوری رو بازش کردم "دوستت دارم" ناخواسته لبخند روی صورتم‌پهن شد. چه جمله‌ی کوتاه و شیرینی! خواستم براش چیزی تایپ کنم اما حسی اجازه نداد. _حوری مامان هوا سرده. پاشو بیا تو اگر حرفت تموم‌شد. سر چرخوندم و به مامان نگاه کردم _الان‌میام. _زود باش _چشم‌شما برو الان‌میام. در رو بست و نگاهم رو به آسمون دادم. به تنها ستاره‌ای که توی تاریکی شب خودنمایی میکرد خیره شدم. به لطف احسان از ازدواج بیزار بودم و اگر دست خودم هیچ وقت تن به ازدواج نمیدادم.‌ نمیدونم مسیری که توش افتادم تهش چیه اما امیدوارم همیشه کنارم باشی و دستم رو بگیری. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 کمی طول کشید تا ضربان قلبم که برای دیدن فرامرز خان شدت گرفته، آروم بگیره. شربت زعفرونی که خاله مونس داد هم آرومترم کرد. گلنار گفت _مونس، پری تا کی میخواد نیاد؟ خاله بدون اینکه نگاهش کنه قند شکن رو روی کله قندی وسط قند های خورد شده بود زد و گفت _چیکار پری داری؟ _این‌همه کار! ول کرده رفته پی نامزد بازی؟ _کارهای پری رو خودم میکنم. تو حواست به کارهای خودت باشه. با فخر و تکبر گفت _من که باید برم بالا برای فخری خانم‌ لباس بدوزم خاله مونس پوزخندی زد _باید به فکر یکی دیگه باشی الان نساء رو بالا دیدم‌ خیاط بهتر از تو پیدا کردن گلنار هول شد و سبزی هایی که روی دامنش ریخته بود تکوند و ایستاد _نسا دیگه کیه؟ _خیاط گوهر خانم. گلنار رو به خاور خانم گفت _این سبزی ها یکمشون مونده. من الان برمیگردم با عجله از در بیرون رفت. خاور گفت _ این نساء الکی توی این اختلاف این خانواده ها نیومده اینجاها! _به ما چه، خودشون میدونن. _من که خیلی میترسم. کاش نعیمه برگرده. اینا دوباره دعواشون بشه سر ما خالی میکنن _نعینه خانم گفت فردا صبح میاد. این فخری خانم هم یه چیزیش میشه! الان که رخت عزا تنشونه وقت پارچه گرفتن و لباس دوختنِ _زندگیشم معلوم نیست! فکر کنم اینم پاسوز بشه‌. طلاقش ندن شانس آورده خاور سینی برنجی دو ته دستش بود جلوم گذاشت _میتونی اینو پاک کنی؟ با سر تایید کردم. در مطبخ باز شد و قاسم داخل اومد. _خاله مونس، عمو رجب میگه بری خونه‌ش خاله اخمی از کلافگی وسط ابروهاش نشست _من الان اونجا بودم! چرا اون موقع نگفت. برو بگو خودش بیاد _نشسته گوشه‌ی حیاط خودش. گفت چشم هام سیاهی میره نمیتونم بیام خاله قند شکن رو کنار قند ها گذاشت‌ ایستاد دست هاش رو چند باری به هم زد تا خاک قند ازشون پایین بریزه و سمت در رفت _اطهر زیاد خودت رو خسته نکن. همون برنجا رو پاک کردی بسه دیگه این رو گفت و بیرون رفت. در واقع با خاور بود که کار دیگه ای بهم نگه تا غروب حال رجب خوب نشد. خاله مونس یک‌پاش تو مطبخ بود و پای دیگه‌ش خونه‌ی عمو رجب. خبری هم‌ از پری و پسرش ارسلان نبود.‌ خاله خستگی از سر و صورتش می‌ریخت روی سکویی نشست‌. _گلنار ظرف های شام رو آماده کردی؟ گلنار که هنوز از حضور نساء حالش جا نیومده دلخور گفت _گذاشتم خاور دمکنی رو روی دیگ جا داد _برنجم‌ دم‌کردم.‌ملوک خانم گفت شام رو امشب زود میخورن. دیگه کم‌کم شروع کنیم به آماده کردن. خاله آهی کشید و نگران‌گفت _دلم صد جا رفته. نمیدونم این دو تا کجا موندن. کنار خاله نشست _ما هم خسته شدیم. کاش زود تر برگرده حداقل ظرف های شام رو بشوره. رجب چطوره؟ _چشم هاش رو بسته خوابیده.‌ اونم‌ تنهاست. فرهاد خان گفت خوب نشه میره طبیب رو میاره _صبحی که خوب بود _این نساء براش فطیر آورده بوده. خورده بهش نساخته حالش بد شده. آدم‌که پا تو سن میزاره نباید هر چیزی رو بخوره اسم‌ نساء رو هر بار که میشنوم دلم شور میفته. مطمئنم توی اون فطیر چیزی ریخته بوده که عمو رجب حالش بد شده شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زن عمو با ظرف شیشه‌ای بزرگ در داری که دلمه‌های رنگ و وارنگ‌ مهشید توش بود داخل اومد. متوجه حال عمه شد و خودش رو نگران شون داد _ای وای آبجی چی شده؟ عمه شیر آب رو بست و دستش رو جلوی دهنش گرفت _زبونم سوخت. ظرف رو روی کابینت گذاشت. _با چی؟! نگاهی به عمه انداختم _فکر کردن من فسنجون رو نچشیده درست کردم. نمی‌دونستن داغه.‌ از منم نپرسیدن که بهشون بگم. دیگه سوختن اخم‌هاش توی هم رفت _تو نباید به من می‌گفتی؟ حق به جانب گفتم _وا! عمه من از کجا می‌دونستم شما می‌خواید چیکار کنید! زن عمو گفت _عیب نداره. زهره جان ببین مامانت ماست داره زهره در یخچال رو باز کرد و همزمان مهشید با ظرف سالادی که از زیبایی بیشتر شبیه یه تابلوی نقاشی بود داخل اومد. _زن عمو، نداریم. مهشید سالاد رو که من محو تماشاش بودم کنار دلمه‌ها گذاشت و به عمه نگاه کرد _چی شده؟ زن‌عمو گفت. _تو بالا ماست داری؟ _نه. بگم رضا بره بگیره؟ زن‌عمو گفت _رویا تو هم‌نداری؟ نگاه از طرف سالاد برداشتم _نه ندارم بی اهمیت به عمه جلو رفتم رو به مهشید گفتم _چقدر سالادت قشنگه! هم مهشید هم زن‌عمو از تعریفم خوشحال شدن و نگاهشون سمت سالاد رفت. زهره هم مثل من تعجب کرده. _هی مهشید میگه با پوست خیار گل درست می‌کنم! من تا حالا ندیده بودم. زن عمو با افتخار و پر کنایه گفت _بله.‌اون روز هایی که شما به فکر فرار از درس و مدرسه بودی من کلی هزینه کردم مهشید رو فرستادم کلاس میوه آرایی. هنوزم اگر بدونم جایی کلاس هست خودم می‌فرستمش زهره خونسرد به زن‌عمو نگاه کرد و با حفظ لبخند گفت _کاش یه کلاس شوهر داری هم می‌فرستادینش که رضا بیچاره از خونه فراری نباشه مهشید حق به جانب گفت _کی فرار کرد؟! زهره برای اینکه هم حرفش رو بزنه هم به پای شوخی بزاره بلند خندید و گفت _روزهاش که زیاده ولی آخریش همون باریه که زدی گلدون‌ها رو شکستی. زن عمو از جواب زهره جا خورد عمه گفت _بابا یکی به من ماست بده زهره از خدا خواسته فوری گفت _الان میگم میلاد بره بخره با عجله از آشپزخونه بیرون رفت. چه خوب و به وقت جواب میده پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