eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
264 عکس
98 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره. اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ‌ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره.‌ تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس می‌کرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.‌ رفتن‌ از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردی‌هاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.‌ نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت: _ بله! _ سلام عمو. نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم.‌ صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد. _ جانم عزیزم! نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم: _ عمو خواهش می‌کنم به آقاجون حرفی نزنید. _ رویا جان من می‌دونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ رفتار علی حقم‌ بود. متعجب گفت: _ رویا! _ علی با من‌ مثل زهره رفتار می‌کنه‌؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش می‌کنم به آقاجون‌ نگید. دلم می‌خواد عکس‌العمل علی رو موقع شنیدن این حرف‌ ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم‌ بود عصبی‌تر شده.‌ ایستاد. دست‌هاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد. _ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که می‌خوای اونجا بمونی میذارم. _ حرف دلم بود عمو! سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم. _ کاری نداری عمو! _ به خاله‌ت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم‌ اونجا. نگران پرسیدم: _ دیگه برای چی؟ _ برای مهمونی. _ فقط... به خاطر من که نیست!؟ _ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش. _ باشه چشم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم: _ دیگه نمیان من رو ببرن. خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک‌ کرد. _ خیلی خانومی رویا. _ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا». نگاه خاله نگران‌تر از قبل شد و بین‌ من و علی جابجا شد. _ نگفت برای چی؟ _ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگه‌س. خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت: _ بسم الله! معلوم نیست چه نقشه‌ای برای من کشیدن. علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده.‌ خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.‌ _ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان! _ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار می‌کنم.‌ تاکیدی و شمرده شمرده گفت: _ دیگه با این دختره نبینمت! _ چشم. _ فقط می‌خوام این‌ چَشمت الکی باشه! کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه. بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم. پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت. دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد. نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم‌. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته‌ بود. کیفم رو برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده. سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم! از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم. ای کاش عمو زهره رو برای محمد می‌خواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج می‌کرد و من هم راحت می‌شدم. این اتاقم تنهایی برای خودم می‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بعد از خداحافظی از مامان همراهشون شدم و بیرون رفتیم. توی ماشین سهیلا نشستیم. مریم خانم گفت _دخترم خودت جایی مد نظرت نیست بری برای خرید؟ _اصلا لازم نیست خرید کنیم همین‌که با هم باشیم... با محبت گفت _اینا رسمِ سهیلا گفت _مامان جان خوب روش نمیشه بگه بزار بریم همونجا که من میگم _گفتم شاید خودش جایی رو مد نظر داشته باشه. باشه عزیزم برو همونجا که میگی صدای پیامک گوشیم بلند شد. از کیفم بیرون آوردمش و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. پیامک بانک‌بود. با دیدن مبلغی که بابا برام ریخت چشم هام گرد شدن.