هدایت شده از حضرت مادر
۲۳ صفر ، ارتحال حضرت فاطمه بنت اسد والده ماجده حضرت امیرالمومنین سلام الله علیهما و روحی فداهما...
#ختمصلوات
هدیه به
حضرت فاطمه بنت اسد
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت180
💫کنار تو بودن زیباست💫
دستم رو روی صورتمگذاشتم و درمونده تلاش کردم نفس بکشم. از امیر علی هیچ کاری برنمیاد خودم باید دهن مریم رو ببندم
عصبی ایستادم. روسریم رو سرم کردم و با غیظ از خونه بیرون رفتم پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم.
در رو باز کردم و با دیدن خاله که چشمهاش رو بسته بود کمی فروکشکردم ولی باید اساسی حال مریم رو بگیرم.
خبری از مهدیه هم نیست و انگار رفته مریم از اتاق بیرون اومد با عجله سمتش رفتم.از دیدنم با چشم های گریون جا خورد. بازوش رو گرفتم و با شتاب به اتاق کشوندمش و در رو بستم.
_چته غزال! ولم کن
بغضم رو پس زدم
_تو مریضی! چرا زنگ میزنی به دایی آمار من رو میدی؟!
خودش رو به بی خبری زد و با تعجب گفت
_من؟!
_بله تو! تو تنها کسی هستی جز امیر علی از خواستگار من خبر داری. بگو چی به دایی گفتی که به من میگه شنیدم سر و گوشت میجنبه؟
_غزال به خدا من حرفی نزدم. حتما خودش فهمیده!
_خودش علم غیب داره! کم چرت و پرت بگو.
انگشتم رو تهدید وار سمتش گرفتم
_مریم تمام امید و آرزوی من دانشگاهه. به روح مادرم اگر دایی بگه دیگه دانشگاه نرو دهنم رو باز میکنم و هر چی میدونم به مرتضی میگم
مریم با گریه گفت
_به جون مامانم من حرفی نزدم! چرا باور نمیکنی؟
نگاه پر از غصهم رو ازش برداشتم و بیرون رفتم. خوشبختانه خاله از سر و صدامون بیدار نشده
با همون چشمهای گریون در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم چند قدمی که تا پله ها مونده بود رو دستم رو روی دهنم فشار دادم و پام رو روی اولین پله گذاشتمکه در باز شد. سرچرخوندم و با دیدن مرتصی که به خاطر سرما تلاش داشت زود تر در رو ببنده تا سرمای حیاط وارد راهرو نشه، فوری سرچرخوندم تا متوجه گریهم نشه
صدای ناباور مرتضی بهم فهموند که تلاشم بی فایده بوده
_غزال!
سرجام ایستادم
_چرا گریه کردی!
سمتش چرخیدم. انقدر ذهنم درگیره که هیچ بهانهای رو نمیتونم جور کنم و این چشم های اشکی رو گردنش بندازم. درمونده با حال زار روی پله نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم
_دایی زنگ زده میگه سر و گوشت میجنبه نمیزارم بری دانشگاه
دستم روی صورتم هست و نمیبینمش ولی احساس کردم جلو تر اومد
_چرا این حرف رو زده!
دستم رو برداشتم و نگاهم رو به صورتش که حسابی ناراحت بود دادم. اشکم رو با پشت درست پاککردم
_همهش تقصیر مریمِ
_چرا مریم؟
_چند روز پیش دایی اینجا بود منم قبلش با نسیم حرف میزدم در رابطه با گل و خواستگاری. نرگس شنید به مریمگفت مریمم یادش داد بره به دایی بگه.
چشم های مرتضی گرد شد
_خواستگار برای کی؟
خدایا من رو ببخش
_نسیم
_چرا مریم باید اینکار رو بکنه!
خوبه یکم ازش چشم ترس بگیرم
_برو از خودش بپرس
دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت
_گریه نکن. دایی برای خودش گفته
دستمال رو گرفتم و تو چشمهاش زل زدم
_اگر واقعا نذاره برم؟
یه پله پایین تر از من نشست
_مگه میتونه! تو دیگه یه دختر کامل و عاقلی. اختیارت دست دایی نیست.یه بار که اومد اینجا زنگ بزن منم فوری میام. حرف دانشگاه رو که زد خیلی مودبانه بهش بگو بهش ربطی نداره
متعجب از حرف هاش گریهم قطع شد
_واقعا بگم؟!
_آره. چرا نگی؟ احترام بزرگتر باید دست خودش باشه. حق نداره انقدر دخالت کنه.
_بعد اگر مثل اون بار بخواد دست روم بلند کنه...
سمتم چرخید و نگاهم کرد
_برای همین میگم زنگ بزنن به من.
اخمهاش توی هم رفت
_اونبارم من نبودم وگرنه نمیذاشتم. دایی دیگه شورش رو درآورده
ایستاد و نگاهش رو به در خونهی خودشون داد.
_الانمپاشو برو بالا ببینماین مریم چه مرگشه
با سر تایید کردمو ایستادم
_دستت درد نکنه
با ترید نگاهش رو ازمگرفت
_تو...واقعا خواستگار...
نذاشتمحرفش تمومشه
_به نظرت کسی جرئت میکنه بیاد از من خواستگاری کنه!
لبخندش دندوننما شد و با خیال راحت گفت
_نه
با سر بالا رو نشون داد
_برو دیگه هم بیخودی گریه نکن
سمت خونه رفت و من هم پله ها رو بالا رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس میکردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم میکرد اما مادرم تشویقم میکرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش میکرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث میشد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از دُرنـجف
میگفت:
رفیق غم دنیا میاد و میره
تو باهاش نرو.
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو.
فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته
تو هنوز موندی توش🍃
#حرف_قشنگ
#حواسمون_باشه_رفیق
#شایدتلنگر..
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت181
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خونه شدم. انقدر از حرف های مرتضی شیر شدم که دلم میخواد دایی همین الان بیاد خونه.
اصلا دوست ندارم حالا حالاها چشمم به قیافهی این مریمِبی چشمو رو بیفته. کتم رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم. کارت بانکیمرو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
دونه های برف روی صورتم ریخت. نگاهم رو به آسمون دادم.بالاخره برف هم اومد. لبخندی زدم و سرمای این برف رو به جون خریدم و وارد مغازه شدم.چند تا تخم مرغ و نون بسته بندی خریدم و سمت خونه راه افتام.
نزدیک کوچه زری خانم رو دیدم که از ماشینی، مشمایی که داخلش لباس سفید رنگی بود بیرون آورد پولی سمت راننده گرفت و با عجله به کوچه برگشت. احتمالا لباس عروس بود.
خدا رو شکر خودش تونست بازار کارش رو پیدا کنه. تمیز نمی دوزه وگرنه کارهای مزون خودمون رو میدادم بهش.
کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. برف انقدر شدت داره که روی خاک باغچه نشسته و شاخه های خشک بوتهی گل هایی که بهار منتظر گل هاش هستیم رو سفید پوش کرده. در راهرو رو باز کردم چادرم رو دراوردم تکوندم تا با خودم برف داخل نبرم و فوری در راهرو رو بستم.
پله ها رو بالا رفتم و هنوز دستم به دستگیرهی در نرسیده بود که صدای نزار مریم مانعم شد
_غزال چرا اینجوری میکنی!
اخم هام توی هم رفت و سمتش چرخیدم. چشم هاش اشکی بود و تنها ضعف من. چشم اشکی طرف مقابلم باعث میشه تا کوتاه بیام
پله ها رو بالا اومد و در حالی که اشکاز چشم هاش پایین می ریخت گفت
_به قرآن، به خدا، به جون مامانم من به دایی حرف نزدم. از اون زنگ میزنی چغولی من رو به امیرعلی میکنی از این ور مرتضی رو میندازی به جونمن!
درمونده روی بالاترین پله نشست
_به چه زبونی بگم من نگفتم!
هقهق گریهش به شَکم انداخت. نکنه واقعا نگفته باشه!
_باشه. گریه نکن!
نگاهش رو با چشمهای پر اشک بهم داد
_چه جوری گریه نکنم! امیر علی زنگ زده میگه اگر کار تو باشه دیگه نه من تو. حالا من چجوری ثابت کنمکه نگفتم
دلم براش سوخت. کاش به امیرعلی زنگ نزده بودم.
_زنگ زد خونه؟
گوشیی رو از جیب لباسش بیرون آورد
_نه. زنگ زد به خودم
چه زود براش گوشی خرید! نگاهم رو از گوشی به چشمهاش دادم
_الان خودم بهش زنگ میزنم میگم
فوری ایستاد و با التماس نگاهم کرد
_میشه جلوی من زنگ بزنی؟
چقدر خودش رو تحقیر میکنه! در رو باز کردم و به داخل اشاره کردم
_بیا تو
زودتر از من داخل رفت. تخم مرغها رو روی اپن گذاشتم. چادرم رو به میخی که بالای بخاری زدم آویزون کردم و گوشیم رو برداشتم
_مریممن زنگ میزنم ولی وقتی امیرعلی بهت میگه نه من نه تو، بگو به جهنم، خوش اومدی؛ که اون التماست کنه نه تو.
