🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 چون «بنیسی» قامتت بینم اگر
🔶 پای بر اَدنا و اعلا میزنم
📖 امید آینده، ص ۱۷۶.
(ادنا: پایینتر. اعلا: برتر.)
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #زهد
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۰:
🔸... ما [= پدرم و من] ديگر میخواستيم پا شده و [از خانۀ پدر نادر،] به طرف دِهِمان حرَكت كنيم، كه مادر نادر برايمان ميوه آورد و وقتى ديد شوهرش در را بسته و با ما حرف میزند، فهميد كه قضيّۀ دختر كدخدا را تعريف میكند؛ اين بود كه در زد. شوهرش در را باز كرد [و] خواست سينى ميوه را از او بگيرد و پيش ما آورد. او گفت: «نه؛ من، خودم، میخواهم بيايم؛ با شيرخدا صحبت كنم.»
🔸وقتى وارد اتاق شد، من به احترامش پا شده، سلام كردم. با روى خوش، جواب سلامم را داد و گفت: «بنشين پسرم!؛ بنشين.» و آنگاه ميوهها را جلو ما گذاشت و به پدرم خوشامد گفت.
🔸سپس رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! من مادر نادر هستم. میدانى كه يک مادر نسبت به فرزندش چه حالى دارد. زندگى فرزند من، نادر، اوّل، دست خدا [و] دوم دست شماها است. او اگر فردا شكست بخورد، خودكشى میكند [و براى] يک عمر، شال سياه عزا را بر گردن من میاندازد.»
🔸اشک از چشمانش سرازير شده، در حال گريه گفت: «خدا شاهد است من به شكستِ تو هم راضى نيستم. از جوانمردیهاى تو خيلى حرفها شنيدهام؛ حتّى پدر نادر میگفت: «دفعۀ قبل كه نادر از ترسِ شكست در كشتى، سم خورده [بود و] او را به دكتر برده بودند، تو آن شب* مثل يک برادر در پهلوى او مانده و از او احوالپرسى كردهاى؛ ولى او جواب تو را نداده و از تو رو گردانده است. شما او را بر من ببخشيد. چه میشود كرد؟ جوان است. عشق دختر كدخدا به سرش زده، شب و روز، آرام ندارد. روزبهروز از فكر دختر كدخدا لاغرتر میشود. ناانصاف هم كه ـ مقصودش كدخدا بود. ـ گويا با شما پشت اَندَر پشت، دشمنى دارد؛ دو تا پايش را در يک كفش كرده كه اِلّا و بِلّا، شرط ازدواج دختر من، همان است كه نادر پشت شيرخدا را بر زمين بزند.» گريهاش را شديدتر كرد [و] گفت: «خداى چارهساز، خودش، چارهاى بكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۱۷ و ۱۱۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! ذکرها را با انگشتانت بشمار.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#ذکر
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 در بیابانها به عشق روی تو
🔶 روز و شب، بانگِ «خدایا» میزنم
📖 امید آینده، ص ۱۷۶.
(بانگزدن: صداکردن.)
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دعا
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۱:
🔸... من و پدرم وقتى از جريان [نادر] اطّلاع پيدا كرديم، پدرم با اشاره به من فهمانيد كه دير شده؛ برويم.
🔸موقعى كه خواستيم حرَكت كنيم، مادر نادر رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! تو قول میدهى كه كارى كنى كه نادر شكست نخورد؟!؛ چون اين شكست، او را بدبخت میكند.» قبل از اين كه من حرفى بزنم، پدرم گفت: «حال ببينيم فردا چه خواهد شد.»
🔸مادر نادر جلو حرف پدرم دويد و گفت: «آقا! شما را به خدا دل منِ پيرزن را نشكنيد؛ چون زندگى فرزندم مربوط به كشتى فردا است. اگر پيروز نشود، او خودش را میكشد؛ آن وقت، من... .» پدرم گفت: «اين حرفها را نزنيد؛ كه ما طاقت شنيدن آنها را نداريم.»
🔸ما از پدر و مادر نادر خداحافظى كرده، راهىِ دِهِمان شديم. در راه، همهاش در فكر فردا بوديم.
