📻 #قصه_شب
خدا رحمت کنه همه #مام_بزرگ هایی که قصه میگفتن و میگن برا نوههای خودشون و دیگران...✨
داستان ِ #آش_سنگ رو کدوماتون یادتونه؟؟
پریشب، #یه_تلنگر_کوچولو ، منُ یاد این داستان انداخت!
.....
میخوایی #نذری بدی اما توانشو نداری؟
نه فقط توانمالی هااا، من توانجانی😅ش رو هم نداشتم... ساکن یه شهر کوچیک شدیم که پارسال یک هیئت هم غذا نداد!!😱😶🌫
منم که
اصلا تجربهی غذا درست کردن تو ابعاد(اشل!) بزرگ رو نداشتم😢
... ولی... غم دوری از #زیست_اربعینی ، نشسته بود به دلم! گفتم ینی ما که اومدیم تو این شهرکوچیک، نمیتونیم #یه_اثر_کوچیک داشته باشیم؟؟ ...😩😞
یهو #من_حیث_لایحتسب به ذهنم زد: لپه که داری! گوشت قربونی #عیدقربان که بهت رسیده! ، سیب زمینی هم که هست... بیا قابلمه بزرگ و برنج و رب و مابقی وسایل رو به همسایهها و دوست و آشناها بگو ...
#دستور_پخت #قیمه_نذری رو هم از یکی از خانومهای مسجد پرسیدم که از قضایالهی ، #آشپز از آب دراومد! و حتی ریزززز جزئیات هم بهم گفت👌 ...
بعد از #هیئت که برگشتیم دیدم از خونه همسایهبغلی صدای خنده بلند بلند میاد...🥶فهمیدم گرچه دیروقته اما مهمون دارن و انگار بیدارن... زنگ در همسایه رو با خجالت زدم و سرمو انداختم پایین... از تقّی که به در خورد، معلوم بود از چشمی نگاه کردند؛ پسرش که همبازی پسرم هست اومد دم در و سلام کرد؛
گفتم مامانت هستن؟؟☺️
خانمهمسایه که احتمالا یه ۱۰سالی ازم بزرگتره، تیشرت و شلوارک تنش بود و بندهخدا سعیمیکرد پاهاشو پشت در جا بده☺️
گفتم ببخشید بدموقع اومدم در زدمها...
مزاحم شدم یه سوالی بپرسم...
#ادامه_دارد #قسمت_اول
#نارنج_منعنع
پ.ن:
الان باز یه عده نیان بهمون #انگ #صورتی بودن بزنن صلوات!!🤧😋😵💫☝️
من یکی نه ساده😊م نه چرک😶🌫 ؛
چهارخونهی با #هارمونی هستم!😁🤩
@BehrouzTeam 🖤
بِهْروز☀️
📻 #قصه_شب خدا رحمت کنه همه #مام_بزرگ هایی که قصه میگفتن و میگن برا نوههای خودشون و دیگران...✨ داس
📻 #قصه_شب
خدا رحمت کنه همه #مام_بزرگ هایی که چه برای نوههای خودشون، چه نوهای دیگران ، #قصه میگفتن و میگن ...✨
جوابیه(ریپلای) زدم رو پیامِ داستان ِ #آش_سنگ که شروع کرده بودم بگم... 🙄☝️
#یه_تلنگر_کوچولو ، منُ یاد این #داستان انداخت!
.....
میخوایی #نذری بدی اما توانشو نداری؟
نه فقط توانمالی هااا ، من توانجانی😅ش رو هم نداشتم...🤐
پارسال، ساکن یه شهر کوچیک شدیم که یه هیئت هم -حتی روز عاشورا - غذا نداد!!😵😶🌫
... غم دوری از #زیست_اربعینی ، نشسته بود به دلم! گفتم ینی ما که اومدیم تو این شهرکوچیک، نمیتونیم #یه_اثر_کوچیک داشته باشیم؟؟ ...😓🤔
#من_حیث_لایحتسب یه صدایی درونم گفت :
✅ لپه که داری! ،
✅ گوشت قربونی #عیدقربان که از مادر یکی از بچههای #بهروز بهت رسیده! ،
✅ پیاز_سیبزمینی هم که هست... و قیمتی نداره ،
بیا قابلمهبزرگ و برنج و روغن و رب و زعفرون و ...مابقی وسایل رو به همسایهها و دوست و آشناها بگو ...
تا اینجا رو یادتونه؟؟
که رفتم درخونه #همسایه و
خانمهمسایه اومد دمدر ...
گفتم ببخشید بدموقع مزاحم شدمها!🙈
من نیت کردم که انشاءالله روز #تاسوعا ، قیمهنذری بپزیم، لاقل قدر همین ۱۵واحدِ ساختمونمون ..🥲
ولی قابلمهبزرگ ندارم و گازمم سهشعلهست؛
شما قابلمهبزرگ دارید ؟؟ و هستید روز تاسوعا تاظهر کمک کنید؟؟ مثلا یه قابلمهبرنج رو بدیم شما زحمت بکشید؟
با رویباز گفتن "بله!هستم "و منم دیگه چون دیروقت بود، زود خداحافظی کردم و با خوشحالی اومدم خونه... 😍
به یه دوست از همین بچههای #بهروز گفتم و گفت #ظرف یکبارمصرف و روغن با من ؛
برنج و زعفرون و زحمت اومدن از رشت، برای کمک تو پختوپز ، رو هم یه #فامیلدور_عزیزم 🤗تقبل کرد...
رب رو هم که میترسیدم رو طعمغذا اثر بگذاره، از #زی_به ( #زیبه ) عزیز گرفتهبودم و هنوز حسابکتاب نکرده بودیم و همون شد رب غذاینذری مون🤩
و فقط مونده بود #بی_تجربگی من تو غذا درست کردن تو اشل(اندازه) بزرگ ! 🥶 ترس داشت برام
اما...
یقین داشتم که وقتی برای #حسین (ع) و #به_عشق_حسین باشه ، #فهو_حسبه !
...
پس شب تاسوعا ، با اینکه دم شمال واااقعا بالاست و هوا اذیت میکرد، گوشت و لپه رو جدا جدا گذاشتم بپزن که #خانواده از گرما و دم، اذیت نشن🥲 ..
و دل تو دلم نبود تا اذانصبح ، که یعنی از پسش برمیام؟؟ 😥
...
#ادامه_دارد #قسمت_دوم
#نارنج_منعنع #🍊🍃
پینوشت هربار (!) :
بهراحتی بههَم انگ نزنیم🙁 یکم مهربونتر باشیم و در عینحال ، #محکم !🙃☝
من یکی نه ساده😊م ، نه چرک😶🌫 ؛
چهارخونهی با #هارمونی هستم!😁🤩
@BehrouzTeam 🌍