شمارش رو گرفتم. جلو اومد و گوشی رو از دستم گرفت و با تردید گفت
_بعد اگر نیاد سراغم چی؟
_آدمی که عشقش رو به خاطر یه حرف بزاره زیر پا همون بهتر که بره
_من خیلی دوستش دارم!
_اونم دوستت داره. نزار فکر کنه بدبخت خواستنشی
کمی فکر کرد
_خب زنگ نزن.
گوشی خودش رو سمتم گرفت
_من بلد نیستم. میشه تو بهش به پیام بدی
دلم به حال سادگیش بیشتر سوخت. آهی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم. درمونده و دودِل گفت
_فقط بهش نگو برو به جهنم.
_من مینویسم بخون اگر دوست داشتی براش بفرست
انگشتم رو روی صفحهی لمسی گوشیش تکون دادم و نوشتم
"واقعا برای خودم متاسفم که برای اثبات حرفم باید برات قسم بخورم. من میگم نگفتم میخوای باور کنمیخوای نکن"
گوشی رو سمتش گرفتم. پیام رو خوند و لبخندی زد و دکمهی ارسال رو لمس کرد.
_دستت درد نکنه.ولی باور کن من نگفتم.
_باور کردم. ببخشید اگر باعث گریهت شدم
گوشیش شروع به لرزیدن کرد و اسم امیرعلی ظاهر شد
سمت آشپزخونه رفتم
_من جای تو بودم جوابش رو نمیدادم. یه ساعت منتظر باشه براش خوبه
_باشه جواب نمیدم. من برمپایین. مامان تنهاست
_برو.
_شامنمیای پایین!
_نه درس دارم. نیمرو میخورم
خوشحال و شاد از خونه بیرون رفت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت60 🍀منتهای عشق💞 _رویا اونا رو کن صبح میشوری، بیا کارت د
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت61
🍀منتهای عشق💞
به علی که پایین پله ها منتظرم بود نگاه کردم
_بیا دیگه!
با عجله پله ها رو پایین رفتم
_باید زیر خوروشت رو کممیکردم.
_زود باش، دیر شد.
صدای خاله بلند شد
_رویا جان
سرم رو داخل آشپزخونه بردم
_سلام.صبح بخیر
_سلام عزیزم. امشب مهمون داریم فسنجون رو تو بزار. سالاد رو هم دادم مهشید
_چشم خاله
_علی جان تو هم زود بیا
_اگر تونستم چشم
رو به من گفت
_رویا بریم دیر شد
سمت در رفت
خداحافظی گفتم و با عجله سمت در رفتم. کفشم رو پوشیدم
_علی دیر نشده که!
_ماموریت داریم امروز باید زودتر برسم
_میخوای من خودم برم؟
درمونده نگاهم کرد
_میتونی؟
_آره مسیر رو بلدم. برو به کارت برس
دست توی جیبش کرد و چند تا اسکناس سمتم گرفت
_پس بگیر همراهت باشه
_پول دارم.
در حیاط رو باز کرد.
_بشین تو ماشین تا ایستگاه میرسونمت
کاری که گفت رو انجام دادم و با عجله راه افتاد
_امروز چند تا کلاس داری؟
_سه تا
_پس خودم میام دنبالت
_اگر کار پیش اومد نگران نباش می تونم خودم بیام
_نه کارمون ساعت ده تموم میشه
ماشین رو جلوی ایستگاه پارککرد
_برو به سلامت
دستگیره کشیدن و پیاده شدم
_خیلی تند نرو
_باشه. خداحافظ
ماشین با سرعت ازم فاصله گرفت. نگاه از جاده برداشتم و سوار اتوبوس شدم.
کاش خاله از دیشب میگفت حداقل گردوها رو آسیاب میکردم.
حتما زهره و مسعود هم دعوتن.
اتوبوس ایستاد و پیاده شدم. سمت دانشگاه رفتم
_رویا...
