🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت378
🍀منتهای عشق💞
_ بلندشو برو خجالت بکش. اون از بساط ظهرت که فقط به خاطر مامان هیچی بهت نگفتم؛ اینم از الانت. خودت رو با بچه در ننداز.
_ واقعاً اینجوریه!؟ بیاد تو اتاق من عکسها رو از روی دیوار بکنه پاره کنه، بعد بره تو اتاق مامان قایم بشه؟ هیچی به هیچی!
_ چیکارش کنم؟ وسط خونه جلوی تو بگیرم بزنمش که دلت خنک بشه! اگر به این امید نشستی پاشو برو. حسادت کرده، کاریه که کرده.
_ یعنی یه نفر به تو حسادت کنه باید تا اوج پیش بره؟
_ نه تو حق نداری برای حسادت کردن تا اوج پیش بری. اما میلاد میتونه. اقتضای سنشه. خودت رو جمع کن رضا!
اون روز توی شمال هم بهت گفتم گم نکن خودت رو. یادت نره کی بودی و قراره چی باشی. از خودت در نیا. یه بچهست. اومده توی اتاقت، عکس روی دیوار رو دیده؛ ناراحت از جای دیگه هم بوده پاره کرده. تموم شد و رفت.
من پولش رو میدم، دوباره برو ظاهر کن. دست از شر درست کردن توی این خونه بردار. منتظری که میلاد تنبیه بشه؟ نمیشه. یه ذره به سنوسالش فکر کن.
_ یعنی هیچی نمیخوای بهش بگی!؟
_ فقط میگم کارش خیلی زشت بوده. همین.
لیوان رو روی فرش گذاشت و رو به خاله گفت:
_ بهتری مامان؟
_ شکر خدا بهترم. پسرم رویا از ظهر پیشم بوده، انقدر که بهم جوشونده داده حالم حسابی خوبه.
علی نگاهش رو به من داد و با محبت، لبخندی که به خاطر خستگی کمی کمرنگ بود، زد.
_ دستت درد نکنه؛ جبران میکنم برات.
_ جبران چی! خاله مثل مامانمه.
علی رو به خاله گفت:
_ فردا مرخصی گرفتم؛ بریم لباس بخریم؟
_ عموت امروز بدون اینکه به من بگه، رفته جلوی مدرسه بچهها رو برداشته برده براشون لباس خریده. فقط میلاد مونده.
نگاهش رو به من داد.
_ آره رویا!؟
با سر تأیید کردم.
_ من تلفنی به خاله گفتم. اجازه گرفتم و رفتم. همینجوری نرفتم.
_ آره باز این یه زنگ زد گفت! من موافق نبودم ولی خب دیگه بردشون.
علی دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد.
_ پس، فردا میریم برای شما و میلاد میخریم.
_ من نمیخوام مادر! همون قدیمیها رو میپوشم.
سمت پلهها رفت و بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت:
_ میخوای مادرِمن، میخوای.
خسته پلهها رو بالا رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ من خیلی دارم میسوزم! اومده تو اتاق من، عکسهام رو پاره کرده هیچی بهش نگفتید.
_ من خودم باهاش صحبت میکنم. میگم که کار زشتی کرده.
_ همین! فقط کار زشتی کرده؟
_ رضا تو چه انتظاری داری؟ خودت انقدر توی خونه از این کارا کردی هیچی بهت نگفتیم!
_ تقصیر منِ که به حرف شماها گوش میکنم.
با غیض برگشت از پلهها بالا رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت379
🍀منتهای عشق💞
خاله نگاهش را با ناراحتی برداشت.
_ خالهجان، برو بخواب صبح اذیت نشی.
_ عیب نداره خاله، میخوام بمونم.
_ چیزیم نیست دیگه. پاشو برو.
_ مطمئنید؟
_ آره عزیزم. الان دیگه میخوام بخوابم.
استکان خالی چاییش رو تو آشپزخونه گذاشتم و از پلهها بالا رفتم. شاید بهتر باشه به علی بگم که خاله تنهاست. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه بهش زدم.
_ بله.
_ رویام.
چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:
_ بیا تو.
دَر را باز کردم ولی داخل نرفتم. از همونجا نگاهش کردم.
_ خاله به من گفت بیام بالا بخوابم؛ الان تنهاست. گفتم بهت بگم.
_ باشه الان خودم میرم پیشش.
خواستم دَر رو ببندم که اسمم رو صدا زد:
_ رویا...
