🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت352
🍀منتهای عشق💞
سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد.
خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت.
خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت:
_ آخ جون... دروازه!
عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد.
عمو دروازههای کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید.
_ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو.
رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد.
_ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم.
خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی.
به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بیاطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد.
عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت:
_ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه.
مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت:
_ دیگه میخواستم بیام خودم.
عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید.
_ حاضرشو بریم.
حال رضا هم حسابی گرفته شد. هیچ کدومشون دلشون نمیخواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونهی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که میکنه، حتماً نسبت به ما مشکوکتر میشه و عکسالعملهای بیشتری از خودش نشون میده.
مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت.
میلاد سرگرم بازی با دروازهاش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه میکرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه.
عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمیزدی نمیدونستم که دلتنگِ.
لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم.
_ میلاد میخوای بیام باهات بازی کنم؟
همه جز علی از تشکر عمو گنگ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرفهاست و فهمید من به عمو زنگ زدم.
به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم.
چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتنشون باعث شد تا جمع ما صمیمیتر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت.
میلاد ذوقزده توپ رو به من پاس میداد و من هر بار توی دروازه میزدم.
میلاد هیجانزده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت:
_ داداش با رویا خوش نمیگذره، میای بازی؟
قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد.
_ منم میام؛ علی بلندشو سهتایی مردونه بازی کنیم.
شروع به بازی کردن. ما هم به جمع کردن وسایل مشغول شدیم. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم. به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه میشد، نگاه کردم.
علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی میکنن.
وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت میکرد. چپچپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله میگه!
خواستم از پلهها با سرعت بالا برم که صدام کرد.
_ رویاخانم تلفن با شما کار داره!
طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنهی گوشی گذاشت.
_ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟
توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست.
_ شقایقِ!؟
لبهاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید.
_ بار آخرت باشه!
_ چشم.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو شقایق!
_ سلام خوبی؟ این خالهت خیلی از من بدش میاد ها!
_ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
_ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفتهی دیگه سهشنبه بریم جلوی دَر خونهشون. میتونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه.
_ نمیدونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم.
_ منتظر زنگت میمونم.
_ باشه میگم بهت. خداحافظ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت353
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به خاله که دست به سینه روبروم بود نگاه کردم.
_ چی رو بهش میگی؟
در موندهتر از قبل شدم. الان باید چی بگم که دست از سرم برداره.
_ هفتهی دیگه میخواد تولد بگیره، من و زهره رو دعوت کرد.
این بهترین بهانهست برای اینکه بتونیم از خونه بیرون بریم و عکسها رو بگیریم.
خاله اخمش شدیدتر شد.
_ از کی تا حالا شما تولد دخترای دیگه شرکت کردید که این بار دومش باشه!؟ تازه اونمکی! اون دخترهی ولگرد.
_ سال قبل که تو همین کوچه گذاشتید بریم.
_ سال پیش نمیدونستم چه دختریه. حرفشم نمیزنی ها! بیا برو کمک زهره؛ ادامه بدی میذارم کف دست علی، اون بهت نه بگه.
_ وای خاله شما چقدر سخت میگیری. اگر آقاجون بود الان اجازه میداد.
نگاهش تیز شد و نفسهاش عمیق و تند.
_ دستت درد نکنه رویا! با زبون بیزبونی داری به من میگی به تو چه!
اگر این حرف به گوش علی برسه حسابی ناراحت میشه.
_ نه خاله من این رو نگفتم. به خدا منظور نداشتم.
به حالت قهر نگاهش رو عصبی از من برداشت.
_ باشه، زنگ بزن به پدربزرگت ازش اجازه بگیر برو. هم اصفهان برو هم تولد دوستت...
باید آرومش کنم. اون طور که میشناسمش الان صداش میره بالا و بعد هم گریه میکنه.
جلو رفتم و دستش رو گرفتم.
_ خاله به جان خودم منظورم این نبود! اصلاً هر کاری شما بگی من همون رو انجام میدم. نه اصفهان میرم، نه تولد.
دستش رو آروم از دستم بیرون کشید و روی زمین نشست.
_ این حرف رو از صد نفر شنیدم ولی از تو انتظار نداشتم.