با شنیدن صدای شقایق نگاهم رو بهش دادم و لبخند زدم
_سلام
جلو اومد و بهش دست دادم
_سلام انقدر دعا کردم امروزم کلاس داشته باشی
_چرا؟ خیر باشه
_فردا قراره بریم گفتمبهت بگم
خیلی دوست دارم برم ولی اگر علی بفهمه این اعتماد و آرامش زندگیم از بین میره
_من نمیام شقایق
ناراحت گفت
_چرا؟
ایستادم و با لبخند نگاهش کردم تا ازم دلگیر نشه
_چون علی اصلا از این کارها خوشش نمیاد
با تعجب گفت:
_یعنی اجازه نمیده؟
_بهش نگفتم. فکر هم نمیکنم اگر میگفتم اجازه میداد
_واقعا حقت از زندگی اینه؟! با دوستات نتونی بری بیرون چون شوهرت خوشش نمیاد؟
_این ربطی به حق من از زندگی نداره!
_هدفت از زندگی چیه تو! راضی نگهداشتن شوهرت؟
دستش رو گرفتم و همقدم شدیم
_هدفم نیست ولی وظیفهی شرعیم هست.
من تو زندگی چیزی کمندارم که حرف های شقایق بخواد روم اثر بزاره. یه بیرون رفتن با دوست قدیمیم که سابقهی خوبی هم نداره ارزش بهم زدن زندگیم رو نداره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت62
🍀منتهای عشق💞
_با این حال من فردا منتظرتم. اگر نیای خیلی دلگیر میشم ازت. اصلا این مهمونی رو راه انداختم که تو رو معرفی کنم به دوستام
_تو محیط دانشگاه هم میشه آشنا بشیم.
دستش رو از دستم بیرون کشید و دلخور گفت
_باشه نیا. آدم ها در طول زندگیشون خیلی دچار تغییر میشن. تو هم مثل بقیه
مسیرش رو ازم جدا کرد و رفت.
ناراحتی شقایق نباید برام مهم باشه. ان شالله اون روز نیاد که علی ازم ناراحت بشه
آخرین کلاسم تموم شد و از دانشگاه بیرون رفتم. اطراف رو نگاه کردم خبری از ماشین علی نیست. گوشیم رو از کیفم برداشتم. متوجه پیام علی شدم. بازش کردم
"رویا جان کارم طول کشیده. خودت برگرد"
براش نوشتم
"باشه عزیزم."
گوشی رو توی کیفم انداختم و به خونه برگشتم
کفشم رو درآوردم.در رو باز کردم و داخل رفتم.صدای ناراحت میلاد رو شنیدم
_مامان تو رو خدا غلط کردم.
جلو رفتم و نگاهی به هردوشون انداختم. خاله در حال کار بود و میلاد با فاصله ارش ایستاده بود
_حرف نزن میلاد. من دیگه کاری با تو ندارم صبر کن داداشت بیاد تکلیفت رو معلوم کنه
_مامان قول میدم دیگه. اصلا بیا توپم رو پاره کن. داداش اون سری گفت...
خاله سمت میلاد اومد. بازوش رو گرفت با شتاب از آشپزخونه بیرون انداخت
_برو سرم درد گرفت
نیم نگاهی به من انداخت و به آشپزخونه برگشت. میلاد با دیدنم زد زیر گریه
_سلام خاله
_علیک سلام
جوری جواب داد که فکر وساطتت هم به سرم نزنه
کنار میلاد نشستم و آهسته گفتم
_چی شده؟
خاله با صدای بلند گفت
_چی شده! تو مدرسه با یکی دعواش شده یه جوری با مشت زده پای چشم همکلاسیش که پای چشمش کبود شده. از مدرسه صدامکردن انقدر خجالت کشیدم که فقط خدا میدونه
نگاهم رو به میلاد دادم
_چرا زدیش؟
آب بینیش رو بالا کشید
_اول اون زد
خاله شتاب زده بیرون اومد و سمت میلاد هجوم آورد فوری ایستادم و میلاد پشتمپناه گرفت.
_دِ یتیم مونده اون اروم هولت داده تو هم آروم هولش میدادی. پدر و مادر پسره یه حرف هایی بهم زدن که سکهی به پول شدم.
میلاد با گریه گفت
_خب ببخشید. دیگه نمیزنمش
خاله با بی رحمی گفت
_این ببخشید ها رو نگه دار واسه داداشت
با حرص به آشپزخونه برگشت. سمت میلاد چرخیدم
_رویا به علی بگه، منو میزنه
_خب پسر خوب تو الانچند روزه داری اذیت میکنی! هفتهی پیش با توپ زدی شیشهی خونهی رضا رو شکوندی مهشید اونجوری جیغ و داد کرد. روز قبلش هم رفته بوری پشت بودم نزدیکبود بیفتی. یه هفته همنمیشه از مدرسه پیام دادنکه درس نمیخونی.
اشکش رو پاک کرد
_دیگه میخونم. تو رو خدا مامان رو راضی کن به علی نکنه.
