eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.9هزار دنبال‌کننده
225 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌373 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرم‌روی زانوهای بغل گرفته‌م گذ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد. _من و تو باید باهم حرف بزنیم نگاه ازش گرفتم _من با تو هیچ حرفی ندارم. فقط میخوام برم ایستاد _نظرم عوض شد. فکر امتحان‌‌های آخر ترم رو از سرت بیرون کن. چون تصمیم گرفتم اونجا هم نری.‌ همزمان که سمت اتاقی می‌رفت ادامه داد _تا زمانی که بخوای لج‌بازی کنی و ادای بچه ها رو دربیاری نمیزارم رنگ آسمون رو ببینی ته دلم از حرف‌هاش خالی شد. حمیده خانم گفت _آقا اینجا تموم‌شد کجا برم؟ _خونه‌ی پدرم این رو گفت و وارد اتاقی شد و در رو بست. حمیده خانم نگاهش رو به من داد. سینی غذا رو از جلوم برداشت.‌ _تو همون دختر آقا سپهری؟ اشک تو چشم‌هام جمع شد اگر نزاره برم دانشگاه چیکار کنم! _رنگ و روتون پریده. این غذا رو از خونمون آوردم.‌ بگیر بخور درمونده با چشم‌های پر اشک گفتم _شما کی میخوای بری؟ _کارم که تموم شه.‌ _می‌شه منم با خودتون ببرید؟ ترسیده به در اتاق سپهر نگاه کرد _من الان چهار سالِ دارم اینجا کار می‌کنم. دلم نمی‌خواد بیکار شم _اینا چهارسالِ اینجان؟ _همشون نه. پدر و مادرشون که کلا ایران بودن. بقبخ‌هم اول آقا سعید و خانمشون برگشتن.‌ بچه‌هاشونم یه ده سالی هست برگشتن آقا سپهر اخرین نفر بود که اومد. در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. حمیده خانم ایستاد. کیفش رو برداشتدو بیرون رفت. جاوید روی مبل نشست و آهسته گفت _بابا کجا رفت؟ از اینکه باباش طوری خطاب میکنه که انگار پذیرفتمش خوشم نمیاد.‌ جوابش رو ندادم _من می‌تونم کمکت کنم بری بیرون شاید راست بگه.‌ با سر به اتاقی که سپهر برای استراحت داخلش رفته اشاره کردم و بی صدا لب زدم _اونجاست نیم‌نگاهی به در انداخت. ایستاد و خواست سمتم بیاد که صدای سپهر بلند شد _جاوید حاضر شو با سروش برید برای رستوران خرید کنید. بهرام‌نتونسته نا امید سرجاش ایستاد و رو به در اتاق گفت _چشم نگاهش رو به من داد و آهسته گفت _نشد! شب حرف میزنیم. برو تو اتاقت اینجوری رو سرامیک‌نشستی کمرت درد میگیره سمت در رفت و آهسته تر گفت _شب برات شارژر میخرم میارم صدای در خونه بلند شد. همزمان که دستگیره‌ش رو پایین می داد گفت _اومدم‌سروش در رو باز کرد و بیرون رفت. نمی‌دونم می‌شه بهش اعتماد کرد یا نه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت149 🍀منتهای عشق💞 گفتی مثل مادرش نیست، بهم قول داده، باهاش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیتون گفتی! من گفتم اهمیت ندادی اگر این خوب بگو گفتنت رو مثل اون سریاس حرف نزنم سنگین‌ترم _ نه به خدا کلافه شدم. بگو چیکار کنم؟ حرفت رو گوش می‌کنم. وای خدا باید برم پایین بیشتر از این بالا بمونم علی خیلی ازم ناراحت میشه _پس بیا بشین روی مبل چند لحظه‌ای به سکوت گذشت سمت در رفتم دستم سمت دستگیره رفت علی گفت _ از فردا محدودش کن. _ رفت! _ برمی‌گرده. عمو نمی‌ذاره یه روزم از خونه دور بمونه. ولی از فردا محدودش کن بهش اجازه رفتن خونه عمو رو نده باشگاه رفتنش رو کنسل کن. یه ذره جلوش جدی وایسا. کارت عابر بانک تو ازش بگیر. این همه اختیار توی زندگی بعد از گذروندن ده ،پونزده سال از زندگی به همسر داده می‌شه نه اولش. این حرفی که می‌زنم در رابطه با همه صدق نمی‌کنه ولی زن‌هایی مثل مهشید باید محدود بشن تا قابل کنترل باشن. یه خورده سخته هم برای تو هم برای اون. چند ضربه به در زدم. دیگه موندن جایز نیست. در رو باز کردم و علی ناباور نگاهم کرد. شرمنده و خجالت زده گفتم _ من داشتم لباس عوض می‌کردم خیلی زود برگشتید نگاهش تیز شد اما جلوی رضا خودش رو کنترل کرد از نگاه تیز علی خندم گرفت انتظار داشت به محض اینکه توی خونه اومدن من اعلام کنم هنوز هستم. کنترل خندم از دید علی پنهان نموند سمت در رفتم _ ببخشید من میرم پایین خداحافظ با عجله از خونه بیرون رفتم و به محض بسته شدن در قیافه اخم آلود علی وقتی فهمید هنوز نرفتم پایین جلوی نظرم اومد و بیشترخندم گرفت. دستم رو روی دهنم گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم پایین پله‌ها متوجه خاله شدم. روی مبل نشسته بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود. زهره و میلاد بیخیال حالِ خاله گوشه‌ای نشسته بودند به صفحه گوشی نگاه می‌کردند و ریز ریز می‌خندیدن. حال خاله باعث شد تا لبخندم که به خاطر قیافه علی، وقتی فهمید به حرفش گوش نکردم و پایین نرفتم، محو بشه جلو رفتم و کنارش نشستم.. _ خاله خوبی؟ نفس سنگینی کشید نیم نگاهی بهم انداخت و بی‌جون گفت _ میزارن خوب باشم؟ _ مهشید رفت؟ با سر تایید کرد _انقدر از حرفاش ناراحت شدم که نرفتم جلوش رو بگیرم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌374 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوباره زانوهام رو بغل گرفتم. اگر نگران‌شارژ گوشیم نبودم اصلا تماسم با مرتضی رو قطع نمی‌کردم دستم رو زیر مقنعه‌م بردم و پلاک‌و زنجیری که برام خریده بود رو روی گردنم توی مشتم گرفتم و آه کشیدم فکر می‌کردم همه چیز تموم‌می‌شه و بعد از اینکه به همه گفتیم با هم زندگی می‌کنیم در اتاق سپهر باز شد. نیم‌نگاهی بهم انداخت سمت میز رفت کنترل کولر رو برداشت روشنش کرد _رو زمین نشین کمردرد می‌گیری _توی این بیست و دو سال یاد گرفتم چه جوری از خودم مراقبت کنم. مثل تمام ایپون سال‌ها که نبودی نمی‌خواد نگران من باشی نفس سنگینی کشید و سمت اتاقش رفت. اینبار درش رو باز گذشت. زیر چشمی نگاهش کردم روی صندلی گهواره‌ای نشست و سرش رو به بالاش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست بی اهمیت بهش سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.‌ از شدت ضعف و گرسنگی بیدار شدم.‌ چششم رو باز کردم و نگاهم سمت اتاق سپهر رفت. روی صندلی نیست. یعنی رفته بیرون. لقمه‌ای که محبوبه خانم برام گذاشته بود رو از مشما بیرون آوردم و شروع به خوردن کردم.‌ نصفش رو خوردم که دری باز شد و سپهر حوله به دست بیرون اومد‌ نگاهی بهم انداخت و حوله رو روی صندلی گذاشت و در سرویس رو بست. _تو یخچال غذا هست _من نیازی به غذای شما ندارم از بالای چشم‌نگاهم کرد و ترجیح داد سکوت کنه. وارد اتاقش شد. سجاده‌ای پهن کرد و رو به قبله ایستاد. از حرصم گفتم _به نظرت خدا نمازت رو قبول می‌کنه؟ باز هم جواب نداد و قامت بست. نگاه پر از نفرتم رو ازش گرفتم.‌ بقیه‌ی لقمه‌م رو خوردم. نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. اذان مغرب رو گفته. با دیدن شارژ گوشیم که قرمز شده بود آه از نهادم بلند شد. در خونه به صدا دراومد سپهر از پای سجاده ایستاد و سمت در رفت و بازش کردم _سلام. چرا نیومدی؟ از جلوی در کنار رفت _بیا تو مردی با قد و هیکل خودش داخل اومد. _گردنم درد می‌کنه! _لیلا گفت غزال رو آوردی! سپهر نیم‌نگاهی بهم انداخت و باعث شد تا اون مرد متوجه حضورم بشه. لبخندی زد و گفت _سلام‌ خوش اومدی! نگاه از هردوشون گرفتم و جوابی ندادم _سعید من شاید یه چند روزی نیام. مرد نگاه ازم گرفت _عیب نداره داداش. بمون خونه _سالن رو جز سروش به کسی نسپر. نه جاوید حواس درستی داره نه شهاب مسئولیت پذیری داره _با جفتشون عصر حرف زدم. جاوید یهو غیبش زد هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. وقتی اومد یه جوری باهاشون حرف زدم که با تعطیلی رستوران بیان خونه. سپهر ناراحت گفت _یه چند روزی برای شام و ناهار هم پایین نمیام. یه جوری به مادرجون بگو بابا رو آماده کنه. _درکت می‌کنن.‌ سمت در رفت. _به لیلا می‌گم‌شام رو براتون بیاره بالا _دستت درد نکنه بیرون رفت و در رو بست و تشر مانند گفت _بار آخریه که یکی توی این خونه بهت سلام می‌کنه و بی جواب می‌زاری. دفعه‌ی بعد ساکت نمی مونم که آبروم بره _برو به همه بگو برای تربیت غزال کاری نکردی که آبروت گرو رفتارش باشه انگشتش رو تهدیدوار سمتم گرفت _تموم کن این رفتارت رو _بزار برم که تموم شه _تو خواب ببینی که ولت کنم هر غلطی دلت میخواد بکنی. یه روز سوار ماشین یکی بشی فرداش با یکی قرار بزاری قهوه بخوری و ترک موتور یکی دیگه بشینی. به قول خودت نبودم الان اومدن که درست رفتار کردن رو یادت بدم _اصلا برام‌مهم نیستی پس هیچ کدوم رو برات توضیح نمی‌دم‌که آگاه بشی. تو همین جهل خودت بمون _جهلی بهت نشون بدم اون‌سرش ناپیدا پر بغض از لحنش گفتم _همه فکر می‌کنن بعد بیست و دو سال تشریف اوردی جبران کنی.‌نمی‌دونن یزید رفتی شمر برگشتی نگاه پر مکثی بهم انداخت _میزازی! آنچنان شمشیرت رو از رو بستی ووبی ادبی می‌کنی... _اشتباه دیدی سپهر مجد. شمشیر نیست... _ساکت شو. محترمانه دارم بهت میگم. بیست و سه سالته.‌مجبورم نکن مثل دختربچه‌های سیزده ساله باهات رفتار کنم به خاطر تو برای اولین‌بار می‌خوام شام‌و ناهار پایین نرم _منت نزار.‌ برو که من با رفتنت بیشتر خوشم خیره نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید. روی مبل نشست و به زمین خیره موند.‌ کاش میرفت تو اتاقش! اینحوری نشسته جلوم دارم اذیت میشم.‌ پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.‌۲۰ سال گذشت و درست زمانی که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با باز شدن در خونه نگاهم سمت جاوید رفت سلامی گفت و نگاهش بین هر دومون جابجا شد. سپهر با اخم نگاهش کرد _چرا الان اومدی؟ _عمو گفت زودتر بیام روی مبل جابجا شد _زن‌عموت شام رو اورده بالا. بخوریم بمون بالا من باید برم پیش عمه‌ت _چشم.‌تو آشپزخونه می‌خوریم؟ ایستاد _آره نگاهش رو به من داد _بلند شو بیا شام یعنی اگر چند ده ساعت کنارش بشینم محلش ندم عین خیالش نیست و دوباره حرف خودش رو می‌زنه.‌نگاه ازش گرفتم که با غیظ گفت _نمی‌خوری بلند شو برو تو اتاقت.