دیگه صدای بازی از حیاط نمیاد. به دَر نگاه کردم و درمونده لب زدم:
_ خاله من غلط کردم. تو رو خدا ببخشید!
چشمهای خاله پر از اشک شد. دَر خونه باز شد. میلاد و بلافاصله پشت سرش دایی و علی داخل اومدن.
میلاد توپ رو سمت اتاق خاله برد. دایی روبروی خاله نشست. علی سمت سرویس رفت. دل تو دلم نیست؛ عجب حرفی زدم! کاش خاله همین یه ذره اشک هم توی چشمهاش جمع نمیشد.
زهره هم با استرس نگاهم میکرد. با حرفی که دایی زد دنیا دور سرم چرخید. متعجب پرسید:
_ آبجی چرا گریه کردی؟
علی مسیر رفته رو برگشت و به خاله نگاه کرد.
_ مامان چی شده!؟
چقدر من بدشانسم که باید این حرف رو وقتی بزنم که هر دوشون خونه باشن. خدا کنه خاله حرفی نزنه و گلایهای نکنه.
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد.
_ هیچی نشده، دلم گرفته.
اینقدر صداش پر بغض بود و خبر از دل شکستش میداد که دایی خودش رو سمت خاله کشوند و علی کنارش نشست و با ناراحتی پرسید:
_ الهی دورت بگردم؛ دلت از چی گرفته؟ تو حیاط بودیم که حالت خوب بود! مهشید رفت ناراحت شدی؟
خاله نفس عمیقی کشید و برای اینکه به قائله پایان بده ایستاد.
_ نه. هیچی نشده.
رو به من دلخور گفت:
_ اینجا واینستا من رو نگاه کن! برو کمک زهره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت354
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم و با زهره شروع به مرتب کردن وسایل کردیم. زهره با احتیاط و آهسته پرسید:
_ شقایق چی گفت؟
طلبکار نگاهی بهش انداختم.
_ تو هم وقت پیدا کردی!؟ نمیبینی الان حالم رو؟
جلو اومد و با التماس گفت:
_ میبینم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. همیشه فکر میکردم نامزد که کنم کلی بهم خوش میگذره اما الان فقط استرس و اضطراب دارم.
_ مقصرش خودتی.
بغض پنهانش سر باز کرد و اشک روی صورتش ریخت.
_ میدونم مقصر خودمم ولی غلطیه که کردم و توش گرفتار شدم. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ تو قرار بود کمکم کنی.
_ خیلی خب گریه نکن. گفت سهشنبه بریم عکسها رو بگیریم.
اشکش رو پاک کرد.
_ الکی گفتی تولدشه؟
_ آره؛ ولی این جوری که خاله گفت نه، نمیتونیم بریم.
_ رویا توروخدا یه کاریش بکن!
_ زهرهجان ساعت مدرسه رو که نمیشه پیچوند. بعد مدرسه هم که بخوایم بریم مسیر دوره، تا بریم و برگردیم دو ساعت طول میکشه. حالا اون جا چقدر معطل باشیم خدا میدونه! فکر برگشتش هم بکن.
درمونده روی زمین نشست.
_ پس چیکار کنیم؟
کنارش نشستم.
_ باید خاله رو راضی کنیم تا اجازه تولد رو بگیریم.
_ علی نمیذاره بریم تولد.
_ زهره تنها راهش همینه. ما بدون اجازه نمیتونیم بریم.
_ میگم بیا الکی بگیم میریم خونه آقاجون بعد بریم خونهی شقایق اینا.
_ اون جوری باید جواب عمو رو هم بدیم. با خاله و علی میشه کنار اومد اما عمو نه.
پرحسرت نفسش رو بیرون داد و چند دقیقه سکوت کرد. انگار که چیزی کشف کرده باشه با هیجان گفت:
_ به هدی بگیم بره بگیره.
متعجب نگاهش کردم.
_ زهره تو واقعاً اینقدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت! اون به عمه میگه، عمه هم بفهمه برای اینکه آبروی خاله رو ببره و بگه تو تربیت ما ناموفق بوده، دستش میگیره و به همه نشون میده.
_ حالا دخترای خودش خیلی گل و بلبلن؟
_ اون فقط میخواد آبرو ببره، اینا براش مهم نیست.
صدای دایی باعث شد تا هر دو هول بشیم و سمتش بچرخیم.