ترسیده به آشپزخونه نگاه کردم
_الان منم از خاله میترسم. فعلا بیا بریم بالا خونهی ما تا یکم اروم شه باهاش حرف بزنم.
_مامان به خاطر تولد دیشب ناراحته
_اتقدر پشت سر هم اذیت کردی که آدم جرئت نمیکنه بره بگه ببخشید
دستش رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت181 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدم. انقدر از حرف ها
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت182
💫کنار تو بودن زیباست💫
بعد از تموم شدن کلاس همراه با نسیم از کلاس بیرون رفتیم.
_غزال این موسوی هم یه چیزیش میشهها!
به موسوی که از کنارمون رد شد نگاه کردم
_چطور؟
_هر روز سر کلاس کلی پیامک بهت میداد! نگاهت میکرد. آخر کلاس هم جلوی در سالن صبر میکرد بری، بعد میرفت.امروز سرش رو انداخت پایین رفت!
از اینکه محبتهاش و احساس و علاقهش به چشمنسیم هم اومده حسابی خوشحالم
_خودم بهش گفتم
نیم نگاهی بهم انداخت و خندید
_امر فرمودید کممحلیت کنه؟
آهسته خندیدم و با صدای پایینی گفتم
_یکم آرومتر! همه شنیدن.
منتظر جوابمبود
_گفتم یه مدت سمتم نیاد
_اون وقت چرا!
آهی کشیدم. با اینکه میخوام به دایی بگم بهش ربطی نداره ولی وقتی بهش فکر میکنم توی دلم وِلوِله به راه میفته
_به خاطر داییم. حالا بعدا بهت میگم. دیروز من نبودم، از مزون چه خبر؟
_هیچی. کلی فاکتور بستیم ولی همهش برای چهار ماه دیگهست. چند تاش از لباس های داخل مزون چند تا داخل ژورنال. بهاره فروشندگیش عالیه. البته لباس های مزون هم خیلی خوبه و چون نو هستن زود فاکتور میشن. ولی بدیش اینه که ما چک هامون برای سه ماه دیگهست و تسویهی فاکتور ها برای چهار ماه دیگه.
_ار بیعانه ها جور نمیشه؟
_نه بابا یکسومش هم جور نمیشه
_خدا بزرگه بهش فکر نکن.انشالله جور میشه
_فقط اگر بابامبفهمه باید قید همه چی رو بزنم. راستی لباسی که کار دستش رو دوخته بودی عالی شده
_خدا رو شکر
سوار ماشینش شدیم و زود راه افتاد
_یه مشتری هم داشتیم گفت به لباس میخواد که کارش خیلی زیاده. گفت داده یه مزون دیگه کلی ازش پول گرفتن ولی چون کار رو تمیز درنیاورده، نخواسته. منم بهش گفتم امروز بیاد. فکر کنم الان که برسیممزون باشه.
_برای کی میخواد؟
_متاسفانه اونم برای چهار ماه دیگه.
_خب از این بیعانه زیاد بگیر.
_کل پول لباسش رو هم بده بدرد ما نمیخوره. بهاره هم مداممیگه نگران نباش من پول میارم ولی کجای شکل و قیافهی این به خوشقولی میخوره!
آروم خندیدم
_خب چرا بیرونش نمیکنی؟!
آهی کشید
_دلخوشم پول بیاره. موعد چک ها بشه پول رو نیاره میندازمش بیرون
با صدا خندیدم
_اون موقع که خودمونم باید بندازی
تو اوج استرسش خندید
_اون موقع تو هیچیت نمیشه من یه دست کتک از بابام نوش جان میکنم. آبروم هم میره.
تچی کردم و نگاهم رو به روبرو دادم. کاش میتونستم کاری براش بکنم.
_فقط یه چی فهمیدم خانوادهی بهاره زیاد از جزییات خبر ندارن اگر کار به اونجا برسه زنگمیزنم به باباش همه چی رو میگم که خیلی دنیا به کامش نباشه.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امام حسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
-میشه یه بار دیگه بگی ازم متنفری؟
میخندید و من حرص میخوردم.
-داری کیف میکنی از این حالم؟
باز هم خندید.
-دارم کیف میکنم دختری که دوستش دارم، ازم تا این حد متنفره. اینقدر که من هر بار بهش فکر میکنم قلبم تند تند میزنه. نمیدونی چه حسیه عشقت اینطوری ازت متنفر باشه.
انگشتش رو جلو آورد و با قیافهای مضحک و ملتمس گفت:
-میشه بازم بگی ازم متنفری؟
اشکم پایین چکید. اخمهاش تو هم رفت.
