داستان #سید_بهایی #قسمت_اول
دست مائده را کشیدم. نوک دماغم یخ کرده بود.
_مائده تندتر بیا، دیر شد.
این جمله را گفتم و تندتر در کوچه خلوت جلو رفتم. باد برفهای پشت بام خانهها را به کوچه میریخت. دست مائده توی دستهایم یخ زده بود.
دم در خانه ایستادم، مائده هم کمی روی برف کشیده شد و ایستاد.
به مردمک سیاه چشمهایش نگاه کردم که میلرزید.(مهران تو اول برو داخل!)
خندیدم. (فکر کردی من و دعوا نمی کنه.) کلید را از جیب پالتوم بیرون کشیدم. در که باز شد، با صدای بلند سلام کردم؛(ما اومدیم.)
مامان در حالی که روی مبل نشسته بود و عصبانی به نظر میرسید. هنوز پالتوی خیسم را در نیاورده بودم که داد و بیدا شروع شد.(آخه من از دست شما دوتا چیکار کنم. چند بار بهتون بگم بعد مدرسه یه راست بیاید خونه، سر درس و مشق تون. خسته شدم از دست شماها.)
مائده لباسهای خیسش را روی بخاری گذاشت. دستهای مامان را گرفت و بوسید.
مامان دست هاش عقب کشید و بلند شد تا لباسهای مائده را از روی بخاری بردارد:(بسه خودت رو لوس نکن. چرا مثل بقیه بچهها تو خونه نمیمونید، مگه امتحان ندارید؟ اصلا فردا میام مدرسه تون ببینم شما دوتا چه مرگ تون شده ، رفتارتون عوض شده، درس هم که نمی خونید.)
من بی توجه به حرف های مامان، سیبی برداشتم و گاز زدم:(مونا و کیوان کجان؟)
مامان پالتوی مائده را روی چوب رختی پهن کرد؛(مونا که طفلکی تو اتاق ش داره درس می خونه، بیا این میوهها ببر براش، بچهام ضعیف شده. کیوان هم گفت میره خونه دوستش درس بخونن.)
ظرف میوه را برداشتم و برای مائده چشمک زدم:(بیا بریم اینا رو بدیم مونا طفلکی بخوره)
مائده نخودی خندید.
با مائده دوقلویم و کلاس اول دبیرستان. و بیشتر اوقات باهم.
مونا پشت کنکوری و خواهر بزرگ و کیوان بچهی اول خانواده و دانشجو سال دوم رشته نقشه کشی.
در اتاق مونا را زدم، مونا جوابی نداد. در را باز کردم و به مائده گفتم:(بفرما)
میوهها را روی میز مونا گذاشتم.
مونا با کامپیوتر آهنگ گوش میکرد و هدفون تو گوشش بود و اصلا متوجه ما نشد.
دستم را روی شانهی مونا گذاشتم؛(درسهات خیلی سخته نه؟ بیا این میوهها بخور بهتر بتونی با آهنگ همخوانی کنی)
مونا از روی صندلی به جلو پرید؛(برید بیرون حوصله شما دوتا جقله گشت ارشاد ندارم.) مائده خواست چیزی بگه که مامان صداش کرد و گفت : مائده بیا برا شام سالاد درست کن الان بابات میاد .
مائده نگران امتحان ریاضی فرداش بود ، خواست بگه من امتحان دارم به مونا بگو ، که بهش گفتم نگران نباش زود درست می کنیم می ریم درس می خونیم.
شام که خوردیم، تا مائده ظرف ها شست ساعت ۱۱ شب شد . مونا هنوز تو اتاقش بود و بیرون نیومده بود ،حتی شام ش رو هم مامان برد تو اتاق.
کیوان هم هنوز نیومده بود. با مائده یکم ریاضی کار کردیم و خوابیدم.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم ، مامان در و که باز کرد ، خاله شهین سلام کرده نکرده وارد خونه شد . شهین قلاده ملوس تو دستش چرخاند و باهم داخل خونه شدن. مائده جلو رفت و خوش آمد گفت اما از دیدن ملوس خیلی ناراحت شد،
من رفتم آماده بشم، امروز امتحان نداشتم اما به بچه ها قول داده بودم برم بهشون کمک کنم ، مائده هم از خاله شهین و رفتارهاش دل خوشی نداشت ، مامان چشم غره ی به من رفت و گفت : مهران تو که امتحان نداری ، گفتم می رم مائده برسونم مدرسه بعد برم مسجد به بچه ها کمک کنم.
مامان که دوست نداشت جلو خاله شهین بحث کنه، چیزی نگفت و رفت کنار خاله شهین که با ملوس روی مبل نشسته بود. مامان دست رو سر حیوون کشید و گفت : راستی عروسی شقایق کی شد ؟ خاله شهین گفت : برا همین اومدم دیگه این مائده و مهران چرا این طوری شدن ؟
مامان گفت اونا ولشون کن کارت عروسی بده ببینم، من و مائده صبحانه نخورده داشتیم از خونه بیرون می اومدیم که خاله شهین گفت: عروسی جمعه همین هفته منتظرتونم بیاید . تشکر کردیم و در بستم.
مائده که رفت داخل مدرسه ، رفتم سمت مسجد که صدای داد و بیداد اون طرف میدون نظرم جلب کرد.
می کشمت نامرد ....یا دست از سر من بر می داری یا همین چاقو فرو می کنم تو شکمت...
من که کاری نکردم ....
هوشنگ با یه دست چاقو زیر گلو مرد گرفته بود و با یه دست دیگه تهدیدش می کرد. که یه دفعه خودش و بین زمین و هوا دید. سید اول چاقو از دستش گرفت پرت کرد وسط کوچه ، یقه هوشنگ و گرفت و کشیدش کنار دیوار .
همه اهل محل هاج و واج منتظر بودن ببینن سید چیکار می کنه. اما سید فقط چند کلمه اونم خیلی آروم زیر گوش هوشنگ گفت و رفت ، صدای پچ پچ اهل محل بالا رفت .
چرا یه گوش مالی حسابی بهش نداد ؟! ...
این پسر آدم نمیشه....
سید ترسیده ....
کاری از دست آخوند جماعت بر نمیاد .....
ادامه دارد.....
🆔 @bibliophil
#روایت_روزهای_انقلاب
#قسمت_اول
زنگ تفریح بود. بادوستانم توی حیاط مدرسه بودم که صدائی شنیدم. نگاهم کشیده شد انتهای حیاط. بابای مدرسه نردبان گذاشته بود پای دیوار آجری.
چند پسر جوان که روی پشت بام بودند، ازنردبان دویدند پایین. رنگ به رو نداشتند ونفس نفس میزدند.
خانم مدیر آنها را توی کلاس ما انتهای راهرو پنهان کرد و مارفتیم توی یک کلاس دیگر. تاآخرزنگ حواسم پرت بود. میترسیدم ساواکیها بریزند توی مدرسه و آنها را ببرند زندان.
خطر که رفع شد مدیر یکی یکی فرستادشان بیرون .
اعتراضات سراسری رژیم طاغوت را به وحشت انداخته بود. اعلام کرده بودن:
جمعیت بیش از سه نفر ممنوع. کسی گوشش بدهکارنبود. میلیونی شرکت میکردند توی تظاهرات با پارچههایی که رویش درشت نوشته بود: جمعیت بیش از سه نفرممنوع. درطول مسیر، مردها وجوانان دستهایشان را زنجیروار توی هم قفل میکردند وحلقهی محافظی دور زن
ها تشکیل میدادندکه درصورت حملهی ساواکیها آسیب نبینند. شکوه راهپیمایی وقتی بیشتر به چشم میآمد که مردم از دوطرف پل خواجو به هم میپیوستند و بخاطر شیب پل همه یکجا دیده میشدند. درطول مسیر، کمک بچهدارها کیف و بچهشان را چندقدم میآوردند.
یک روز همراه سیل جمعیت رفتم میدان امام. چند قدم که رفتم توی بازار، صدای مهیبی پیچید زیرسقف ضربی.
یکی داد زد: فرارکنین...ساواکیا ....ساواکیا.
همه هجوم آوردند سمت دهانهی خروجی. صدای جیغ بچهها و یاحسین گفتن بزرگترها بلندشد. من دم بازار بودم، خود را کشاندم سمت خیابان.