_ چیکار کردید که آبرو قراره بره؟
به چشمهای اشکی زهره نگاه کرد.
_ معلوم هست توی این خونه چه خبره!؟ زهره چیکار کردی که هم خودت گریه کردی، هم اشک مامانت رو در آوردی؟
فوری گفتم:
_ هیچی دایی. خاله از دست من ناراحت بود.
_ چرا؟
_ یه چی گفتم ناراحت شد. ازش معذرتخواهی کردم.
به زهره اشاره کرد.
_ تو چته؟
برای اینکه زهره خراب نکنه خودم جواب دادم.
_ دلش شوره آیندهاش رو میزنه. از ازدواج میترسه.
سرش رو تکون داد. کمی آب خورد و بیرون رفت.
زهره گفت:
_ رویا تو هر کاری بگی من میکنم...
دستم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت باشه. حرفش رو نصفه رها کرد. آهسته گفتم:
_ حرف نزن. صبر کن بریم بالا یا فردا تو راه مدرسه حرف میزنیم. یکی میشنوه.
با سر تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت355
🍀منتهای عشق💞
وسایل رو کامل جابهجا کردیم. صدای خاله اومد.
_ زهره یکم میوه بشور بیار.
زهره شاکی گفت:
_ اینم وقت پیدا کرده.
_ با من قهره وگرنه به من میگفت.
کلافه میوهها رو از یخچال بیرون آورد.
_ کاش چند روز هم با من قهر میکرد. کاش آقاجون من رو هم مثل تو میخواست، میرفتم اونجا.
_ دلت میاد زهره!
_ آره بابا! اون جا هیچکس به آدم گیر نمیده؛ تازه هر امکاناتی هم که بخوایم برامون فراهم میکنن. تو فکر میکنی اگر به آقاجون بگی یه گوشی میخوام بهت نه میگه؟
_ شاید نگه ولی اون جا بریم تنها میشیم.
_ بهتر، کمتر کار میکنیم. این جوری از صبح تا شب فقط باید ظرفهایی که دیگران خوردن رو بشوریم.
_ وا... زهره! خودمون هم میخوریم. تو الان اگر بری خونه شوهر دیگه نمیخوای ظرف بشوری؟ اینقدر غر نزن.
میوهها رو توی ظرف چید و بیرون رفت. چند لحظه بعد کلافه برگشت.
_ رویا بسه دیگه! بیا بریم بالا.
_ یه جارو هم به آشپزخونه بکشم بعد.
_ من دیگه حوصله ندارم.
_ تو برو من میکشم میام.
گوشهای نشست.
_ میشینم با هم بریم. الان اگر من تنها برم، همه میخوان گیر بدن که رویا بیشتر کار کرده.
روبروش نشستم.
_ اصلاً مهم نیست که کی بیشتر کار میکنه؛ بلند شو برو. زهرهجان نمیخوام تو دلت رو خالی کنم، فقط پیشنهاد میدم بهت. ببین الان چقدر حالت خرابه بابت اشتباهت. این اشتباه رو دیگه تکرار نکن. از سیاوش با مسعود حرف بزن؛ بهش بگو چی کار کردی. اگر اول زندگی بدونه خیلی بهتره.
_ ولم کرد رفت چی؟
_ الان بره خیلی بهتره تا بعد طلاقت بده و کلی آبروریزی بشه.
_ نه بابا مامانش گفت خود پسره هم...
_ شاید این حرف مادرش بوده و فکر خودش فرق داره. بگو و استرس رو برای یک عمر برای خودت نخر. حال الانت رو ببین! تجربهکن و جلوگیری کن برای آینده.
_ باشه میگم؛ پاشو جارو کن زودتر بریم. فردا زبان داریم هیچی نخوندم. تمام معلمها هم انگار گیرشون روی منه. بابا ولم کنید دیگه! من اصلاً دوست ندارم درس بخونم.
_ همش دو ماه مونده دختر دیپلم بگیری.
ایستادم و شروع به جارو کشیدن کردم. قشنگ معلومه زهره برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه گفت باشه میگم. مطمئنم به مسعود نمیگه. خدا کنه که بعدها برایش دردسر نشه.
بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون رفتیم. زهره تمایل داشت زودتر به اتاق برگردیم. دستم رو که توی دستش بود کشیدم و رو به خاله که تلویزیون نگاه میکرد گفتم:
_ خاله تموم شد.
