eitaa logo
بهشتیان 🌱
29هزار دنبال‌کننده
181 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _آره. خدا رو شکر سرش آسیب جدی ندیده بود. پاش مو برداشته. _پس اون خون که از گوشش اومد چی بود؟ _فقط به گیج‌گاهش ضربه خورده. خدا رو شکر به خیر گذشت.‌پس فردا مرخص میشه. _کی به عمو گفت _برای آقاجون اینا نرفتیم فرودگاه زنگ زد گفت کجایید صدای جیغ جیغ زهره رو شنید. مجبور شدم بگم. دلم می‌خواست برم فرودگاه _عه رفتن! _آره. عمه هم نرفت. انگار دامادش حالش بد شده رفت پیش اونا برق شادی تو‌چشم هام نشست _واقعا نرفت! دلم خنک شد. سرم رو، رو به بالا گرفتم _خدایا شکرت که من رو دیدی کوتاه خندید. _غذا داریم من بخورم؟ _الان می‌رم پایین میارم گرم می‌کنم برات. سمت در چرخیدم _رویا نگاهم رو بهش دادم _جانم _بابت امروز دستت درد نکنه. ببخشید دکتر گفت احتمال ضربه ی مغزی هست خیلی بهم ریختم.‌ ناراحت به خاطر حالی که داشته گفتم _درکت کردم عزیزم.‌ خدا رو شکر که بخیر گذشت.‌ برم غدا بیارم؟ _قرمه سبزی بیار لبخندی زدم و از خونه بیرون رفتم. روی پله ها صدای مهشید رو از آشپزخونه خاله شنیدم. _مامان همه‌ش تقصیر باباست.‌ من شوهر کردم چرا به علی می‌گه تو اختیار داری؟ _یعنی چی بزرگتر این خونه‌ست! شمام داری حرف بابا رو می‌زنی که! _الان شوهر من رو تخت بیمارستان خوابید. نذاشت من بمونم! _بابا هم گفت بین علی چی میگه بگو چشم _مامان یه حرفی میزنیا! یعنی چی من دختر جونم نمی‌شه بمونم.‌ _پس بیاد من رو ببرید خونه‌ی خودتون‌ من اینجا تنهام لحنش عوض شد _عه! کی؟ هیجان زده ادامه داد _احترام جونم میاد؟ _باشه حتما. _شمال رو که فکر نکنم رضا بزاره ولی مهمونی رو حتما میام. _باشه.‌فقط زود بیاید. خداحافظ وارد آشپرخونه شدم و طوری نشون دادن که صداش رو نشنیدم _عه! کی اومدی پایین پشت چشمی برام نازک کرد _اومدم نون بردارم سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم. قابلمه‌ی کوچیکی که خاله با کاغذ روش نوشته بود رویا رو برداشتم و درش رو باز کردم.‌ _قرمه سبزی می‌بری؟ _خاله برام گذاشته. علی گرسنشه ببرم براش گرم کنم _با ناز گفت _برای منم گذاشته؟ از جلوی یخچال کنار رفتم _احتمالا هست. رو هر قابلمه اسم نوشته. برنجی که برای خودم و میلاد گرم کرده بودم و میلم نکشیده بود بخورم رو هم برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم نگاهی به میلاد انداختم و آهسته رو به آشپزخونه گفتم _مهشید سر و صدا نکن میلاد بیدار نشه منتظر جوابش نشدم و از پله‌ها بالا رفتم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
سنصلی فی القدس ان شاالله 🇵🇸✌️
هدایت شده از  حضرت مادر
‏افزایش تعداد ‌ ⁩ ارتش به چهار شهید ‏اسامی شهدا: هدیه به #‏شهیدمحمدمهدی‌شاهرخی #‏شهیدحمزه‌جهاندیده #‏شهیدسجادمنصوری #‏شهیدمهدی‌نقوی
هدایت شده از دُرنـجف