🔸پدرم از من پرسيد: «شيرخدا! چه تصميم دارى؟ فردا چه خواهى كرد؟» گفتم: «نمیدانم. خدا بهتر میداند و شما هر چه فرماييد، همين كار را میكنم.»
🔸پدرم گفت: «ما اينجا در بنبست سختى قرار گرفتهايم؛ اگر نادر شكست بخورد، زندگىاش را از دست میدهد و شايد هم خودكشى بكند و ما هم كه جريان را دانستيم، مسؤول میباشيم و اگر تو شكست بخورى، يک عمر در بين مردم توسرى خواهى خورد. اين هم خيلى بد است.» و اضافه كرد [و] گفت: «همۀ اين نقشهها، نقشۀ كدخداى دِهِمان و فرزندان او است. آنها اين نقشه را كشيدهاند و نامردانه از پشت به ما خنجر میزنند؛ والاّ، چه داعى [= علّتی] داشت كه كدخداى سيس شرط كند كه اگر نادر پشت تو را به زمين بزند، دخترش را به او خواهد داد؟ همهاش نقشۀ كدخدا[ی بنیس] است. او میخواهد به اين وسيله، عقدۀ چند سال پيشش را كه تو عَبدُل را به زمين زدى، خالى كرده و به نظر خودش تلافى كند.»
🔸سپس گفت: «شيرخدا! تو هم فكر خودت را بكن و بدان كه فردا با زندگى نادر و اسم و رسم خودت بازى خواهى كرد؛ يعنى: بازى فردا، بازى سرنوشت تو و نادر است. بايد يكیتان ببازد و يكیتان ببرد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۱۸ و ۱۱۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! با كسى كه بدى مردم را میگويد، همنشين نشو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#همنشینی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای خوشْ آن روزی که پیدایت کنم
🔶 همچو آیینه، تماشایت کنم
🔶 درد خود با تو گذارم در میان
🔶تا که گویی: «من مداوایت کنم»!
📖 امید آینده، ص ۱۷۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۲:
🔸... من آن شب، آنقدر در فكر غوطهور بودم كه طول راه سيس تا بِنيس را متوجّه نشدم، تا اين كه به خانهمان رسيديم.
🔸از شب، خيلى گذشته بود؛ ولى مادرم هنوز بيدار بوده و انتظار ما را میكَشيد. وقتى ما از در وارد شديم، از جايش حرَكت كرده، به استقبال ما آمد و گفت: «خسته نباشيد. خوش گذشت؟ خيْرخَبَر باشيد! حتماً كه خير است.»
🔸وقتى ما جواب خوبى به او نداديم، كمى نگران شد. پرسيد: «چرا گرفته و ناراحتيد؟ چه شده؟ مگر دعوا كردهايد؟» پدرم گفت: «نه بابا! چه دعوايى؟ مگر ما براى دعواكردن رفته بوديم؟»
🔸آن شب، من در اتاق ديگرى خوابيده بودم؛ ولى صداى پدر و مادرم را میشنيدم كه پدرم جريان نادر و نقشۀ خائنانهاى كه كدخداى دِه ما با كدخداى سيس كشيده بودند، براى مادرم تعريف كرد.
🔸شنيدم كه مادرم میگفت: «به ما چه [كه اگر] نادر شكست بخورد، دختر كدخدا را به او نمیدهند و خودكشى میكند؟ چند سالى است كه ما هزاران زحمت براى شيرخدا كشيده و با هزار خون، دل او را به اينجا رسانيدهايم. الحمد للّه كه شهرتش تمام منطقه را گرفته و به او "شيرخداى آذربايجان" میگويند. نبايد بگذاريم او شكست بخورد؛ اگر شكست بخورد، همۀ ما پيش مردم، سرافكنده میشويم.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «هر وقت كه شيرخدا براى كشتیگرفتن میرود، من با خداى خود، رازونياز میكنم و موفّقيّت او را از خداى بزرگ میطلبم. خدا به احترام من هم كه شده، او را موفّق و پيروز میگرداند انشاءالله.»
