هدایت شده از بهشتیان 🌱
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
_ مثل برادر چیه! با همین حرف مثل برادرم محمد رو همون روزها توی خونه آقا جون بازی دادی؟ باهاش اینور و اونور میرفتی
چشمهام گرد شد چقدر بیحیاست! دیگه نمیتونم نگاهم رو سمت علی که غیرتش به جوش اومده، ببرم که ازش اجازه بگیرم آیا جواب بدم یا نه
اخمهام توی هم رفت و گفتم
_ تو اگر زن زندگی بودی اگر پای زندگیت بودی از صبح مینشستی توی خونه برای شوهرت سوپ درست میکردی که وقتی که از بیمارستان میاد دستپخت خودت رو بخوره. من اگر برای رضا سوپ درست کردم که رفته توی چشمت و از دیروز تا حالا صد بار گفتی و نیش و کنایه زدی، الانم حرفهایی میزنی که بین من علی رو دعوا بندازی، فقط به خاطر حرف خاله بود وگرنه من انقدر حواسم به زندگیم هست درس دارم که بخوام بیام به تو و شوهرت فکر کنن، که رضا ناهار چی میخوره شام چی درست میکنه، اگر گاهی حواسم به غذای رضا بوده چون خودش اومده اعتراض کرده که تو یا غذا درست نمیکنی یا انقدر غذای گرم کرده بهش میدی که مثل اون روز خودت مسموم میشی میری و بیمارستان.
_تو صبر میکردی خودم میومدم میذاشتم
این دفعه رضا گفت
_من وقتی از بیمارستان اومدم گرسنه بودم. تو تا بخوای سوپ بزاری چند ساعت طول میکشه تا جا بیفته؟
مهشید اصلاً انتظار نداشت توی این بحث رضا هم اون رو به چالش بکشه. ناباور بهش نگاه کرد. عمو نیم نگاهی به علی که صدای نفس های بلند و کشیدش رو همه میشنیدیم، ناراحت با صدای گرفته گفت
_ من بابت حرف مهشید، هم از رویا هم از شما عذرخواهی میکنم.
مهشید عین اسپند روی آتیش بالا و پایین شد.
_ بابا چی رو عذرخواهی میکنی! نمیبینی سرش تو زندگی منه
عمو چشم غرهای به مهشید رفته باعث شد تا کمی افت بکنه و دیگه از اون لحن طلبکارش پایین بیاد اما ادامه داد
_من اصلاً نمیخوام اینجا زندگی کنم. اینجا همه حواسشون به زندگی منه...
رضا گفت
_اولاً روز اولی که اومدم خواستگاریت همه این حرفها رو زدم، گفتم دستم خالیه خودت کوتاه اومدی. دوما من و تو با هم اختلاف داریم برای چی وایمیستی توی راهرو شروع میکنی به جیغ و داد و ناراحتی. نه احترام برادر بزرگم رو نگه میداری نه احترام مادرم رو
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
مهشید با گریه گفت
_ من من وسط راهرو وایسادم؟! من کی این کارو کردم رضا؟!
این یه دقیقهای که من رفتم بیرون تا زنگ بزنید به بابام چی پیش هم نقشه کشیدید که اینجوری من رو جلوی بابام خراب کنید؟ من اصلاً وسط راهرو حرف زدم!؟ من رو گذاشتید وسط هر کدومتون یه چیزی بارم کردید. آخر سرم تو بهم گفتی برو بیرون وگرنه من میخواستم کنارت بمونم
چشمهام از تعجب حرف هاش گرد شد. نگاه خاله و رضا هم کم از من نداره. فقط علی به زمبن خیره شده و علاوه بر رگ های گردنش رگهای پیشونیش هم بیرون زده.
همه از این همه دروغ مهشید متعجب شدن. طوری حرف میزنه انگار واقعاً خودش نبوده.
زهره با لبخند موفقیت آمیزی که روی لبهاش بود، رو به میلاد گفت
_ میلاد داداش فیلمی که گرفتی رو نشون عمو بده
نگاهش رو به مهشید داد
_خدا میدونست قراره انکار کنی و گردن نگیری برای همین میلاد رو مامور کرد تا ناخواسته برای اینکه مثلاً کار خندهداری بکنه فیلمت رو بگیره. الان مدرک دستمون باشه
ایستاد گوشی رو از میلاد گرفت سمت عمو رفت با انگشت روی صفحه چند باری ضربه زد گوشی رو روبروی صورت عمو گرفت و گفت
_عمو خیلی خوبه که این فیلم رو ببینی و بدونی وقتایی که نیستی مهشید اینجا با خانواده شوهرش چطوری برخورد میکنه.
