eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
264 عکس
98 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی تا آخر شب از دستم‌ عصبی بود‌‌. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پله‌ها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج‌ کرده. وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم‌. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام‌، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟ کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم: _ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟ این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش می‌کنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم. دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت: _ چرا؟ _ من فکر کنم‌ می‌دونم عمو اینا امروز برای چی می‌خوان بیان اینجا! _ متعجب گفت: _ چرا؟ _ برای همین خواستگاری دیگه! _ نه فکر نکنم. _ چرا خاله ایندفعه می‌خواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه. _ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش. _ می‌دونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمی‌تونم برم مدرسه. میشه نرم؟ جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد. _ باشه عزیزم نرو. خوشحال گفتم: _ پس بگید کمکتون کنم. _ نمی‌دونم برای شام میان یا بعد از ظهر! _ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت. نگاهی به ساعت انداخت. _ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ می‌زنم از سوری می‌پرسم برای شامِ یا مهمونی. _ الان هم بیدارن. _ بیدارم باشن، زشته الان. _ مهشید و محمد می‌خوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن! کلافه نگاهم کرد و گفت: _ خیلی خب باشه. دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود.‌ خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت. رضا آهسته به من گفت: _ مهشید هم میاد؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ‌ بزن ازش بپرس. _ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، می‌میری جواب بدی! پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. _ سلام سوری جون.‌ _ شرمنده، معذرت می‌خوام صبح به این زودی زنگ زدم.‌ بچه‌ها خیلی اصرار داشتند. رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید. _ می‌خواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید. _ نه چه زحمتی! _ خیلی هم عالی. _ نه خواهش می‌کنم، خوشحال میشیم. _ خدا نگهدار. گوشی رو سر جاش گذاشت. رو به رضا گفت: _ امروز دانشگاه نرو.‌ رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت: _ نمیرم. _ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی‌؟ _ بده علی جونت بره! خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد. رضا خندید و گفت: _ شوخی کردم، میرم.‌ با صدای آرومی به من گفت: _ پول‌هاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کار‌هاش رو میده به من! باورم نمیشه این حرف‌ها رو از رضا می‌شنوم. خاله هیچ‌وقت توی خونه بین بچه‌هاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است. حرف‌هایی که جدیداً از رضا می‌شنویم، حرف‌های خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 تو کل خرید به این فکر کردم که یعنی دلیل اینکه حاضر به ازدواج با من شده این‌ بود که خواهرش گفت یعنی فقط به صرف اینکه من تو محل کارش دیدم! _حوری ناز عزیزم‌ ببخشید برای حلقه های ازواجتون باید بابا داداش بیاید. اگر چیز دیگه ای لازم داری بگو _نه ممنونم. همینقدر کافیه _خوبی؟! _بله _آخه احساس میکنم یکم تو فکری! _نه عزیزم حواسم به امتحانام هست.‌ از یکشنبه شروع میشن. متاسف گفت _وای یادم‌ انداختی! مال من از شنبه شروع میشه.‌هیچی هم نخوندم. خدا کنه بتونم این‌ترمم رد کنم. _واقعا نخوندی!؟ من هر شب تا یه بخش رو تموم نکنم‌ خوابم نمیره. _انقدر که تو خونمون همه به خاطر سهراب خوشحالیم هیچ کس نمیتونخ هیچ کاری کنه. صدای تلفن‌همراهش بلند شد. به خاطر وسایلی که دستش بود به سختی گوشی رو بیرون آورد. _عه داداشِ! چرا به تو زنگ‌نزده؟