بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت184 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد مغازه شدم و دختری و پسری م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت185
💫کنار تو بودن زیباست💫
شروع به نوشتن فاکتور کردن.
_خانم میشه اینو یکمزودتر آماده کنید که من ببینمش. اصلا هر وقت آماده بشه تسویه میکنم میبرم خونمون.
از دست فتحی خیلی ناراحت شدم. حس بچهای رو دارم که حسابی فریبش دادن.
_من لباست رو دو هفتهی دیگه تحویلت میدم دقیقا مثل عکس، فقط به یه شرط
سوالی نگاهم کردن و نسیم هم بهم خیره شد
_چه شرطی!
_برید پیش فتحی، نگید کجا، ولی بهش بگید خانم مجد رو پیدا کردیم. گفت خودم براتون میدوزم
_باشه همین الان میریم پیشش
نسیم لبخندی زد و مهر رو فاکتورشون زد
خوشحال از مغازه بیرون رفتن.
_داستان چیه که حس انتقام غزالمون بیدار شده
نفس سنگینی کشیدم
_چند وقت پیش به همسایهم یه کار دادم بدوزه. اخه وضع مالیشون خیلی بد بود کار رو بد دوخت همزمان تو خونمون یه داستانی شد که نتونستم کارها رو ببرم تحویل بدم آدرس دادم همسایهم برد با فتحی آشنا شد و احتمالا قیمت پایین تر گفته فتحی هم دیگه به من کار نداد.
_عجب آدم بی چشم و روییِ همسایتون!
_من از اون ناراحت نیستم. از سر فقر این کار رو کرده ولی از فتحی خیلی ناراحتم. به من دروغ گفت. گفت دیگه کار دست قبول نمیکنم. کار خودته، رک و راست بهم بگو دیگه بهت نمیدم. چرا دروغ میگی!
_فقر باید آدم رو نامرد کنه؟!
_خیلی بیچارهن نسیم. دلم ازش گرفت ولی ناراحتیم از فتحیِ نه زری خانم
چشم ریز کرد و با اخم به پشت سرم نگاه کرد
_بهاره این پسره رو آورد داخل!؟
رد نگاهش رو گرفتم. انتهای مغازه نشسته بودن و حرف میزدن
_چه ایرادی داره!
عصبی گفت
_ایرادش اینه که اینجا محل کسبِ!
خواست از کنارمرد شه و سمتشون بره که دستش رو گرفتم
_مثل من و موسوی!
تو چشمهام خیره شد
_تو و موسوی وقتی دارید حرف میزنید آدم فکر میکنه دارید در رابطه با مسائل کاری حرف میزنید. اصلا قیافه هاتون برای آدماعتباره. ولی این دو تا اینجوری فقط آبروریزی هستن. شلوار پاره پورهی بهاره رو ندیدی.اول پسره رو بیرون میکنم بعد حق بهاره رو میزارم کف دستش
دستش رو از دستم بیرون کشید و با غیظ سمتشون رفت
هنوز بهشون نرسیده بود که پسره ایستاد. چیزی به بهاره گفت و هر دو سمت در خروجی رفتن.
خدا رو شکر خودش رفت و نسیم آبروی بهاره رو پیشش نبرد. اما انگار نسیم بیخیال نشده
_آقا سهیل...
هر دو سمتش چرخیدن
_ان شالله به سلامتی عروسیتون کی هست؟
بهاره از سوال نسیم اصلا خوشش نیومد ولی نامزدش لبخندی زد و گفت
_یه چهار ماه دیگه.از همین الان شمام دعوتید
_الان پدر بهاره جان خبر داره شما اومدید اینجا!؟
بهاره طلبکار گفت
_بله خبر داره!
نسیم رو به سهیل ادامه داد
_خدا رو شکر که خبر دارن. پس از این به بعد دیدارهاتون رو تو خونه پدر بهاره جان بزارید. چون ابنجا محل کسبِ هم مناسب نیست هم وجهی ما رو خراب میکنه
_چشم حتما. دیگه مزاحمتون نمیشم
_ممنون لطف میکنید
پشت بهشون کرد و سمت من اومد
_وای نسیم الان بهاره اینجا دعوا راه میندازه
_برای اونم دارم. صبر کن این پسره بره. دخترهی بی شخصیت با این لباس هاش آبرومون رو برد. شلوارش از صدجا پاره ست. بابام اینو ببینه من رو از سقف آویزون میکنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۵۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهیهای دریا به حالش گریه میکنند💔😢
شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفرهای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما میتونیم متحد بشیم و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفرهای به نام کریم اهل بیت باز بشه.
اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت64
🍀منتهای عشق💞
ابروهای علی بالا رفت نگاهش بین من و میلاد جابجا شد میلاد هنوز انقدر بچه است که نتونست حرف رو توی دهنش نگه داره علی کاملاً متوجه شد که چیکار کرده
صندلی میز ناهارخوری رو عقب کشید و نشست
_ اول به پسرم میگم چرا این کارو کرده بعد باهاش صحبت میکنم که خشمش رو کنترل کنه و به جای اینکه با مشت توی صورت دوستش بزنه تلاش کنه با صحبت کردن مشکلشون رو حل کنه
_اون فحش داد. فحش زشت داد! منم نتونستم طاقت بیارم زدمش
_ کار نادرستی کردی که نتونستی اما میتونیم صحبت کنیم و بریم مدرسه و از دوستت عذرخواهی کنی.
میلاد عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد
_من عذر خواهی نمیکنم.
علی کمی جدی شد
_میلاد قرا نیست هر کی حرفی زد که آدم خوشش نیومد بگیره طرف رو بزنه
تن صدای میلاد بالا رفت
_من میزنم
علی متعجب از صدای بلندش نگاهی بهش انداخت
_تو مگه ارازل اوباشی!
بینشون ایستادم و ملتمس به علی نگاه کردم
_بعد ناهار حرف بزنیم؟
میلاد با پرویی تمام گفت
_چه الان چه بعد ناهار من از هیچ کس جز مامان معذرت خواهی نمیکنم
علی خیره نگاهش کرد و میلاد گفت
_اصلا ناهارتون رو هم نمیخورم.
سمت در رفت
_زن خودش رو بوس میکنه به من چشم غره میره!
علی ایستاد، جلو رفت دستش رو با کمی خشوت گرفت و تو چشمهاش ذل زد
_من با تو کار دارم
سمت اتاق خواب بردش.میلاد تلاش کرد دستش رو از دست برادرش بیرون بکشه ولی موفق نبود.
_ولم کن! میخوام برم پایین...
چه کاری کردم آوردمش بالا. با عجله جلو رفتم علی طوری که میلاد نبینه بی صدا لب زد کاریش ندارم
اما از اون نگاه عصبی بعیده کاری نکنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
نماهنگ آقای بی حرم.mp3
2.97M
تو کریمی
نمک زندگی نیستی همه زندگیمی
داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی
برکت سفره نوکرات از اون قدیمی
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت186
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند لحظه طول نکشید که صدای معترض بهاره بالا رفت
_صبر کن ببینم
با دست شونهی نسیم رو گرفت و سمت خودش برگردوند.
_هر کاری دلتون بخواد میکنید بعد نوبت من که میشه تیریپ اسلامی برمیدارید!
نسیم با غیظ گفت
_بهاره تو انگار حد و حدود رو نمیدونی!
بهاره هم با همون لحنگفت
_چه فرقی بین من و غزال هست که اون میتونه با نامزدش تنهایی تو خیاط خونه حرف بزنه ولی من تو جمع نمیتونم.
_واقعا فرقتون رو نمیبینی! بهاره مگه اول بهت نگفتم پوشش برای من مهمه
_تو چیکار به منداری!
_تا وقتی به عنوان شریک با مایی باید اینجا درست بگردی.
_نسیم یه بار دیگه به نامزد من بی احترامی کنی من میدونم با تو
_نامزدت رو اینجا نیار
بهاره با دست من رو نشون داد
_پس چرا این بیاره!
_تو هم هر وقت یاد گرفتی به مردی که محرم نیستی انقدر نچسبی میتونی اینجا باهاش صحبت کنی!
وسطشون ایستادم
_دخترا زشته! صداتون رفت بیرون
بهاره که کم آورده بود به حالت قهر صورتش رو برگردوند و با قدم های تندش ازمون فاصله گرفت. ناراحت به نسیم نگاه کردم. با دیدن لبخند موفقیت آمیزی که رو لب هاش بود جا خوردم. فکر کردم الان اعصابش باید خورد باشه
دستم رو گرفت سمت خیاط خونه کشوند وارد شدیم و با همون لبخند رضایت بخش گفت
_آخیش دلم خنک شد. معلوم نیست اینجا رو با کجا اشتباه گرفته
از حالتش خندهم گرفت. چادرم رو آویزون کردم و سمت میز برش رفتم
_فکر کردم الان عصبی میشی
روی میز جلوی در نشست
_نه چرا! آدم حرفش رو میزنه دیگه اعصاب خوردی نداره. اعصاب خوردی واسه کسیِ که برات مهم و ناراحتش کردی یا اون ناراحتت کرده. بهاره اصلا برای من مهم نیست.
دست به سینه شد
_میدونی دیشب داشتم به چی فکر میکردم؟
_چی؟
_اینکه باید دست های خالهت رو بوسید که تو رو با تمام دردسر هایی که داشت فرستاد کلاس خیاطی!
یاد اون روز ها افتادم و آهی کشیدم
_آره واقعا. بیچاره انقدر دلشوره داشت که نکنه داییم بفهمه.وقتی مهدیه گفت میخوام برم کلاس خیاطی گفت غزال رو هم ببر. منم انقدر که تحت فشار سختگیری های داییم بودم از خدام بود از خونه بیرون برم .شوهر خالهم زنده بود مرتضی هم جرئت مخالفت نداشت. خالهم میگفت دختر از پونزدهسالگی باید یه هنری یاد بگیره چه بهتر که خیاطی.
_راست میگه دیگه!پس الانمهدیه هم خیاط ماهره؟
_نه. حامله شد از وسطاش دیگه نیومد. ولی خاله خودش من رو میبرد.اون موقع ها انقدر چاق نبود
توی پارچه هایی که خریده بود شروع به گشتن کردم
_فاکتور امروز رو میخوای برش بزنی؟
پارچهای که، با کاغدی که روش منگنه شده بود و نوشته بود موسوی رو بیرون کشیدم
_امروز هم این رو برش میزنم هم اون رو
از میز پایین اومد و دفتر اندازه ها رو جلوم گذاشت و آروم خندید
_بهبه لباس مادرشوهر جان رو میخوای بدوزی؟
کمی خجالت کشیدم و تلاش کردم واکنشی نشون ندم
_نه چه فرقی دارن! همینجوری برداشتم
صدای خندهش کنترل شده بالا رفت
_آره تو راست میگی.
نگاهی به در انداخت
_من برم دلم شور میزنه لج کنه یه خرابکاری به بار بیاره
حضورش با حرفهایی که میزنه معذبم میکنه. با سر تایید کردم. بعد از رفتنش لبخند رو لب هام نشست و پارچه رو روی میز پهن کردم. نگاهی به اندازه هاش انداختم
دوست دارم به موسوی بگم که لباس مادرش رو شروع کردم. گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم...
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۵۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از بهشتیان 🌱
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
حواستون به این خانواده هست؟
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت187
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم
"سلام دارم لباس مادرتون رو برش میزنم "
قبل از ارسال پیام رو خوندم نگاهم روی کلمهی مادرتون قفل شد. با تردید احترامی که تو کلمهی مادرتون بهش گذاشته بود رو پاک کردم، مادرت نوشتم و دکمهی ارسال رو زدم. دوباره پیام رو خوندم
"سلام دارم لباس مادرت رو برش میزنم "
امیدوارم از این صمیمت پشیمون نشم. گوشی رو روی میز گذاشتم متر رو برداشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. فوری برداشتم و پیام رو باز کردم
"سلام. سنگ تموم بزار که سربلندم کنی"
لبخند به پهنای صورت، روی لب هام نشست و نوشتم
"چشم آقا محمد"
پیام رو ارسال کردم
استیکر خندهای فرستاد و پشت بندش نوشت
"چه پیشرفتی داشتیم. انگار آشنایی پیامکی باهات بیشتر جواب میده!"
خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم.گوشی رو روی میز گذاشتم و شروع به کشیدن الگو روی پارچه کردم
هر دو لباس رو برش زدم و شروع به دوختن لباس مشتری کردم. یادش بخیر، مژگان خانم مربی خیاطیم میگفت تو با اینکه سنت کم هست ولی هم دستت تنده هم خیلی زود یاد میگیری. همیشه چرخ های حرفهایش رو در اختیارممیذاشت باهاشون کار کنم و لباس مشتری هاش رو میداد میدوختم اگر فرصت هایی که بهم میداد نبود الان نمیتونستم انقدر راحت با این چرخ ها کار کنم.
شروع به دوختن لباس مشتری کردم تا بتونم زودترببرم خونه کار دستش رو شروع کنم.
لباس رو بعد از دوخت تن مانکن کردم تا ایرادتش رو بگیرم. با صدای نسیم نگاهش کردم
ذوق زده گفت
_از اولممطمعن بودم تو انتخاب تو اشتباه نکردم. چه زود دوختی!
_میخوام زودتر آماده شه ببرم کار دستش رو بزنم.
_ساعت نزدیک سه شده نمیخوای بری؟
_چرا دیگه الان جمع میکنم
لباس رو با کمک هم از تن مانکن درآوردم
_زنگ بزنید دختره بگید فردا ظهر بیاد پرو کنه
_باشه. غزال تو واقعا نمیخوای به اون همسایه هیچی بگی!
_نه
ناراحت کمی اخم کرد
_چرا؟!
_من دیگه به کار فتحی نیاز ندارم. یعنی اگر از گرسنگی بمیرم هم نمیرم سروقتش. اما به همسایهم نیاز دارم.
_چه نیازی!
_تمام کارهام رو از پنجره ی اون میبرم و میارم.اگر باهام قهر کنهچیکار کنم؟
_لااقل به شوهرش بگو یکم گوشش رو بپیچونه
_دعوای زن و شوهری اونا به چه درد من میخوره. خدا خودش حواسش هست
_مادرم همیشه میگه صبر کوچیکهی خدا چهل سالشه!
لبخندی به حرص و جوشش زدم
_خب من همین الان بخشیدمش که منتظر تقاص پس دادنش هم نباشم
_وای غزال با این حرف هات چقدر منو حرص میدی
لباس رو روی میز گذاشتم.
_بعضی تلافی ها خود ناشکریه. الان خدا میگه غزال خانم من که خیلی زودتر و بهتر یه کار راحتتر و بی استرس تر بهت دادم. چرا ناراحت شدی
_چرا انقدر هوای این همسایهتون رو داری!
چادرم رو برداشتن و روی سرم انداختم
_چون دلشکستهست. باید هوای آدم هایی که دل شکستهای دارن رو بیشتر داشته باشیم.
یهدم بنداز پرو کردن رو یادت بدم که اگر من نبودم هم بتونی لباس مشتری ها رو پرو کنی.
کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم
_با من کاری نداری؟
_نه. تو که بری منم در خیاط خونه رو قفل میکنم اصلا به این دختره اعتماد ندارم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت188
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتره پیام موسوی رو اینجا نخونم
نگاهی به بهاره انداختم. ناراحت پشت میز نشسته و اهمیتی به مشتری های داخل مزون نمیده. کمی تن صدام رو بالا بردم
_بهاره جان خداحافظ
نیم نگاهی بهم انداخت و بی میل دستش رو بالا آورد.نسیم گفت
_یکممحلش نزار تا خودش رو درست کنه.
_گناه داره طفلی.
شاکی گفت
_چه گناهی! سر و وضعش رو ببین!
_با زبون خوش بهش بگو. استرس پول ندادنش رو داری؛ داری اینجوری میکنی. کاری نداری!
_نه برو به سلامت
خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون آوردمتا پیام موسوی رو بخونم. لبخند زدم و صفحهی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن پیام مرتضی تمام دلم یکجا پایین ریخت. پیام رو باز کردم
"بسه دیگه چقدر درس میخونی. بیا خونه دیگه!"
بدیِ پیام اینه که نمیتونی لحن طرف مقابلت رو متوجه بشی. برای اینکه به استرسم پایان بدم شمارهش رو گرفتم و اهمیتی به ضربان قلبم ندادم. صدای بوق توی گوشم پیچید و منتظر صداش موندم. اگر کلافه و عصبی باشه از فردا نمیتونم به راحتی بیام مزون و برگردم.
_الو...
آب دهنم رو قورت دادم و لحنم رو مهربون کردم
_سلام. تازه اومدم بیرون
لحن آروم مرتضی دلم رو قرص کرد
_سلام. من به خاطر خودت پیام دادم. درس خوبه ولی نه اینجوری که تو پیش میری!
_دستت درد نکنه. دارممیام خونه
_میگم غزال من همه چی برای خونه خریدممیشه یه خواهش ازت بکنم؟
_آره. چی شده؟
_هیچی. فقط...
این مردد بودنش مضطربم میکنه
_بگو دیگه مرتضی استرس گرفتم
_دلم هوس قرمهسبزی های دستپخت تو رو کرده.میشه درست کنی؟
نفس راحتی کشیدم
_باشه درست میکنم. با این وضع حرف زدنت مُردم و زنده شدم
صدای خندهش بالا رفت انقدر بلند بود که مطمعنم اگر کسی کنارم بود میشنید.
_دارم میام خونه فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیمرو داد. گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم که با تنهی شخصی از دستم روی زمین افتاد و تکه هاش از هم جدا شد
نگاه از گوشی گرفتم و به مرد کت و شلواری پوشی دادمکه با قدم های محکمش ازم دور میشد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که باعث شده گوشیم روی زمین بیفته.
بغضمگرفت و روی زمین نشستم و تکههای از همپاشیدهی گوشی رو از روی زمین جمع کردم
خدا رو شکر نشکسته. تکههاش رو سر هم کردم و همونطور که سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم روشنش کردم.
روی صندلی اتوبوس نشستم و اول از همه پیامهام با موسوی رو پاک کردم و منتظر حرکت اتوبوس شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
میلاد عجب بچهایه.از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه!
به در اتاق نگاه کردم. مثل اینکا فقط داره نگاهش میکنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم شور میزنه.
_میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟
بالاخره شروع کرد
میلاد از ترس مظلومشده.
_مگه چی گفتم!
چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم
_فکر نکن حواسم بهت نیست. میخوام احترامت رو نگهدارم.
بی جرئت جواب داد
_من که احترام نمیبینم
علی سکوت کرد و صدای گریهی میلاد بالا رفت
_این احترام نذاشتن آقا میلاد
میلاد با گریه گفت
_آی ول کن.
لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که!
_حالا خودت انتخاب کن با احترام حرف بزنیم یا اینجوری
_با احترام
صدای گریهی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمیآورد و دخالت میکرد.
_کجا؟
_میخوام برم پیش مامان
_برو ولی من سر حرفم هستم
در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشمهای گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.
نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت.
علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد ناراحت گفتم
_گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟
بدون اینکه نگاه از صفحهی گوشیش برداره گفت
_براش لازمه
_خاله الان ناراحت میشه...
_الو سلام
_خوبی جواد؟
_سلامت باشییه لطفی میکنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟
_حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم.
_دستت درد نکنه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد
_ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه
سمت آشپزخونه رفتم
_علی، میلاد دلش از غذای ما خواست!
واردآشپزخونه شد و در قابلمهی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد
_وای رویا غداهات بهشتی میشن
لبخندی از تعریفش روی لبهام نشست.
_نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟
_میلاد رو ول کن الان ببری هم نمیخوره
بشقابها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت صندلی رو بیرون کشید و نشست.
دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
_دلم خیلی برای میلاد میسوزه
_میلاد از اون بچههاست که ولش کنی به بیراهه کشیده میشه. فردا رو مرخصی گرفتم. میبرمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی میکنم هم میلاد رو مجبور میکنم ازش معذرت خواهی کنه.
باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره.
کمی برنج توی بشقابم ریخت
_حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم
صدا دار خندیدم
_من کجام کوچولوعه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نویسنده هستم.
تو نظر سنجی زیر شرکت کنید توی کانال داری
کمکم کنید😍
https://EitaaBot.ir/poll/muob
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت188 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت189
💫کنار تو بودن زیباست💫
با دیدن ماشین مهدیه جلوی در حیاط، دلم برای مریم سوخت. دیروز کم غر زده امروز اومده تکمیلش کنه.
کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. کاش متوجه اومدنم نشن و پنهانی برمبالا. اصلا حوصلهی غرغرهاش رو ندارم.
در راهرو رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. کفشم رو روی مشمایی که مریمپهن کرده تا موکت خیس و گِلی نشه گذاشتم که صدای خاله بلند شد
_غزال خاله بیا شیربرنج درست کردیم.
درمونده به در نگاه کردم. از کجا فهمید اومدم! بی میل سمت خونهی خاله رفتم. در رو باز کردن و تلاش کردم لبخند بزنم
_سلام
_سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا تا داغِ یه بشقاب بخور. مریم یه بشقابم برای غزال بیار
کنار خاله نشستم و با چشم دنبال مریم و مهدیه گشتم
_دیر کردی خاله!
_دخترا کجان!؟
نفس سنگینی کشید و آهسته گفت
_مهدیه انقدر داد و بیداد کرد که فشارش افتاد رفت تو اتاق خوابید. مریمم داره گریه میکنه.
با بغض ادامه داد
_منم این وسط بدبختشدم.دخترم داره به بی راهه میره
در اتاق به ضرب باز شد و مهدیه طلبکار بیرون اومد. نگاه تیزی بهم انداخت
_کجا بودی تو؟
انقدر از فضولی ها و دخالت های این خانواده لبریزم که فقط خدا میدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم
_غزال پشت چشم نازک کردن نشد جواب من. به خدا جواب ندی اول به مرتضی میگم بعد به دایی
اسم دایی که میاد ته دلم خالی میشه. ولی باید مهدیه رو درست و حسابی بنشونم سر جاش. گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم.شمارهی مرتضی رو گرفتم و روی حالت بلند گو گذاشتم. صدای گوشیم به خاطر مدل قدیمیش زیاد بلند نیست ولی انقدر هست که مهدیه بشنوه و دست از سرم برداره
نیم نگاه دلخوری بهش انداختم و خاله گفت
_مهدیه جان مادر کم حرص بخور!
صدای مرتضی توی خونه پیچید
_جانم غزال. رسیدی؟
تو چشمهای مهدیه زل زدم
_سلام. آره همین الان رسیدم.
_اگر چیزی کم و کسر بود زنگ بزن بخرم بیارم
بدون اینکه نگاه از، چشمهای مهدیه که دیگه طلبکار و شاکی نبود بردارم گفتم
_مرتضی من یه سوال میپرسم تو جواب بده باشه؟
_چی شده؟
_من امروز و دیروز، بعد دانشگاه کجا بودم؟
_کتابخونه! چی شده مگه؟!
گوشی رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم
_هیچی نشده. فقط میخواستم مهدیه بدونه که تو در جریانی. کاری نداری؟
_نه.
با لحن خاصی ادامه داد
_ قرمه سبزی یادت نره
_باشه. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم. مهدیه گفت
_خب مثل آدم بگو چرا زنگ میزنی به مرتضی!
به آشپزخونه اشاره کردم
_بگم و تو باور نکنی بعد هر ثانیه وضعم بشه مثل مریم؟
با غیظ گفت
_مریم با تو فرق میکنه. پا شده با پسره...
وسط حرفش پریدم
_اسم امیرعلی رو تا حالا به بدنامی شنیدی؟ چیزی ازش دیدی؟ مورد اعتماد این خونه هست یا نه؟
_اینا میشه دلیلی که مریم باهاش قرار بزاره بره بیرون!
_نه. نمیشه. ولی تو بگو چیکار کنن؟ گیر افتادن بین تعصب بیجا و حرف بی خود دایی.
مریم با چشم های گریون پشت اپن ایستاد و نگاهم کرد
_غزال تو داری یه جوری حرفی میرنی که انگار اینا هیچ خطایی نکردن!
_نمیگم خطا نکردن ولی تو بیا به جای سیلی زدن به جای غر زدن به جای اعصاب خورد کردن بهش راه و چاه نشون بده. بیا مسیرشون رو هموار کن. کنار خواهرت وایسا نه روبروش.
خاله که دلش برای مریم سوخته بود حق به جانب رو به مهدیه گفت
_راست میگه دیگه! هم امیر علی پسر خوبیه هم بچهممریم خانومه.
مریم دنبال طرفدار بود تا صدای گریهش رو بالا ببره.مهدیه پشیمون گوشهای نشست و هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت190
💫کنار تو بودن زیباست💫
مریم با چشمهاش داره ازم تشکر میکنه. هنوز ازش دلگیرم و نگاهم رو ازش گرفتم.
مهدیه با حالت نزار گفت
_من نمیدونم باید چیکار کنم! دایی کوتاه نمیاد از این ور مریم از اون مرتضی
خاله گفت
_داییت به مرتضی چیکار داره! تو رو خدا بس کن. من برای اینکه داییتون زودتر از حرفش کوتاه بیاد، آش نذر کردم توی اولین فرصت یه دیگ آش میپزم پخش میکنم خدا از گره کارشون باز کنه
بهتره زودتر غذایی که مرتضی خواسته رو بزارم برگردم بالا. هم به درسم میرسم هم اوقات تلخی مهدیه رو نمیبینم.
ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. بهش حق میدم. نگران خواهر و خانوادهش هست ولی این قضیه، این همه بداخلاقی نمیخواد.
در فریزر رو باز کردم
_مریم سبری قرمه دارید؟
هنوز غم توی صداش هست
_داریم. تو کشوی اول هست. میخواستم شام کلم پلو بزارم!
بستهی سبزی رو به همراه گوشت بیرون آوردم. مریم گفت
_بزار خودم میزارم
روی کابینت گذاشتمشون نیم نگاهی به مهدیه که وارد آشپزخونهشد انداختم و گفتم
_مرتضی زنگ زد گفت من بزارم...
مهدیه جوری لبخند رو لبهاش نشست که کلا یادم رفت چی میخواستم بگم!
_الهی دورت بگردم که انقدر حرف گوش کنی!
مریم هم از اینکه خواهرش انقدر زود تغییر رفتار داد تعجب کرد.
_دستپختت حرف نداره. یکم زیاد بزار منم میرمدنبال بچههام میارمشون اینجا
جلو اومد و صورتم رو بوسید
_چشم غزال خانم هر چی تو بگی. الان میشینم با مریم حرف میزنم.دیگه کنارشم، روبروش نیستم
متعحب به زور لبخند زدم. سمت مریم رفت و دستش رو گرفت
_یه دقیقه بیا
مریم که تازه بغضش سر باز کرده بود اشک از چشمهاش جاری شد و دنبال خواهرش رفت. وارد اتاق شدن و همزمان نرگس با چشمهای پُف کرده از خواب، بیرون اومد.
خاله گفت
_ساعت خواب؟!
