داستان #سید_بهایی #قسمت_دوم کیوان
دعوا تموم شد و مردم کم کم از میدون دور می شدند. که چشمم افتاد به کیوان. کیوان طرف سید رفت و کیف شو داد دستش و با ناراحتی گفت : آخه سید حداقل می زدیش ، این پسر الدنگ ، لات و بی غیرت ...
سید چپ چپ به کیوان نگاه کرد، کیوان چند وقتی بود که خودش بین بچه مذهبی محله جا کرده بود و انتظار این برخورد از سید نداشت ، برای همین ادامه داد: مگه دروغ میگم ، لات نیست که هست، رو هر بدبخت بیچاره ای چاقو نمی کشه ، که می کشه ، تازه همه اهل محل می دونن هر روز با یه دختر می گرده .....
سید که دیگه کلافه شده بود ،در حالی که به سمت مسجد می رفت، ایستاد ، رو کرد طرف کیوان و گفت : دیگه نمی خوام چیزی از هوشنگ بشنوم.
کیوان بدون اینکه کم بیاره ادامه داد : شما پس برا چی اومدی تو این محل ؟ وقتی قرار نیست مشکلی حل کنید ، نماز و سخنرانی و شیخ احمد هم می تونه انجام بده ....نکنه اصلا خود شما یکی از اونایی....
سید چیزی نگفت. لبخندی زد . از کیوان جدا شد و داخل مسجد رفت.
سید چند وقتی میشد که به محله ما اومده بود، کیوان همیشه تو خونه می گفت یه ریگی تو کفش سید هست ، حالا ببینید من کی به شما گفتم .
علت مخالفت های مامان هم برا مسجد نرفتن من و مائده ، همین حرف های کیوان بود که هر روز تو گوش مامان زمزمه می کرد.
کیوان می گفت : سید قرار گذاشته ماهی چند میلیون از شیخ احمد بگیره تا تو این محله یه منبر بره ، بنده خدا شیخ احمد پیرمرد که خام این جوون تازه به دوران رسیده شده .
اما چیزی که من و بچه های مدرسه از سید می دیدیم با گفته های کیوان زمین تا آسمون فرق داشت.
سید یه روحانی جوان بود . بیشتر از سی و یکی دوسال بهش نمی خورد . همیشه می خندید . بوی عطر ملایم ش زودتر از خودش خبر از اومدن ش می داد. تمیز و پر انرژی ، قد بلند و خوش برخورد .
بعد نماز جماعت به امامت شیخ احمد ، روحانی پیشکسوت محله ، منبر می رفت ، یه منبر کوتاه ، با چاشنی خنده و شعر و روایت .
چند هفته ای به محرم مونده بود ، سید چند باری اومده بود مدرسه مون زنگ های پرورشی با بچه ها فوتبال بازی می کرد و گاهی برامون از قشنگی خادمی می گفت، قرار بود محرم تو مسجد هیات برگزار کنیم و سید قول داده بود همه کاره مراسم، بچه های مدرسه ما باشند.
نماز شیخ احمد و منبر کوتاه سید تموم شد ، از مسجد که بیرون اومدیم ، دوباره صدای داد و فریاد هوشنگ محله رو برداشته بود.
کیوان گفت : باز کدوم بیچاره ای گیر این هوشنگ بی مغز افتاده ....
هوشنگ یقه امیر رو گرفته بود و سفت فشار می داد، طوری که رنگ صورت امیر کبود شده بود. امیر داماد شیخ احمد بود، درست از همون وقت هوشنگ هر جا امیر می دیدید باهاش گلاویز می شد ، امیر دوست و هم دانشگاهی کیوان بود ، پسر مظلوم و ساکتی که سرش به کار خودشه و به کسی کار نداره .
هوشنگ سرش رو برگرداند ، نگاهش به نگاه سید افتاد ، خشکش زد ، بعدهم یقه امیر ول کرد و رفت.