*‏‌ ✴️از جمله شرایط دعا، توبه است. اگر از کرده و ناکرده توبه کنیم، دعایمان مستجاب خواهد شد👌🏻. 🔷هر نقص و عیبی که هست از ناحیۀ خود ماست. 📚بهجت‌الدعاء، ص۴٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باقرار گرفتن دستش روی کمرم تند سمتش چرخید قبل از اینکه حرف بزنم گفت _بریم داداش منتظره زیر لب گفتم _میشه انقد بهم نزدیک نشید لبخندی زد و خونسرد گفت _نه، بریم با تعجب گفتم _نه! آروم خندید _بریم داداش جلوی در داره نگاهمون میکنه _شما برید منم میام _مجبورم نکن دستتو بگیرم چشم هام یهوی گرد شد باقدم های تند سمت در رفتم دختره روز عقدش از دست شیطنت های داماد کلافه شده http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
روسری شیری رنگ ابریشمی که فروشنده بهم داد رو روی سرم انداختم و مرتبش کردم دوباره به آینه خیره شدم و نگاهی به سرتا پام انداختم روسری طوسی رو از روی چوب لباسی برداشتم در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون رفتم خانم فروشنده با دیدن لبخندی زد _چه ست قشنگی شد ماشاءالله چقدم بهتون میاد ناخواسته لبخندی زدم برگشتم سمت اتاق پرو یهوی باهاش روبروشدم چند قدمی جلوتر اومد نگاه گذری به سرتا پام انداخت با صدای خیلی آرومی گفت _مبارکتون باشه لباسای مدرسه رو بردارید بیارید داخل پاکت میزاریم به لباس ها اشاره ای کردم ومتعجب گفتم _لباسامو عوض نکنم! از عکس العملم خنده ش گرفت و سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره _این لباس ها بهتره برای محضر رفتن http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌284 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا دلم نمیخواد به این قسمت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار اتوبوس شدم. روی اولین صندلی خالی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمم رو بستم. نسیم با حرف هاش چیزی رو توی ذهنم انداخت که هر کاری میکنم بیرون نمیره مگه قراره هرکی اومد جلو خواستگاری کرد آدم زنش شه که نسیم‌میگه شکستن دل تاوان داره! اصلا تقصیر من نیست که مریم این پیشنهاد رو داده. گرمی اشک رو گوشه‌ی چشمم احساس کردم من از کجا باید میدونستم انگشتر برای مرتضی‌ست! واقعا مرتضی به من فکر کرده! چرا من هیچ جای رفتارش، این رو احساس نکردم. اشک‌ رو پاک کردم و نگاه درمونده‌م رو از شیشه‌ی دودگرفته‌ی به آسمون دادم. چه بدبختم که دوباره باید برگردم توی اون خونه. حرف نسیم رو از ذهن گذروندم "دیروز پسرداییت مثل یه مرد پشتت ایستاد و ازت حمایت کرد ولی اون غریبه به جای همدردی، زخم و دردت شد.‌ ناراحت نشی‌ها ولی به نظرم این مستقل زندگی کردنت باعث شده تا از معنی و مفهموم خانواده دور باشی." از ناراحتی گوشیم رو از کیفم برداشتم و براش نوشتم "نسیم تو چه میفهمی من چی کشیدم توی این خانواده‌ای که‌میگی" پیام رو ارسال کردم چادرم رو تا نیمه روی صورتم کشیدم و بی صدا اشک‌ ریختم. گوشی توی دستم لرزید و جواب نسیم برام اومد "تو فکر کردی خانواده یعنی همیشه گل و بلبل؟ همه جا بحث و دعوا هست. همه جا اجبار و چشم زورکی هست. گاهی هم ترس از گفتن واقعیت به خاطر برخوردشون هست. مهم اینه که خاله‌ت برات مادری کرده. دختر خاله‌ت کنارت بوده." اشکم رو پاک‌کردم و نوشتم "من دل نشکستم" "هر کس خودش میدونه چیکار کرده عزیزم. اگر از من ناراحت شدی معذرت میخوام" "فقط با خودت فکر کن اگر به پسرخاله‌ت میگفتی بیاد کلانتری چی کار میکرد؟ می اومد یا مثل موسوی تنهات میذاشت" " ما قدر داشته‌هامون رو نداریم" پیام آخرش رو هم با چشم های تار از اشک جمع شده تو ش خوندم و گوشی رو توی کیفم انداختم. قبل از رسیدن به ایستگاه پیاده شدم. باید با یکی حرف بزنم. مسیر رو عوض کردم. نزدیک‌خونه‌ی مهدیه پیاده شدم.‌ پشت در ایستادم و انگشتم رو روی زنگ گذاشتم.‌ زیاد منتظر نموندم و صداش از پشت اف‌اف بلند شد _کیه؟ بغضم رو کنترل کردم و گفتم _منم مهدیه جان. باز کن خوشحال گفت _خوش اومدی عزیزم! در رو باز کرد و داخل رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید. ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌285 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار اتوبوس شدم. روی اولین صن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط شدم. برای یک لحظه پشیمون شدم. چرا اومدم اینجا! الان چی بهش بگم! با ذوق از خونه بیرون اومد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی قدم های تندش با دیدن چهره‌ی قرمز و چشم‌های پف کردم آهسته شد و نگران گفت _گریه کردی! جلو اومد و انقدر هول کرد که به خاطر بچه‌ی توی شکمش گفتم _سلام. خوبم. فقط دلم‌گرفته از نگرانیش کم نشد. جلو اومد. دستم رو گرفت و سمت تختی برد که گوشه‌ی حیاط بود. _دلت چرا انقدر گرفته که گریه کنی؟ اصلا چرا گرفته؟ صدای گریه رو کنترل کردم اما توانانیی کنترل اشک هام رو دیگه ندارم _مهدیه، مریم... زندگیم رو نابود کرد نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد و گفت _چی کار کرده!؟ اشکم رو پاک کردم و بین هق‌هق بی صدام نفسی تازه کردم با تمام حس خفگیم گفتم _تو میدونستی مرتضی به حرف مریم چیکار کرده؟ طوری که انگار میدونست و متتظر عکس العملم بود نفس سنگینی کشید خیلی ریز سرش رو متاسف تکون داد. _اره‌ وقتی انگشتر رو دستت کردی، مریم بهم گفت. حرف زدن توی این شرایط خیلی سخته و ازم توان میگیره ولی باید بگم _مهدیه من نمیدونستم انگشتر مالِ مرتضی‌ست و دستم کردم! ناراحت از حرفم‌ و درمونده پرسید _پس فکر کردی مال کیه که دستت کردی! به خاطر فکر احمقانه‌ی مریم باید دروغ هم بگم _نوزده روز دیگه تولدمه. فکر کردم نسیم دوستم انداخته _با خودت نگفتی چرا نوزده روز زودتر انداخته! کلافه اشکم رو پاک کردم _مهدیه این اصلا مهم نیست! مهم اینه که مرتضی دچار این سو تفاهم شده و همه‌ش تقصیر مریمِ! آهی کشید و نگاه ازم‌گرفت _بیچاره مرتضی. با چه ذوقی از حرم حضرت معصومه "سلام‌الله" زنگ زد گفت از خانوم خواسته کاری کنه عروسیتون مشهد باشید. ته دلم از خواست مرتضی و حرفی که مهدیه میزنه خالی شد. چقدر دوست دارم مریم رو خفه کنم با بغض ادامه داد _حالا چه جوری به مرتضی بگم که جواب تو نه هست؟ پس مریم نتیجه‌ی کار مسخره‌ش رو به کسی نگفته. نگاه از مهدیه برداشتم و گفتم _دیروز خودم بهش گفتم. تیز سمتم چرخید و غصه دار گفت _چی گفتی!؟ _گفتم ما بدرد هم نمیخوریم‌ مرتضی هم مثل همیشه قلدر بازی کرد چشم هاش پر اشک شد _دلش رو شکستی!؟ چشم‌های قرمز و پف کردم از حرف مهدیه گرد شد فوری اشکش رو پاک‌کرد و ناراحت ادامه داد _تقصیر من شد. خیلی وقته بهم‌میگه باهات حرف بزنم. ولی هر بار که اومدم یه اتفاقی افتاد نشد. مرتضی خیلی دوستت داره‌. چرا بهش میگی نه؟ مگه چه ایرادی داره؟ بیکاره؟ پسرخوبی نیست؟ درس خونده نیست؟ پسر پرتلاشی هم که هست.‌دیگه خودتم میدونی که سابقه‌ش برای چی بوده. چرا نه غزال؟! با دهن باز بهش خیره موندم و مهدیه ادامه داد _مرتضی دوستت داره. تو اصلا میدونی به صندوق مسجد درخواست وام داده که برای خاله سنگ قبر بخره؟ میخواد خودش رو بهت ثابت کنه. _مهدیه! در خونه باز شد و هر دو سرمون رو سمت در چرخوندیم. حامد با مشمایی که دستش بود وارد شد و از دیدن من جاخورد _ سلام! چرا اینجا نشستید. برید داخل دیگه! به احترامش ایستادم _سلام. باید زود برم. جلو اومد‌ متوجه چشم‌های اشکیم شد و اما طوری وانمود کرد که ندیده. مشمای توی دستش رو بالا آورد _اینم ماهی، سفارش شما مهدیه برای اینکه حامد متوجه علت اومدن من نشه لبخند زد و تمام غم صداش رو پنهان کرد. ایستاد مشما رو ازش گرفت _دستت درد نکنه. برنج گذاشتم منتظر بودم بیاری سرخ کنم بخوریم. غزال هم ناهار پیش ماست. _خوش اومده‌ پس تا تو سرخ کنی، منم نمازم رو بخونم. حامد سمت خونه رفت و مهدیه آهسته گفت _من نمیخوام حامد چیزی بفهمه. بعداً با هم حرف میزنیم. الان پاشو بریم داخل اصلا دوست ندارم بمونم ولی حریف مهدیه نمیشم _تو برو من یکم بشینم اینجا، بعد میام. لبخند تلخی زد و سمت خونه رفت.‌به محض اینکه در رو بست ایستادم و بی صدا از خونه بیرون اومدم.‌ فکر میکردم مهدیه آرومم میکنه ولی اشتباه میکردم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خیاط خونه نشستم. دو روز، جز دانشگاه جایی نرفتم و اونم نمیرفتم بهتر بود چون حضور محمد موسوی رو نمیتونم تحمل کنم. از طرفی فکر و خیال پیشنهاد مرتضی و قضاوت اطرافیا حتی بهترین دوستم، رهام نمیکنه.‌ فقط خدا رو شکر نسیم اون دو روز درکم کرد و از اینکه مزون نرفتم ناراحت نشد و اعتراض نکرد. _به این دختره که به عنوان فروشنده آوردم گفتم فقط کارهای مزون رو فاکتور کنه و فعلا لباس برای دوخت قبول نکنه. انقدر توی این دو روز غصه خوردم که صدام عوض شده _چرا؟ _نه تو با این حالت حوصله‌ی دوختن داری نه من دیگه پول دارم برم‌پارچه بخرم. تکلیف این چک هم مشخص بشه حراج میزنم جمعش کنیم تو اوج ناراحتیم درمونده نگاهش کردم _چرا میخوای جمع کنی! از این به بعد حساب شده خرید می‌کنیم که مشکل اینجوری نداشته باشیم.‌حیفه! با تعجب نگاهم کرد _داری جدی حرف میزنی! _آره.‌ نگاه به این حالم نکن.‌چند روز دیگه همه‌چیز عادی میشه. دوباره از اول شروع می‌کنیم. لبخند زد _خدا رو شکر! من بیشتر میترسیدم تو بگی جمع کنیم گفتم خودم پیشدستی کنم. _نه! چرا جمع کنیم. کم کم به درآمد هم میفتیم فقط از این به بعد با این شرایط من خیاطت باشم بهتره‌. _این حرف رو نزن! من و تو شریکیم. آهی کشیدم _با کدوم پول من شریکت شدم؟ _وقتی تمام داراییت رو توی کلانتری دادی به من، تمام سهمت رو یکجا دادی‌. شرمنده‌ی پسر داییت هم شدم. پنج تومن بهش بدهکار شدیم. فردا عصر میرم‌پیش مادر بزرگم یه جوری ازش میگیرم‌ که پول پسرداییت رو هم بدیم. _دستت درد نکنه به ساعت اشاره کرد _من‌ که از خدامه اینجا بشینی ولی حواست به ساعت هست؟ دیرت نشه سرم رو بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم. دستم رو تکیه‌ی زمین کردم و ایستادم. _دیر شده ولی مهم نیست. _یه بالاتنه هم مونده اونم میبری بدوزی؟ البته اگر حوصله داری. اگر نمیتونی بزار باشه برای بعد، چون کار مزونِ _میبرم. نسیم اگر کار نیست من یه چند روزی نیام. _آره عزیزم. خودم میخواستم بهت بگم. بمون خونه استراحت کن. لباس رو توی مشما انداختم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم.‌ از نسیم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور سد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.‌۲۰ سال گذشت و درست زمانی که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
ختم‌ده‌صلوات‌یک‌حمدوتوحید هدیه به
هدایت شده از  حضرت مادر
هدیه به سالروز ولادت پدر صنایع موشکی ایران شهید والامقام حسن طهرانی مقدم هست که امنیت و امروزمون رو مدیونشیم❤️
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید. ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
13 سالم بود که پدر مادرم و موقعی که مدرسه بودم تو گاز گرفتی خونمون از دست دادم... تک فرزند بودم...بی کسی رو با تک تک سلول های بدنم حس کردم💔 یک هفته از مرگ پدر مادرم می‌گذشت که پسر عموی بابام اومد سراغم و گفت باید چیز مهمی بهم بگه پشت سرش وارد اتاق شدم که کاغذی به دستم داد وگفت بخون... با خوندن اون بیشتر از قبل شکستم و ناباور به قطره قطره اشکم روی کاغذ زل زدم... این امکان نداشت پدرم نمی تونست این کارو باهام بکنه...❤️‍🔥❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e سرگذشت زندگی دردناک منه بیچاره رو بخونید😔💔
زندگی سختی داشتم.‌ خسته از همه جا از دانشگاه برمیگشتم‌که صدای استاد رو شنیدم.‌خانم ناصری یه لحظه صبر کنید. سمتش برگشتم و اصلا اجازه نداد سلام کنم‌ فوری طلبکار گفت. یه توضیحی ازتون میخوام. صفحه‌ی گوشیش رو سمتم گرفت‌ این چیه؟ عکس من با یکی از پسرهای دانشگاه در حالی که صحبت میکردیم تو گوشی استاد چی کار میکرد! اون‌روز داشت ازم خواستگاری میکرد عصبی گفت. من به ایشون گفتم درخواستم رو به بهت بگه. درخواست خواستگاری. چی بهت گفنه که داری باهاش مبخندی؟😳 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌287 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خیاط خونه نشستم. دو روز
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کلید رو توی در فرو کردم و وارد حیاط شدم با دیدن مرتضی جلوی در راهرو برای یک لحظه نفس کشیدن رو فراموش کردم. به سختی آب دهنم رو پایین دادم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. قیافه‌ی جدی به خودم‌گرفتم و اهمیتی به نگاه پر حرفش ندادم طوری که انگار اتفاقی نیافتده جلو رفتم _سلام کفشم رو درآوردم غمگین اما با همون لحن پروی همیشگیش گفت _سلام. کجا بودی؟! تو چشم‌هاش زل زدم. حقشه الان بگم به تو چه. اما نباید اجازه بدم حسی جز حس برادرانه بهم داشته باشه. باید مثل مریم رفتار کنم. _کتابخونه _قرار بود تا سه خونه باشی! ای خدا کی از دست این نجاتم میدی! _یکم طول کشید. پام رو داخل راهرو گذاشتم. لبخند زدم و برای اینکه تیر خلاص رو بهش بزنم سمتش چرخیدم گفتم _ممنون‌که برادرانه مواظبم هستی. نگاه