🔸من آن شب را تا صبح نخوابيده و فكر میكردم. بعد از خواندن نماز صبح میخواستم پيش پهلوانصفدر بروم و او را از جريان آگاه كنم و نظرش را دربارۀ كشتى آن روز بدانم؛ ولى پدرم صدا زد و گفت: «شيرخدا! فكرهايت را كردى؟ چه تصميم گرفتهاى؟ میخواهى امروز چه كنى: شكست بدهى يا شكست بخورى؟» گفتم: «پدر! میخواهم پيش پهلوانصفدر بروم و با او در اننباره مشورت كنم.» پدرم گفت: «نه؛ پيش او نرفته و جريان را به او نگو؛ چون او تو را خيلى دوست دارد و خيلى برايت زحمت كشيده؛ هرگز حاضر نمیشود تو شكست بخورى. میگويد: "بايد پيروز شوى؛ به هر قيمتى كه شده."»
🔸بعد، پدرم گفت: «مادرت هم به شكست تو راضى نيست؛ ولى من نظرى در اين مورد ندارم. تو، خودت، تصميم بگير و عمل كن.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۱۹ ـ ۱۲۱.
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
◾️امروز، ۱۴۰۲/۳/۱۲، نوزدهمین سالگرد رحلت ملکوتی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است.
💠 ایشان در شعری سرودهاند:
🔸هر زمانى ز من اى خستهدلان! ياد كنيد
🔸با همان ياد، دل و جان مرا شاد كنيد
🔹كوچهدركوچۀ اشعار مرا معنى هست
🔹وزن اگر راست نباشد، به من ايراد كنيد
🔸من كه صرّاف نِيَم، نقد كنم گوهر را
🔸میشناسيد اگر شعر، خودْ امداد كنيد (۱)
🔹قصدم اين بود: كنم خدمت دين و ميهن
🔹اين دو از همّت خود، بيشتر آباد كنيد
🔸شيعهبودن به على فطرت و آيين من است
🔸پور خود را به سوى مذهبش ارشاد كنيد (۲)
🔹به «بِنيسى» كه دگر نيست ميان مردم
🔹رحمتى خوانده و از او به خوشى ياد كنيد (3)
۱) صرّاف: گوهرشناس. نِیَم: نیستم. نقدکردن: ظاهرکردن عیبها و محاسن چیزی.
۲) فطرت: ویژگی ذاتی، طبیعت. پور: پسر. مقصود، فرزند است.
۳) مقصود از «رحمت»خواندن، قِرائت سورههای مبارکۀ حمد و توحید است.
💠 بعضی از اشعار ایشان دربارۀ خودشان را در این نشانی بخوانید و با «شخصیت ایشان از نگاه خودشان»، آشناتر شوید:
http://benisiha.ir/148
💠 لطفاً برای شادی روح ایشان، صلوات بفرستید و حمد و سوره بخوانید.
💠 بعضی گفتهاند که با قِرائت سورۀ مبارکۀ یس برای ایشان، حاجت گرفتهاند.
💠 نشانی قبر شریف ایشان: شهر مقدّس قم، گلزار شهدا، نزدیک درِ آن از خیابان کوثر، در حدود وسط قبور ردیف سوم.
#استاد_بنیسی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دوست دارم جسم و جان خویش را ـ
🔶 فِدیۀ آن قدّ و بالایت کنم
(فدیه: فِدا. قد و بالا: قامت.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۳:
🔸... ساعتى از روز نگذشته بود كه پهلوانصفدر با چند تا از دوستان، به منزل ما آمدند. مثل هميشه شاد و خوشحال بودند؛ چون هر جا كه رفته بوديم، پيروزى به دست آورده بوديم. اين دفعه را هم به همين خَيال بودند؛ ولى از همان برخورد اوّل متوجّه شدند كه من زياد شاد و بشّاش نيستم.
🔸هر يكى با زبانى میخواست مرا خوشحال كند؛ ولى من در عالَم ديگرى بودم. همۀ افكارم دربارۀ زندگى نادر بود: اين كه آيا من اسم و رسم خودم را فِداى نادر كنم و يا اين كه او در اين ميان، محكوم به شكست است.