سید خندید و گفت : انقدر ترسناکم. سید دست امیر و گرفت و از همه خداحافظی کرد ، با امیر داخل مسجد رفتند.
_سید از امیر پرسید ، موضوع چیه ؟
_امیر گفت چه موضوعی ؟
_ موضوع نقاشی لئونارد داوینچی، مرد مومن موضوع دعوا تو و هوشنگ
_ امیر خندید ، بعد دست ش گذاشت رو تیکه پاره شده پیراهنش و گفت : موضوع خاصی که نیست ، همه محل می دونن هوشنگ برا جمشید خان کار می کنه، یکی از سر دسته های بهایی هاست .
_دعوای شما که سر دین نیست ، هست ؟
_نه هوشنگ خواستگار خانم من بود ، البته قبل ازدواج ما، شیخ احمد می گفت اینم ماموریت بهایی ها به هوشنگ بوده تا تو خونه شیخ احمد پایگاه داشته باشند ....
_پس موضوع عشقولانه...مگه شیخ احمد چیکار می کنه ؟
_تو چند تا از سخنرانی هاش از فرقه بودن بهاییت گفته از اینکه از انگلستان خط می گیرن ، برا اسراییل از ایران پول می فرستند ، همین چیزهایی که خودتون بهتر می دونید....
_هر وقت هوشنگ دیدی به رو خودت نیار ، خودم یه آشی براش می پزم. من جایی کار دارم .
سید از جا بلند شد ، از امیر خداحافظی کرد و از مسجد اومد بیرون و رفت به سمت خونه حاج مرتضی.....
#ادامه_دارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
#روایت_روزهای_انقلاب #قسمت_اول زنگ تفریح بود. بادوستانم توی حیاط مدرسه بودم که صدائی شنیدم. نگاهم
#روایت_روزهای_انقلاب
#قسمت_دوم
شبها حکومت نظامی بود و بعد از غروب حق نداشتیم بیرون ازخانه باشیم.
شبها من ومادرم، با پدر وبرادرهایم توی اتاق پشتی، جمع میشدیم.
درها را میبستیم ضبط صوت کوچک مستطیلی را میگذاشتیم وسط، دورش حلقه میزدیم. صدایش را کم کرده و سرهایمان را به هم نزدیک میکردیم.
گوشها را تیز میکردیم. توی هوای سرد زمستان سخنان امام دلگرممان میکرد.
برادرهایم اعلامیههای امام را میآوردند خانه، بقیه را یواشکی توی خانهها میانداختند؛ چندتایی هم به من میدادند.
آنها را میگذاشتم لای کتابهایم و زنگ تفریح که بچهها میرفتند توی حیاط، در کلاس را بسته و یواشکی میگذاشتم زیر نیمکت بچهها.
یک روز که سرم توی کتاب درسی بود، صدای کوبش در به دلهرهام انداخت.
در را باز کردم، برادرم محمود بود. دولا شده بود و صورتش سرخ ولباسهایش سوخته بود. جیغم درگلو خفه شد. مادرم را صدا کردم. با هم بردیمش توی اتاق.
ملحفهی سفیدی پهن کردم. پا و شکمش سوخته بود، زیرپوش به تنش چسبیده بود.
مادرم دوید توی کوچه، با دخترهمسایه که پرستار بود برگشت. هر روز باندهای چسبیده به زخم را برمیداشت و از نو پانسمان میکرد. در حین آتش زدن بانک ها از کوکتل مولوتوف سوخته بود؛ اگرپایش به درمانگاه میرسید، دستگیر میشد.
سوختگی هنوز کامل خوب نشده بود که فعالیت را از سر گرفت.
🖌به قلم خانم صدیقه هویدا
#ادامه_دارد
#پیام_های_شما
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
بغض قلم
*روزنوشت های پیچائیل* : *یکِ یکِ سه* دیشب جناب خورشید همان طور که تسبیح می گفت یک سررسید نو داد به
📒روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
دو یکِ سه
وای که چقدر از مردم این کشوری که دیروز رفتیم اضافه کاری حمل دعا، خوشم آمد.