معنی دارش رو توی صورتم چرخوند و غمگین گفت _برادرانه نیست. خودتم‌ می‌دونی پا کج کرد و سمت در حیاط رفت درمونده نفس سنگینی کشیدم. پس بی خیال نشده. مثل دو روز پیش حوصله‌ی مریم‌رو ندارم. دلم‌بروی خاله تنگ شده و بوی ماهی سرخ کرده‌ای که راه افتاده باعث ضعفم شده ولی مریم رو که می‌بینم دوست دارم موهام رو بکنم. از پله ها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم و نیمرویی برای خودم درست کردم وبه زور چند لقمه خوردم. نمازم رو خوندم تنها چیزی که فکر می‌کنم آرومم میکنه دوختن تزیین لباسی هست که با خودم آوردم.‌ برای هیچ‌کاری تمرکز ندارم جز همین. لباس رو بیرون آوردم و شروع به دوختن کردم آرامشی که بهم داد رو انقدر محتاج بودم که دلم میخواد تا نیمه‌های شب طول بکشه و تموم نشه. با حوصله سوزن رو داخل ملیله ها کردم و توی لباس فرو کردم. صدای در اتاقم بلند شد و جوری بهم دلشوره داد که انگار پرت شدم توی یه دره بی میل به در نگاه کردم. اگر از اینجا جواب بدم هر کس باشه میاد داخل. بهتره برم پشت در و از همونجا ردش کنم بره. ایستادم و خودم رو بی حال و خواب آلود نشون دادم _بله؟ در رو باز کردم و با دیدن مهدیه که دو تا بشقاب برنج و ماهی دستش بود، از خجالت اون روز که بی خداحافظی رفتم سر بزیر شدم _سلام برعکس انتظاری که داشتم اصلا ناراحت نبود _سلام دختر خوب! چرا ناهار نیومدی پایین؟ به اجبار از جلوی در کنار رفتم. _میل نداشتم‌بیا داخل به تعارف اول داخل اومد و وسط اتاق نشست. _بیا بشین ناهار بخوریم انقدر که دلم خواسته بی تعارف نشستم _غزال الان سه روزه شب و روز دارم ماهی میخورم. هیچی دیگه نمیتونم بخورم قاشقی از غذا رو توی دهنم گذاشتم _به خاطر ویاره بارداریته؟ برای اینکه با دهن پر حرف نزنه با سر تایید کرد. غذای توی دهنش رو خورد و گفت _منتظرت بودم بیای پایین با هم بخوریم. فکر کردم نیومدی هنوز. مرتضی رنگ زد گفت اومدی احتمالا رفتی بالا دوباره شروع به خوردن کرد. این سه روز انقدر نیمرو خوردم که دیگه حالم داشت بهم میخورد. بشقاب خالی مهدیه رو روی بشقاب خودم گذاشتم و کمی آب خوردم. _وای این لباسه چقدر قشنگه! 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تازه متوجه لباسِ مزون شدم. چرا یادم رفت پنهانش کنم! هیجان زده گفت _خودت میدوزی! _برای دوستمه. گفت میتونی گفتم‌بده امتحان کنم لباس رو برداشت _خیلی عالی دوختی! چقدرم تمیز درآوردی! بشقاب ها رو تو آشپزخونه گذاشتم و کنارش نشستم _ماشاالله انقدر با سلیقه‌ای که آدم میمونه! لبخند زدم‌که تو چشم‌هام‌زل زد _ان شالله لباس عروس خودت رو بدوزی لبخند رو لب هام خشکید. پس اومده اینجا که ادامه‌ی حرف هاش رو بزنه آهسته خندید _قیافه نگیر! آدمیم‌با هم حرف میزنیم _حرفی نیست اخه! آهی کشید و گفت _اون روز که رفتی حامد کلی سوال جوابم کرد که چرا و چی شد! نگاه ازش گرفتم _ببخشید باعث دردسرت شدم _نه دیگه با سه تا بچه و یه توراهی دردسر برام نمیشه ولی خجالت کشیدم _حالم خوب نبود نمیتونستم بمونم _حالت خوب نبود یا دوست نداشتی حرف هام رو بشنوی معذب گفتم _الانم اگر اومدی ادامه اون روز رو بگی دوست ندارم بشنوم با خنده گفت _تو بیجا میکنی! میدونی بچه بودی چقدر تر و خشکت کردم! حکم مادری دارم برات! _مهدیه من بی چشم و رو نیستم میدونم چقدر زحمت برام کشیدی ولی... _ولی نداره! به احترام اون روز ها باید حرف هام رو بشنوی ناراحت نگاهش رو به زمین داد _بهت حق میدم ناراحت باشی.