یک از خدا بیخبر برای ترساندن مردم، محکم کوبیده بود به درب کرکرهای یک مغازه.
روزها دم فلکهی سر راه مدرسه، ریوهای عظیمالجثّه را میدیدم که ارتشیهای مسلّح کنارش ایستاده بودند.
🖌 به قلم خانم صدیقه هویدا
#ادامه_دارد
#پیام_های_شما
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
*روزنوشت های پیچائیل* :
*یکِ یکِ سه*
دیشب جناب خورشید همان طور که تسبیح می گفت یک سررسید نو داد بهم که ببرم برای جناب ماه که از این به بعد در جریان تقویم خورشیدی باشد و مناسبت های مهم سال قمری را قاطی شروع سال شمسی نکند. من اما وسط راه پیچاندم و سررسید را برای خودم برداشتم. الکی که به من نمی گویند پیچائیل. اصل اصلش این است که من فرشته ی آزادم. قرار است همین طور توی عرش ول بچرخم و حواسم باشد که هرجا کار زیاد باشد یا پیچ خورده باشد یا به کمک خاصی احتیاج باشد خودم را برسانم. اما من معمولا یا دیر می رسم یا می پیچانم و نمی رسم یا اگر هم رسیدم کارم را ناتمام رها می کنم و به ولچرخی خودم ادامه می دهم. آی کیف می دهد! چند بار هم از اداره رسیدگی و نظارت بر امور ولچرخان اخطاریه گرفته ام و تهدید شده ام اما آدم نشده ام! نه ببخشید فرشته نشده ام! آن قدر بین آدم ها ماموریت ولچرخی گرفتهام که حرف زدن و نوشتنم شبیه آنها شده. این روزنوشت نویسی توی سررسید را هم از آنها یاد گرفته ام. کار باحالی است. دلم برای خورشید می سوزد که به من اعتماد کرد. گویا امسال رمضانِ تقویم قمری افتاده روی نوروز تقویم شمسی. دیشب توی عرش به فرشته های آزاد آماده باش داده بودند. من پیچاندم و نرفتم. ولی شنیدم که می گفتند: هر سال موقع شروع سال خورشیدی همان کشوری که مرقد امام رضا آنجاست، حسابی ترافیک دعایش بالا می رود. امسال ترافیک رمضان هم هست و کارمان درآمده. باید تعداد فرشته های حامل دعا و آرزوها را در آن نقطه چندبرابر کنیم. به نظرم الکی شلوغش می کنند. هرچقدر هم که باشد به ترافیک شبهای قدر که نمی رسد. ولی خیلی دلم می خواهد بشنوم اول سالشان را با چه دعاهایی شروع می کنند؟ خدا کند کم دعا کنند یا اصلا نکنند که کار ما کم شود. فقط که بردنشان نیست. آن قدر تعداد باجه های پذیرش دعا در رمضان زیاد می شود که به احتمال زیاد هر چه را ببریم مهر قبولی می خورد و باید اجابتش را هم برگردانیم. خوب شد پیچاندم و نرفتم. بدبخت می شد آن که دعایش را به من می سپردند. ممکن بود مهر قبولی بخورد و من رساندن اجابتش را بپیچانم و طفلک به رحمت خدا شک کند! نه ولی اینجور چیزها از زیر چشم دایره نظارت دور نمی ماند. پدرم را درمی آوردند. همین الان هم ممکن است غیبتم به چشمشان آمده باشد. این سحر دیگر اوج کاری شان است. بلند شوم بروم یک حاضری بزنم برگردم. فعلا.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_اول
#امروز_اوج_ترافیک_است
#تو_هم_سهیم_باش_در_شلوغی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
غدیر قسمت اول.mp3
زمان:
حجم:
4.32M
🎙روایتی از غدیر که تا به حال نشنیده اید!!
#قسمت_اول
📩 منبع: استاد نخعی
https://eitaa.com/maminnakhaei
🆔 @bibliophil
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شروع روایت...
•| یک شروع خوب، چه ویژگی هایی دارد؟
•| برای آغاز یک روایت، از چه جملاتی استفاده شود؟
•| کدام جمله، برای مخاطب کشش دارد؟
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_اول
#آموزشی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)
https://eitaa.com/dorehamgram
🆔 @bibliophil