دَرِ نیمه بسته رو دوباره باز کردم.
_ بله.
_ بیا تو کارت دارم.
ته دلم خالی شد. الان میخواد کلی سرزنشم کنه!
داخل رفتم و با قیافهای که هم شرمنده بود، هم کم آورده بود نگاهش کردم. نگاهی بهم انداخت و لبخند رو چاشنی صورتش کرد.
_ کار خوبی کردی زنگ زدی به عمو. من از حضور مهشید ناراحت نیستم ولی داشت پاش رو از گلیمش اونورتر میذاشت.
خداروشکر، حداقل یکی خوشحال شد.
_ مخالف اختلاف انداختن هستم اما میخوام به رضا بگم که مهشید چیکار کرده که تو زنگ زدی به عمو بیاد ببرش.
متأسفانه رضا خیلی دهنبینِ و هر چی که مهشید بگه باور میکنه. شاید اشتباه از من بود که همون شب بهش نگفتم مهشید چه کار کرده!
گفتم باعث اختلافشون نشم ولی اگر میگفتم اونم به موقع به مهشید اعتراض میکرد. اونم میفهمید که حواس ما هست و دیگه این کار رو تکرار نمیکرد. دختر خوبیه فقط دست پرورده زنعموعه. بیشتر از این نمیشه ازش انتظار داشت.
نگاه پر از محبتی بهم انداخت.
_ رضا مثل من خوش شانس نبود که یکی مثل تو گیرش بیاد.
لبخند زدم. به همین تعریفهای کوچیکی که علی این مدت از من میکنه دلخوشم. از شدت خوشحالی، ایستادن روی پاهام برام سخت شد ولی خودم رو کنترل کردم.
_ مهشیدم مثل من خوش شانس نیست.
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه لبخندش رو جمع کنه گفت:
_ برو به رضا بگو بیاد تو اتاق من.
_ چَشم...
اینقدر چَشم رو غلیظ گفتم که برای لحظهای نگاهم کرد. خوشحال بیرون رفتم. دَر نیمه باز اتاق رضا رو هول دادم. نشسته بود و عکسهای پاره شده رو با اَخم نگاه میکرد.
این کی عکسها را از اتاق ما برداشته!
رضا سر بلند کرد و بیحرف نگاهم کرد.
_ علی میگه بری اتاقش.
دستش رو تکون داد و بیاهمیت گفت:
_ برو بابا... حوصله ندارم.
مردد گفتم:
_ بگم نمیای...؟ بگم خواب بودی؟
کلافه دستی به موهاش کشید.
_ نه الان میرم. فقط به زهره بگو من بیخیالت نشدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت380
🍀منتهای عشق💞
خجالت زده لب زدم:
_ اشتباه میکنی. الان علی میخواد بهت توضیح بده چی شده؟ زهره زنگ نزده بود.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ تو گفتی؟
به اتاق علی اشاره کردم.
_ علی بهت میگه.
دیگه نایستادم و وارد اتاق خودمون شدم. زهره سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و کیسه یخ کوچیکی که روی بینیاش گذاشته بود رو برداشت.
_ اومدی بالاخره...
با وجود کیسه یخ، بینیش حسابی باد کرده. توی رختخوابی که زهره برام پهن کرده بود نشستم.
_ آره علی خودش میره پیش خاله.
_ بینی من رو دیدی؟ وحشی چیکارم کرده!
_ باد کرده ولی همچین بعد هم نشده.
طلبکار گفت:
_ الان بد نشده!؟
_ برای تو که دنبال بهانه بودی تا مدرسه نیای، بد نشده.
از خوشحالی چشمهاش گرد شد.
_ راست میگی!
کیسهی یخی که دستش بود رو کنار گذاشت.
_ اصلاً حواسم نبود. کاش زودتر میگفتی این رو نمیذاشتم روی بینیم!
_ حالا زیاد هم خوشحال نباش؛ یخ بذار روش ورمش بخوابه، پنجشنبه آبروت نره. بگو زده تو صورتم، سرم درد میکنه نمیتونم برم.
پوزخندی زد.
_ من عقدش نمیام. فکر کرد شوخی کردم! بره گمشه.
پتوم رو باز کردم و روم کشیدم.
_ فکر میکنی میذارن نیای.
چشمهام رو بستم.
_ فقط داری یه کاری میکنی تا بیشتر دعوات کنن.
_ زوری هم که بیام، اونجا یه شری درست میکنم.
دیگه جوابش رو ندادم تا زودتر خوابم ببره.