‌ مرتضی عجله کرد منم یکم ترس داشتم لفتش دادم.‌طاقت نیاورد، بد عمل کرد. تو انقدر با شخصیت و با کمالات هستی که حقش باشه یه خواستگاری رسمی و درست و حسابی داشته باشی. نه مثل این پیشنهاد مریم بچه‌گانه. سرم رو پایین انداختم و دلخور به فرش خیره شدم. _تو ببخش. ندیده بگیر این رفتار رو. الان من اومدم بالا که رسمی و درست تو رو برای مرتضی خواستگاری کنم من کجا، مرتضی کجا! چرا به جای اینکه درکم کنن از در دیگه‌ای وارد شدن! _غزال یه حرفی زدی که بد به دلم موند. سر بلند کردم و درمونده نگاهش کردم _گفتی مریم زندگیم رو نابود کرد! مگه مرتضی چه ایرادی داره که با خواستگاریش زندگیت نابود میشه؟ سوالی بهم خیره موند. مرتضی ایرادی نداره. مریم با رفتارش و تماسش به محمد، آینده‌ای که نمی‌دونم میشد بهش تکیه کرد یا نه رو خراب کرد. دیگه حتی نمیدونم از این خرابی باید ناراحت باشم یا خوشحال. یه جورایی موسوی مرد موندن نبود و فقط بدرد روزهای خوش پنهانی میخورد. با صدای گرفته گفتم _اون جوری که تو فکر میکنی نیست. منم نمیتونم همه‌ی حرف‌هام رو بزنم _هر کس یه حرف های مگویی داره تو هم مثل بقیه. ولی خواهش میکنم به مرتضی فکر کن. به خدا خیلی دوستت داره. اصلا این ماهی رو به خاطر تو گرفته. بهش گفتم اون روز اومدی نموندی گفت بیا اینجا هم اونجوری که دوست داره رسمی ازش خواستگاری کن هم ماهی میخرم درست کن.‌ _مهدیه جان رسمی یا اون جوری که گفت فرقی تو جواب من نداره. جواب من... _تو رو خدا عجله نکن. می‌دونم مرتضی یه چند باری رفتار درست باهات نداشته ولی یکم مرور کن! به خدا رفتار های خوب هم داره‌. حرصیه، زود جوش میاره‌ اونم به خدا ارثیه. اخلاقش به بابای خدا بیامرزم کشیده. من چی میگم مهدیه چی میگه! _یه حرف هایی زد که بهت بگم. اون روز تو بهشت زهرا بهت گفته اینجا رو آماده کنه کابینت کنه که همینجا بمونید. فکر کرده شاید از این حرف ناراحت شدی. گفت خونه‌ی جدا میگیره. فقط یکم نامزدیتون طولانی میشه _مهدیه... دستش رو روی لب هام گذاشت _جان مهدیه الان جواب نده. بشین فکر کن. هم به معیار های خودت هم خواهش و التماس های من. مرتضی نذر کرده برات ایستادو با محبت گفت _خدا رو هم در نظر بگیر. سمت در رفت _دیگه میرم پایین. خیره نگاهش کردم چرخید سمتم _من هفته‌ی دیگه میام ازت جواب میگیرم. خداحافظ در رو باز کرد و بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
زندگی سختی داشتم.‌ خسته از همه جا از دانشگاه برمیگشتم‌که صدای استاد رو شنیدم.‌خانم ناصری یه لحظه صبر کنید. سمتش برگشتم و اصلا اجازه نداد سلام کنم‌ فوری طلبکار گفت. یه توضیحی ازتون میخوام. صفحه‌ی گوشیش رو سمتم گرفت‌ این چیه؟ عکس من با یکی از پسرهای دانشگاه در حالی که صحبت میکردیم تو گوشی استاد چی کار میکرد! اون‌روز داشت ازم خواستگاری میکرد عصبی گفت. من به ایشون گفتم درخواستم رو به بهت بگه. درخواست خواستگاری. چی بهت گفنه که داری باهاش مبخندی؟😳 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت رویا رو بزارم؟😂