🔸در اين فكر و افكار بودم كه صداى طنينانداز پهلوانصفدر در حياط پيچيد: «يااللّه شيرخدا! زود باش؛ برويم؛ وقت، كم است. اگر دير برويم، آنها فكر میكنند كه ما میترسيم.»؛ بعد، غَبغَبى به گلويش انداخت [و] گفت: «خيال خامشان است. شيرخدا هرگز نمیترسد و شكست نمیخورد. خدا رحمت كند كسى را كه اين نام را براى او انتخاب كرده. شيرخدا واقعاً شيرخدا است.»
🔸من لباسهای [کشتیا]م را میپوشيدم [كه] پدرم به اتاق آمد و گفت: «شيرخدا! تصميم گرفتهاى؟: میخواهى امروز اسم و رسم خودت را حفظ كنى يا زندگى نادر را؟» گفتم: «پدر! هنوز تصميم نگرفتهام. خودم هم نمیدانم چه بكنم.»
🔸پدرم گفت: «كشتى امروز تو زندگیساز است و مرگآفرين؛ ولى اين را بدان [كه] خداوند، پاداش هيچ نيكوكارى را ضايع نمیكند، در هر كارى خدا را در نظر بگير [و] سعى كن به ديگران خدمت كنى؛ خداوند هرگز نيكوكاران و ايثارگران را بدون پاداش نخواهد گذاشت. ديشب حال پدر و مادر نادر را ديدى كه چگونه از تو خواهش میكردند زندگى فرزندشان را نجات دهى؟» در پايان، پدرم افزود: «زندگى و اسم و رسم خودت را هم در نظر بگير و آنگاه تصميم گرفته و عمل كن.»؛ سپس دست به گردن من انداخت و گفت: «برو پسرم! به اميد خدا.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۱ و ۱۲۲.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓مقصود شاعر این بیت چیست؟:
قامت چو شود ضميمۀ یَم / نام اَحَد است، نه بيش و نه كم
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گوشۀ چشمی به من گر افکنی
🔶 سیرها در چشم شَهلایت کنم
(چشم شهلا: چشم آهویی، چشم جادویی، چشم زیبا.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۴:
🔸... من از مادرم خداحافظى كرده، با پهلوانصفدر و چند تا از دوستانم[، به سمت محلّ کُشتی] راه افتاديم. در راه، دوستان میگفتند و میخنديدند؛ ولى من در درياى فكر غوطهور بودم [و] حال گفتن و خنديدن نداشتم.
🔸دوستان و پهلوانصفدر هم به بیحالى من پى برده بودند و سعى میكردند مرا به حال آورده و خوشحال كنند؛ ولى من نمیتوانستم از گرداب فكر و انديشه، خودم را كَنار بكشم؛ چون يكى از دو زندگى ما، آن روز در معرض خطر بود: يا زندگى من و يا زندگى نادر. اگر میباختم، اسم و رسم خود، بلكه زحمات چندينسالهام را از دست میدادم. اگر او میباخت، زندگى خودش را باخته بود و شايد هم خودكشى میکرد.
🔸خلاصه: رَسيديم به جاى مخصوص كه بايد در آنجا كشتى میگرفتيم. جمعيّت زيادى آمده و دوْرتادوْر ميدان براى تماشا نشسته بودند.
🔸هميشه اين نوع تماشاچیها ظاهر قضيّه را میبينند و از باطن قضايا هيچ اطّلاعى ندارند. اينها فقط دلشان میخواهد تماشا كنند [تا] لَذّت ببرند [و] يكى ببَرد و ديگرى ببازد [و] آنها كف بزنند [و] هورا بكشند. حالا [به اين كه] بَرنده چه میشود و بازنده چه خواهد شد، كارى ندارند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۲ و ۱۲۳.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بر زخمهاى شوهرت مرهم بگذار و نمک نپاش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای که هستی صاحب دریای جود!