یعنی اصولا مردمی که بتوانند دسته جمعی خواب بعد از سحری روز تعطیل را بپیچانند و برای امری اختیاری بیدار بمانند، مرگ ندارند! هرکار دسته جمعی دیگری را هم می توانند انجام بدهند.
از آن مهمتر آن که کلی خوردنی توی سفره هایشان چیده بودند ولی با زبان روزه نشستند دورش و معصومانه نگاهشان کردند و لب نزدند! من بودم روزه را می پیچاندم و اقلا یک سنجد را یواشکی می سراندم گوشه لپم و آنقدر صدایش را درنمی آوردم که خودش نرم شود و مزه اش یواش و مداوم برود ته حلقم. حیف که ما فرشته ها حلق نداریم و مزه هم نمی فهمیم! آنقدر "یامقلب القلوب" بار زدیم سمت بالا و برگشتیم دوباره بردیم که از کت و کول افتادیم. من پیچاندم و اصلا طرف "حول حالنا الی احسن الحال" ها نرفتم. خیلی سنگین و بددست بودند. خودشان هم باید یک تکانی می خوردند که "احسن الحال" ها سبک شوند و به عرش برسند.
از الحاقیه ها و ضمیمه های "یامقلب القلوب" فهمیدم که مشکل خیلی هایشان اقتصادی است و از خدا مهار تورم و ثبات شرایط می خواهند و اینکه دست و پایشان سر هر نوسان قیمتی نلرزد. بیشتر دعاهای برنامه های تلویزیونی شان هم حول همین موضوع بود که واحد تبلیغات ولچرخان _که ضعیف ترین و فشل ترین واحد است_ آن ها را بالا می بُرد.
محو تماشای رفتار عجیب مردم بودم که از صبح کنار هم نشسته بودند ولی یکهو بلند می شدند و همدیگر را می بوسیدند و به هم پول می دادند که رهبرشان آمد توی تلویزیون و اسم سال جدیدشان را جهش تولید با مشارکت مردم گذاشت. توی همان چند ساعتی که بین شان بودم و با رفتارهایی که ازشان دیدم احساس کردم می توانند!
هر کس بردارد با همان ها که رویشان را بوسیده یک چیزی تولید کند و ببیند که قطره قطره جمع می شود و تولید کل کشورشان یکهو دچار جهش می شود. جهش تولید فکر کنم به سبک شدن "حول حالنا الی احسن الحال" ها هم کمک می کند.
به مرور خیلی هایشان خوابیدند و بقیه لباسهای نو و نسبتا نو پوشیدند و با پاشنه کش پشت کفش های خشک و تازه شان را کشیدند و رفتند بیرون و کار ما سبک شد. دستور بازگشت دادند. من اما پیچاندم و برنگشتم. تازه از این مردم خوشم آمده. ولی چقدر واحد تبلیغاتشان مثل واحد تبلیغات ولچرخان بد کار می کند. هر ملت دیگری این قدر اشتراکات فرهنگی دینی اجتماعی داشتند آوازه شان تا عرش می پیچید. ماندم ببینم بقیه اش چه می شود. کجاها می روند چه ها می کنند. فردا بیشتر درباره شان می نویسم.
فعلا.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دوم
#مردمی_که_مرگ_ندارند
#طریقه_سبک_شدن_احسن_الحال_ها
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
غدیر قسمت دوم.mp3
11.44M
🎙جریانی که چشم دیدن غدیر را ندارد.
#قسمت_دوم
📩 منبع: استاد نخعی
https://eitaa.com/maminnakhaei
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سوژهی روایت...
آنجایی که؛
روایت نکنید، تحریف شده
تعریف میکنند.
شما باید روایت کنید...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_دوم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)
https://eitaa.com/dorehamgram
🆔 @bibliophil