پارت داریم چه پارتی😋
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش دراز کشیده و جوری خوابیده که قصد بیدار شدن نداره. بی صدا غذا رو توی یخچال گذاشتم. پتو و بالشتی برداشتم و کنارش دراز کشیدم.‌ نگاهم رو توی صورت مرد مهربون زندگیم که حسابی غرق در مشکلات خانوادمون شده چرخوندم.‌ علی روزهای خوب هم به من نشون داده و این انصاف نیست با یه اخم و تشرش همه رو فراموش کنم. چقدر دوست دارم بغلش کنم یا خودم رو توی آغوش گرمش جا کنم اما می‌ترسم بیدار شه. آهسته دستم رو از زیر دستش رد کردم و دست گرمش رو تو آغوش گرفتم و بوسیدم‌‌ انقدر خوابش عمیقه که بیدار نشد. چشمم رو بستم و توی عطر لباسش غرق شدم و خوابیدم تکون ارومی به بازوم داد _رویا جان بدون اینکه پلک‌هام رو از هم‌فاصله بدم _بله _بلندشو نماز بخونیم خواب موندیم داره قضا می‌شه. برای اینکه بیشتر بخوابم گفتم _تو برو منم الان میام _سرت رو بازومه. بردار برم وضو بگیرم سرم رو کمی بالا گرفتم تا دستش رو برداره. کف دستش رو پشت گردنم گذاشت و به سمت جلو هولم داد _بلند شو ببینم. به سختی پلک هام رو از هم فاصله دادم. _نخوابی ها! با سر تایید کردم. ایستاد و همونطور که سمت سرویس می‌رفت گفت _حسین قراره بیاد دنبالت _مگه تو نیستی؟ _من می‌مونم میلاد رو ببرم. سلام‌ نمازم رو دادم و به علی که سرسجاده‌ش ذکر می‌گفت نگاه کردم.‌ برای رفتار دیروزش اصلا ازم دلجویی نکرد. _علی هموجور که با سر انگشت‌هاش ذکر می‌گفت گردنش رو به عقب چرخوند. خودم رو مظلوم کردم _تو دیگه من رو دوست نداری؟ با تعجب ابروهاش بالا رفت و سرش رو سوالی تکون ریزی داد. دست از سبحان‌الله گفتنش برنداشت _دیروز بی‌خودی من رو دعوا کردی خندید و سرش رو تکون داد و کف هر دو دستش رو روی صورتش کشید و گفت _انقدری که من تو رو دوست دارم... _آدم یکی رو دوست داره بی‌خودی دعواش می‌کنه؟ جانمازش رو جمع کرد _بیخودی بود؟! _نبود؟ کامل سمتم چرخید _نه نبود.‌به خاطر رضا اعصابم خورد بود یکم شلوغش کردم ولی بی‌خودی نبود. نمایشی اخم کرد _اصلا بگو ببینم کی به تو اجازه داد میلاد رو ببری بیرون دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _الان باید توضیح هم بدم! با خنده خودش رو سمتم کشید _الان قاضی تویی؟ خب بگو چی‌کار کنم که از این حالت در بیای. حکمت چیه؟ ناراحت نگاهش کردم _بغلم کن ابروهاش بالا رفت و جوری که انگار یه بچه جلوش نشسته با عشق نگاهم کرد _چه حکم قشنگی.‌ دست هاش رو دور کمرم انداخت و بغلم کرد _اگر بدونم حکم‌هات اینجوری همه‌ش جرم مرتکب میشما! انگشتش رو زیر بغلم برد و قلقلکم داد خنده‌م گرفت و تلاش کردم از آغوشش بیرون بیام ولی اجازه نداد. _علی نکن. قلقلکم میاد _طبیعیه چون دارم قلقلکت میدم صدای خنده‌م بالا رفت و بالاخره بی‌خیال شد. ازم فاصله گرفت و انگشتش رو جلوی صورتم نمایشی و تهدیدوار تکون داد _حکمش با توعه ولی نوع و زمان اجراش با خودمه با خنده چادرم رو که نامرتب شده بود مرتب کردم _تو حکم می‌کنی من باید مظلوم نگاهت کنم! _بالاخره مردی گفتن زنی گفتن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