🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخمهاش تو همه.
توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت:
_ زندگی منِ بدبخت رو ببین! یه پسرم برای من قیافه میگیره؛ دخترم جرأت نمیکنه بیاد پایین؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده.
با محبت نگاهم کرد.
_ دلخوشی من یه تویی یه میلاد.
نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت:
_ علی آرامش این خونه رو فراهم کرده. دیدی که رفتیم خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن!
رضا طلبکار گفت:
_ جواب منفی گرفت، چون شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمیدونم سر چی میخوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم.
خاله که از حرفهای رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت:
_ رضا میفهمی چی داری میگی!
رضا مصممتر از قبل گفت:
_ بله میفهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمیخوای تو فامیل کم بیاری.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ رو بگیره گفت:
_ علی اومد. جلوش از این حرفها نزنیها!
رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد.
_ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم.
به حالت دعوا گفتم:
_ با منی! غلطها رو تو و زهره میکنید، بعد من میشم فضول!
_ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان میگفتی، نه به علی!
_ تو اصلاً میفهمی من اون روز چی کشیدم!؟
_ بله زهره بهم گفت تَوهُم زدی.
_ خاک بر سر بیغیرت تو...
عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.
خاله با حرص و زیر لب گفت:
_ بسه دیگه!
میلاد که از اول روی پلهها نشسته بود و به دعوای ما نگاه میکرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت.
_ سلام داداش.
علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد.
_ سلام فینگیل خونه.
با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم.
علی خیلی جدی به من گفت:
_ با کی اومدی خونه؟
از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم.
_ تنها اومدم.
خاله نگران گفت:
_ چی شده مگه!؟
داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت.
_ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست.
_ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟
_ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته!
بیچاره شقایق کاری نمیکنه که آبروی کسی رو ببره.
_ زهره کجاست؟
_ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده.
_ مامان تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.
نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد.
_ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده.
_ خیلی گرسنمه. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام.
این رو گفت و از پلهها بالا رفت. خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت. احتمالاً برای حرفهای تندش میخواد عذرخواهی کنه.
نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بیاعتبار بشه.
از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم.
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید.
_ بله!
استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم.
_ الو شقایق، علی میخواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که...
_ تو با کی داری حرف میزنی؟
با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم.
_ با هیچ کس.
تن صداش رو بالا برد.
_ مگه من نمیگم با این نگرد. حرفهای من رو گوش میکنی، راپرت میدی!
نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم.
_ ر... را... پرت چی!؟
با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربهی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد:
_ اینقدر از دروغ بدم میاد که....
همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت88
🌟تمام تو، سَهم من💐
ایستادم و به خونه برگشتم. بابا دیگه جلوی تلویزیون نبود و سر و صدای شستن استکان از آشپزخونه می اومد.
_مامان با من کاری نداری؟
_ نه، شب بخیر.
جوابش رو دادم و وارد اتاق شدم. چهار روز دیگه اولین امتحانم رو باید بدم، انقدر ذهنم درگیری داره که فکر نکنم بتونم تمرکز کنم.
هرچی روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم خواب به چشم هام نیومد.
فکر سارا و لیلا. قتلی که سهراب گفت انجام دادن و دزدی که کردن
حلاجی کردن مسائل و به قول سهراب چیدنشون کنار هم خواب رو از چشم هام گرفته.
روی تخت نشستم و کتابم رو از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم. هیچ وقت انقدر بدون تمرکز کتاب دست نگرفتم
هرچی میخونم انگار هیچی نخوندم. کتاب رو بستم و سرم رو به دیوارهی تخت تکیه دادم.
چقدر زود مسیر زندگیم عوض شد!
دوباره نگاهم رو به کتاب دادم انقدر صفحاتش رو بی هدف بدون این که هیچ درکی داشته باشم خوندم ورق زدم تا بالاخره خواب به چشمم اومد و خوابیدم.
با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
_ ای بابا این حرفا چیه؟ خونه خودتونه لازم به هماهنگی نیست.
_من همیشه آماده ام که از شما پذیرایی کنم.
_این نشون دهندهی لطف شماست.
_مریم خانم این حرفا چیه جانم! من در خدمتم تشریف بیارید.
_ خیلی ممنونم
_چشم بهش میگم.
_کلاس کهواجب نیست داشته باشه هم به خاطر شما نمیره.
_خدانگهدار
روی تخت نشستم و دستی به چشمهام که به زور باز نگهشون داشته بودم کشیدم.
کتاب رو که روی تخت افتاده بود برداشتم و روی میز گذاشتم.
سر جام نشستم و به ساعت نگاه کردم. عقربه ها یازده ظهر و نشون میده.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.
_ سلام مامان
_سلام. ساعت خواب! مادر شوهرت زنگزده بود.
_شنیدم
_ گفت ساعت نه شب میان. دیر میان که سهراب هم بتونه بیاد. انگار سر کارش یه سری درگیری داره. اتفاقاً اینجوری خیلی بهتره حوریناز.