‌از ظهر نشستی زانوهات رو بغل گرفتی جاوید گفت _الان میره. شما بشینید خودم می‌فرستمش نگاه چپ‌چپش رو ازم برداشت و روی صندلی نشست. جاوید جلو اومد خم‌شد و دسته کیفم رو گرفت و آهسته گفت _برات شارژر خریدم. پاشو برو اتاق نزار ببینه. هم من رو دعوا می‌کنه که چرا بی اطلاعش برات خریدم هم گوشی تو رو می‌گیره انگار چاره‌ای ندارم جز اینکه به این حرفش گوش کنم و برم تو اتاقی که می‌گه وارد اتاق شدم و جاوید پنهانی شارژر روی بهم داد و بیرون رفت در رو بستم و متاسفانه کلیدی پشتش نیست که قفلش کنم. فوری پریز برق رو پیدا کردم گوشی رو به شارژ زدم و برای مرتضی نوشتم "شارژر پیدا کردم.‌گوشیم رو زدم شارژ.‌ نمی‌تونم بهت زنگ بزنم می‌ترسم صدام رو بشنوه گوشیم رو بگیره" روی تخت نشستم و نگاه پر حسرتم رو توی اتاق چرخوندم‌. تو انقدر داشتی و من از اول بچگی تو فقر دست و پنجه نرم کردم. خدا هیچ وقت از این گناهش نمی‌گذره صدای پیامک‌گوشیم بلند شد و هول شدم و دستپاچه گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و پیام‌مرتضی رو باز کردم "لوکیشن بفرست بیام ببینم حرفش چیه" "اومدنت فایده نداره. نمی‌زاره. صبر کن خودم حلش می‌کنم. دو سه روز دیگه برمی‌گردم" پیام رو ارسال کردم. هر چند خودم به این حرفم اعتقادی ندارم ولی چاره‌ای جز امید دادن ندارم "غزال من کلافه‌م.‌ این بالا بودی خیالم راحت بود.‌ انقدر که از صبح اعصابم خراب توی این چهار سال نبود" اشک تو چشم‌هام جمع شد.‌از بس گریه کردم پشت پلکم درد می‌کنه "منم حالم بده. دوست دارم برگردیم به اون روز تو مسجد بگم باید عقدمون رو ثبت کنید" "ای کاش میگفتیم.‌" پیام بعدیش اومد "کی بهت زنگ بزنم؟" آهی کشیدم "بست نشسته تو خونه که من تنها نشم و نتونم جایی برم. یا خودش یا پسرش کنارم هستن.‌ با خودش که نمیشه کنار اومد اما پسرش انگار مثل خودش نیست " پیام‌رو ارسال کردم ک دستی به پشت پلکم کشیدم. چقدر درد میکنه. گوشی توی دستم لرزید و پیامش رو باز کردم "تو که نمیشناسیشون. به پسرش زیاد نزدیک‌نشو " بین اون همه غصه و اشک از غیرتی شدن مرتضی لبخند رو لب هام نشست. ای کاش حسش رو به خودم از خیلی وقته پیش می‌دونستم و در برابر این غیرت زیباش انقدر نمی ایستادم. فوری براش نوشتم "چشم.‌ خیالت راحت حواسم هست" "من خیالم از تو همه جوره راحتِ" لبخند رو لب‌هام عمیق تر شد "انقدر گریه کردم چشمم درد می‌کنه" "درست میشه. به گوشی نگاه نکن. برو استراحت کن. صبح اگر نبود زنگ بزن" "باشه.‌ شب بخیر" گوشی رو زیر بالشت روی تخت پنهان کردم تا هم شارژ بشه هم دیده نشه. مقنعه‌م رو درآوردم و کنار چادرم گوشه‌ای گذاشتم.‌ چشمم به کارتنی افتاد که مرتضی ازش حرف زد. صبح رفته کتاب‌هام رو جمع کرده آورده اینجا که هیچ بهانه‌ای برای رفتن نداشته باشم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت150 🍀منتهای عشق💞 _ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله از صدای ریز ریز خندیدن زهره و میلاد عصبی شد و با تشر بهش گفت _ تو بچه‌ت کجاست؟ زهره در حالی که روی سر میلاد راو می‌بوسید نگاهی به مادرش انداخت و گفت _ گذاشتم پیش مادر شوهرم ایستاد و نگاهی به پله‌ها انداخت _ رضا تنهاست من میرم بالا خاله گفت _ بشین سر جات! به اختلافشون دامن نزن _ من کاری ندارم! می‌خوام برم ببینم بالا برادرم چه کمکی نیاز داره، کنار دستش باشم. زنش که دیدی ول کرد رفت! خاله نفس سنگینی کشید رو به زهره گفتم _علی داره با رضا حرف می‌زنه حرفشون خصوصی بود به منم گفتن برو پایین فعلاً بالا نرو روی مبل نشست با حس خوشحالی سرشاری که داره، به در خیره شد طوری که انگار اون باعث این اتفاق شده و موفقیت خیلی بزرگی برای خودش کسب کرده. خاله یستاد سمت میز تلفن رفت. گوشی رو برداشت روی زمین گذاشت و نشست. تردید رو توی نگاهش میشه دید گوشی رو برداشت شماره گرفته و کنار گوشش گذاشت چند لحظه‌ای منتظر موند و بالاخره گفت _ سلام آقا مجتبی حالتون خوبه؟ پس خاله می‌خواد شکایت مهشید رو به عمو بکنه شما کجایید میتونید. بیاید اینجا؟ زهره ذوق زده کف هر دو دستش رو بهم مالید و زیر لب گفت _ایول! این درسته _پس منتظرتونم.‌ خدانگهدار گوشی رو سرجاش گذاشت و تهدید وار رو به زهره گفت _عموت بیاد اینجا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی زهره، خوشحال گفت _چشم الهی دورت بگردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌376 💫کنار تو بودن زیباست💫 با باز شدن در خونه نگاهم سمت ج
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدار شدم‌.‌ نگاهی به دور و اطرافم انداختم. یعنی می‌شه توی این اتاق دارو پیدا کنم. کشوی میز رو بیرون کشیدم و با دیدن فضای خالیش ناامید شدم.‌ لبه‌ی تخت نشستم و هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم. یه بار دیگه‌ هم به این سردرد دچار شده بودم. همون شبی بود که به دایی گفتم امیر علی رو نمی‌خوام و قشقرقی که دایی درست کرد. تحمل این سردرد خیلی برام سخته. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. توی این تاریکی چه جوری قرص پیدا کنم. با صدای متعجب جاوید سمتش برگشتم.‌ _این وقت شب کجا داری میری؟ _سردرد دارم.‌ می‌تونی یه مسکن بهم بدی! _آره.‌تو اتاقم دارم. وارد اتاقش شد و بعد از چند لحظه بیروم‌اومد و ورق قرصی سمتم گرفت. _بشین رو مبل برات آب بیارم کاری که گفت رو انجام دادم. با لیوان آب کنارم نشست ‌قرص رو خوردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشت آهسته گفت _انقدر که گریه کردی سردرد شدی. _بابت قرص ممنونم _یه وقت به سرت نزنه بخوای سرخود بری‌ها! بابا رو اینجوری نگاه نکن هر چی از دهنت در میاد بهش می‌گی هیچی بهت نمی‌گه.‌خیلی قاطیه. _من ازش نمی‌ترسم _منم نمی‌ترسم ولی جرئت هم ندارم جوابش رو بدم.‌ کمی سکوت کرد و گفت _ظهر که نیومدی پایین خیلی برای بابا گرون تموم شد _اصلا برام مهم نیست. _تو اگر قرص می‌خواستی چرا مانتو مقنعه پوشیدی؟ _چون‌به حجابم اعتقاد دارم _آخه اینجا که نامحرم نیست! _شما دوتا چرا بیدارید! نگاه هر دومون سمت سپهر رفت. من فوری نگاهم رو ازش گرفتم و جاوید گفت _غزال سردرد داشت قرص خواست بهش دادم _می‌خوای بریم دکتر؟ یاد اون شب‌هایی افتادم‌که مریض می‌شدم و هیچ‌کس نبود ببرم‌دکتر ایستادم و رو بهش گفتم _ بالای بیست ساله هر بار که مریض می‌شم بعدش خودم خوب می‌شم. چون‌کسی نبوده که ببرم دکتر.‌ از کنارش رد شدم‌ و وار اتاق شدم‌ در رو بستم و بغضم رو پس زدم تا سردردم بیشتر نشه قرص خیلی زود اثر کرد و سردردم آروم گرفت‌.