وقتی سلیقه تقسیم میکردند، تمام سهم بین من و آبجی جان را دادند به او! هرچه من حوصلهی کارهای ریز و ظریف را ندارم او دو چندان دارد.
یکی از نتایج سلیقه ایشان تعویض جانماز خانواده است. و این خوشگله هم امروز قسمت من شد.
هدیه دادن یکی از زیباترین کارهای دنیاست و اگر مثل این هنر دست باشد، ماندگارتر و زیباتر.
گاهی بیبهانه و با بهانه هدیه بدیم!
البته این جانماز هدیه ولادتحضرت معصومه است.
🆔 @Mimmghaf
🆔 @bibliophil
02.Baqara.022.mp3
2.28M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت بیست و دوم | سوره بقره | الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ ۖ فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ
🎤 آیتالله قرائتی
👇هر روز تفسیر قرآن: 10mint
#قرآن
#تفسیر_قرآن_صوتی
#کتاب
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @bibliophil
جلسه ی هشتم.m4a
9.36M
✍آموزش سواد روایت / جلسه هشتم
مباحث این جلسه:
🇮🇷 معرفی بهترین روایتنویسان ایران
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
🌻داستان پل آهنچی!
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت سخن میگفت. از مسجد که بیرون آمد، فکر سهیم شدن در ثواب وقف رهایش نمیکرد، از طرفی چیزی هم نداشت. تمام زندگیاش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه میتوانست داشته باشد!
که نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه (سلام الله علیها) افتاد دلش فرو ریخت. زمزمهای در جانش شکل گرفت:(بی بی جان! من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت میدانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.)
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد.
وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر میشد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام میداد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد. چارهای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی میتواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک میشد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد.
عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی میشد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری میکرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش میخواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانهاش سنگینی کرد و یکی گفت:(آقا، کار میکنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟)
(من میخواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست میآورند. میخواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟)
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید:(حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟) (اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.)
پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت:(باشه، من هم شریک!)
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمیدانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد میفهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت...
درست همان موقع، مردی با کت و شلوار قهوه ای زیبا جلو آمد گفت:(بار آهن مال شماست؟) گفتند:(بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.)
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطورمعجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرضهایش را بپردازد و تا مدتها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدی با حضرت معصومه کرده بود افتاد:(بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم.)
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود ۳۰ کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به ۲۰۰ نفر رسید.
قصد داشت ۳۰ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت:(خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم.)
نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
📒نویسنده: نعیمه جلالی نژاد| نشریه باران
#حضرت_معصومه
#جمع_دوستداران_کتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر میشود
قبل زائر کولهبار راه، حاضر میشود
خوش به حال خانهی خشتی نزدیک حرم
آخرش یک تکه از صحن مجاور میشود
دل سپردن ساده اما دل بُریدن مشکل است
هر کسی یکبار آمد قم، مهاجر میشود
شیخ مییابد مفاتیح الجنان را پشت در
شاطر عباس قمی در صحن شاعر میشود
از زبان شعر بالاتر در عالم هست؟ نیست
در حرم حتی زبان شعر، قاصر میشود
رو به قم هر بار در مشهد سلامی میدهم
خادم باب الرضا با من مسافر میشود
دست را بر سینهات بگذار و چشمت را ببند
رو به رویت گنبد و گلدسته ظاهر میشود
📒شاعر: محمدحسین ملکیان
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
🌸 عیدتون مبارک
🆔 @bibliophil
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای #دختر_ماه به قلم استاد ارجمند سرکارخانم #سارا_عرفانی که دربارهی زندگی حضرت معصومه است.
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
#کتاب_دختر_ماه
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil