eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
162 عکس
40 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 میلاد عجب بچه‌ایه‌.‌از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه! به در اتاق نگاه کردم.‌ مثل اینکا فقط داره نگاهش می‌کنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم‌ شور می‌زنه. _میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟ بالاخره شروع کرد میلاد از ترس مظلوم‌شده. _مگه چی گفتم! چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم _فکر نکن حواسم بهت نیست. می‌خوام احترامت رو نگهدارم. بی جرئت جواب داد _من که احترام نمی‌بینم علی سکوت کرد و صدای گریه‌ی میلاد بالا رفت _این احترام نذاشتن آقا میلاد میلاد با گریه گفت _آی ول کن.‌ لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که! _حالا خودت انتخاب کن‌ با احترام حرف بزنیم یا اینجوری _با احترام صدای گریه‌ی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمی‌آورد و دخالت می‌کرد. _کجا؟ _می‌خوام برم پیش مامان _برو ولی من سر حرفم هستم در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشم‌های گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.‌ نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت. علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد‌ ناراحت گفتم _گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟ بدون اینکه نگاه از صفحه‌ی گوشیش برداره گفت _براش لازمه _خاله الان ناراحت میشه... _الو سلام _خوبی جواد؟ _سلامت باشی‌‌یه لطفی می‌کنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟ _حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم. _دستت درد نکنه. خداحافظ تماس رو قطع کرد _ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه سمت آشپزخونه رفتم _علی، میلاد دلش از غذای ما خواست! واردآشپزخونه شد و در قابلمه‌ی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد _وای رویا غداهات بهشتی میشن لبخندی از تعریفش روی لب‌هام نشست. _نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟ _میلاد رو ول کن‌ الان ببری هم نمی‌خوره بشقاب‌ها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت‌ صندلی رو بیرون کشید و نشست. دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم. _دلم خیلی برای میلاد می‌سوزه _میلاد از اون بچه‌هاست که ولش کنی به بیراهه کشیده می‌شه. فردا رو مرخصی گرفتم. می‌برمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی می‌کنم هم میلاد رو مجبور می‌کنم ازش معذرت خواهی کنه.‌ باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره. کمی برنج توی بشقابم ریخت _حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم صدا دار خندیدم _من کجام کوچولوعه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نویسنده هستم. تو نظر سنجی زیر شرکت کنید توی کانال داری کمکم کنید😍 https://EitaaBot.ir/poll/muob
هدایت شده از دُرنـجف
عمرتو؛ همین‌وقت‌وزمانی‌است‌که‌هم‌اکنون‌درآن‌به‌سر‌می‌بری " آن را غنیمت بشمار " -امام‌علی‌'ع'🌱
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌188 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن ماشین مهدیه جلوی در حیاط، دلم برای مریم‌ سوخت. دیروز کم غر زده امروز اومده تکمیلش کنه.‌ کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. کاش متوجه اومدنم نشن و پنهانی برم‌بالا. اصلا حوصله‌ی غرغرهاش رو ندارم. در راهرو رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. کفشم رو روی مشمایی که مریم‌پهن کرده تا موکت خیس و گِلی نشه گذاشتم که صدای خاله بلند شد _غزال خاله بیا شیربرنج درست کردیم. درمونده به در نگاه کردم. از کجا فهمید اومدم! بی میل سمت خونه‌ی خاله رفتم. در رو باز کردن و تلاش کردم لبخند بزنم _سلام _سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا تا داغِ یه بشقاب بخور. مریم یه بشقابم برای غزال بیار کنار خاله نشستم و با چشم دنبال مریم و مهدیه گشتم _دیر کردی خاله! _دخترا کجان!؟ نفس سنگینی کشید و آهسته گفت _مهدیه انقدر داد و بیداد کرد که فشارش افتاد رفت تو اتاق خوابید. مریمم داره گریه میکنه. با بغض ادامه داد _منم این وسط بدبخت‌شدم.‌دخترم داره به بی راهه میره در اتاق به ضرب باز شد و مهدیه طلبکار بیرون اومد. نگاه تیزی بهم انداخت _کجا بودی تو؟ انقدر از فضولی ها و دخالت های این خانواده‌ لبریزم که فقط خدا میدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم _غزال پشت چشم‌ نازک کردن نشد جواب من. به خدا جواب ندی اول به مرتضی میگم بعد به دایی اسم دایی که میاد ته دلم خالی میشه. ولی باید مهدیه رو درست و حسابی بنشونم سر جاش. گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم.‌شماره‌ی مرتضی رو گرفتم و روی حالت بلند گو گذاشتم.‌ صدای گوشیم به خاطر مدل قدیمیش زیاد بلند نیست ولی انقدر هست که مهدیه بشنوه و دست از سرم برداره نیم نگاه دلخوری بهش انداختم و خاله گفت _مهدیه جان مادر کم حرص بخور! صدای مرتضی توی خونه پیچید _جانم غزال. رسیدی؟ تو چشم‌های مهدیه زل زدم _سلام. آره همین الان رسیدم. _اگر چیزی کم و کسر بود زنگ بزن بخرم بیارم بدون اینکه نگاه از، چشم‌های مهدیه که دیگه طلبکار و شاکی نبود بردارم گفتم _مرتضی من یه سوال میپرسم تو جواب بده باشه؟ _چی شده؟ _من امروز و دیروز، بعد دانشگاه کجا بودم؟ _کتابخونه! چی شده مگه؟! گوشی رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم _هیچی نشده. فقط میخواستم مهدیه بدونه که تو در جریانی. کاری نداری؟ _نه.‌ با لحن خاصی ادامه داد _ قرمه سبزی یادت نره _باشه. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم. مهدیه گفت _خب مثل آدم بگو چرا زنگ میزنی به مرتضی! به آشپزخونه اشاره کردم _بگم و تو باور نکنی بعد هر ثانیه وضعم بشه مثل مریم؟ با غیظ گفت _مریم با تو فرق میکنه. پا شده با پسره... وسط حرفش پریدم _اسم امیرعلی رو تا حالا به بدنامی شنیدی؟ چیزی ازش دیدی؟ مورد اعتماد این خونه هست یا نه؟ _اینا میشه دلیلی که مریم باهاش قرار بزاره بره بیرون! _نه. نمیشه. ولی تو بگو چیکار کنن؟ گیر افتادن بین تعصب بیجا و حرف بی خود دایی. مریم با چشم های گریون پشت اپن ایستاد و نگاهم کرد _غزال تو داری یه جوری حرفی میرنی که انگار اینا هیچ خطایی نکردن! _نمیگم خطا نکردن ولی تو بیا به جای سیلی زدن به جای غر زدن به جای اعصاب خورد کردن بهش راه و چاه نشون بده. بیا مسیرشون رو هموار کن. کنار خواهرت وایسا نه روبروش. خاله که دلش برای مریم سوخته بود حق به جانب رو به مهدیه گفت _راست میگه دیگه! هم امیر علی پسر خوبیه هم بچه‌م‌مریم خانومه. مریم‌ دنبال طرفدار بود تا صدای گریه‌ش رو بالا ببره.‌مهدیه پشیمون گوشه‌ای نشست و هر دو دستش رو روی سرش گذاشت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم با چشم‌هاش داره ازم تشکر میکنه. هنوز ازش دلگیرم و نگاهم رو ازش گرفتم. مهدیه با حالت نزار گفت _من نمیدونم باید چیکار کنم! دایی کوتاه نمیاد از این ور مریم از اون مرتضی خاله گفت _دایی‌ت به مرتضی چیکار داره! تو رو خدا بس کن‌. من برای اینکه داییتون زودتر از حرفش کوتاه بیاد، آش نذر کردم‌‌ توی اولین فرصت یه دیگ آش می‌پزم پخش می‌کنم خدا از گره کارشون باز کنه بهتره زودتر غذایی که مرتضی خواسته رو بزارم برگردم بالا. هم به درسم میرسم هم اوقات تلخی مهدیه رو نمیبینم.‌ ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. بهش حق میدم. نگران خواهر و خانواده‌ش هست ولی این قضیه، این همه بداخلاقی نمی‌خواد. در فریزر رو باز کردم _مریم سبری قرمه دارید؟ هنوز غم توی صداش هست _داریم. تو کشوی اول هست. میخواستم شام کلم پلو بزارم! بسته‌ی سبزی رو به همراه گوشت بیرون آوردم. مریم گفت _بزار خودم میزارم روی کابینت گذاشتمشون نیم نگاهی به مهدیه که وارد آشپزخونه‌شد انداختم و گفتم _مرتضی زنگ زد گفت من بزارم.‌.. مهدیه جوری لبخند رو لب‌هاش نشست که کلا یادم رفت چی می‌خواستم بگم! _الهی دورت بگردم که انقدر حرف گوش کنی! مریم هم از اینکه خواهرش انقدر زود تغییر رفتار داد تعجب کرد. _دستپختت حرف نداره. یکم زیاد بزار منم میرم‌دنبال بچه‌هام میارمشون اینجا جلو اومد و صورتم رو بوسید _چشم غزال خانم هر چی تو بگی. الان میشینم با مریم حرف میزنم.‌دیگه کنارشم، روبروش نیستم متعحب به زور لبخند زدم. سمت مریم رفت و دستش رو گرفت _یه دقیقه بیا مریم که تازه بغضش سر باز کرده بود اشک از چشم‌هاش جاری شد و دنبال خواهرش رفت. وارد اتاق شدن و همزمان نرگس با چشم‌های پُف کرده از خواب، بیرون اومد. خاله گفت _ساعت خواب؟! نرگس کنار مادرش نشست. سرش رو روی پاهاش گذاشت و دوباره چشمش رو بست _همه‌ش خوابم میاد _نرگس خیلی بدم میاد خبر کشی کنی _خبر کشی چی؟ _هر چی تو خونه میگیم. اگر خودت رو بزنی به خواب گوش کنی بعد فضولی کنی من میدونم تو! صدای زنگ گوشیم بلند شد. مطمعنم موسوی نیست چون بهش گفتم زنگ نزنه. گوشی رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی فتحی اخم‌هام توی هم رفت. احتمالا دختره بعش گفته خانم مجد رو پیدا کردم فتحی زنگ زده دوباره ازم درخواست کار کنه.‌ گوشی رو از پهلو ساکت کردم و روی اپن گذاشتم.‌کارهای غذا رو کردم درش رو نصفه گذاشتم. سمت دستشویی رفتم. یه مدتیه حواسم به کار توی مزونِ و از درس هام عقب افتادم. اصلا کلا سنگ قبر مامان رو هم فراموش کردم. تا چک ها پاس نشه روم‌نمیشه از نسیم پول بگیرم. بعد از اون حتما اولین چیزی که با درآمدم بخرم سنگ قبر مامان هست. دستم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم به محض باز کردن در مریم رو دیدم‌که گوشی من دستش بود و به صفحه ش خیره مونده بود. اخم هام توی رفت. جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم مریم هول شد و گفت _میخواستم بدم نرگس بازی کنه نیم نگاهی به نرگس که هنور روی پای خاله خوابیده بود انداختم و دلخور گفتم _گوشی من مگه بازی داره!؟ شرمنده نگاهش رو ازم‌گرفت _فکر کردم داره نگاه دلخورم کمی چپ‌چپ شد و از کنارش رد شدم. زیر قابلمه‌ی خورشت رو کم کردم و درش رو کامل بستم. کمی برنج خیس کردم. انقدر از کار مریم ناراحت شدم‌که دیگه دوست ندارم پایین بمونم. خیار و گوجه و پیاز برداشتم و رو به خاله گفتم _خاله من خیلی درس دارم. میرم بالا سالاد رو هم درست میکنم نزدیک غروب میام‌ هم به خورشت سر میزنم هم برنج میزارم _دستت درد نکنه عزیزم. یه بشقاب شیربرنج هم ببر. مرتضی امروز برای شام ساعت هشت میاد اخه قول داره بره مسجد برای اون صندوق وامی که بهش دادن، بره ساعت دوازده شب میاد. زود آماده کن که بچه‌م‌گرسنه نره نیم نگاه دلخوری به مریم انداختم و بشقاب شیربرنجی که برام آورده بود ازش گرفتم و کیف و چادرم رو برداشتم _چشم. فعلا خداحافظ از خونه بیرون بیرون رفتم. صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم _تو دیگه چیکار داری! شب ساعت ده که بیای من و بچه‌ها هم خونه‌ایم آروم خندید _تو دعا کن بتونم بهش بگم بعد عروسی دادشم بیا جبران کن انقدر که مهدیه دوست داره مرتضی رو داماد کنه خاله دوست نداره. آهی کشیدم از پله هابالا رفتم. سرنوشت زندگی من اینجوری شده ولی کاش یه خواهری،برادری داشتم و انقدر تنها نبودم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_17189813125327694864797.mp3
5.21M
دربه‌درم❤️‍🩹:)) |
هدایت شده از  حضرت مادر
امضای تو بود رفتم اربعین.mp3
4.7M
ممنونم رومو نمیندازی زمین امضای تو بود رفتم اربعین برگشتم دوباره همسایه سلام اشکای منو ببین 🎙
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌190 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم با چشم‌هاش داره ازم تشکر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد رفتار مریم افتادم. اصلا نمیذاره کمی از خوبی که بهش کردم بگذره بعد ناراحتم کنه‌. سنش کم هست و بیچاره امیرعلی با این یه راه طولانی داره. تا بیاد به این یاد بده که چطور رفتار کنه خودش از پا افتاده. هر وقت کاری در حقش میکنم بلافاصله پشیمونم میکنه.‌ وارد خونه شدم و گوجه و خیار رو روی اپن گذاشتم.‌چادرم رو آویزون کردم‌که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد. دوست دارم جوری با فتحی حرف بزنم که هم جواب این بی معرفتیش رو بدم هم بنشونمش سرجاش که دیگه به من زنگ نزنه.با غیظ گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی موسوی انگار آبی روی آتیش شعله‌ورم ریختن. لبخند رو لب‌هام‌نشست و فوری سمت در رفتم و قفلش کردم. از در فاصله گرفتم و تماس رو وصل کردم _سلام _سلام بر دختر فعال و زرنگ. حالت خوبه؟ مثل همیشه پر انرژی حرف میزنه _ممنون. تو خوبی؟ این تو صدا کردنش خیلی معذبم میکنه ولی کم‌کم باید عادت کنم _شکر. فهمیدم‌ پسرخاله‌ت نیست زنگ زدم لبخندم عمیق تر شد _کار خوبی کردی _لباس مادرم به کجا رسید _ان شالله فردا آماده‌ست. فردا بیان برای پرو جوری شاد حرف میزنه انگار اتفاق مهمی افتاده _چشم. راستی فردا مادرم با عمه‌م و دخترش میاد اونام سفارش دارن البته اگر وقت داری و مزاحم‌نیستن خوشحالم اما خیلی از روبرو شدن با اقوامش خجالت میکشم. لبم رو به دندون گرفتم و آهسته گفتم _نه خواهش میکنم. وقت دارم _خب خدا رو شکر. راستی غزال میتونم یه خواهش داشته باشم. _بله حتما _راستش من خیلی اون روز که ناهار رو با هم بودیم بهم خوش گذشت. میشه خواهش کنم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، دعوتم رو قبول کنی؟ چیزی که قبلا خط قرمزم بود الان آرزوم شده.اما نباید زود وا بدم _حالا اجازه بده بعدا در رابطه باهاش حرف میزنیم _باشه. پس من دیگه مزاحمت نشم. کاری نداری؟ _خواهش میکنم مزاحم نیستی. ممنون که زنگ زدی _بدونم پسرخاله‌ت نیست و برات دردسر نمیشم بازم زنگ میزنم.‌ فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و سرخوش تماس رو قطع کرد. تازه متوجه حرف اول و آخرش در رابطه با نبودن مرتضی شدم. به گوشی توی دستم خیره موندم. این‌از کجا فهمید مرتضی خونه نیست! اخم‌هام‌توی هم رفت و به در نگاه کردم. نکنه اون موقعی که مریم گوشیم‌دستش بود شماره ی موسوی رو برداشته! به دیوار تکیه دادم و درمونده چشم‌هام رو بستم.‌ یعنی من برای هر کاری باید دست به دامن امیرعلی بشم؟! دفعه‌ی پیش با امیر تند حرف زدم الان اصلا روم‌نمیشه بهش زنگ‌بزنم ولی اگر بیخیال هم بشم‌میترسم مریم یه گندی بزنه‌.‌ به گوشیم‌نگاه کردم.‌ امیرعلی اونجور پسری نیست که از کار دیروزم دلخور مونده باشه ولی زنگ زدن بهش خیلی کار سختیه. شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم‌گذاشتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سومین بوق رو شنیدم و جواب نداد. حتما بهش بر خورده که هر چی زنگ زد جوابش رو ندادم. بوق بعدی رو شنیدم و پشیمون تر از قبل شدم. اصلا نباید زنگ میزدم نا امید گوشی رو از گوشم فاصله دادم که صداش توی گوشی پیچید، اما مخاطبش من نبودم. _بابا من یه لحظه میرم بیرون جواب گوشیم رو بدم صدای مستبد دایی رو شنیدم _لازم‌نکرده. کیه از صبح هی سرت تو گوشیه!؟ امیرعلی مظلوم اما حق به جانب گفت _دفعه‌ی دوم زنگ خورده گوشیم! بار اول مامان کارم داشت. _الان هم ننه‌تِ؟ دلخور از بی حرمت صدا کردن‌مادرش گفت _نه. غزالِ شنیدم اسمم دایی رو آروم کرد و با لحن آرومی گفت _زود باش حرفت رو بزن دست تنهام صدای نفس سنگین امیرعلی رو شنیدم و با صدای گرفته‌ای گفت _سلام _سلام. خوبی؟ _به نظرت خوبم؟ وضعم رو دیدی که! آوردم کنار دستش نمیزاره تکون بخورم متاسف گفتم _شنیدم‌. ولی کاش بر نمیگشتی. شاید دایی کوتاه می اومد _نمیخواستم برگردم تهدیدم کرد که مامانم رو اذیت میکنه. طاقت هر چی رو دارم جز این _زن دایی هم میرفت _بهش گفتم ولی میگه آبروی چندین ساله‌م رو کجا بردارم برم. باید زود برگردم کاری داری؟ انقدر ناراحت و دلخور هست که گفتن حرف هام فایده‌ای نداشته باشه. _میتونی فردا بیای مزون ببینمت _آره میام. ساعت چند اونجایی؟ _بعد دانشگاه تا ساعت سه.‌ _باشه میام. کاری نداری؟ _نه. خداحافظ تماس رو قطع کردم. حیف امیرعلی. پسر به این خوبی، مریم رو بگیره واقعا اذیت میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ٥٦٢هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از  حضرت مادر
خدایا شکرت که دوباره محرم و صفر رو دیدیم...
هدایت شده از  حضرت مادر
بــــارالـــهــــا... شروع ماه ربیع الاول را برای همه شروع بهترینها مقدر فرما ⚪️✨آمــین
🔸️ اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم👌🤲 یکبار متوسل شو و امتحان کن و اون حال خوبی رو که از خوندن نماز و گذاشتن صدقه بهت دست میده رو حس کن و برکاتش رو در زندگیت ببین ☺️ شمارہ کارت گروہ جهادی شهدای دانش آموزی رو میگذارم دوست داشتیدصدقہ اول ماھتون رابرای سلامتی وظھور حضرت مھدی عج الله و تعالی فرجه الشریف واریز کنید الهی ھمیشہ پرپول وزندگیتون پربرکت باشہ❤️‍🔥❌🙏👇👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌192 💫کنار تو بودن زیباست💫 سومین بوق رو شنیدم و جواب نداد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وسایلم‌ رو داخل کیف گذاشتم. چادرم رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم.‌هواخیلی سرده خدا کنه تا برسم اتوبوس بیاد. در رو باز کردم و از خونه بیرون رفتم. هنوز بوی قرمه سبزی دیشب توی راهرو میاد لبخند روی لب‌هام‌نشست. انقدر که مرتضی از دستپختم تعریف کرد و مهدیه به‌به‌وچه‌چه کرد.‌ دوست دارم هر شب خودم غذا رو درست کنم. کفش هام رو پوشیدم و بیرون رفتم. سوز سرما صورت آدم رو میسوزنه.‌ برای اینکه روی موزاییک های یخ زده سر نخورم با احتیاط و آهسته راه رفتم. در حیاط رو باز کردن و بیرون رو نگاه کردم. شکر خدا روی آسفالت خیابون خبری از یخ زدگی نیست.‌ چادرم‌رو کمی جمع کردم و بیرون رفتم. بهپا دیدن آقا دانیال روی موتور دلم به حالش سوخت. توی این هوا باید با موتور بره سرکار! ظرف غذا رو از زری خانم گرفت و گاز پر سر و صدایی به موتورش داد و از خونه دور شد. زدی خانم متوجه‌م شد و جلو اومد _سلام صبحت بخیر غزال جون خیلی ازش دلگیرم ولی دوست ندارم به روش بیارم _سلام. صبح شما هم بخیر.‌ زینب جان بهتره _الحمدلله. دکتر براش گفتار درمانی نوشته. دعا کن بتونه حرف بزنه. راستی غزال یه خواهش ازت داشتم از اینکه روزی زینب حرف بزنه خوشحال شدم و لبخند زدم _خدا رو شکر.‌ چه خواهشی؟ _این هزینه‌های کاردرمانی زینب خیلی بالاست از پسش بر نمیایم. میگم میشه بگی اینجایی که برای کار پیدا کردی به منم کار بده؟ چقدر حریصِ. مزون فتحی یکی از پرفروش ترین مزون‌هاست و همیشه بیشترین کار رو داره. احساس میکنم سکوت در برابر زری خانم پروتَرش می‌کنه _مگه کارهای فتحی کمه؟‌ از حرفی که شنید جا خورد و خیره نگاهم کرد. _ماشالله فتحی خیلی کار داره.خوب هم پول میده. بشینی سر کارهاش خوب در میاری. دیگه رقیب هم که نداری. اگر هم بهت کم پول میده مقصر خودتی که قیمت پایین دادی. کار دست زحمتش خیلی بالاعه.‌فقط تمیز تر بدوز که کار برگشتی نداشته باشی نمیدونستم قیمت پایین داده اما از قیافه‌ش مشخصه که حدسم درست بوده. با صدای بوق ماشینی سرم رو چرخوندم. مرتضی سوار ماشین دوستش منتظرم‌بود‌. توی این هوای سرد واقعا حضور مرتضی خوشحالم کرد نگاهم رو به زری خانم دادم _حالا اگر دیدم کار زیاد دارن تمیزی کار هم براشون‌مهم نیست براتون میارم‌ ببخشید باید برم‌که دیرم نشه. خداحافظی گفتم و سمت ماشین مرتضی رفتم. درش رو باز کردم و فوری نشستم. _سلام.‌ وای خدا خیرت بده مرتضی داشتم یخ میزدم جواب سلامم رو با لبخند داد و بخاری ماشین رو زیاد کرد. _اول صبحی رفتم ماشینش رو گرفتم گفتم هوا خیلی سرده. خدا خدا میکردم زود برسم نرفته باشی _اگر زری خانم باهام حرف نمیزد رفته بودم کمی از خونه دور شدیم. گفت: _راستی بهت گفتم میخوایم جگرکی هم بزنیم؟ _نمیدونم یادم نمیاد گفته باشی _با مهرداد صحبت کردم گفتم دم غروبی فروش جگر خیلی بهتره. بهمون مجوز نمیدن فعلا میخوایم یه منقل و میز بزاریم جلوی در مغازه تا بتونیم‌مغازه‌ی بغلیش رو هم اجاره کنیم. _عه چه خوب! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _جگر دوست داری؟ _جگر پیچ دوست دارم لبخندش دندون نما شد و با ذوق گفت _این دفعه که مامان‌اینا اومدن مغازه برات جگر پیچ میزارم. لبخندش رو جمع کرد و با احتیاط پرسید _میای دیگه! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت65 🍀منتهای عشق💞 میلاد عجب بچه‌ایه‌.‌از ترس اینکه علی بفه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین قاشق غذاش رو خورد.‌ _وای که چقدر خوردم _نوش جونت _برای شب چیزی لازم نداری؟ _من که فقط فسنجون رو می‌زارم. از خاله بپرس بشقاب ها رو برداشتن و توی ظرفشویی گذاشتم _ علی می شه ما شب نریم پایین؟ ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت _نه _می‌شه من نیام خودت بری؟ جلو اومد گونم رو با دست گرفت و کمی کشید _به نظر خودت می‌شه؟ _آخه حوصله‌ی عمه رو ندارم‌ من نمی‌دونم خاله چرا انقدر محلش می‌ده؟! دستش رو شست _به خاطر خانم جون‌ کنارم ایستاد و با انگشتش به بینیم زد _تو هم میای مثل یه دختر خانوم، شده باشه به ظاهر، اختلاف های گذشته رو میزاری کنار. فقط به خاطر مامان صدای در خونه بلند شد روی بینیم‌ رو که به خاطر برخورد دست علی خیس شده خشک کردم.با خنده گفتم _باشه. ولی الان برو جواب خاله رو به خاطر میلاد بده که اصلا حاضر نیستم به جای تو برم دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت در هدایتم کرد _اینجا هر چی من بگم همون میشه نه هر چی تو بگی؟ با خنده گفتم _چرا اون وقت؟! سرش رو کنار گوشم آورد _چون من رئیس خونه‌م صورتش رو که به خاطر اروم حرف زدن نزدیک‌گوشم آورده بود بوسیدم‌ _چشم رئیس جان.‌ الان باید چیکار کنم؟ _در رو باز کن اگر مامان با من کار داشت بگو همین الان خوابیدم. _الهی قربون خاله برم که تو ازش حساب میبری‌ گونم رو گرفت و کشید _چون‌می‌خوام کار خودم رو بکنم و می‌دونم مامان تلاش می‌کنه پشیمونم کنه و منم نمی‌خوام ناراحتش کنم. پس فعلا تنهایی باهاش حرف نمی‌زنم دوباره صدای در بلند شد. خاله گفت _علی... علی سمت مبل رفت و روش خوابید و چشم‌هاش رو بست‌. دررخونه رو باز کردم و تن صدام رو پایین آوردم _جانم خاله نگاه دلخوری به علی انداخت و رو به من گفت _جلوی تو بچه‌م رو زد؟ سرم رو بالا دادم. _نه رفتن تو اتاق ناراحت ادامه داد _من اصلا نمی‌خواستم به علی بگم. فقط داشتم تهدیدش می‌کردم. _خاله به خدا من نگفتم خود میلاد گفت. _می‌دونم ولی انتظار داشتم جلوش رو بگیری. که بی خودی بچه‌م رو نزنه _من موافق کار علی نبودم ولی میلاد بد حاضر جوابی کرد دوباره به علی نگاه کرد و نفس سنگینی کشید _بیدار شد بهش بگو باید بره میوه بگیره _چشم‌ میگم. فسنجونم گذاشتم بین دلخوری هاش لبخند زد _دستت درد نکنه. بوش داره میاد.‌رب انار اگر نداری تازه از اقدس خانم خریدم لبخند از رو لب‌هام پاک شد. _کدوم اقدس خانم؟ خاله خندید و گفت _هر اقدسی که اون نیست. فوری اخم می‌کنی. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌193 💫کنار تو بودن زیباست💫 وسایلم‌ رو داخل کیف گذاشتم. چا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ای خدا من باید مزون باشم نمیتونم هر دقیقه ول کنم بیام که! برای اینکه دست از اصرار برداره گفتم _اگر درس نداشته باشم‌ میام _پس من به مهدیه میگم باهات هماهنگ کنه یه روز که درست سبک بود و نمیخواستی بری کتابخونه بیاید. دست بردار نیست! زیاد باهاش مخالفت کنم اخلاقش بد میشه. _باشه شروع کرد با ذوق از برنامه‌های آینده‌ش گفتن. جای تعجب داره مرتضی خیلی کم حرفِ اما هر بار که میشینم تو ماشین کنارش از خونه تا دانشگاه مدام حرف میزنه. _میخوام بگم تنور هم کنار مغازه بزنیم نون داغ هم بزنیم اینجوری فروش بیشتر میشه... انقدر سرگرم حرف زدن بود که دیگه نگاهم نمیکرد. یه لحظه یاد دیروز افتادم که با تنه‌ی اون مرد گوشیم روی زمین افتاد.‌ شلوار و کفشش دقیقا شبیه همون مردی بود که ماشین مشکی داره و دنبالمونِ عرق سرد رو پیشونیم نشست. یعنی خودش بود! چرا دیروز حواسم رو جمع نکردم! دیگه پیاده میشه دنبالم‌میاد! اصلا چی ازم میخواد؟! _نه غزال؟ برای اینکه متوجه نشه حواسم پیشش نبود لبخندی زدم و خونسرد گفتم _چی بگم. _خب نظرت رو بگو وای خدایا کمکم کن حتی یک‌کلمه از حرف هاش رو هم نشنیدم. ادامه داد _من میگم یخچال جدا بخریم‌مهرداد میگه فعلا از یخچال ساندویجی استفاده کنیم خدایا ممنونم که صدام رو شنیدی _جگر بو میده وسایل ساندویج رو خراب میکنه خوشحال گفت _منم همین رو میگم دیگه. حالا میشه؟ سوالی نگاهش کردم و درمونده گفتم _آره چرا نشه خوشحال تر از قبل گفت _خیلی خوب شد. ولی باز تو بهش بگو بالاخره پول مال اونه شاید راضی نشه چه پولی! یعنی پول قرض میخواد _البته اگر بگه نه هم من ناراحت نمیشم‌. بنده خدا پول داده که قسطی بهش برگردونیم. حالا هی ما میگیم قسط رو زیاد میدیم بعد میگیم کلا نمیدیم یه سال وقت بده نفس راحتی کشیدم. پس میخواد برای کسب و کار جدیدش قسط رو نده. خدا بزرگه و ان شالله از جایی پول دستم بیاد _ایراد نداره فکر نکنم بگه نه. ولی باز بهش میگم شب جوابش رو بهت میگم ماشین رو نگهداشت. _بابت قرمه سبزی خوشمزه‌ت هم ممنونم دستگیره‌ی در رو کشیدم _خواهش میکنم. نوش جونت. دستت درد نکنه _زود برو داخل که سرما نخوری لبخندی زدم و خداحافظی کردم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش هیچ اقدس دیگه‌ای وجود نداشت. _کار دیگه‌ای پایین داشتید صدام کنید _تو همین فسنجون رو بزار‌زهره هم داره میاد‌. _کیا دعوتن. _همه هستن. حسین و سحرم گفتم.‌ نگاهی به خونه‌ی رضا انداخت. _برم یه سر هم به مهشید بزنم‌ می‌ترسم ناراحت بشه بگه به رویا سر زد یه من نزد. برو به کارت برس سمت خونه‌ی رضا رفت. در رو بستم‌ و به علی نگاه کردم. _پاشو دیگه رفت چشمش رو نیمه باز کرد _دستت درد نکنه سرجاش نشست.‌ _یه دقیقه‌ی دیگه می‌رم میوه بخرم. تو خونه چیزی کم نیست. _نه عزیزم. صبر کن یه چایی بخور بعد برو سمت آشپزخونه رفتم و استکان ها رو توی سینی گذاشتم _رویا من اصلا نمی بینم تو درس بخونی! کتری رو سرجاش گذاشتم. _تازه شروع شده الان چی بخونم! _نزار تلمبار بشه. از همین اول بخون سینی رو جلوش گذاشتم و با لبخند گفتم _چشم آقا صدا دار خندید _قربون چشم گفتن هات صدای زهره بلند شد _رویا... علی خندید و گفت _خدا بخیر کنه ام‌الفتنه اومد از حرف علی با صدای بلند خندیدم‌. ایستادم و در رو باز کردم _سلام _سلام چیه کبکت خروس می‌خونه؟ داخل اومد و رو به علی گفت _سلام.‌عه خونه‌ای علی استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد _سلام. بیا تو دارم می‌رم جلو اومد _راضی باش پشت سرت حرف زدم زهره گفت _داداش بزرگه هرچی دلش بخواد می‌تونه پشت سر من حرف بزنه. حلال حلال به خونه‌ی رضا اشاره کرد و خندید _من با اونا مشکل دارم در رو بستم _تو رو خدا، زهره ول کن الان می‌شنون دلخور می‌شن علی سمت اتاق خواب رفت و با زهره روی مبل نشستیم. _از یه طرف به مهشیدم حق می‌دم‌ها.بیچاره با قوم شوهر یکجا افتاده. _ما چیکارش داریم؟! با خنده گفت _همین که هستید براش کافیه ایستادم و ظرف میوه رو از یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم‌ روبروش نشستم _خب برو یادش بده. توچیکار کردی از خونه‌ی مادرشوهرت بلند شدید تن صداش رو پایین اورد _یکم هوای میلاد رو داشته باش. علی گوشش رو کنده شنیدم به مامان گفت انتقام می‌گیرم درمونده نگاهش کردم که علی بیرون اومد _من می‌رم خرید _برو عزیزم. خدا به همراهت لبخندی زد و بیرون رفت _زهره میلاد میگه انتقام، من می‌ترسم _یکم بهش محبت کنی یادش میره. مادر شوهر من اوایل خیلی دخالت می‌کرد‌.‌مسعودم حرف نمی‌زد.‌ یه بار که نبود بهش گفتم من از دست کارهای شما آخر سر یه روز می‌رم‌ پیش مادرم گله می‌کنم‌... صدای رضا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم _رویا، زهره اینجاست؟! فوری روسریم رو سرم کردم _آره.‌بیا تو در رو هول داد و داخل اومد لبخندی زد _خوش اومدی. روبروی زهره نشست و سیبی از ظرف میوه برداشت _ممنون.‌انقدر دلم برای اون روزهایی که دور هم بودیم تنگ‌شده. چایی خودم رو جلوش گذاشتم و زهره با خنده گفت _رضا از شوهرت اجازه گرفتی اومدی نشستی اینجا. بفهمه میاد از گیس هات می‌کشه می‌برت خونه یه کتکم می‌خوری. رضا دلخور سیب توی دستش رو سمتش پرت کرد و سیب خورد به گلدون روی میز‌ ناهارخوری، گلدون افتاد و شکست پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پارت آینده منتهای عشق اینجاست😍 علی‌داره به رویا تهمت می‌زنه😳😱 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از دانشگاه به درخواست من، که قصد دوخت لباس مادر محمد رو داشتم با عجله به مزون رفتیم.‌ بدون معطلی شروع به دوخت کردم و به مرحله‌ی پرو رسوندم. کش و قوسی به بدنم دادم که صدای بهاره بلند شد _غزال عروس دیروزیه اومده پرو در خیاط خونه رو باز کرد و نگاهم کرد _بگم بیاد اینجا؟ با دیدن شلوار نا مناسبش چشم‌هام گرد شد. این چه جوری روش میشه این رو بپوشه! فکر کنم به نسیم لج کرده _نه. بفرستش اتاق پرو الان لباس رو میارم باشه‌ای گفت و بیرون رفت. چادرم رو روی سرم انداختم و همراه با لباس بیرون رفتم. جواب سلام داماد رو دادم و وارد اتاق پرو شدم. بهاره پول نداده ولی انقدر خوش سلیقه همه جا رو آماده کرده که آدم از نگاه کردن بهش کیف میکنه.‌ اتاق پرو هم مثل بقیه‌ی جاهای مزون. باسلیقه و شکیله نگاهم به عروس مضطرب افتاد. جواب سلامش رو دادم. چادرم رو آویزون کردم. لبخندی زدم و جلو رفتم _چرا انقدر نگرانی! کمک کردم لباسش رو بپوشه _همه‌ش میترسم مثل اونی که دیدم نشه _بهت قول میدم مثل همون باشه تو آینه به خودش نگاه کرد.‌با سوزن از پشت لباس اضافه هاش رو علامت زدم و متوجه لبخندش شدم _چیه خوشت اومد؟ _عالی دوختید! همه چیزش اندازه‌ست. _حالا صبر کن تموم شه اون وقت متوجه میشی که چقدر بی خودی استرس کشیدی. لباس رو درآوردم و برای ایراد گیری تن مانکن کردم _راستی من دیروز رفتم به اقای فتحی گفتم. خیلی جا خورد گفت آدرس اینجا رو بهش بدم ولی ندادم. _کار خوبی کردی. دستت درد نکنه به لباس اشاره کرد _هفته‌ی دیگه آماده میشه!؟ _آماده شه بهت زنگ میزنیم چادرم رو برداشتم و همراه با مانکن از اتاق بیرون رفتم. با دیدن امیرعلی که به دیوار خیاط خونه تکیه داده بود و کمی اخم وسط پیشونیش بود لبخند زدم مثل همیشه خوش قولِ و سر وقت اومده. جلو تر رفتم _سلام کی اومدی! بی اینکه اخمش رو کمرنگ کنه سرش رو بالا آورد _سلام‌ همین الان. با سر به جایی اشاره کرد _آدم قحط بود با این همکار شدی! منظورش بهاره بود. متاسف سرم رو تکون دادم _بریم اونور حرف بزنیم سمت خیاط خونه رفتم و از سایه‌ و صدای پاش فهمیدم داره دنبالم‌میاد. مانکن رو کنار میزم گذاشتم و گفتم _فکر نکنم اینجا موندگار باشه _کی؟ _همین که گفتی آدم قحط بود _آره بابا! ردش کنید بره. باعث آبروریزیه. روی صندلی نشست _چیکارم داشتی؟ سمت چایسازی که نسیم تازه آوردش اینجا رفتم و روشنش کردم. به میز تکیه دادم. از اول نباید بگم مریم. _دوباره پیش دایی کار میکنی؟ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۷۲ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
پارت آینده منتهای عشق اینجاست😍 علی‌داره به رویا تهمت می‌زنه😳😱 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناراحت به گلدون نگاه کردم و لبم رو به دندون گرفتم. رضا ایستادگفت _زهره مریضی! زهره نگاه از گلدون گرفت _تو چقدر بیشعوری! شوخی حالیت نمی‌شه _بیشعور تویی رو به من گفت _شرمندم رویا.‌می‌خرم برات میارم زهره گفت _کریستال اصل بود. با ظرف‌هاش ستِ.‌از کجا می‌خوای بخری. اصلا پولش رو داری؟ رضا قدمی سمت زهره برداشت _اره چرا ندارم _بله وقتی میفتی رو پول های مامان... رضا سمت زهره هجوم برد _به توچه ربطی داره... مشتش رو سمت زهره پرت کرد وسطشون ایستادم و مشت رضا به جای زهره به بازوی من خورد از درد صورتم رو جمع کردم ودستم رو رو بازم گذاشتم و با تندی گفتم _بس کنید! فدای سرتون که شکست رضا عصبی بیرون رفت. زهره با گریه گفت _اصلا من امشب نمی‌مونم ناراحت از خونه بیرون رفت. از درد دستم رو روی بازوم فشار دادم.‌ چه دست سنگینی داره! انقدر بازوم درد می‌کنه که نمی‌تونم خورده شیشه‌ها رو جمع کنم. به اتاق خواب رفتم. لباسم رو درآوردم و بازوم رو جلوی آینه نگاه کردم. چقدر قرمز شده‌ انگشتم رو روش فشار دادم و از درد آخی گفتم صدای هراسون خاله اومد. _رویا! رویا... _اینجام خاله لباسم رو جلوی بدنم گرفتم لب گزیده داخل اومد _رضا تو رو زد؟! طوری سمتش چرخیدم که بازوم رو ببینه _نه می خواست زهره رو بزنه من وسطشون ایستادم دستش خورد به من آروم توی صورتش زد و جلو اومد _خاک بر سرم. _خدا نکنه خاله. _خدا کنه کبود نشه! به علی نشون ندیا! یه مدت لباس آستین بلند جلوش بپوش _مامان... خاله فوری در رو تا نیمه بست و سرش رو بیرون برد _کی گفت بیای بالا‌! برو رویا لباسش مناسب نیست. _زهره داره میره خاله ناراحت بیرون رفت _ای خدا وضع من چرا اینجوریه! لباسم رو پوشیدم و برای اینکه جلوی زهره رو بگیرم با عجله بیرون رفتم. رضا جلوی در خونه‌ش شرمنده نگاهم کرد _رویا تو رو خدا ببخشید. نمی‌خواستم اینجوری بشه _عیب نداره. زهره داره میره مشمعز گفت _ولش کن بزار بره. عنتر میاد اعصاب همه رو خورد می‌کنه _به خاطر خاله یکم کوتاه بیا با عجله پله ها رو پایین رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