عمو نگاهش رو از زهره به صفحه گوشی داد. دست دراز کرد گوشی رو گرفت، نیم نگاهی به مهشید انداخت و انگشتش رو روی صفحه گوشی زد و صدای جیغ جیغ مهشید توی خونه پخش شد
پس علت خندههای ریز ریز میلاد و زهره این فیلم بوده! مطمئنم بعد از رفتن عمو علی میلاد رو حسابی به خاطر کارش تنبیه میکنه.
عمو با اخمهای توی هم گوشهای قرمز و خشمی که به شدت تلاش داره پنهانش کنه گوشی رو روی میز گذاشت و چشمهاش رو بست.
انقدر شرمنده رفتار دخترش شده که حرفی برای گفتن نداره. مهشید هم شرمنده انکاری که کرده و دستی که ازش رو شده هست که سرش رو پایین انداخته و حرفی نمیزنه.
حالا نوبت رضاست. غمگین ناراحت با اعصاب خورد به خاطر بساطی که برای زندگیش به پا شده گفت
_عمو به خدا مهشید داره ناسازگاری میکنه.تمام حقوقم رو ...
خاله گفت
_ آقا رضا یه لحظه صبر کن! اگه حرفی هم داری فقط به عموت بگو.
نگاهش رو به عمو داد
_آقا مجتبی من نمیخواستم حرف به اینجا کشیده بشه. اصلاً هم از کار میلاد و حرکتی که زهره کرد خوشحال نشدم اما انگار ....
حرفش رو خورد
رو به علی گفت
_دست زنت رو بگیر ببر بالا
نگاهش رو به زهره داد.
_دست داداشت رو بگیر بیاید بریم تو حیاط
ایستاد چادرش رو جمع کرد سمت حیاط رفت.
خاله تو که رفتی خب میگفتی رویا هم بیاد تو حیاط دیگه! چرا من رو با علی فرستادی بالا! من که بهت گفتم نذار من رو ببره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت386 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه د
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت387
💫کنار تو بودن زیباست💫
پدرت بعدها به من گفت که تصمیم گرفت مادرت رو توی دلتنگی قرار بده تا کم بیاره و برگرده. اون موقعها فقط برای من درد دل میکرد. گفت که یه دختر ازش داره وقتی رفتیم شرایط یه طوری بود که به این زودی نمیشد برگرده. باید چند وقتی دنبال کارا و پیگیریها میموندیم.
توی اون مدت هرچی زنگ میزد جوابش رو نمیداد انگار اونم نیت کرده بود بابات رو توی دلتنگی بزاره تا برگرده. نمیخوام طرف داداش سپهر رو بگیرم اما با اون همه ضربهای که از طرف خونواده خورده بود حقش بود که همراهیش کنه. یا حداقل جوابش رو بده.صبر بکنه تا روزی که برگرده. اما متاسفانه هر دو یه جورایی توی لجبازی شکست خورده بودند
تا یه روز دایت زنگ زد و خبر فوت مادرتو بهش داد
مثل مرغ سر کنده بود به هر در و دیواری میزد از همه متنفر بود گریه میکرد اشک میریخت
یکم که گذشت آروم گرفت دیگه نمیتونست برگرده آقا بزرگ یه جوری دستشو بند کرده بود که اصلاً نتونه بهش فکر کن. جدایی از اون روش نمیشد برگرده. حتی با گذشت بیست سال باز هم روی برگشتن نداشت
اما من شاهد بودم که حتی بیشتر از پولی که تو بخوای اینجا خرج بکنی برات میفرستاد میفرستاد به حساب داییت. دایتم هر بار یه سری حرفایی بهش میزد که برای اومدن ناامیدش میکرد
انقدر که من احساس کردم شاید ریگی به کفششه. یه جوری حرف میزنه که سپهر نباید به ایران نزدیک بشه و انگار نفع میبره. بهش گفتم تو وانموت کن که انگار برنمیگردی ایران. بزار تو این فکر باشه که تو همچنان موندی اونور و داری کار میکنی و هر ماه براش پول میفرستی.