🔶 کی تماشای عطایات کنم؟
(جود: بخشش. عطایا: بخششها.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۵:
🔸... در بين تماشاچیها چشمم به كدخداى دِهِمان افتاد كه كَنار يک مرد بلندقد و سبيلكلفت نشسته و منتظر شروع برنامه بود. فهميدم كه آن مرد سبيلو هم كدخداى آن دِه است. «كبوتر با كبوتر، باز با باز.»
🔸آنها آن روز با زندگى من و نادر بازى میكردند؛ زندگى دو جوان كه هزارانهزار اميد و آرزو، در قفس سينهشان خوابيده است. اين نوع افراد به هيچ چيز، جز زندگى خود و خواستههاى نفسانى خودشان توجّه نمیكنند. زندگى ديگران براى اينها مفهومى ندارد. بلى؛ از اين قماش در دنيا زياد هستند.
🔸در هر حال، من و نادر، هر دو، به ميدان آمديم و منتظر بوديم [که] با سوت داوران، كشتى را آغاز كنيم.
🔸وقتى چشمم به چهرۀ پريدۀ نادر افتاد، دلم برايش سوخت. فهميدم كه از دلش چه میگذرد: بردن يا باختن؟ بردن يعنى: زندگى. باختن يعنى: مرگ.
🔸به ياد آن شب افتادم كه سم خورده و در روى تختخواب درمانگاه افتاده بود [و] وقتى مرا ديد، صورتش را از من برگرداند. او در اصل از من بدش نمیآمد؛ بلكه از باختن، بدش میآمد؛ چون باختنش با مرگش يكى بود.
🔸هر دو روبهروى هم ايستاده، منتظر دستور داوران بوديم كه ناگاه پهلوانصفدر با صداى بلند گفت: «ياالله! شروع كنيد. يا على! مَدَد.»؛ بعد، داور ديگر سوتش را به صدا درآورد.
🔸ما به همديگر دست داده و با «فنون پشت گردن»، كشتى را شروع كرديم. من در همان چنگ اوّل متوجّه شدم كه نادر توان و قدرت زيادى ندارد و با يك حرَكت میتوان پشتش را به خاک زد؛ ولى اين كار را دور از جوانمردى و فتوّت میديدم؛ سعى كردم كشتى را پادرهوا نگه دارم تا بُردوباختى در كار نباشد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۳ و ۱۲۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! برای خدا به آفریدههایش عشق بورز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#عشق
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 کی عنایت میکنی بر قلب من
🔶 تا نظر بر رمز و ایمایت کنم؟
(ایما: اشاره، اشارهکردن.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۶:
🔸... به ياد حرفهاى ديشب مادر نادر افتادم كه میگفت: «اگر نادر در كشتى نبَرد، كدخدا دخترش را به او نمیدهد.» و خودبهخود فكر میكردم كه حتماً آن پيرزن، الان در بين تماشاچیها ايستاده و میخواهد پيروزى فرزندش را با چشمان اشکآلود خود ببيند. شايد دختر كدخدا هم براى تماشاى كشتى نادر، به آنجا آمده و در بين زنها است و میخواهد پهلوانى همسر آيندهاش را تماشا كند و يک عمر از ديدن آن لحظه، در زندگى لَذّت ببرد.
🔸از طرف ديگر میدانستم كه سرنوشت آيندۀ من هم به همان كشتى وابستگى دارد. اگر شكست بخورم، تمام اسم و رسم و محبوبيّتم را از دست خواهم داد، شايد ديگر نتوانم در منطقه كشتى بگيرم، يک عمر، همه بر من نيشخند میزنند و پشتسرم حرفهايى میگويند، آروزهاى پهلوانصفدر از بين میرود، شايد او از شكستِ من، از خودم بيشتر ناراحت شود و شايد هم ديگر بر روى من نگاه نكند. به عِلاوۀ اينها شكستِ من [در] آن روز، سبب خوشحالى كدخدا و پسران او خواهد شد و آنها هر كجا مرا ببينند، مسخره و استهزا خواهند كرد.
🔸در هر حال، آن روز، هر دو شكست اهمّيّت داشت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۴.
@benisiha_ir