‌ روی تخت خوابیدم و چشمم رو بستم‌. انقدردرد داشتم که الا‌ن که آرومم از ترسم تکون نمی‌خورم که نکنه دوباره شروع شه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌377 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با سر و صدایی که از بیرون می‌اومد بیدار شدم _چایی رو دم‌کن _چشم جاوید مثل ربات می‌مونه برای سپهر. هر چی می‌گه فقط جواب می‌ده چشم! در اتاق باز شد و سپهر تو چهارچوب در ایستاد فوری مقنعه‌م رو روی سرم انداختم و با غیظ گفتم _چرا در نمیرنی! _بلند شو بیا صبحانه _من سیرم _غزال امروز دیگه مثل دیروز نیست که بهت اجازه بدم هر جور دوست داری رفتار کنی. خواستم جوابش رو بدم که جاوید از کنارش داخل اومد _چایی رو دم کردم.‌ شما بشین من غزال رو میارم سپهر نگاه چپ‌چپی بهم انداخت و بیرون رفت از رفتن پدرش که مطمعن شد در اتاق رو تا نیمه بست _سلام. صبح بخیر جلو اومد و به پایین تخت اشاره کرد _اجازه هست؟ _من نمیام خودت رو خسته نکن نشست و با احتیاط به در نگاه کرد _می‌دونی چرا اینجایی؟ خیره نگاهش کردم و ادامه داد _چون زورت بهش نمی‌رسه وگرنه می‌رفتی باز هم‌ سکوت کردم _بلند شو بیا یه چایی بخور برو. سرم رو بالا دادم _تو بیا من بهت قول می‌دم بابا که یکم‌آروم بشه بپیچونمش ببرمت هر جایی که دوست داری _تو انقدر از این می‌ترسی که چشم از دهنت نمی‌افته چه جوری می‌خوای... _نمی‌ترسم.‌ احترام می‌زارم وگرنه کی دیروز رستوران رو پیچوند رفت برات شارژر خرید؟ ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد _پاشو دیگه نیم‌نگاهی به دستش انداختم _خیلی خب تو برو لباس بپوشم خودم میام فقط وای به حالت اگر دروغ گفته باشی آهسته خندید _اخلاقت به بابا کشیده. ته هر حرفش تهدید می‌کنه. و اگر اینطور باشه باید از تو هم ترسید چون بابا به تمام تهدید هاش عمل می‌کنه این رو گفت و از اتاق بیرون رفت مانتوم‌رو پوشیدم و مقنعه‌م‌ رو درست کردم و اخم‌هام رو توی هم‌کردم و از اتاق بیرون رفتن جاوید به سرویس اشاره کرد _دستشویی اونجاست نیم‌نگاهی به سپهر انداختم. سر میز نشسته بود آرنجش روی میز بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود وارد سرویس شدم‌ آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال خشک‌کردم و بیرون رفتم بی میل سمت آشپزخونه رفتم. اگر به خاطر حسابی که روی قول جاوید باز کردم نبود نمی‌رفتم. جاوید آهسته گفت _اومد سپهر هر دو دستش رو از روی سرش برداشت و نگاهم کرد. روی صندلی نشستم ظرف موزی که خورد شده بود رو جلوم گذاشت با دیدنش بغض توی گلون گیر کرد. خاله می‌گفت مادرت دوست داشت که تو صبحانه موز بخوره، بابات تا بود تلاش می‌کرد هر روز براش بخره اما بعد از رفتنش گاهی شرایط اقتصادی ، گاهی هم حال بدش که از غصه بود و به خاطر این مرد ایجاد شده، نبود که بخوره. بشقاب رو به عقب هول دادم‌ نفرت نگاهم رو بیشتر کردم.‌ نتونستم جلو اشک هام رو بگیرم و روی گونم ریخت. آهسته گفتم _ چرا می‌خوای عذابم بدی! تلاشی که از دیروز، برای کنترل خشمش میکرد کنار رفت و با غیظ گفت _ بس کن غزال کم کم دارم طاقتم رو در برابرت از دست می‌دم _ می‌دونستی مامانم عاشق موز تو سفره‌ی صبحانه‌ست برای اون گذاشتی‌ که اینجوری عذابم بدی. که یادم بندازی نبودی چقدر سختی کشیدیم نگاهش برای لحظه‌ای رنگ ناباوری گرفتم اما بلافاصله عصبانیت جای خودش رو بهش داد ظرف موز رو برداشت و عصبانی به دیوار آشپزخانه کوبیده از ترس توی خودم جمع شدم و جیغ کوتاهی کشیدم گریه‌م به هق هق تبدیل شد. جاوید متعجب به هر دوتامون نگاه می