23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای #دختر_ماه به قلم استاد ارجمند سرکارخانم #سارا_عرفانی
در روزهای نزدیک به ولادت #حضرت_معصومه
و روز #دختر از داستان زیبای #دخترماه و توصیف های بینظیر، شخصیت پردازی حضرت و اطرافیان ایشان لذت بردم .
#دخترماه #سارا_عرفانی #نشر_مدرسه #ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر #امام_رضا
#دهه_کرامت #کتاب #کتابخوانی #کتاب_صوتی
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر میشود
قبل زائر کولهبار راه، حاضر میشود
خوش به حال خانهی خشتی نزدیک حرم
آخرش یک تکه از صحن مجاور میشود
دل سپردن ساده اما دل بُریدن مشکل است
هر کسی یکبار آمد قم، مهاجر میشود
شیخ مییابد مفاتیح الجنان را پشت در
شاطر عباس قمی در صحن شاعر میشود
از زبان شعر بالاتر در عالم هست؟ نیست
در حرم حتی زبان شعر، قاصر میشود
رو به قم هر بار در مشهد سلامی میدهم
خادم باب الرضا با من مسافر میشود
دست را بر سینهات بگذار و چشمت را ببند
رو به رویت گنبد و گلدسته ظاهر میشود
📒شاعر: محمدحسین ملکیان
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
🌸 عیدتون مبارک
🆔 @bibliophil
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای #دختر_ماه به قلم استاد ارجمند سرکارخانم #سارا_عرفانی که دربارهی زندگی حضرت معصومه است.
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
#کتاب_دختر_ماه
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
به مدح تو گفتند و گفتیم اما
تو هستی فراتر از این گفتگوها
که موسی بن جعفر به وصف تو فرمود:
فداها ابوها فداها ابوها
#حضرت_معصومه
#روز_دختر
🆔 @bibliophil
📒 قدمهای سر به هوا
با نویسنده دوستم، خیلی صمیمی نه ولی سلام و علیک داریم.
تا کتاب را داخل نمایشگاه دیدم، خریدم.
طراحی جلد و اسم کتاب هم بامزه بود.
از خانم شایانپویا شنیده بودم که براساس کتاب حرکت استاد علی صفایی این رمان را نوشته و همین بیشتر علاقمندم کرد تا زودتر خواندن آن را شروع کنم.
وقتی از نمایشگاه رفتم سرکار تا بچههای کلاس برسند یک فصل خواندم.
بعد از کلاس هم که سوار مترو شدم، صندلی نداشتم اما کتاب را باز کردم و سه فصل بعدی را ایستاده خواندم.
بقیه کتاب هم ماند برای خانه.
طنز کلام آیه و دوستانش، شیطنت و نشاط دخترها باعث شد، زود زود جلو بروم.
و دیروز کتاب را تمام کردم.
ماجراهای کتاب کم بود اما نکات عمیقی دربارهی دوستی و رفاقت در قالب داستان به نوجوان ارائه شده بود.
رنگ مانتوهای خانم کشاورز معلم فیزیک آیه و جیغهای بنفش خانم کنی ناظم مدرسه هم جالب بود.
ذهن دلقک آیه هم شبیه ذهن دلقک خودم بود. نویسنده شاگرد شهید مجید شهریاری بوده و نکات فیزیکی کتاب هم یاد و خاطره مدرسه را زنده میکند. هرچند جز کتابهای محبوب صد در صدم نیست ولی به نظرم برای دخترهای نوجوان کتاب خواندنی و مناسبی است. داستانهای آیه ادامه دار است و به زودی جلدهای بعدی هم چاپ میشود.
#روز_دختر
#کتاب_نوجوان
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒 روزنوشت دختر چراغ خانه 💐 به قلم خانم صدیقه هویدا #پیام_های_شما 🆔 @bibliophil
📒روزنوشت #دختر_چراغ_خانه
💐به قلم خانم صدیقه هویدا
صدای زنگ آیفون را که شنیدم، از توی مانیتور دیدم عروسک به بغل ایستاده. دکمهی دربازکن را زدم و مثل قاصدک به سویش پرواز کردم.