نرگس کنار مادرش نشست. سرش رو روی پاهاش گذاشت و دوباره چشمش رو بست
_همهش خوابم میاد
_نرگس خیلی بدم میاد خبر کشی کنی
_خبر کشی چی؟
_هر چی تو خونه میگیم. اگر خودت رو بزنی به خواب گوش کنی بعد فضولی کنی من میدونم تو!
صدای زنگ گوشیم بلند شد. مطمعنم موسوی نیست چون بهش گفتم زنگ نزنه. گوشی رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی فتحی اخمهام توی هم رفت.
احتمالا دختره بعش گفته خانم مجد رو پیدا کردم فتحی زنگ زده دوباره ازم درخواست کار کنه.
گوشی رو از پهلو ساکت کردم و روی اپن گذاشتم.کارهای غذا رو کردم درش رو نصفه گذاشتم.
سمت دستشویی رفتم. یه مدتیه حواسم به کار توی مزونِ و از درس هام عقب افتادم. اصلا کلا سنگ قبر مامان رو هم فراموش کردم. تا چک ها پاس نشه رومنمیشه از نسیم پول بگیرم. بعد از اون حتما اولین چیزی که با درآمدم بخرم سنگ قبر مامان هست.
دستم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم به محض باز کردن در مریم رو دیدمکه گوشی من دستش بود و به صفحه ش خیره مونده بود.
اخم هام توی رفت. جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم مریم هول شد و گفت
_میخواستم بدم نرگس بازی کنه
نیم نگاهی به نرگس که هنور روی پای خاله خوابیده بود انداختم و دلخور گفتم
_گوشی من مگه بازی داره!؟
شرمنده نگاهش رو ازمگرفت
_فکر کردم داره
نگاه دلخورم کمی چپچپ شد و از کنارش رد شدم. زیر قابلمهی خورشت رو کم کردم و درش رو کامل بستم. کمی برنج خیس کردم. انقدر از کار مریم ناراحت شدمکه دیگه دوست ندارم پایین بمونم.
خیار و گوجه و پیاز برداشتم و رو به خاله گفتم
_خاله من خیلی درس دارم. میرم بالا سالاد رو هم درست میکنم نزدیک غروب میام هم به خورشت سر میزنم هم برنج میزارم
_دستت درد نکنه عزیزم. یه بشقاب شیربرنج هم ببر. مرتضی امروز برای شام ساعت هشت میاد اخه قول داره بره مسجد برای اون صندوق وامی که بهش دادن، بره ساعت دوازده شب میاد. زود آماده کن که بچهمگرسنه نره
نیم نگاه دلخوری به مریم انداختم و بشقاب شیربرنجی که برام آورده بود ازش گرفتم و کیف و چادرم رو برداشتم
_چشم. فعلا خداحافظ
از خونه بیرون بیرون رفتم. صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_تو دیگه چیکار داری! شب ساعت ده که بیای من و بچهها هم خونهایم
آروم خندید
_تو دعا کن بتونم بهش بگم بعد عروسی دادشم بیا جبران کن
انقدر که مهدیه دوست داره مرتضی رو داماد کنه خاله دوست نداره. آهی کشیدم از پله هابالا رفتم.
سرنوشت زندگی من اینجوری شده ولی کاش یه خواهری،برادری داشتم و انقدر تنها نبودم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
امضای تو بود رفتم اربعین.mp3
4.7M
ممنونم رومو نمیندازی زمین
امضای تو بود رفتم اربعین
برگشتم دوباره همسایه سلام
اشکای منو ببین
🎙 #محمد_حسین_حدادیان
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت190 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم با چشمهاش داره ازم تشکر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت191
💫کنار تو بودن زیباست💫
یاد رفتار مریم افتادم. اصلا نمیذاره کمی از خوبی که بهش کردم بگذره بعد ناراحتم کنه.
سنش کم هست و بیچاره امیرعلی با این یه راه طولانی داره. تا بیاد به این یاد بده که چطور رفتار کنه خودش از پا افتاده.
هر وقت کاری در حقش میکنم بلافاصله پشیمونم میکنه.
وارد خونه شدم و گوجه و خیار رو روی اپن گذاشتم.چادرم رو آویزون کردمکه صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد.
دوست دارم جوری با فتحی حرف بزنم که هم جواب این بی معرفتیش رو بدم هم بنشونمش سرجاش که دیگه به من زنگ نزنه.با غیظ گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی موسوی انگار آبی روی آتیش شعلهورم ریختن.