پشت چشمی نازک کرد.
_ دستتون درد نکنه.
اگه یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم، مطمئنم باهام آشتی میکنه. علی و دایی هم حواسشون نبود.
_ زیر خورشت رو هم کم کردم.
خاله نیمنگاهی بهم انداخت. این یعنی پیشرفت داشتم.
_ اگر کار دیگهای هم هست بگید انجام بدم.
دلخور نگاهم کرد.
_ نه خالهجان کاری نیست؛ برو به درست برس.
همین که دیگه قهر نیست یعنی میشه برم جلو. چند قدم برداشتم و روبروش نشستم. شرمنده نگاهم رو به چشمهاش دوختم و آهسته لب زدم:
_ ببخشید به خدا بیمنظور گفتم.
نگاهش رو از من گرفت.
_ خالهجونم... ببخشید دیگه. اگه مامانم الان بود بهتون میگفت...
_ خیلی خب بخشیدم. پاشو برو.
صورتش رو بوسیدم و خودم رو لوس کردم.
_ اگه بخشیدی، خب دیگه با اَخم نگاهم نکن.
لبخند کمرنگی زد و دستم رو گرفت.
_ بخشیدم، پاشو برو نمیخوام علی بفهمه.
_ الهی دور خاله مهربونم بگردم.
دوباره صورتش رو بوسیدم. با زهره از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت356
🍀منتهای عشق💞
بدون معطلی سراغ درس رفتم و کتابها رو از کیفم بیرون آوردم. همون لحظه چشمم به جعبه انگشتری افتاد که چند روزیه پنهان کردم و بهش سر نزدم.
اگر زهره نبود حتماً انگشتر رو در میآوردم و توی دستم میکردم. احساس میکنم با این انگشتر دستم صد برابر زیباتر میشه.
هیچ وقت این محبت علی رو به خودم فراموش نمیکنم. این اولین قدمی بود که علی برای محبت به من برداشت. البته مزاحمت حضور بقیه و همینطور اعتقاد علی به محرم و نامحرمی، باعث شده که دیگه محبتی از سمتش نبینم.
من دلم رو به همون محبت کم هم خوش کردم و باهاش دارم زندگی میکنم. فقط کاش زودتر موانع برداشته بشه و من و علی به هم برسیم.
مثل زهره خراب کاری نکردم و استرس ندارم. مثل مهشید هم پرتوقع نیستم و مدام چیزی نمیخوام تا بعدها هم خودم رو اذیت کنم هم علی رو. فقط خدا کنه که علی سه هفته دیگه بتونه حرفش رو به خاله بزنه و خاله مخالفت نکنه و این وصلت رو عقبتر نندازه.
فکر زندگی بدون علی برای من غیر قابل باوره. اگر علی سه هفته دیگه نتونه به خاله بگه، هیچ حرفی بهش نمیزنم و اعتراضی نمیکنم. خودم اقدام میکنم. خجالت رو کنار میذارم و میرم همه چیز رو برای آقاجون تعریف میکنم. مطمئنم آقاجون علاقهی من به علی رو درک میکنه.
اینجوری بار تهمتی که علی ازش حرف میزنه سمتش نمیره و هیچکس فکر نمیکنه که علی تو این چند سال به من نظر داشته و فکر خواهر برادری روم نداشته.
_ رویا حالت خوبه؟ بیخودی لبخند میزنی!
نگاهم رو بهش دادم.
_ واقعاً لبخند میزدم؟
_ میگم که حالت خوب نیست. به چی میخندی؟ به استرسهای من!
کتابم رو باز کردم.
_ نه بابا، من برای چی به تو بخندم. اگه میخواستم بهت بخندم که این هم کمکت نمیکردم.
به دَر نگاهی انداخت و ایستاد. کامل بستش و کنارم نشست.
_ الان چیکار کنیم؟
_ حواست رو بده به درس.
_ باید زنگ بزنم با شقایق خودم حرف بزنم.
_ من کاری ندارم.
شماره شقایق رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم.
_ این شماره؛ هر وقت دوست داشتی بهش زنگ بزن. ولی زهرهجان این رو بدون که ما باید اول خاله رو راضی کنیم و اجازه رو برای تولد ازش بگیریم بعد به رفتن فکر کنیم. البته یه کار دیگه هم میشه.
