بدوبیادیگه☺️😉
بهتقولمیدمپشیموننمیشے🌿
اینجاحالدلتوخوبمیکنھ
منخودمعضوششدم😍
https://eitaa.com/joinchat/190775429C322cf4584d
ابرودارےڪنیدرفقا😢🌿
ڪانالشهداییه🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندرپِـےتـــوهستم
ومردمپِـےبهشــت...🌿
ایمانشهـرڪفرمرادرمےاورد🥀
سلامسلام👋🏻
ببینیدچیاوردمبراتون😍😍
ڪانالشهداییازجنسفاطمے🌿
کلےخبرایخوبدرراهـــــہ🦋
بدوبیاڪهپشیموننمیشے😉
https://eitaa.com/joinchat/190775429C322cf4584d
ڪانالشهیمحمدرضاتورجےزاده❤️
منتظرحضورگرمتونهستیم☺️
بدوبیادیگه☺️😉
بهتقولمیدمپشیموننمیشے🌿
اینجاحالدلتوخوبمیکنھ
منخودمعضوششدم😍
https://eitaa.com/joinchat/190775429C322cf4584d
ابرودارےڪنیدرفقا😢🌿
ڪانالشهداییه🥀
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥صحنه خوردن آرپی جی به ماشین آقا محمد در قسمت آخر "گاندو"
#پارت_ششم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
غذام که تموم شد.
رو به بابا و مامان تشکر کردم و بلند شدم از صندلی و به سمت اتاقم رفتم.
تو اتاقم که رفتم رو تخت نشستم و به این فکر کردم که اگه خانواده ام متوجه بشن چی ممکنه اتفاق بیفته.
اووف ولش کن فعلا با این خوش باشم بعد بهش فکر میکنم.
گوشیم رو برداشتم اینترنت رو روشن کردم و فیلتر شکن رو وصل کردم و رفتم تو تلگرام.
چند تا پیام اومده بود از «یا مهدی مدد» و «مهدی» و «امیر» اومده بود.
به ترتیب پیام ها رو باز کردم و جواب دونه دونه پیاماشونو دادم.
به خودم اومدم و با دیدن ساعت از هر سه تاشون خداحافظی کردم و از تلگرام بیرون اومدم.
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
نمیدونم که چیشد که خوابم برد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_ششم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_هفتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
هندزفریم رو از تو کشو در آوردم و به گوشیم وصل کردم و آهنگی رو پلی کردم.
در حال آهنگ گوش دادن بودم نمیدونم چیشد و کی بود که با اون هندزفری تو گوشم خوابم برد.
صبح که نه بهتره بگم ظهر ساعت ۱۴:۰۰ بیدار شدم و طبق عادت به دستشویی رفتم و دست وصورتم رو شستم.
از دستشویی دراومدم و اومدم تو حال تا ببینم غذا چی داریم با فهمیدن اینکه ماکارانی خیلی خوش حال شدم.
خیلی شاد شدم و یک لیوان آب خوردم و باز رفتم تو اتاقم.
رو صندلی نشستم و گوشیم رو برداشتم و میخواستم رمز رو بزنم که صدای در اتاقم اومد.
-بله؟
مامانم در رو باز کرد و گفت:
-بلند شو تا قبل ناهار نمازت رو بخون.
میدونستم اگه بگم «نه» باز دعوا داریم به خاطر همین سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:
-باشه..الان بلند میشم.
مامانم که خیالش راحت شد از اتاق بیرون رفت نشستم سر گوشیم و پای تلگرام اصلا معتاد این کار شده بودم.
که یک پسر بیاد و باهام چت کنه و بعد از چند وقت یک کار کنم که بره.
یاد یک یا دو سال پیش افتادم..زمانی که تازه تلگرام نصب کرده بودم و چیز زیادی ازش سر درنمیوردم.
به کمک یک فرد مهربون سر از همه امکانات تلگرام دراومد ولی نمیدونستم که اینجا فضای برای دوست داشتن نیست تا وقتی به چشم خودم دیدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هفتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_هشتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
به کمک یک فرد مهربون از تک تک جاهای تلگرام سر دراوردم.
ولی کاش کسی هم بود که بهم میگفت این فضا برای عش و عاشقی فضای مناسبی نیست.
ولی الان که خودم تجربه کردم به هرکی که میشناسم میگم تا مثل من نشن.
با تکون خوردن ها از فکر دراومدم و به طرف نگاه کردم با دیدن مامانم تعجب کردم.
-بله مامان...کی اومدین تو اتاقم؟
-همین الان ولی انگار تو فکر بودی.
-آره..کاری داشتید؟
-آهان..آره امروز خونه مادرجون مهمون میاد گفتم بگم که حاضر باشی..
-من نمیام..دم به دقیقه مهمون یا مهمونی..ای بابا.
مامان از تو اتاق رفت بیرون هرچی بگم که از مهمونی خوشم نمیاد کم گفتم.
ساعت رو نگاه کردم ۱۷:۴۵ دیگه کم کم میخواییم ناهار بخوریم بلند شم.
به خاطر شغل بابام تا ۱۷... ۱۷:۳۰ ناهار نمیخوریم.
قصد داشتم برم بیرون که صدای مامان اومد.
-حسنا...حسنا بدو بیا سر میز..ناهر حاضره.
بلند شدم که برم که همون موقع برای گوشیم پیام اومد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هشتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_دهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
مثل همیشه ناهار رو تو سکوت خوردیم شاید یکی از دلایلی که من به پسرا تو مجازی پناه بردم همیتچن رفتار خانوادمه.
بعد از اینکه ناهارمون تموم شدم به مامان گفتم که امروز میخوام برم خونه «دایی مهدی».
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و درم پشت سرم بستم.
در کمدم رو باز کردم و یک لباس بنفش خوشگل با یک شلوار مشکی و یک روسری بنفش دراوردم و رفتم جلو آینه.
حاضر که شدم چادرم رو از رو جا لباسی برداشتم و گوشیم رو برداشتم و گذاشتم تو کیف سیاه رنگ و از اتاق خارج شدم.
مامان که تو اتاقش بود رفتم دم در و در زدم.
-بله.
از پشت همون در گفتم:
-مامان..من رفتم خونه دایی.
-باشه..خداحافظ.
-خداحافظ.
از خونه خارج شدم و به سمت بیرون رفتم.
یادم رفت تاکسی بگیرم.
سریع یک تاکسی زرد رو نگه داشتم و آدرس خونه دایی رو دادم و اچنم بعد یک ربع دم خونه دایی وایستاد و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•