با ضربههای آرومی که به دَر خورد، تکون خوردم. صدای رضا باعث شد تا کمی چشمم رو باز کنم.
_ زهره بیداری؟
به سختی به چهرهش نگاه کردم. صدای برادرش رو نشنیده و هنوز خوابه. همزمان صدای آلارم ساعت بلند شد. نشستم و ساکتش کردم.
_ زهره... جان من بیداری جواب بده!
روسریم رو کجوکوله روی سرم انداختم و ایستادم. همزمان که دَر رو باز کردم، خمیازه کشیدم و به رضا نگاه کردم.
_ نمیخواید برید مدرسه؟ امروز میخوام برسونمتون.
به زهره اشاره کردم.
_ زهره فکر نکنم بتونه بیاد؛ بینیش بدجور باد کرده.
معلومه علی دیشب همه چیز رو براش گفته. با عذاب وجدان به خواهرش نگاه کرد و غمگین لب زد:
_ چه کاری کردم!
_ خیلی از دستت ناراحته.
_ بیا برو پایین من برم تو اتاق از دلش در بیارم.
_ باشه، ولی پیشنهاد میکنم این کار رو نکنی. عصبانیِ، حرفهای خوبی بهت نمیزنه.
_ عیب نداره.
_ پس صبر کن حاضر شم برم پایین.
دَر رو بستم. مانتو شلوارم رو پوشیدم و برنامه کلاسیم رو گذاشتم. مقنعهام رو مرتب سرم کردم و بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت381
🍀منتهای عشق💞
رضا پشت دَر به دیوار تکیه داده بود و منتظر خروج من بود.
_ بیا برو تو.
ناراحت نگاهم کرد.
_ کاش بهم میگفتی مهشید چیکار کرده که عصبانی نشم.
_ علی گفت به کسی نگم.
سرش رو پایین انداخت.
_ رضا تو همیشه زود تصمیم میگیری و هر بار که میفهمی اشتباه کردی، یه عذرخواهی ساده میکنی. الان فکر نکنم زهره تو رو ببخشه.
_ حق داره. صبحانهات رو بخور، ببرمت مدرسه.
_ علی نیست؟
_ چرا پایین پیش مامانِ.
نگاهم رو ازش گرفتم و پلهها رو پایین رفتم.
سلامی به هردوشون که سر سفره نشسته بودن دادم و کنار خاله نشستم.
_ علیجان ساعت چند بریم؟
_ زودتر از ده که مغازهها باز نیستن. اما هر وقت شما بگید.
_ میلاد خیلی ذوق داره، بلندشه بهونه میگیره.
_ من خونهم دیگه، هر وقت بیدار شد میریم.
دوست داره با عمو بره. کاش عمو زودتر بیاد.
_ تو چیزی نمیخوای رویا؟
تا اومدم جواب بدم خاله گفت:
_ اینا رو آقامجتبی برد براشون گرفت.
علی دوباره پرسید:
_ کفشی، کیفی، چیزی لازم نداری؟
_ نه همه چیز دارم.
صدای رضا اومد.
_ رویا خوردی پاشو بریم.
علی پرسید:
_ کجا؟
ته مونده چاییم رو سر کشیدم که همزمان رضا گفت:
_ میبرمش مدرسه.
_ مگه زهره نمیره؟
_ نه.
متعجب پرسید:
_ چرا!؟
رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت. سکوتش رو که دیدم گفتم:
_ بینیش باد کرده. خجالت میکشه.
نگاه چپچپی به رضا انداخت.
_ خودم میبرمش.
انقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که تو صورتم مشخص شد.
رضا گفت:
_ من میبردمش دیگه!
علی به کابینت اشاره کرد.
_ اون پول رو بردار، برو دنبال مهشید.
رضا خوشحالیش رو کنترل کرد ولی جلوی برق چشمهاش رو نتونست بگیره.
_ دستت درد نکنه، پول هست.
علی اهمیتی به تعارفش نکرد و ادامه داد:
_ ببین چیزی کموکسر داره برو دنبالش براش بگیر. حرفهای دیشب رو هم فعلاً نگو.
_ چشم.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ رویا پاشو بیا.
فوری ایستادم. از خاله خداحافظی کردم و دنبال علی راه افتادم. کنارش نشستم. ماشین رو راه انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
بهشتیان 🌱
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاه
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت382
🍀منتهای عشق💞
کمی از خونه که فاصله گرفت گفت:
_ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه.