_ چی؟
_ تو میتونی به مسعود همه حرفها رو بگی. باهاش صحبت کنی و ازش بخوای که حتی اگر که نمیخوادت هم باهات بیاد برید عکسها رو بگیرید. این جوری هم مستقیم خودش فهمیده چه کارکردی، هم میفهمه داره کی رو انتخاب میکنه.
نگاهش رو از من گرفت با پررویی گفت:
_ چه حرفهایی میزنی واسه خودت! اولاً علی که نمیذاره من تلفنی با اون حرف بزنم؛ به نظرت میذاره باهاش برم بیرون؟ دوماً رویا من برم عکسهایی که با اون یارو انداختم رو به مسعود نشون بدم! نمیگه چرا دستش رو گرفتی؟ چرا انقدر نزدیکش ایستادی؟
_ چی بگم! پس صبر کن بذار فکر کنیم. شقایق خوب فکر میکنه، یه چند بار دیگه باهاش صحبت میکنیم. تا سهشنبه خیلی وقت داریم، صبر کن.
_ این خونه کی خالی میشه که با تلفن زنگ بزنی به شقایق؟
_ من پنجشنبه میرم خونه آقاجون از اونجا زنگ میزنم با شقایق صحبت میکنم؛ خوبه؟
هیجانزده نگاهم کرد.
_ واقعاً این کار رو میکنی؟
_ آره من که میرم اونجا، خانمجون و آقاجون اصلاً به من کاری ندارن. تو اتاقشون نشستن، منم واسه خودم میرم و میام. فقط همین که میرم اونجا خوشحالشون میکنه. میرم زنگ میزنم.
_ من که میدونم شانس ندارم؛ عمو میاد نمیتونی زنگ بزنی.
_ عمو که به من نگفته با شقایق نگرد. باشه هم زنگ میزم. اصلاً متوجه نمیشه من راجع به چی حرف میزنم.
_ فقط خدا کنه که همه چیز بدون دردسر تموم بشه. من دوست دارم. دلم نمیخواد تو دردسر بندازمت. رویا اگر فکر میکنی خاله یا علی میخوان دعوات کنن، بذار خودم میرم اونجا ازش میگیرم.
_ میام؛ تنهات نمیذارم.
_ دستت درد نکنه رویا، من شرمنده رفتارم با توأم.
_ چرا شرمنده عزیزم!
_ یاد کارهام که میافتم، به خدا خجالت میکشم. باور کن من فقط بهت حسودی میکردم. اینکه مامانم انقدر تو رو دوست داره یا این که آقاجون و خانمجون یا حتی عمو رو تو یه نظر دیگهای دارن، باعث میشد بهت حسودی کنم و اونجوری عکسالعمل نشون بدم.
_ من هیچوقت از تو ناراحت نشدم چون واقعاً مثل خواهر میبینمت.
_ میدونم ولی شرمندهام. ان شالله بتونم برات جبران کنم.
_ همین که تو از مشکلات بیرون بیای برای من کافیه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت357
🍀منتهای عشق💞
مامانم حق داره؛ همیشه میگه کاش تو هم مثل رویا خانوم بودی. خیلی خانومی رویا.
جلو اومد و صورتم رو بوسید. من هم بوسیدمش.
_ بیا زبان بخونیم که فردا آبرمون نره.
_ تو که آبروت نمیره.
مشغول درس خوندن بودم که دَر اتاق به ضرب باز شد. رضا توی چهارچوب دَر ایستاد و شاکی نگاهش بین من و زهره جابهجا شد. روسریم رو که روی شونههام انداخته بودم، فوری روی سرم انداختم. زهره نشست. طلبکار گفتم:
_ رضا برای چی این جوری دَر رو باز میکنی!؟
با صدای بلند و بدون کنترل که علی پایین بشنوه گفت:
_ کدوم از شما بیشعورا زنگ زده به عمو گفته بیاد مهشید رو ببره؟
تازه فهمیدم چی شده. یعنی عمو به مهشید گفته که من زنگ زدم! اگر گفته بود پس الان رضا میدونست که من گفتم و نمیپرسید کدوم از شما گفتید.