-بسه دیگه، الان که سالمم، نه تو اون هواپیما بودم، نه مردم...
مشتم رو تو سینهاش کوبیدم.
-میفهمی وقتی گفتند هواپیما رو زدن من چه حالی شدم، یک کلمه نوشتی خداحافظ و بعدم نه پیامی نه تماسی، گوشیتم خاموش کردی، با خودت نگفتی سپیده ممکنه دق کنه، جون به سر بشه.
-خدا نکنه عشقم... بعدم تو باهام قهر بودی، زنگ میزدم چی میگفتم؟
-ازت متنفرم.
چشمک زد:
-ولی من دوست دارم.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت182 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از تموم شدن کلاس همراه با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت183
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو پارککرد.
هر دو پیاده شدیم و سمت مزون رفتیم.با دیدن ماشین مشکی مزاحم این چند وقت ناخواسته سر جام ایستادم. دلهرهای که به دیدنش میگرم وصف نشدنیه.
نسیم متعجب گفت
_بیا دیگه! چدا وایستادی
رد نگاه هراسونم رو گرفت و شاکی گفت
_باز سر و کلهی اینپیدا شد! صبر کن الان یه آبرو ریزی راه بندازم که تا عمر داره یادش نره.
بعد هم زنگ میزنیم پلیس. مرتیکه بیشعور افتاده دنبال سه تا دختر که چی بشه.فقط ببینچیکارش میکنم الان.
دستم رو گرفت و بی اهمیت به اینکه نمیخوامهمراهش برم دنبال خودش کشوند. انقدر با عجله میره که میترسمچادرم زیر دست و پام گیر کنه
هر چی به ماشین نزدیک تر میشیم ضربان قلبم بالاتر میره و اضطرابم بیشتر میشه. دختر ترسویی نیستم ولی ننیدونم چه حکمتی داره که هول میکنم
نزدیک ماشین نسیم دستم رو رها کرد و شاکی سمت ماشین رفت. همزمان درش باز شد و اولین چیزی که دیدم پاهایی که کفش های کتونی پوشیده بود، بیرون اومد.
این با اون کفش واکس کشیده و براقی که اون روز دیدم کاملا متفاوته. نگاهم سمت ماشین رفت. شیشههاش هم دودی نیست
همزمان بهاره با ذوق بیرون اومد و دستی تکون داد.
_سهیل بیا تو...
نگاه نسیم از بهاره به پسرجونی که تو قیافه کم از بهاره نداشت و حسابی جلف بود جابجا شد و کمی اُفت کرد.
دستش رو گرفتم و آهسته گفتم
_این، اون نیست.
_مطمعنی!
_آره. اونبار که دیدنش پیاده شد کفشاش مردونه و رسمی بود. شبگیشه های ماشین اونم دودیِ مال این نیست.
متعجب نگاهم کرد
_دیدیش!؟
_فقط پاهاش رو. یه بارم از شیشهی ماشبن یه تصویر مات ازش دیدم ریش و سیبیل داشت.
نگاهش سمت بهاره و پسره رفت و با خنده گفت
_اینکه انگار تازه از زیر بند و اصلاح دراومده
خندهم رو به زور جمع کردم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم
_غیبت نکن بیا بریم داخل
برای اینکه کار خودش رو توجیه کنه گفت
_راست میگم دیگه صورتش رو نگاه کن!
_راست گفتی که میشه غیبت وگرنه تهمت بود
دستم رو گرفت
_تو رو خدا یه نگاه بهش بنداز
لبخندی زدم و تو چشمهای نسیمنگاه کردم
_نگاه کنم که چی بشه مهم بهاره ست که به دلش نشسته. انشالله پسر خوبی باشه خوشبخت باشن
سمت مزون رفتن و از انعکاس شیشه نسیم رو هم دیدم که دنبالم راه افتاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت63
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم
_دیگه گریه نکن
_تو به مامان میگی به علی نگه؟
_میگم. نگران نباش.
روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد. جوری مظلوم شده که آدم باورش نمیشه این میلاد همون میلاد چند روزه پیشِ
_تو مگه با علی نمیای خونه؟
یکم شربت زعفرون توی لیوان آب ریختم و جلو رفتم و کنارش نشستم
_این رو بخور. علی کارش طول کشید خودش میاد. میخوام فسنجون درست کنم کمکم میکنی؟
_منکه بلد نیستم
_خودم یادت میدم
فسنجون رو بار گذاشتم و زیر برنجم رو خاموش کردم.