او را به خود چلاندم، نفس عمیقی کشیدم. شامّهام از عطر موهای نرم و لطیفش پر شد. بوسهی محکمی به لپّش زدم، تنش هنوز بوی نوزاد میداد.
سرزندگی را با تمام وجود، حس کردم. حالم جا آمد و خستگی از تنم در رفت.
دستهای ظریفش را گرفتم: با کی اومدی؟
دستش را در آورد، صدایش مثل نغمهی موسیقی توی گوشم پیچید: با مامان.
دوید سمت ایوان و کفشهایش را درآورد.
چند دقیقه توی اتاق پلکید، از پشت پنجره نگاهش افتاد به باغچه.
چشمهایش برق زد : بِلیم تو حیاط حَلَسون بِگیلَم. دمپایی پوشید و دوید بیرون. ساعتی با حلزونها بازی کرد.
باصدای نازکش گفت: مامان سِگیگ اَدا میخوام. دلم غنج رفت برای مامان صدیق گفتنش: اسمتو بگو تاغذا بیارم. از کانترآشپزخانه آمد بالا: اِسَم ماتِه حلما.
برایش غذا کشیدم: چن سالته عروسک؟ پرید پایین: سه سال.
چند قاشق غذا خورد. دوباره گفت: بِلیم تو حیاط. شیلنگ را برداشت، به هوای آب دادن گلها حسابی آببازی کرد. لباسش خیس شد، شیر را سفت کردم و بردمش تو. تلویزیون را روشن کردم . چند دقیقه که کارتون دید، عروسک به بغل رفت توی کمد دیواری روی رختخوابها. با عروسکش حرف میزد و برایش شعر میخواند.
میوه آوردم: فاطمه بیا میوه بخور. با رختخوابها پرید پایین. یک قاچ پرتقال دادم دستش: تو کوچولویی؟
گذاشت توی دهانش: کوچولو نیسم. کلاس میلَم.
برس را از توی کیفش برداشت رفت جلوی آینه: میخوام خوشِل بشم. گفتم : خوشگلی بده من اون برسو همه موهاتو کندی.
کمکم بهانهی مامان گرفت.
گفتم: زنگ بزنم بیاد ببردت؟ گفت: آلِه. اُجا لَفته؟ چِلا نمیاد؟
بغض کرد. پیام دادم آمد دنبالش.
صدای زنگ آیفون را که شنید باخندهای شیرین و کودکانه مرواریدهای ریز و یکدستش را به نمایش گذاشت : آخ جون مامان اومد. کفش پوشیده و نپوشیده دوید توی حیاط: مامان .... مامان جونم.....
بردمش دم در. به هوای آدامس راضی شد بوس بدهد، فورا لپّ لطیفش را پاک کرد و پرید بغل مامان.
با رفتنش غم به دلم چنگ انداخت. انگار تمام شور و نشاط را با خود یکباره برد. اتاقها را که جمع و جور میکردم، شلوغکاری و شیرینزبانیش توی ذهنم میآمد.
برگشتم سمت اتاق، با خود گفتم خدایا شکرت که دخترم را صاحب دختر کردی تا قلبش را شاد کند و خانهاش را از شور و هیجان پر کند. وقتی بی حوصله است، با شیرینکاریهایش او را سرگرم کند . هنگام کسالت، هوایش را داشته باشد و مونس تنهاییاش باشد.
وقتی همسرش خسته و مانده از راه میرسد از خوشحالی جیغ بکشد و از گردنش آویزان شود و با صدای بچگانهاش بگوید: باباجونم ... و کوفتگی صبح تا شب را از جانش بتکاند.
ای خدای مهربان، به برکت حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) تمام آرزومندان را صاحب دختر کن و به مادران سرزمینم راه و رسم تربیت صحیح و زینبگونهی دختران را بیاموز.
#روز_دختر
#پیام_های_شما
🆔 @bibliophil