این همش سر کاره. بعد ازدواج نمیشه که تو توی خونه تنها بمونی بگو بیارت اینجا.
سری تکون دادم و وارد سرویس شدم. دست و صورتم رو شستم پیش مامان برگشتم
_ بابا و رضا کجان؟
_ بابا رفت یه سر به مغازه بزنه. رضا هم بیرونِ میاد.
_ مامان اصلا نمیتونم درس بخونم. اصلا نمیتوانم تمرکز کنم.
_درس رو میخوای چیکار! بیخودی وقت تلف می کنی. اول آخر باید بشینی بچه بزرگ کنی
کلافه نفسم رو بیروندادم مامان از اول هم مخالف درس خوندن من بود.
_مندرس رو دوست دارم...
_اگر بابات به حرف من گوش کرده بود الانبچهت هفت سالش بود.
_شما که فق دوست داشتید من شوهر کنم.
_محسن پسر بدی بود؟ بیا ببین الانچه زندگی ساخته برای دختره. چقدر التماس بابات کردم...
_خدا رو شکر که بابا نذاشت. منم بچه بودم نمیفهمیدمچه خیره وگرنه الان بدبخت بودم
_بدبخت چی؟ کجای زندگیشون رنگ و بوی بدبختی میده؟ دختره سومین بچه ش رو هم بارداره
_من اصلا اینجور زندگی کردن رو دوست ندارم
_الانپرو شدی دُم درآوردی. اونموقع از بابات ناراحتمبودی که چرا گفت نه
_خب الانکه به هدفت رسیدی. داری شوهرممیدی چرا غصهی اون روز ها رو میخوری!
_من شب و روز دارم غصهی روز های از دست رفتهی تو رو میخورم. باباتم بعد از اون خل بازی دو سال پیشت انقدر لیلی به لالات گذاشت. برای اینکه به پسر مشحیدر بگی نه الکی ادای افسرده ها رو درآوردی.هی خودت رو زدی به غش که توجهش رو جلب کنی
متعجب گفتم
_مامان من ادا درآوردم!
_ادا بود دیگه
_من تشنج کردم. بیمارستان بستری شدم. مگه میشه ادا باشه و دکتر نفهمه
_اونقدر که شلوغش کردی نبود.
هر بار بحث با مامان به اینجا میرسه.
ایستادم و دلخور نگاهش کردم
_باشه تو راست میگی. من خیلی بدم.
عصبی از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. خواستم در رو ببندم که صدای آیفون بلند شد. مامان گفت
_حوری ناز لباست رو عوض کن مادر شوهر خواهرشوتن
هول شدم و فوری بیرون رفتم.
_میدونستی قراره بیان چرا به من نگفتی؟
بدون توجه به من سمت در رفت و آیفون رو فشار داد و در باز کرد نگاهی بهم انداخت
_انقدر که همیشه طلبکاری فرصت نمی دادم بهت حرف بزنه در رو باز کردم دارم میام تو زودتر حاضر شو
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
اونایی که دنبال پارت آینده هستن بیان اینجا😍
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت88
خاله مونس انقدر در رفت و آمد مطبخ و خونهی رجب بود که خستگی از صورتش می بارید. خاور کلافه از تنهایی کار کردن گفت
_مونس اینجوری که نمیشه! شاید رجب تا فردا هم بهتر نشه، پری و ارسلان هم که نیومدن، بفرست پِیِ یه قوم و خویشی
خاله مونس اخمی کرد و کمی طلبکار گفت
_پس من کی هستم؟ قوم و خویشم دیگه
_نوه عموی دایی خدا بیامرزش بیشتر قوم خویشِ یا خواهرش.
_به نسبت نیست که! به رفت و آمدِ.
_من دست تنهام...
_فکر کن مثل گلنارم.
_مونس خودت میدونی من دارم چی میگم. الان میخوام غذا رو ببرم بالا
اشاره ای به من کرد
_این که نمیتونه راه بره! گلنارم بهش برخورده که چرا فخری خانم خیاط جدید آورده. پری هم که نیست. تو هم میری به رجب سر بزنی. من دست تنها چه جوری باید این سینی ها رو ببرم بالا
_نرفتم که نیام. تو کار هم کم نذاشتم. الانم اینجام سینی ها رو آماده کن ببریم
خاور نفسش رو با حرص بیرون داد و شروع به گذاشتن ظرف ها کرد. خاله مونس با پارچهای که سبزی ها رو توش پیچیده بود کنارم نشست و زیر لب غر زد
_هر کی ندونه فکر میکنه تنهایی دیگ رو بار گذاشته
شروع به ریختن سبزی خوردن توی ظرف های کوچک کرد. دستم رو دراز کردم و سینی پارچه رو سمت خودم کشیدم
_اینا رو من میزارم شما برید یه کار دیگه بکنید
پیدا کردن نگاه محبت آمیزش بین اون همه خستگی کار سختی نبود. لبخندی زد
_دستت درد نکنه.