میلاد از بالکن داخل اومد
_علی اومد
بر خلاف میلاد لبخند رو لبهام نشست
_خوش اومد
ناراحت گفت
_چی چی رو خوش اومد.الان مامان بهش میگه!
_نمیگه. صبر میکنه خستگیش در بیاد بعد
اخم کرد و گوشهای نشست. در خونه باز شد و علی بی خبر از حضور میلاد داخل اومد
_بهبه چه بوی خوبی
جلو رفتم و با لبخند نگاهش کردم
_سلام جناب سروان خوش اومدید
کیفش رو کنار گذاشت. تا اومدم بگم میلاد اینجاست بغلم کرد و صورتم رو بوسید. معذب و خجالت زده و آهسته گفتم
_میلاد اینجاست
رنگو روش پرید و تچی کرد
_چرا الان میگی!
_ اومدم بگم...
_عیب نداره
با صدای بلند گفتم
_امروز مهمون داریم
میلاد ایستاد و خدا رو شکر طوری وانمود کرد که چیزی ندیده
علی گفت
_به آقا میلاد. این ورا
وارد آشپزخانه شدم و بشقابهایی که روی اپن گذاشته بودم برداشتم و رو به علی گفتم
_ میلاد قراره پسر خودمون بشه
علی خندید و گفت
_ به چه پسر خوبی. من همیشه آرزو داشتم پسرم مثل میلاد بشه
میلاد مضطرب قدمی به جلو برداشت و گفت
_ اگر پسرت توی مدرسه با مشت بزنه تو صورت یکی از دوستاش بعد پدر و مادر اون بیان هرچی از دهنشون در بیاد به مامان پسرت بگن.بعد تو چیکار میکنی؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
میگفت:
رفیق غم دنیا میاد و میره
تو باهاش نرو.
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو.
فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته
تو هنوز موندی توش🍃
#حرف_قشنگ
#حواسمون_باشه_رفیق
#شایدتلنگر..
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت184
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مغازه شدم و دختری و پسری مضطرب نگاهم کردن. دختر گفت
_گفت یه خانم چادری میدوزه. فکر کنم اومد
پسر ایستادو قدمی سمتم برداشت
_سلام. شما خانم مجد هستید؟
خواستمجواب بدمکه نسیمزودتر گفت
_سلام.بله. خیلی خوش اومدید
دختر که کم مونده بود گریهش بگیره صفحهی گوشیش رو سمتمگرفت سلامکرد و گفت.
_خانم شما میتونید اینو بدوزید؟
جواب سلامش رو دادمو جلوتر رفتم. همون کاری بود که برای فتحی دوختم و کار دستش خیلی زمان برد.
نسیم گوشی رو گرفت و با افتخار گفت
_بله. صددرصد مثل خودش میتونه. چرا دیروز عکس رو نشونم ندادید که خیالتون رو راحت کنم؟!
دختر اشکش رو پاککرد.
_من اینکار رو تو مغازهی آقای فتحی دیدم سفارش دادم ولی کاری که تحویلم دادن اصلا اونکار نبود. انقدر کثیف دوخته شده بود که حتی پُرُو هم نکردم. واقعا شما میتونید؟
حرفش رو توی ذهنم مرور کردم. نکنه فتحی اونکار رو که گفت کنسل شده داده به زری خانم!
برای اینکه مطمعنشم پرسیدم
_چیش کثیف بود؟
_روی کار عالی بود ولی زیرش افتضاح بود. هی مداممیگفتن روکش میاد زیرش شما هیچی رو نمیبینی. ولی اون لباس یه بار شسته میشد همهش میشکافت. گفتم من همون دوخت رو میخوام که روی اون لباس بود گفتن با اون خانم دیگه کار نمیکنن. یه خانمی دوخته بود که خودشم اونجا بود با یه دختر بچه اومده بود انگار مریض بود. چقدرم از کارش تعریف میکرد
پسری که همراهش بود گفت
_خودت رو ناراحت نکن. الان اینجا هم سفارش میدم. خوب نشد صد جای دیگه هم میریم. غصه نخور فقط
انقدر از کار زری خانم و فتحی توی شوک رفتم که هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم. یعنی با فتحی من رو دور زدن! من دلمبه حال زری خانم سوخت که معرفیش کردم بعد اون کلا من رو حذف کرد!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهیهای دریا به حالش گریه میکنند💔😢
شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفرهای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما میتونیم متحد بشیم و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفرهای به نام کریم اهل بیت باز بشه.
اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت184 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مغازه شدم و دختری و پسری م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت185
💫کنار تو بودن زیباست💫
شروع به نوشتن فاکتور کردن.
_خانم میشه اینو یکمزودتر آماده کنید که من ببینمش. اصلا هر وقت آماده بشه تسویه میکنم میبرم خونمون.
از دست فتحی خیلی ناراحت شدم. حس بچهای رو دارم که حسابی فریبش دادن.
_من لباست رو دو هفتهی دیگه تحویلت میدم دقیقا مثل عکس، فقط به یه شرط
سوالی نگاهم کردن و نسیم هم بهم خیره شد
_چه شرطی!
_برید پیش فتحی، نگید کجا، ولی بهش بگید خانم مجد رو پیدا کردیم. گفت خودم براتون میدوزم
_باشه همین الان میریم پیشش
نسیم لبخندی زد و مهر رو فاکتورشون زد
خوشحال از مغازه بیرون رفتن.
_داستان چیه که حس انتقام غزالمون بیدار شده
نفس سنگینی کشیدم
_چند وقت پیش به همسایهم یه کار دادم بدوزه. اخه وضع مالیشون خیلی بد بود کار رو بد دوخت همزمان تو خونمون یه داستانی شد که نتونستم کارها رو ببرم تحویل بدم آدرس دادم همسایهم برد با فتحی آشنا شد و احتمالا قیمت پایین تر گفته فتحی هم دیگه به من کار نداد.
_عجب آدم بی چشم و روییِ همسایتون!
_من از اون ناراحت نیستم. از سر فقر این کار رو کرده ولی از فتحی خیلی ناراحتم. به من دروغ گفت. گفت دیگه کار دست قبول نمیکنم. کار خودته، رک و راست بهم بگو دیگه بهت نمیدم. چرا دروغ میگی!
_فقر باید آدم رو نامرد کنه؟!
_خیلی بیچارهن نسیم. دلم ازش گرفت ولی ناراحتیم از فتحیِ نه زری خانم
چشم ریز کرد و با اخم به پشت سرم نگاه کرد
_بهاره این پسره رو آورد داخل!؟
رد نگاهش رو گرفتم. انتهای مغازه نشسته بودن و حرف میزدن
_چه ایرادی داره!
عصبی گفت
_ایرادش اینه که اینجا محل کسبِ!
خواست از کنارمرد شه و سمتشون بره که دستش رو گرفتم
_مثل من و موسوی!
تو چشمهام خیره شد
_تو و موسوی وقتی دارید حرف میزنید آدم فکر میکنه دارید در رابطه با مسائل کاری حرف میزنید. اصلا قیافه هاتون برای آدماعتباره. ولی این دو تا اینجوری فقط آبروریزی هستن. شلوار پاره پورهی بهاره رو ندیدی.اول پسره رو بیرون میکنم بعد حق بهاره رو میزارم کف دستش
دستش رو از دستم بیرون کشید و با غیظ سمتشون رفت
هنوز بهشون نرسیده بود که پسره ایستاد. چیزی به بهاره گفت و هر دو سمت در خروجی رفتن.
خدا رو شکر خودش رفت و نسیم آبروی بهاره رو پیشش نبرد. اما انگار نسیم بیخیال نشده
_آقا سهیل...
هر دو سمتش چرخیدن
_ان شالله به سلامتی عروسیتون کی هست؟
بهاره از سوال نسیم اصلا خوشش نیومد ولی نامزدش لبخندی زد و گفت
_یه چهار ماه دیگه.از همین الان شمام دعوتید
_الان پدر بهاره جان خبر داره شما اومدید اینجا!؟
بهاره طلبکار گفت
_بله خبر داره!
نسیم رو به سهیل ادامه داد
_خدا رو شکر که خبر دارن. پس از این به بعد دیدارهاتون رو تو خونه پدر بهاره جان بزارید. چون ابنجا محل کسبِ هم مناسب نیست هم وجهی ما رو خراب میکنه
_چشم حتما. دیگه مزاحمتون نمیشم
_ممنون لطف میکنید
پشت بهشون کرد و سمت من اومد
_وای نسیم الان بهاره اینجا دعوا راه میندازه
_برای اونم دارم. صبر کن این پسره بره. دخترهی بی شخصیت با این لباس هاش آبرومون رو برد. شلوارش از صدجا پاره ست. بابام اینو ببینه من رو از سقف آویزون میکنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۵۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهیهای دریا به حالش گریه میکنند💔😢
شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفرهای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما میتونیم متحد بشیم و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفرهای به نام کریم اهل بیت باز بشه.
اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