‌ یه حسی باعث شد تا کمی هول بشم.‌تماس رو وصل کرد. _سلام داداش. _بله با همیم! گوشی رو سمتم گرفت _گوشیت رو خاموش کردی؟ _نه! _میگه خاموشی! گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم _الو سلام _سلام.‌ خودم رو کشتم انقدر بهت زنگ زدم! فوری مشماهای دستم رو روی زمین گذاشتم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. _الو... _دارم‌گوشیم‌رو نگاه میکنم گوشی رو بیرون آوردم و دکمه‌ش روفشار دادم _عه! چرا خاموش شده! _عیب نداره رفتی خونه بزن شارژ باهات کار دارم. _چشم. چند قدم از سهیلا فاصله گرفتم _آقا سهراب چه کاری؟ نمیشه الان بگید؟ _الان کجایید؟ _بیرون _اون‌رو که میدونم.‌ دقیق کجایید؟ _داخل پاساژ.‌ خرید تموم شده داریم برمیگردیم _چهل دقیقه‌ی دیگه میرسی خونه.‌گوشی رو بزن‌ شارژ بهم زنگ‌بزن _باشه. _خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و به کلی دلشوره تماس رو قطع کردم.‌ _چی میگه؟ _نگفت. گفت گوشیت رو روشن کردی زنگ بزن باخنده گفت _اهان اینو یادم رفته بود یکی از تو مخی ترین کارهایی که سهراب میکنه همینه. زنگ میرنه میگه کارت دارم‌ بعد قطع میکنه حالا تو باید تا شب منتظر بمونی این چی میخواد بگه.‌ یه بار به من‌گفت کارت دارم‌شب بهت میگم شب ‌هم‌ نیومد فردا صبح که اومد خوابید تا ظهر.‌ بعد ناهار گفت حالا تو ببین چی به سر یه آدم‌فضول میاد. سهیلا تند و پشت سر هم حرف میزد و من بیشتر استرس میگرفتم تو مسیر هم دست از حرف زدن برنداشت و بالاخره جلوی در پارک کرد _این برادرته درسته؟‌ نگاهی به رضا انداختم. _آره.‌ _فکر کنم‌منتظرته. چون داره نگاهت میکنه. _بیا بریم داخل _نه دیگه باید برم آماده بشم‌ که شب بیایم. دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم‌‌. _بابت امروز ممنونم.‌ از طرف من از مادرت هم تشکر کن. _خواهش میکنم. در رو بستم. دستی برام‌تکون داد و رفت. _بیا دیگه یه ساعتِ داری چی میگی؟ _کجا یه ساعته.! باید تعارفش کنم بیاد داخل یا نه دستم رو گرفت و سمت ماشین کشید _ول کن بیا دیر شد _کجا رضا! من باید گوشیم رو بزنم‌شارژ در ماشین رو باز کرد. _زود برمیگردیم.‌ روی صندلی نشستم و در رو بست. فوری پشت فرمون نشست و راه افتاد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آهسته سمت در قدم برداشتن. _نساء دست بجنبون. فرهاد یا فرامرز بفهمن جفتمون تو دردسر میفتیم. _خانم جان، بغچه‌تون خیلی سنگینه بعد هم الان که بریم هیچ کس نیست بهتون گفتم یکم صبر کنیم _میترسم رجب حالش خوب شه بیاد بیرون _گفتم‌که خیالتون راحت باشه! اونی که دادم خورده تا فردا صبح حالش جا نمیاد با چشم های گرد شده نگاهشون کردم تا به در رسیدم.‌ آهسته طوری که صدایی از در بلند نشه بازش کردن. نور فانوسی که دست فخری خانم بود از مال منم ضعیف‌تر بود. خواست بیرون بره اما انگار چیزی مانعش شد‌ برگشت و نگاه کلی به خونه انداخت. توی همین تاریکی شب هم میشه فهمید که نگاهش غرق در حسرتِ، حسرت دوری و خداحافظی از خانواده‌ش. تلاش کردم تا نور فانوس رو پشتم پنهان کنم که متوجه حضورم نشن. سرچرخوند تا بیرون بره که تلاشم بی فایده موند. باترس نگاهی بهم انداخت. _این‌‌... اینجا چیکار میکنه! نگاه نساء هم روم افتاد.‌ _وای خانم جان! خاک بر سرم شد! این صبحی هم حرف هامون رو شنید فخری مردد نگاهش بین من و کوچه جابجا شد. _کسی حرف اینو باور نمیکنه _خانم جان بیا برگردیم _دیگه این فرصت برام پیدا نمیشه. دست نساء رو گرفت _بیا بریم منتظر جواب نساء نشد، دنبال خودش کشوند و با عجله بیرون رفتن. نگاه از در برداشتم. شاید اگر نعیمه بود‌ بهش میگفتم اما الان کسی رو ندارم که بهش بگم. فانوس رو جلوم گرفتم و سمت خونه رفتم‌. نورش انقدر کم هست که جز جلوی پام جایی رو نمیبینم. بالاخره خودم رو به خونه رسوندم. خواستم پام‌رو روی سکوی چوبیش بزارم که دو تا پای مردونه که دقیقه روبروم بود مانعم شد با ترس سرم رو همراه با فانوس بالا گرفتم و با ارباب چشم تو چشم شدم.‌ نگاه غضبناکش بین من و پشت سرم جابه‌جا شدم. از بین دندون های بهم کلید شدش غرید _بازم میخواستی فرار کنی! دهنم خشک شد و چشم هام از اون باز تر نمیشد. قدمی سمتم برداشت. حتی این توان رو ندارم که همون اندازه ازش فاصله بگیرم. دست دراز کرد و لباسم رو توی دست هاش گرفت و کمی سمت خودش کشید _اینبار با دفعه‌ی قبل فرق میکنه. دیگه نعیمه هم نیست‌که به دادت برسه. نگاهش رو سمت حیاط برد و تن صداش رو کمی بالا برد _تیمور... لب های خشکم رو به زور حرکت دادم _خ...خان...به خدا... حرفم رو نگاه عصبیش قطع کرد _امشب رو که صبح تو اسطبل میمونی تا صبح به حسابت برسم خواست دوباره با فریاد تیمور رو صدا بزنه که از ترس زدم زیر گریه _به جان آقاجانم نمیخواستم فرار کنم تکون بدی بهم داد که فقط تونستم چشمم رو ببندم _تو یه الف بچه میخوای سر من رو شیره بمالی! با لکنت گفتم _قسم میخورم. من پیش عمو رجب بودم برید از خودش بپرسید عصبی تر پرسید _پس در چرا بازه؟ اصلا این رجب کدوم گوریه صدای تیمور از پشت سرم باعث شد تا کف پام به گزگز بیفته _چی شده خان!؟ نور فانوس تیمور اطرافمون رو کامل روشن‌کرد خان بدون اینکه لباسم رو از چنگش رها کنه رو به تیمور گفت _برو اون در بی صاحب رو ببند بیا این رو ببر تو اسطبل تا صبح _چشم ارباب صدای قدم‌هاش رو که ازمون دور میشد شنیدم شدت گریه‌م بیشتر شد _به خدا در رو من باز نکردم. من پیش عمورجب بودم. از صبح حالش خوب نیست‌.‌ خاله مونس هم شاهده چپ‌چپ نگاهم کرد و زودتر از اینکه سوالی بپرسه گفتم _فخری خانم در رو باز کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لب‌های آویزون بدرقه‌ش کردم.‌ انگار خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم ناراحت شده. پس شب طبق برنامه‌م نمی‌شه با شوخی و خنده تمومش کنم و احتمالا یه سخنرانی طولانی داریم. من چند بار بهش گفتم وقتی بهم می‌گی بچه بازی درنیار حرص می‌خورم. ولی بازم می‌گه. با صدای آقاجون بیرون رفتم _خب ما دیگه زحمت رو کم کنیم خاله گفت _چه زحمتی! شما رحمتی خانم جون‌ گفت _ما می‌خواستیم خداحافظی کنیم تو زحمت شام رو کشیدی. خاله نگاه پر از محبتش بین من و مهشید جابجا شد. _تمام زحمت رو این دو تا دختر کشیدن. زیر چشمی به علی نگاه کردم. عمه کنار گوشش پچ‌پچ می‌کرد. آقاجون گفت _دستشون درد نکنه. یه زحمت دیگه هم برات داریم خاله با روی خوش گفت _چی آقاجون؟ _ما که ان شالله از سفر برگشتیم دوست دارن یه سفره تو خونه‌م بندازم.‌ تو و سوری و دخترا باید زحمتش رو بکشید _انجام وظیفه‌ست.چشم حتما. صبر کنید یکم از فسنجون رو بزارم ببرید _دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود خاله رو به من سر به آشپزخونه اشاره کرد و ازم خواست این کار رو انجام بدم. چقدر دلم برای دایی شور میزنه. روی خودش کنترل نداره و این رو سر فرزانه ثابت کرد.‌ خواستم وارد آشپزخونه بشم که صدای مهشید و رضا مانعم شد مهشید دلخور گفت _حالا چی می‌شه بزاری! _تو مگه خودت زندگی نداری که شب با بابات بری! _همیشه که نیست! _مهشید یک‌ کلمه. نه. تمام. ما اصلا از این برنامه ها نداریم! سکوت کردن و از فرصت استفاده کردم و داخل رفتم مهشید نفس سنگینی کشید و بیرون رفت. رضا کلافه از یخچال لیوان آب رو پر کرد. کمی از فسنجون رو توی قابلمه‌ی کوچیکی ریختم.‌ میلاد داخل اومد _رضا به اون زن از دماغ فیل افتاده‌ت بگو به من تنه نزنه. یه چی بهش میگما رضا چپ‌چپ نگاهش کرد _درست حرف زدن رو یادت میدما. _به من نمی‌خواد یاد بدی برو به زن پروت یاد بده که زورش به من می‌رسه رضا سمتش هجوم برد و میلاد با صدای بلند آقاجون رو صدا کرد و بیرون رفت. من دیگه عمراً خودم رو وسط دعوای اینا بندازم. دو نفر دیگه دعوا کردن کبودی و بازو دردش سهم من شد. در قابلمه رو گذاشتم و بیرون رفتم. عمو قابلمه رو ازم گرفت. میلاد کنار آقاجون ایستاده بود. _آقا رضا نبینم دیگه به این میلاد خان ما حرفی بزنی! لحن آقاجون شوخیه ولی رضا حرصش گرفته _این آقا میلاد شما پوست ما رو کنده با اون زبونش همه خندیدن و خاله با چشم. ابرو از رضا خواست ادامه نده.‌عمه هنوز در حال پچ‌پچ کردن با علیِ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