کمی سبزی داخل ظرف ریختم
_دلم خیلی شور میزنه.اصلا حس خوبی به حضور نسا اینجا ندارم. معلوم نیست چی داده به این مرد پیرمرد
روی صحبتش با من بود اما خاور جوابش رو داد
_پاشو برو به ملوک خانم بگو
خاله مونس نگاهش رو به خاور داد
_بیکارم مگه! حرفم به مزاجشون خوش نیاد، پیله میکنن بهم. فقط نگران حال رجبم
_پاشو بیا تو خوروشت ها رو بکش دیگه ببریم بالا.
رو به من گفت
_امشب دست تنهاییم پاشو دوغ رو بریز تو پارچها
_پس گلنار کو
_رفت اتاق فخری خانم بیرونش کردن اومد اینجا به گریه و زاری منم فرستادمش بره
_اون بره عیب نداره ولی پری بره خار چشم همه میشه
خواستم بایستم که خاله نگاهم کرد
_نمیخواد تو بریزی. بخوری زمین جواب نعیمه رو نمیتونم بدم. خودم میریزم
با عجله شروع به کار کرد. نزدیکم اومد و ظرف های سبزی رو که آماده کرده بودم برداشت
_خاله میخوای من برم پیش عمو رجب؟
توی این شرایط انگار بهترین حرفی که دوست داشت شنید
_میری؟
_آره، خب من که اینجا کار ندارم. برم پیشش؟
_صبر کن یکم غذا بریزم. ببر با هم بخورید. تا شب پری و ارسلان برنگردن خودم پیشش میمونم .
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
زن عمو دلخور از جواب زهره به عمه نگاه کرد. برای اینکه پای من رو وسط نکشن گفتم
_شاید من ماست داشته باشم. الان میرم نگاه میکنم.
پا کج کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
رضا کنار عمو نشسته. زهره رفته حیاط دنبال میلاد و علی و دایی هم کنار هم. اخم های کمرنگ علی تو همه و فقط من دلیلش رو میدونم.
الان اگر برم کنارش از حرفهاش در امان نیستم. بهترین جا که هم از دست عمه در امان باشم هم از غرهای علی کنار آقاجونِ.
با اینکه حس خجالتم از حرف های میلاد هنوز نرفته و سرجاشه ولی چارهای جز کنار آقاجون نشستن رو ندارم
نشستم و نیمنگاهی به آشپزخونه انداختم. ماست دارم ولی نمیرم بیارم. بسوزی بهتره. خاله پله ها رو پایین اومد و وارد آشپزخونه شد
_با زهره چیکار کردید که هر رو از آشپزخونه فرار کردید
نگاهمرو با خنده به خانم جون دادم.
_هیچی. عمه دهنش با غذا سوخت. زهره رفت به میلاد بگه ماست بخره.
خاله از اشپزخونه بیرون اومد.
_رضا جان پاشو برو ماست بخر
رضا که همیشه کلی غر میزنه تا کاری که بهش گفتن رو انجام بده به خاطر حضور عمو فوری ایستاد. علی گفت
_ما بالا داریم!
انقدر حرفم بهش برخورده که صداش گرفته.
عمه از کنار خاله رد شد و نگاهی بهم انداخت و طوری که بخواد بین من و علی دعوا درست کنه گفت
_من دهنم سوخته به رویا میگم ماست میگه ندارم. همون رضا بره بخره بهتره
علی ایستاد
_من خریدم گذاشتم یخچال رویا خبر نداره. الان براتون میارم
پله ها رو بالا رفت. عمه رو به من گفت
_زنی که از یخچال خونهش خبر نداره بدرد هیچی نمیخوره...
خانم جون حرفش رو قطع کرد
_صلوات بفرست دخترم! گفت که خبر نداشته
خیره به عمه نگاه کردم.
دایی اخمهاش رو توی هم کرد و عمه روی مبل نشست. یه جوری جو مهمونی رو خراب میکنه انگار همه باید برای زبونش عزادار و ناراحت باشن
زهره داخل اومد و زن عمو مهشید هم کنار عمو نشستن. دایی طاقت نیاورد و گفت
_یه بار دست یکی از همکار های من با آبجوش سوخت عین اسپند رو آتیش میپرید بالا و پایین. برای اینکه آرومش کنیم به شوخی گفتیم .نترس تو پوستت مثل اخلاقت عین مارمولک میمونه دوباره در میاری.
نگاهش رو به عمه داد
_حالا شما نگران نباش. دوباره زبون در میاری.
رضا و زهره بی کنترل با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و از خندهی اون ها عمو هم به خنده افتاد. زن عمو و مهشید زیر زیری میخندیدن و خاله لبش رو به دندون گرفته
من هم دست کمی از زهره ندارم و به زور جلوی خود رو گرفتم.
آقاجون همزمان که کوتاه خندید گفت
_از دست شما جوونها
علی با سطل ماست پایین اومد و به جمع که در حال خندیدن بود نگاه کرد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