کرد آهسته پاشو از زیر صندلی به پام‌زد و در واقع ازم خواست گریه نکنم یک دفعه بازوم توسط سپهر کشیده شد نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت _اون روی سگ من رو بالا نیار! اشکم رو با پشت دست پاک کردم _ ازت متنفرم یک لحظه از نگاه عصبیش ترسیدم این مرد با این همه بد جنسی که من و مامان رو تنها گذاشت و رفت. الان هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده. حتی آسیب رسوندن جدی. جاوید هم ایستاد و نگاه سپهر انقدر به چشم‌هام خیره موند تا بالاخره با حرص بازوم رو رها کرد،با قدم‌های بلند از خونه بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گوشه‌ای نشست و با اخم‌های تو هم به زمین خیره شد _مامان برم به رضا بگم بباد پایین؟ چشم‌غره‌ای که به زهره رفت باعث شد تا ساکتش کنه. به نظر منم اگر قرار شکایت مهشید رو به عمو بکنه باید رضا باشه. اما الان با این اخمی که خاله روی ابروهاش نشونده کی جرئت می‌کنه نظرش رو بگه. صدای علی از بالا اومد _بیا کمک کنم بری پایین رضا گفت _نه بالا راحت ترم _چی رو راحتی! تنها بمونی چیکار کنی. خاله نگاهش رو از پله ها گرفت و نفس سنگینش رو بیرون داد. نفر بعدی که علی حکم کنه کجا بره منم که اصلا دوست ندارم برم بالا. چون می‌دونم قراره چه اتفاقی برام بیفتاده. فوری ایستادم و پشت خاله رفتم.متعجب نگاهم کرد. سرم رو کنار گوشش بردم _خاله تو رو خدا نزار من برم بالا نگران‌گفت _باز چیکار کردی!؟ _حالا بهتون میگم. شروع به ماساژ سرشونه هاش کردم. زیر لب گفت _از دست شماها آخر من دیوونه می‌شم. صدای پر از احتیاط و کمی ترسیده رضا بلند شد _علی آروم.‌ خیلی درد می‌کنه _تکیه‌ی بدنت رو بده به من! خاله آهسته اما تهدیدوار رو به زهره گفت _هیزمِ زیر آتیش دعوای این دو تا نشو زهره حق به جانب گفت _وا مامان! به من چه. ندیدی دختره‌ی سلیطه چه جوری صداش رو انداخته بود سرش! فقط به من گیر میدی به علی که دستش رو دور کمرم رضا انداخته بود نگاه کردم. رو به زهره گفت _تا زمانی که مهشید زن رضاست احترامش توی این خونه واجبه. چه باشه چه نباشه زهره حق به جانب گفت _احترام بزاره احترام ببینه _خر به آدم لگد بزنه آدمم به خر لگد میزنه! نیش زهره باز شد و گفت _نه. ولی اسمش روشه. خره، باید کتک بخوره تا آدم بشه علی چشم‌غره‌ای به زهره رفت _بس کن خاله درمونده گفت _یعنی چی تا زمانی که زن رضاست! نگاهش بین رضا و علی جابجا شد _چی گفتید به هم که نتیجه‌ش این تا زمانی... شده؟ با کمک علی، رضا روی مبل نشست. _همین جوری گفتم _تو رو خدا همین‌جوری هم نگید! نگاه علی به من افتاد. فوری سرم رو پایین انداختم و به ماساژی که چند لحظه‌ای می‌شد ازش دست کشیده بودم، ادامه دادم. _رویا بیا بریم‌ بالا فشار دستم روی سرشونه‌ی خاله زیاد شد و کمی هول کردم. خاله گفت _برید بالا چی بشه! بمونید همینجا. _چه کاری از ما برمیاد! خسته‌م برم استراحت کنم وای خاله خواهش میکنم راضی نشو _تو برو بزار رویا بمونه. نگاه معنی دار علی هم باعث نشد تا کوتاه بیام. روی مبل کنار رضا نشست _زهره یه سینی چایی بیار زهره که از خبر اومدن عمو حسابی خوشحاله ایستاد _چشم چشمش رو انقدر با ذوق گفت که نگاه متعجب رضا و علی و چشم‌خای طلبکار خاله رو سمت خودش کشوند        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