پنهانی برو ایران و از کارش سر در بیار که چرا انقدر طوری نشون میده که تو ازش متنفری و نمیخوای ببینیش. ما واقعا نمیتونستیم که اون به تو گفته پدرت مرده
خودم یه حدسایی زده بودم اما اگر میگفتم اون اعتمادی که سپهر بهش داشت توی گوشش نمیرفت من حدس میزدم که نصرت خان به طمع مال و ثروتی که از تو بهش میرسه این کاررو میکنه، چون از حضور جاوید خبر نداشت
ناراحت سرش رو پایین انداخت
از اول تا آخر حرفهایی که زد برام تمسخرآمیز بود حرفهایی که از اجبار میگفت از داد و بیداد و دعوا. شاید به خاطر اینه که دلخوریم از سپهر توی دلم از همه بزرگتره و این روم نشد و روی برگشتن نداشت رو نمیتونم بپذیرم.
اما قسمتی که برمیگرده به دایی با خاطراتی که از ذهن مرور میکنم و با رفتاری که ازش میبینم قلبم شروع به سوختن میکنه واقعاً علت اینکه این همه سال به من نگفت پدرم زنده است و نذاشت باهاش حرف بزنم و اصرارش برای ازدواج من با امیرعلی فقط به خاطر پول بوده
هرچی فکر میکنم نمیتونم با منطق دایی کنار بیام دایی خیلی پولداره چرا باید طمع کنه به سهم ارثی که میخواد بعد از این همه سال از پدرم به من برسه باشه
اصلاً با خودش نگفت این بچه انقدر کمبود داره.
با این اوصافی که این زن میگه و مرتضی هم قبلاً گفته چرا دلش نمیاومد پولها رو خرج خودم بکنه. اشک توی چشمهام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_ تو رو خدا گریه نکن؛ عزال جان من فهمیدم زابطهی داییت با..
در خونه باز شده نگاه هر دومون سمتش رفت
نازنین دختری که دیروز سلام کرد و خواست بهم دست بده و محلش ندادم داخل اومد و با تعجب نگاهش بین من و مادرش جابجا شد و گفت
_ ببخشید بعد موقع اومدم!
مادش گفت
_ نه دخترم بیا تو. با کی اومدید؟
هرچی زنگ زدیم به سروش جواب نداد عمو گفت جاوید به بهرام میگه که به سروش بگه بیاد دنبالمون ما هرچی منتظر موندیم نیومده مجبور شدیم دوباره زنگ بزنیم به عمو به خود عمو آوردمون
رنگ نگاه زن عمو پرید و با ترس گفت
_الان عموت کجاست؟
_رفت خونه خودشون!
صدای سپهر بلند شد
_ نازنین..
نازنین سمت در برگشت و با ترس به خاطر لحن سپهر گفت
_ بله عمو
_ غزال اونجاست
زن عمو ایستاد و ترسیده نگاهی به من کرد. از هول و ولای اونها من هم کمی ترسیدم.
نازنین سر چرخوند سمتم و نگاهی بهم انداخت و گفت
_ بله عمو اینجاست
زن عمو نفس سنگینی کشید چشمهاش رو بست لبخند زد و گفت
_داداش بیا تو
این اجازه زن عمو باعث شد تا سپهر کمی عصبی در رو باز کنه و داخل بیاد
نگاه پر از خشمی من انداخت
_داداش دارم ناراحت میشم! یه جوری نگاه میکنی انگار خونه غریبه اومده!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت388
💫کنار تو بودن زیباست💫
رو بهم، با سر به در اشاره کرد و نگاهش رو به زن برادرش داد
_زن داداش من که گفتم کسی دخالت نکنه!
_دیدم تنهاست گفتم بیاد حرف روزمره بزنیم. جاویدم بود. الان رفت
سپهر دوباره نگاهش رو به من داد و با غیظ گفت
_خودش دوست داره تنها باشه
دوباره به منی که کمی ترس توی وجودم رخنه کرده گفت
_میریم خونه
ضربان قلبم بالا رفت. من از تنها شدن با این مرد میترسم. جاوید کجاست!
قدمهای کوتاه و پر از احتیاطم رو سمت در برداشتم. قدمی به عقب برداشت تا با خیال راحت از کنارش رد شم. بیرون رفتم و صداش رو شنیدم
_وقتی رفتم غزال رو بیارم به همه گفتم چیزی بهش نگید تا خودم بگم. دلم نمیخواد زود تر از اینکه حرفم رو بشنوه در رابطه با کسی قضاوت کنه
_داداش من چیز خاصی بهش نگفتم!