زهره طلبکارتر گفت:
_ تو بیخود میکنی دَر اتاق ما رو این جوری باز میکنی! رویا اصلاً روسری سرش نبود! گمشو برو بیرون، هر وقت یاد گرفتی دَر بزنی بیا حرف بزن.
رضا قدمی به جلو برداشت.
_ زهره خفه شو! یه دونه میزنم تو دهنت که برای هفت پشتت کافی باشه ها! فکر نمیکنی که اینجوری بین من و مهشید فاصله میندازی و خودت رو خراب میکنی؟
_ حرف دهنت رو بفهم؛ من نگفتم. هر چی هم فحش دادی به خودت گفتی.
رضا قدمی به جلو برداشت. زهره فریاد زد:
_ مامان... مامان این وحشی حمله کرده به ما.
کمتر از چند ثانیه علی و دایی جلوی دَر اتاق اومدند. علی گفت:
_ چته رضا صدات رو انداختی رو سرت!؟
رضا طلبکار به علی نگاه کرد.
_ این که مهشید چند روزِ این جا مونده، خار چشم کی شده که زهره زنگ زده به عمو که بیاد مهشید رو ببره.
زهره با گریه گفت:
_ من زنگ نزدم آدم نفهم. به من چه! اومده بردش داری میسوزی؟ تو که انقدر هولی که همیشه پیشت باشه، عروسی بگیر برو، ما هم از شرت راحت بشیم. شاید خونه از دست تو آرامش بگیره.
رضا سمت مهشید رفت که علی با فریاد گفت:
_ رضا کی به تو اجازه داده بیای توی این اتاق!؟
زهره از فرصت استفاده کرد.
_ رویای بیچاره روسری هم سرش نبود.
هول شدم و روسری رو جلوتر کشیدم و به علی نگاه کردم. چشم غرهای به رضا رفت.
_ گیرم زهره یا رویا گفتن. باید این طوری وحشی بازی از خودت در بیاری؟
بازوش رو گرفت و سمت دَر هولش داد.
_ بیا برو بیرون ببینم! این خونه انقدر بیبزرگتر شده که تو خودت واسه خودت راه بیفتی و دادوبیداد کنی!؟ حمله کنی، دخترها رو بزنی؟ شعور نداری که تو این خونه نامحرم هست.
_ من به رویا نگاه نکردم.
_ تو نگاه کردی یا نکردی مهم نیست. مهم اینه که حالیت باشه یاالله بگی.
رضا طلبکار گفت:
_ نمیخواهی هیچی به زهره بگی؟
علی نیمنگاهی به من انداخت. از این نگاه میشد همه چیز رو خوند. نگاهش رو به زهره که داشت گریه میکرد داد و گفت:
_ زهره میگه من نگفتم.
_ تو باور میکنی! از روز اولی که مهشید اینجاست بهش کنایه میزنه. یه روز میگه خسته نشدی؛ یه روز میگه مهمونی یه روز دو روزِ نه هر روز.
زهره گفت:
_ به خدا، به خاک بابا من نگفتم. من اصلاً وقت کردم زنگ بزنم! من که همش پیش شما بودم.
نگاه گذرای چپچپ علی از من گذشت و رو به رضا گفت:
_ میگه نگفتم. حالا چی شده مگه؟ رفته خونه باباش، جهنم که نبردنش! برمیگرده.
دستش رو روی قفسه سینهی رضا گذاشت و به عقب هولش داد. رضا چند قدمی به عقب رفت و گفت:
_ من یه حالی از زهره میگیرم؛ حالا بشینید ببیند!
عصبی از اتاق بیرون رفت و دَر اتاقش رو محکم به هم کوبید.
به خاله که با رنگ و روی پریده کنار دَر ایستاده بود و دعوای بچههاش رو نگاه میکرد، نگاه کردم. نفسنفس میزد. خیلی وقته پلهها و بالا و پایین رفتن از پلهها اذیتش میکنه. دَرمونده به چهره زهره نگاه کرد.
_ بگو جانِ مامان من نگفتم؟
_ به جانِ ما...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ لازم نیست قسم بخوری! زهره نگفته. من میدونم چی شده. خودم ختم به خیرش میکنم. این بیخودی شلوغش میکنه. چیزی نشده که!
اتفاقاً خوب شد رفت. چند روز مونده به عقد. خوبه پیش پدر و مادرش باشه. تا پنجشنبه چیزی نمونده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