_ مثلاً چی؟
_ چه میدونم؛ لباس، کفش.
_ دستت درد نکنه، همه چیز دارم.
_ میدونم داری ولی نمیخوام فکر کنی نسبت بهت بیاهمیتم. حواسم بهت هست.
ناخواسته خنده ریزی کردم.
_ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی میگیرم میریم یه چادر دیگه برات میخرم. از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم.
_ باشه.
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت.
_ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت.
_ خودم میام دیگه!
_ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت.
_ باشه.
دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجهش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانشآموزان هیچکس نبود.
کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد.
_ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمیذاره من باهاش حرف بزنم.
_ مطمئنی این کار جواب میده؟
_ تو عکسها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه.
_ هدیه من میگم همینها رو پخش کنیم بسه! میترسم توی دردسر بیافتیم.
_ تو مگه نمیخوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بیآبرو نمیشه! باید بکشونیمش توی خونه.
_ میترسم هدیه.
_ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی میترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین.
_ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه.
_ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت.
فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده میاومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر میشدم.
پس حق با شقایقِ؛ میخوان آبروی علی رو ببرن! اگر میتونستن زهره رو ببرن خونهشون، چه افتضاحی میشد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکسها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچکس بره. خدایا خودت یه کاری کن بیدردسر بتونیم بریم.
نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمیرسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم.
زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمیکردم بیرون نمیرفتم.
*************
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت383
🍀منتهای عشق💞
از بوفه کیک و شیرینی خریدم و به سالن اصلی برگشتم. از هدیه نمیترسم ولی دوست دارم بیسروصدا کارم رو بکنم. سمت پلهها رفتم که صدای خانمافشار باعث شد بایستم.
_ معینی...
برگشتم سمتش.
_ بله خانوم.
_ من منتظر رضایتنامه توأم، چرا نمیاری!؟
_ خانم ما شرکت نمیکنیم.
_ چرا!؟ من مطمئنم تو مقام میاری!
_ آخه خانوادم رضایت ندادن.
_ زودتر باید بهم میگفتی! شنبه این هفته نه، هفتهی بعد فرصت داری رضایتنامه رو بیاری. من زنگ میزنم با خانوادت صحبت میکنم.
_ نه خانوم یه بار گفتن نه، دیگه راضی نمیشن. با اون یه هفته اصفهان مخالفن.
_ من تو رو با مسئولیت خودم میبرم و برمیگردونم. دختر برادرم هم انتخاب شده که از یه مدرسه دیگهست ولی با هم افتاید. هردوتاتون رو خودم میبرم و برمیگردونم.
یه لحظه حواسم به هدیه پرت شد. با حرص نگاهم میکرد.
_ باشه خانم اگر راضی شدن میام.
_ خیلی خب برو سر کلاست.
چرخیدم و از پلهها بالا رفتم. از اینکه هدیه حرصی شده که نفهمیده ما کی اومدیم مدرسه، خندهام گرفت. خداروشکر علی میاد دنبالم وگرنه اینایی که من دیدم ناامید نمیشن و زنگ آخر جلوی دَر منتظر میمونن تا ما رو ببینن.
دیگه حواسم به درس نیست. باید حرفهای خانمافشار رو به علی بگم تا بعد از زنگ زدنش، براش سوءتفاهم پیش نیاد که رویا به من میگه چشم بعد به معلمش میگه زنگ بزنه رضایت بگیره.
چقدر فکرم مشغولیت داره. اصلاً نمیتونم تمرکز کنم. اول هدیه و برادرش سیاوش، بعد عکسهای زهره و چه جوری رفتن پیش شقایق، بعد هم عقد رضا و برخوردهای محمد و زنعمو. فقط خدا خودش باید کمک کنه.
_ معینی از تو بعیده!
فوری نگاهم رو به معلم دادم.
_ بله خانم!
_ خسته نباشی. میدونی چند بار صدات کردم! کجایی امروز؟
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ مثل اینکه وقتی خواهرت نمیاد، حواس پرتیهاش رو میده به تو. بلندشو بیا این مسئله را حل کن ببینم!
چشمی گفتم و پای تخته ایستادم. وسط حل تمرین بودم که زنگ خورد. مثل همیشه اجازه نداد تا تمرین تموم نشده کسی از کلاس بیرون بره.
برای من بهتره؛ بذار هدیه و برادرش بیشتر منتظر بمونن تا علی برسه.
بالاخره حل تمرین تموم شد و بعد از تأیید معلم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف سالن انداختم. خبری ازش نیست. مطمئنم جلوی دَر منتظره چون نمیدونه زهره نیومده. از روی پلهها ماشین علی رو دیدم و احساس امنیت کردم. چادرم رو روی سرم انداختم از حیاط مدرسه بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت384
🍀منتهای عشق💞
نگاهم رو کنجکاوانه به اطراف چرخوندم. انگار واقعاً خبری ازشون نبود. دستی برای علی که پشت فرمان نشسته بود و نگاهم میکرد تکون دادم. جلو رفتم و روی صندلی ماشین نشستم.
_ سلام.
کلافه جواب داد:
_ سلام، چرا دیر کردی؟
_ معلم همه رو نگه داشته بود.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
_ راستی امروز خانمافشار...
حرفم رو قطع کرد.
_ رویا تو میدونستی عمو میخواد بیاد دنبال میلاد؟
_ دیروز بهم گفت.
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ پس چرا به من نگفتی؟
_ یادم رفت.
_ یادت رفت یا میدونستی اگر بگی مامان نمیذاره؟
نگاهم رو ازش گرفتم. نفس سنگینی کشید.
_ خب خانمافشار چی گفته؟
_ هیچی، همون آزمون رو میخواد زنگ بزنه به خاله راضیش کنه. من گفتم زنگ نزنه ولی گوش نکرد.
_ رویا حرف من همونه که بهت گفتم!
_ من نمیخوام برم. گفتم بهت بگم از طرف خودش زنگ میزنه نه من.
_ باشه ممنون که گفتی.
ماشین رو جلوی دَر نگه داشت.
_ پیاده شو برو، من جایی کار دارم.
خداحافظی کردم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. کفشهای جدید میلاد پشت دَر خبر از خونه بودنش میده. دوباره مثل همیشه با لباسهای نویی که خریده از همون جا پوشیده و به خونه اومده.
وارد خونه شدم و با صدای بلند سلام کردم. صدای میلاد رو از آشپزخونه شنیدم.
_ سلام، بیا اینجا.
وارد آشپزخونه شدم و با دیدن لباسهای تنش، ذوقزده نگاهش کردم.
_ وای میلاد چقدر خوشگل شدی!
نگاهی به خاله کرد.
_ دیدی! دیدی رویا هم همین رو گفت؟
_ ما هم که گفتیم قشنگه.
نگاهم رو به زهره دادم. ورم بینیش از دیشب هم بیشتر شده.
زهره شاکی رو به خاله گفت:
_ بیا مامانخانم! رویا دیشب تا صبح من رو دیده، الان داره با تعجب من رو نگاه میکنه؛ بعدش شما الکی هی بگو هیچی نشده هیچی نشده! من نمیام عقد رضا که ادب بشه. آخه با این دماغ ورم کرده نمیشه بیام!
خاله طوری که انگار اصلاً حرفهای زهره رو نشنیده گفت:
_ میبرمت آرایشگاه، آرایشت میکنه اصلاً انگار نه انگار.
_ مامان یه حرفهایی میزنی ها! این ورم رو کی میتونه بپوشونه که تو من رو میبری آرایشگاه؟
_ تا فردا خوب میشی. بهونه در نیار. اصلاً یه همچین چیزی نداریم که تو توی مراسم عقد رضا نیای. کلاً هم نمیشه تو خونه تنها بمونی. حرف آخرم اینه؛ ما آبرو داریم، نمیشینیم تو یه الف بچه بریزیش.
با چشم و ابرو به زهره اشاره کردم تا بالا بیاد. منتظرش نموندم و خودم از پلهها بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت385
🍀منتهای عشق💞
هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد.
_ با هدیه حرف زدی؟
چادرم رو در آوردم و روی چوبلباسی انداختم.
_ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه میلرزیدم.
دَر اتاق رو بست و تو نزدیکترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچکس نشنوه. تمام حرفهایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم.
چشمهاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست.
_ رویا من اینا رو میشناسم؛ تا من رو نبرن خونهشون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سهشنبه. همش خودم رو میزنم به مریضی.
_ میدونی چقدر از درس عقب میافتی؟
_ درس به چه دردی میخوره وقتی قراره اینجوری بیآبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم.
جلوش نشستم و دستش رو گرفتم.
_ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت میمونم. اصلاً هم پا پس نمیکشم اما یکم فکر کن. من هنوزم میگم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر میتونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم میگم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها!
اشک توی چشمهاش جمع شد.
_ رویا من خجالت میکشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن. فقط خجالت میکشم.
دیگه روم نمیشه تو صورت هیچ کدومشون نگاه کنم. از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من میدونم اون عکسها، عکسهای خوبی نیست. تو رو خدا به هیچکس نگو!
دلم برای التماسهاش سوخت.
_ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچکس نمیگم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمیرم یا میگم علی و رضا ببرن و بیارنم.
با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت میکرد لباسهام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چارهای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم.
بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت:
_ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی. اگر قبلش از من پرسیده بودی نمیذاشتم. ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم.
_ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده. به خاطر همون دادم. دوست ندارم با ناراحتی و دلخوری از هم، اول زندگیشون رو شروع کنن.
گاهی وقتها ناراحتیهای کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی میذاره. مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه. اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمیکنه؛ فقط دلشون رو خوش میکنه که زندگیشون قشنگه.
بعد مادرِمن، شما همش میگی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازهی جیبش ازش چیزی بخواد. یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب!
_ چی بگم! تو بهتر میدونی. راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ میخوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم.
دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمیزنه. میدونم همونه ولی حرف نمیزنه. انگار میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه.
_ کی هست؟
_ نمیشناسم!
_ شمارهش ذخیره شده، الان میبینم کیه.
زهره هول شد و گفت:
_ من دستم خورد، تمام شمارههایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت386
🍀منتهای عشق💞
پس تو نبود من با شقایق صحبت کرده! برای همین حافظه تلفن رو پاک کرده.
علی گفت:
_ ایراد نداره؛ دوباره زنگ زد شمارش رو روی کاغذ بنویسید، بدید من ببینم چی میگه؟
زهره متوجه نگاهم شد و تلاش کرد بهم نگاه نکنه.
این کی وقت کرده به شقایق زنگ بزنه! آخر خودش سرش رو به باد میده. هر چی بهش میگم صبر کن تو خلوتی زنگ بزنیم گوش نمیکنه. شقایق اصلاً رابطه خوبی باهاش نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. اگر به خاطر دوستی با من نبود، همین یه ذره هم کمکش نمیکرد.
علی با لبخند به میلاد نگاه کرد.
_ تو نمیخوای لباسهات رو عوض کنی؟
میلاد متعجب از لبخند علی گفت:
_ با من قهر نیستی!؟
_ چرا باید با پسر به این خوشتیپی قهر باشم؟
میلاد برای لحظهای نگاهش رو به خاله داد.
_ آخه من عکسهای...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ برای اون که الان قراره مردونه با هم حرف بزنیم ولی ربطی به خوشتیپ بودنت نداره.
نیش میلاد باز شد.
_ قول میدم کثیفشون نکنم. میخوام تا فردا تنم باشه.
_ اینجوری که چروک میشه. پاشو برو بالا عوضشون کن، بیا با هم مردونه حرف بزنیم.
لبهای میلاد آویزون شد. خاله با خنده گفت:
_ پاشو خودت رو اون شکلی نکن.
اگر علی نگفته بود، عمراً لباسش رو عوض میکرد. ناراحت بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
در حال جمع کردن سفره بودیم که میلاد تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستاد. علی نگاهی بهش انداخت و ایستاد.
_ مامان، من و میلاد تو حیاط با هم حرف داریم.
_ باشه پسرم برید.
هر دو بیرون رفتن. زهره بدون مقدمه گفت:
_ من فقط به یه شرط فردا میام.
هر دو نگاهش کردیم. خاله خیلی جدی گفت:
_ هیچ شرطی هم نداریم؛ باید بیای! اگر هم بخوای اعصابم رو خورد کنی به علی میگم. دیگه خودش میدونه با تو! ظرفها رو هم تو میشوری.
_ چرا؟
_ چون چند روزه دست به سیاه و سفید نزدی. رویا توی این خونه کلفت که نیست! رویا خاله، بیا برو بالا استراحت کن.
ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. علی و میلاد کنار هم نشسته بودن. علی حرف میزد و میلاد گوش میکرد.
زهره غرغرکنون شروع به شستن ظرفها کرد.
نگاهم روی علی ثابت موند. یه جور مردونه با میلاد حرف میزنه که انگار میلاد همسن رضاست. میلاد هم قیافهی آدمهای بزرگتر رو به خودش گرفته.
خاله کنارم ایستاد.
_ نمیخوای بری بالا؟
_ نه. فردا تعطیلِ، درس نداریم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