وارد خونه شدم و همزمان جاوید از سرویس بیرون اومد.متعجب گفت
_چرا اومدی؟
هنوز نتونستم به ترسی که دلم نمی.خواد نشونش بدم غلبه کنم از اینکه جاوید خونهست نفس راحتی کشیدم و کمی به قدم هام برای رسیدن بهش سرعت دادم
_سپهر برگشته
حسابی هول کرد و پرسید
_دید اونجایی؟
نگران با سر تایید کردم و لب زدم
_الان اونجاست
با بسته شدن در به سپهر نگاه کردیم. وسط خونه روبرومون ایستاد. هر دو دستش رو توی جیبهاش کرد و نگاه خیرهش رو به جاوید داد
_ مگه من به تو نگفتم مواظبش باش!؟
_من رفتم دستشویی مگه چی شده؟
کاش بهش گفته بودم زن عموش گفت با هم رفتیم
نگاه سپهر دلخور شد
_اشتباه کردم گذاشتم بیای بالا! باید حرف عموت روگوش میکردم و یه مدت پایین میموندی.
مسیرش رو کج کرد و سمت اتاقش رفت. جاوید آهسته گفت
_به نظرت فهمید؟
نگاه از اتاقش برداشتم و مثل خودش آهسته گفتم
_زن عموت بهش گفت با هم رفتیم
دستش رو بالا آورد و آروم زد روی پیشونیش
_گاوم زایید.
نگاهش رو به اتاق پدرش داد و گفت
_برو تو اتاقت من برم ببینم حالش چطوره
منتظر جوابم نموند و رفت. چشمم به گوشیم افتاد. کی این رو اورده اینجا! فوری برداشتمش و زیر لباسم پنهان کردم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سیزده سالم بود که پدرم عاشق یک دختر هیجده ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که هشت سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم سیزده ساله بودم خواهر بزرگتر از من شانرده سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید. پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
پارت دوم
من اخترم...
تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!!
اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد!
مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و صیغشونو خوندن و خانواده دختره اونو در اختیار شوهرم گذاشتن!
و به خونه اوردن!
مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!
نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه!
حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره!
تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صدای ناله های ضعیفی به گوشم میرسید!
اولش توجهی نکردم تا اینکه صدای ناله ها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم!
شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳
هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!!
اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که.............
ادامه اش اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
علی با صدای گرفته گفت
_عمو من به احترام شما از این اراجیفی که مهشید گفت میگذرم. ولی بار آخره. دفعهی دیگه گل میگیرم اون دهنی رو که ۰بخواد به دامن پاک رویا، تهمت بزنه
نگاهش رو به من داد. ازم طرفداری کرد ولی من از این چشمهای به خون نشسته میترسم.
یک بار دیگه هم چشمهاش اینطوری شد همون باری که آینه رو شکست همون باری که تو چشماش نگاه کردم و مجبور شدم راز دلم رو فاش کنم.
یعنی خاله واقعا اجازه میده من رو با خودش ببره بالا! میدونم کاری بهم نداره اما این رگهای بیرون زده از بدنش که کاملاً قابل مشاهده است من رو میترسونه
_پاشو بریم بالا
بی اختیار ایستادم و دنبال علی راه افتادم
علی پلهها رو بالا رفت و من به دنبالش صدای رضا رو شنیدم
_ عمو من واقعاً معذرت میخوام که این حرف رو میزنم اما مهشید یا باید با این خونه شرایطش کنار بیاد. یا دستش رو بگیرید با خودتون ببرید اگر همین جا تموم شه خیلی بهتره تا حرمت تکتک اعضای خانوادهم شکسته بشه.
من دیگه روم نمیشه تو چشمهای علی نگاه کنم.
ما خیلی بدیم مهشید. پاشو برو خونهی بابات
وارد خونه شدیم و در رو بستم و به علی که سمت اتاق خواب میرفت نگاه کردم.
داخل رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم. خودم رو سر دادم. همونجا نشستم و سرم روی زانوهای بغل گرفتهم گذاشتم
نیم ساعتی هست اومدیم بالا. نه از پایین صدا میاد نه علی از اتاقش بیرون میاد و نه من جرات دارم پام رو توی اون اتاق بزارم.