‌ چرا انقدر زیاد! من‌در حدی که فقط دستم باشه خواستم. جلوی اینا نمیتونم‌ حرف بزنم برای همین روی اسم رضا زدم و براش تایپ کردم _رضا به بابا بگو زیاد ریختی من انقدر نمیخواستم! پیامک‌رو ارسال کردم.که صدای آهنگ تلفن همراهی بلند شد. مریم خانم گوشیش رو جواب داد. _سلام مهدی جان _تو راهیم برای خرید لحنش تغییر کرد _چرا! چیزی شده؟ _نمیشه که من میخوام... _باشه، شما خودت رو ناراحت نکن. الان میام تماس رو قطع کرد. کامل به عقب برگشت درمونده نگاهم کرد. _حوری‌ناز جان ناراحت میشی با سهیلا بری خرید.‌من باید برگردم خونه _نه ناراحت نمیشم. اصلا میخواید بزاریم برای یه روز دیگه لبخند زد _نه دخترم همین امروز باید خرید کنیم .‌ممنون که درکم کردی‌. ساف نشست و رو به سهیلا که انگار از این اتفاق حسابی خوشحاله گفت _اول من رو برسون بعد برید خرید.‌ _چشم با بلند شدن صدای پیامک‌گوشیم فوری پیام رضا رو باز کردم. "بابا میگه مگه قرار نیست برای سهراب حلقه و کت‌و شلوار بخری" کاش به بابا میگفتم پول رو برای چی میخوام براش تایپ کردم "نه، اصلا آقا سهراب همراهمون نیست. قراره برای من خرید کنن فقط" پیام‌رو ارسال کردم و چند لحظه ی بعد پیام رضا اومد "بابا میگه عیب نداره بزار بمونه، بالاخره که میرید خرید" خواستم گوشی رو توی کیفم بزارم که پیام دیگه ای اومد. باز هم از طرف رضا "حوری تو کی میای خونه؟ میخوام با هم بریم یه جایی" "معلوم‌ نیست، ولی خواستیم برگردیم‌بهت پیام میدم. کجا میخوای بری؟" "میگم‌ بهت" ماشین ایستاد. سربلند کردم و به مریم‌خانم که پیاده شد نگاه کردم. در سمت من رو باز کرد _برو جلو پیش سهیلا بشین. پیاده شدم و به خونه‌ای که جلوش ایستاده بودیم نگاه کردم. _تعارفت نمیکنم بیای داخل چون‌ دیرتون میشه. _خیلی ممنونم روی صندلی کنار سهیلا نشستم. کارتی رو سمت دخترش گرفت _سهیلا هیچی کم نذار کارت رو از مادرش گرفت. _چشم. خیالتون راحت. _برید به سلامت. خداحافظی‌کردیم و سهیلا ماشین رو راه انداخت و بی مقدمه گفت _سهراب بهت پیام میداد؟ نگاهی بهش انداختم _نه برادرم‌ بود. تک خنده‌ای کرد. _یه لحظه شک کردم. آخه سهراب اصلا پیامک نمیده.‌ زنگ‌میزنه خیلی کوتاه حرفش رو میزنه قطع میکنه. _من‌میتونم باهات راحت باشم _آره عزیزم.‌ راحت باش. من دو سال از تو کوچکترم. ولی خیلی دوست دارم قبل از اینکه خواهرشوهرت باشم دوستت باشم. _من زیاد از آقا سهراب نمیدونم.‌میشه یکم در رابطه باهاشون بهم بگی _اره عزیزم. البته من یه خواهرم که عاشقانه برادرهام‌رو دوست دارم. جز خوبی چیزی ازشون نمیبینم ولی سعی میکنم هر چی میدونم وبه زندگیتون ربط داره بگم. سهراب خیلی مهربونه ولی به خاطر اخلاقش کسی این خصوصیتش رو متوجه نمیشه. خیلی کم حرفه. خیلی زوجوشه.‌اما دست و دلبازه. خنده‌ی صدا داری کرد شاید از این قسمتش خوشت نیاد ولی حرف حرف خودشه. اگر بگه آره یا نه دیگه زمین و زمان رو بهم بدوزن حرفش عوض نمیشه. جز در برابر بابام. نمیدونم برای احترامه یا از بابام حساب میبره ولی وقتی بابا بهش چیزی بگه حرفش رو عوض میکنه. _الان سی سالشونه چرا ازدواج نکردن؟ _چون هر جا میرفتیم با شرایط شغلیش کنار نمیاومدن. خودش همیشه میگفت دوست داره با کسی ازدواج کنه که حداقل یه بار اون رو تو محل کارش دیده باشه. با صدای بلند خندید و ادامه داد _مامان همیشه بهش میگفت از توی پرونده هات آدرس متهم ها رو بده برم ببینم کدومشون دختر دارن و از تو خوش‌شون میاد. سهیلا میخندید و من هر لحظه تو خودم بیشتر جمع میشدم. اما برای حفظ ظاهر لبخند بی جونی رو لب هام زدم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دلم اشک و گریه میخواد. دلتنگم و حرف های مونس داغ دلم رو تازه کرد. کنار درخت بزرگی که ظهر زیر سایه‌ش نشسته بودم، نشستم. فانوس رو کنارم گذاشتم‌و زانوهام رو بغل گرفتم. تو اتاق نعیمه هم تنهام ولی تنهایی گوشه‌ی حیاط من رو یاد شب هایی میندازه که با کلی اصرار از آقاجان اجازه میگرفتم تا توی حیاط بشینم و به آسمون نگاه کنم. همیشه هم عزیز رو واسطه می‌کردم. صدای مهربون هر دوشون هنوز توی گوشم هست. _سپیده بس کن. هوا داره سرد میشه _عزیز من که جایی نمیرم. همه‌ش توی این خونه‌م. _پری شب که گفتی عصبانی شد با التماس نگاهش کردم _عزیز جون سپیده. فقط همین امشب چشم غره ای بهم رفت _تو آخر من رو بیچاره میکنی ایستاد و اون طرف پرده رفت _هاشم آقا بیداری؟ صدای گرفته‌ی آقاجون بلند شد. _خواب مگه به چشم های آدم‌ میاد یعقوب خان یک‌ دفعه به سرش زده سهم اربابی رو دوبرابر کنه. من اگر دو تا بدم ارباب خودم یکی بردارم چیکار کنم. _خدا بزرگه غصه‌ی روزی رو نخور _به بزرگی خدا که شکی نیست. ولی اینا خیلی ظلم‌ میکنن به این رعیت بدبخت. حالا پیغام فرستادم بیاد یه وساطتی بکنه لااقل از من نگیره. _قبول نمیکنن. بی خودی رو انداختی _من که مال این آبادی نبودم. خودشون آواره‌م کردن.... _سپیده بیداره لحن آقاجان عوض شد _چرا بیداره؟ عزیز نفس سنگینی کشید _این‌دختر هم‌گناه داره. گذاشتیش تو خونه نمیزاری ده قدم از خونه فاصله بگیره با تندی گفت _کجا میخواد بره؟! عزیز با احتیاط گفت _هیچ‌کجا! میخواد تو حیاط بشینه آسمون رو نگاه کنه _اینم زده به سرش. هرشب عین مجنون ها کِز میکنه گوشه‌ی حیاط _آدمی که نمیزاری از در ده قدم فاصله بگیره مجنون هم میشه دیگه! حالا یه امشب رو اجازه بده بره دل تو دلم‌ نبود. اگر بگه نه تا خود صبح گریه می‌کنم. _خب بره لبخند رو لب هام نشست و فوری ایستادم _ولی زری خانم اگر روزی بشه که... _هیچی نمیشه شما بیخود نگرانی _من از چشم‌تو میبینم _باشه‌. حالا اخم هات رو باز کن. این قیافه‌ای که تو گرفتی رو الان ببینه سنگ کوب میکنه.... نگفتم که بخوابی گفتم اخم‌هات رو باز کن. شاید بهتر باشه تا عزیز صدام نکرده خودم رو نشون ندم. دوباره سرجام نشستم‌.‌ پرده کنار رفت و عزیز کنارم نشست. آهسته گفتم _برم؟ _برو ولی کنار در بشین. ذوق زده صورتش رو بوسیدم. _سپیده بی صدا برو. با سر تایید کردم و پرده رو کنار زدم با شنیدن صدای نساء سرم رو از روی زانوهام برداشتم. _خانم جان زود اومدیم بیرون! _غرغر نکن نساء، من میدونم الان هیچ کس بیرون نیست. بهادر گفت کجا بریم؟ _خانم جان بهادر خان شاید خودشون نیان‌‌‌. صداش رنگ تعجب و درموندگی گرفت _تو که بالا گفتی خودش فرستادتت! نساء دستپاچه گفت _خودش فرستاده ولی میگم‌شاید رفته باشه _اون بی من نمیره‌‌.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت89 🍀منتهای عشق💞 رو به‌خاله گفت _ماست برای چی می‌خواستید؟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حالا که شده! _من گفتن اینجوری کوتاه میای! _مگه تو خواب ببینی. الانم همینجا صبر کن برم خداحافظی کنم برگردیم خونه با بغض گفت _همین! دایی عصبی نگاهش کرد و تهدید وار گفت _ نه الان که بریم خونه بهت میگم بقیه‌ش رو پا کج کرد و فوری به خونه برگشتم تا متوجه نشه من صداش رو شنیدم. وضعشون انقدر خراب هست که کاری از من برنیاد دایی پشت سرم داخل اومد. ناراحتی و عصبانیتش رو پنهان کرد و رو به جمع گفت _دستتون درد نکنه. خیلی خوش گذشت. با اجازتون من برم خاله فوری ایستاد _عه! کجا؟‌ بگو سحر بیاد داخل! _حالش خوب نیست. ان شالله یه فرصت دیگه علی یکی از چشم‌هاش رو ریز کرد و با ابرو به دایی اشاره کرد و کمی سرش رو تکون داد ازم پرسید چی شده برای اینکه وخامت اوضاع رو نشون برم ابروهام رو بالا دادم و لب زدم _وضع خرابه دایی با عمو آقا جون دست داد و اصلا به عمه نگاه هم نکرد تا ازش خداحافظی کنه خاله سمت در اومد تا پیش سحر بره اما دایی جلوش ایستادو آهسته گفت _آبجی خواهش می‌کنم بیرون نیا خدا رو شکر بهشون نزدیکم و میشنوم وگرنه از کنجکاوی می‌مردم _نمیگی چی شده؟ _یه بحث ساده‌ست که باید دو نفره حل کنیم _حسین من نگران زندگیتم خم شد و پیشونی خاله رو بوسید _نگران نباش.‌ خودم حلش می‌کنم خداحافظ بلندی گفت.‌ بیرون رفت. در رو بست. خاله مضطرب دست‌هاش رو بهم مالید و سرجاش برگشت. علی ایستاد و سمت آشپزخونه اومد و جلوی در آهسته گفت _بیا کارت دارم از کنارم رد شد.‌ می‌دونم می‌خواد از دایی بپرسه ولی دلشوره گرفتم. پشت سرش رفتم. به کابینت تکیه داد _در رو ببند در رو بستن و جلو رفتم. نگران پرسید _سحر چی گفت؟ _هیچی گریه می‌کرد که نمی‌خواسته اینجوری بشه.‌ علی من می‌ترسم دایی عصبی بشه کاری بکنه که نباید _اگر الان بره بگیره بزنش هم حقشه ابرهام بالا رفت و با تعجب گفتم _مگه چی‌کار کرده؟! به گوشه‌ی چشمش چینی انداخت _شاید وقتی تو خونشون پر مهمون بوده وسط پله ها به شوهرش گفته تو کار من دخالت نکن وا رفته نگاهش کردم. تکیه‌ش رو از کابینت برداشت _حالا شب می‌ریم بالا حرف می‌زنیم از کنارم رد شد و بیرون رفت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