لبخند رو لبهامنشست و فوری سمت در رفتم و قفلش کردم. از در فاصله گرفتم و تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام بر دختر فعال و زرنگ. حالت خوبه؟
مثل همیشه پر انرژی حرف میزنه
_ممنون. تو خوبی؟
این تو صدا کردنش خیلی معذبم میکنه ولی کمکم باید عادت کنم
_شکر. فهمیدم پسرخالهت نیست زنگ زدم
لبخندم عمیق تر شد
_کار خوبی کردی
_لباس مادرم به کجا رسید
_ان شالله فردا آمادهست. فردا بیان برای پرو
جوری شاد حرف میزنه انگار اتفاق مهمی افتاده
_چشم. راستی فردا مادرم با عمهم و دخترش میاد اونام سفارش دارن البته اگر وقت داری و مزاحمنیستن
خوشحالم اما خیلی از روبرو شدن با اقوامش خجالت میکشم. لبم رو به دندون گرفتم و آهسته گفتم
_نه خواهش میکنم. وقت دارم
_خب خدا رو شکر. راستی غزال میتونم یه خواهش داشته باشم.
_بله حتما
_راستش من خیلی اون روز که ناهار رو با هم بودیم بهم خوش گذشت. میشه خواهش کنم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، دعوتم رو قبول کنی؟
چیزی که قبلا خط قرمزم بود الان آرزوم شده.اما نباید زود وا بدم
_حالا اجازه بده بعدا در رابطه باهاش حرف میزنیم
_باشه. پس من دیگه مزاحمت نشم. کاری نداری؟
_خواهش میکنم مزاحم نیستی. ممنون که زنگ زدی
_بدونم پسرخالهت نیست و برات دردسر نمیشم بازم زنگ میزنم. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و سرخوش تماس رو قطع کرد.
تازه متوجه حرف اول و آخرش در رابطه با نبودن مرتضی شدم. به گوشی توی دستم خیره موندم.
ایناز کجا فهمید مرتضی خونه نیست!
اخمهامتوی هم رفت و به در نگاه کردم. نکنه اون موقعی که مریم گوشیمدستش بود شماره ی موسوی رو برداشته!
به دیوار تکیه دادم و درمونده چشمهام رو بستم. یعنی من برای هر کاری باید دست به دامن امیرعلی بشم؟!
دفعهی پیش با امیر تند حرف زدم الان اصلا رومنمیشه بهش زنگبزنم ولی اگر بیخیال هم بشممیترسم مریم یه گندی بزنه.
به گوشیمنگاه کردم. امیرعلی اونجور پسری نیست که از کار دیروزم دلخور مونده باشه ولی زنگ زدن بهش خیلی کار سختیه.
شمارهش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشمگذاشتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت192
💫کنار تو بودن زیباست💫
سومین بوق رو شنیدم و جواب نداد. حتما بهش بر خورده که هر چی زنگ زد جوابش رو ندادم.
بوق بعدی رو شنیدم و پشیمون تر از قبل شدم. اصلا نباید زنگ میزدم نا امید گوشی رو از گوشم فاصله دادم که صداش توی گوشی پیچید، اما مخاطبش من نبودم.
_بابا من یه لحظه میرم بیرون جواب گوشیم رو بدم
صدای مستبد دایی رو شنیدم
_لازمنکرده. کیه از صبح هی سرت تو گوشیه!؟
امیرعلی مظلوم اما حق به جانب گفت
_دفعهی دوم زنگ خورده گوشیم! بار اول مامان کارم داشت.
_الان هم ننهتِ؟
دلخور از بی حرمت صدا کردنمادرش گفت
_نه. غزالِ
شنیدم اسمم دایی رو آروم کرد و با لحن آرومی گفت
_زود باش حرفت رو بزن دست تنهام
صدای نفس سنگین امیرعلی رو شنیدم و با صدای گرفتهای گفت
_سلام
_سلام. خوبی؟
_به نظرت خوبم؟ وضعم رو دیدی که! آوردم کنار دستش نمیزاره تکون بخورم
متاسف گفتم
_شنیدم. ولی کاش بر نمیگشتی. شاید دایی کوتاه می اومد
_نمیخواستم برگردم تهدیدم کرد که مامانم رو اذیت میکنه. طاقت هر چی رو دارم جز این
_زن دایی هم میرفت
_بهش گفتم ولی میگه آبروی چندین سالهم رو کجا بردارم برم. باید زود برگردم کاری داری؟
انقدر ناراحت و دلخور هست که گفتن حرف هام فایدهای نداشته باشه.
_میتونی فردا بیای مزون ببینمت
_آره میام. ساعت چند اونجایی؟
_بعد دانشگاه تا ساعت سه.
_باشه میام. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ
تماس رو قطع کردم. حیف امیرعلی. پسر به این خوبی، مریم رو بگیره واقعا اذیت میشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ٥٦٢هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564