مطمئن هستم علی باهام کاری نداره اما یه ترسی ته وجودم هست اما بیشتر نگران علی هستم حسی که بهم جرات میده
الان که تنهاست داره چیکار میکنه؟
ایستادم سمت آشپزخونه رفتم کمی آب توی لیوان ریختم و پشت در اتاق خواب رفتم.
دستم رو بالا آوردم تا به در ضربه بزنم اما پشیمون شدم با همون دست دستگیره رو پایین بردم رو در رو نیمه باز کردم و به علی که روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت بود نگاه کردم
پارت بعدیاینجاست. علی چه میکنه😋
برید پست های ۲۸ آذر
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۱۵میلیون تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن از#۱۰هزارتاهرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از #اهلبیتوشهداوامواتتونصدقهیاکمککنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
#باکمککردنصدقهدادندستبهدستهمبدیماینمشکلحلکنیم
#اگر۲۰۰نفرنفری۵۰هزارواریز بزنن۱۰میلیونجمع میشه وبدهی تسویه میشه
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
اجرتون با حضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
* دلگيرم از تمامی دنيا شتاب كن
مجنونم و به خاطر ليلا شتاب كن
وقتش رسيده صبح طلوعت فرا رسد
پايان بده بر اين شب يلدا شتاب كن
#ایهاالعزیز
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت389
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشهی خونه روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
چرا این خانواده انقدر بدی در حق مادرم کردن!
چطور روشون میشه الان میخوان من رو ببینن!
یاد روزهایی که از تنهایی تو خیالاتم با پدر و مادرم زندگی میکردم افتادم.
هر وقت محبتی از عمو رضا و خاله به بچههاشون میدیدم شب همونا رو برای خودم تصویر سازی میکردم.
اشک جمع شده تو چشمم رو قبل از ریختن پاک کردم.
الان که فکر میکنم اتفاقا خیلی هم خوب شد اومدم اینجا. عواقب رفتارم رو میپذیرم و جوری باهاشون حرف میزنم که تا روزی که زندهن یادشون نره
سایهی کسی رو روی خودم احساس کردم. سر بلند کردم و با دیدن جاوید اشک رو از روی صورتم پاک کردم. آهسته گفت
_عصبانیه. پاشو برو تو اتاقت
نگاهم رو ازش گرفتم
_برام مهم نیست.
_عزال حرف گوش کن!
دوباره سرمرو روی زانوهام گذاشتم و صدای سپهر رو شنیدم
_نه سعید نمیتونم بیام. به امید جاوید گذاشتم ولی سرخود بازی درآورده بردش پیش خانمت. نمیدونم چیا بهش گفته.
_یه هفته دیگه درستش میکنم
_ازت ممنونم.خداحافظ
_خوب گوش هات رو باز کن غزال!
با نزدیکشدن صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
_تو دختر منی. اختیارت هم دست منه. اینکه زنعموت چی بهت گفته براممهم نیست. ولی این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد احازهی ازدواج تو با انپسرهی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام.
به مرتضایِ من گفت آسمون جُل! با بعض گفتم
_ تو و نظرت برگردید به بیست و دو سال پیش...
بی اهمیت به حرفم در سرویس رو باز کرد و داخل رفت
اشک بی مهابا روی صورتم ریخت.جاوید اهسته گفت
_مگه پسره هیچی نداره؟
نگاه تارم رو بهش دادم. ما همه چیز داریم. خونه داریم، موتور داریم. مرتضی کار خوب داره ولی در برابر عظمت اموال اینا ما هیچیم
اشک جوری از چشمم میاد که هیچ جایی رو نمیبینم گوشی رو از زیر لباسم بیردن آوردم و به سختی برای مرتضی نوشتم
دررمیان نبرد زندگی تو نقطهی امن زندگی منی...
گوشی رو از دستم کشید و با دیدن سپهر بالای سرم تعجب کردم. اینمگه نرفت دستشویی! بدون اینکه پیامم رو بخونه خاموشش کرد
ناباور نگاهش کردم
_به گوشیم چیکار داری؟
_تو فقط من رو داری با جاوید. ما هم کنارتیم پس نیازی به اینگوشی نداری
گوشی رو توی جیب کتش گذاشت و روی مبل نشست
با صدای بلند شروع به گریه کردم. تو روزهایی که فکر میکردم همه چیز خوب شده جوری به تاریکی نشستم که انگار هیچ وقت قرار نیست زندگیم به اون روزها برسه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Majid Razavi - Delam Tange (320).mp3
8.22M
نه میشه ازت رد شم
نه فرصت برگشت هست