eitaa logo
بغض قلم
638 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
311 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج شنبه ها گوشه ای می نشینم به شنبه های هیات الرضا فکر می کنم به همه ی ۱۲ سال پیش ، به همه ی روزهای هفته که به عشق هیات و روضه هفتگی چادر سر می کردم و بند کفش هایم را محکم می بستم. هر بار از هیات برمی گشتم بابا می گفت : این هیات رفتن بی فایده است!!! اگه آدم نشی. اما این پنجشنبه ها نورانی اند، با همه ی روزها ، سال های قبل یک فرق اساسی دارند. این بار اربعین حدیث ، فرصتی ست برای معرفت نفس. این بار فقط زحمت رفت و آمد را روی دوش خودم سوار نمی کنم ، این بار آخرین باری ست که می خواهم همانی شوم که می خواهی ....می خواهم به توصیه بابا آدم .... من عزم کرده ام برای یک عمر مجاهدت ... من تفکر کرده ام به جمعه های که منتظرم بودی .... این بار کمکم کن ....که سخت در جنگ اکبر نفسم گرفتار شده ام .... خودم را از دست خودم نجات بده .... @bibliophil
سرش درد می کرد. احساس کردم سرم داغ شده . تپش قلب داشت ، دست روی قلبم گذاشتم ، تند تند می زد. تشنه شده بود ، لب هایم بی هوا خشک شد . دوان دوان سمت سوپر مارکت دویدم . آب معدنی خنک را در دست هایم جابه جا کردم . دو تومنی ته کیفم بود اما یادم رفت و برای دو تومن هم کارت کشیدم . آب معدنی را دستش دادم . آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما دو وجود بودیم در دو تن، دو وجود بودیم از خون ، گوشت و استخوان هم . پس حق دارم بنویسم . لازم نیست ، کمر خمیده اش را ببینی همین که نفس نفس می زند، نفس تو هم به شماره می افتد . لازم نیست ، استخوان دست شکسته اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد ، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدن ش تیر می کشد . لازم نیست ، خون از گوشه کبودی لب هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون روی لب هایت مزه می کند . آه ! مادر ، تو فقط خودت نیستی ، تو منی ، منی که قد کشیده ام اما هنوز من ، توام . تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی ، غریبانه ، من را هم با خودت بردی . ما بچه ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغ مان سرد نمی شود ، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می شود، ما که خاک مزار تو را ندیده ایم، نبوسیده ایم ، در آغوش جانمان نکشیده ایم. مادر! ای عصاره ی هستی ، سر در گمی مرا ببین. من بی وجودم ، بی تکه ای از جانم چه کنم ؟ تکه ی از جانت را دریاب مادر ! @bibliophil
خونه مون یه حیاط نقلی داره . از اون حیاط هایی که وقتی دلت می پوسه تو خونه می ری یه فرش قرمز خاک گرفته ، پهن می کنی رو ایوون و زل می زنی به تنها درخت انجیر تو باغچه و نیم ساعتی عمیق فکری میشی . هوا که سرد میشه ، دیگه حس حیاط رفتن و جارو کردن برگ درخت انجیر از زمین و خلوت کردن تو حیاط مساوی با سرما خوردن . حیاط ما یه یخچال طبیعی هم داره ، به برکت آپارتمان های مرتفعی که از آفتاب محروم مون کردند، چند روزی که آب می ریزی زمین یخ تحویل می گیری . جذاب های دیدنی خونه مون یکی دوتا نیست ، چند روز پیش به برکت همین سرما مثل همه سال های قبل لوله آب حیاط ترکید و آبشار زیبایی درست شد که مامان جان اجازه نداد ثبت تاریخی بشه و سریع فلکه آب رو بست و زنگ زد لوله کش و ما از دیدن این زیبایی طبیعی که خونه مون رو به یه مرکز گردشگری تبدیل کرده بود، محروم شدیم. آقای لوله کش حرف جالبی زد که کل این متن برا این نوشتم ، ایشون گفتند : کنار عایق بندی لوله ها ، چون زمستون از حیاط استفاده نمی کنید و تو لوله ها آب جریان نداره می شکنه باید روزی یه بار بازش کنید آب تو لوله جون بگیره و سرازیر بشه تا لوله نترکه. خیلی برام جالب بود، تو این دنیا ، هرچیزی ساکن و حرکت نداره ، یا می شکنه ، یا می گنده یا یخ می زنه. اما نمی خوام ساکن باشم ، نمی خوام یخ بزنم . ، به نظرتون فقط من زیادی از اطرافم عبرت می گیرم یا شما هم مثل خودم هستید ؟ @bibliophil
از یه جایی به بعد دیگه روز تولدت از چند روز قبل انتظار نمی کشی برات کادو و کیک بخرن ، از یه جایی به بعد افسرده نمیشی کسی یادت نبوده .... از یه جایی به بعد دلت می خواد هیچ کس ندونه یه سال دیگه مثل برق و باد گذشت حتی خودت .... از یه جایی به بعد فکر می کنی عمرم که رفت، چی به دست آوردم ؟ چقدر به آرزوهام و هدف هام رسیدم ؟ چقدر مونده ؟ حالا من رسیدم به سراشیبی ... و چه غم انگیز گذر ثانیه های عمر و آب شدن یخ ، یخ فروشی که تمام سرمایه ش جلوی چشم هاش از بین می ره ..... اما امسال تو آخرین تولدم در قرن ۱۳ شمسی ، عاشق این تقارن شدم، ولادت مادر مهربونی ها ، روز مادر و تولدم .... فقط دلم خوش همین یه بیت شعر اگه قبول کنند : خوب نیستم ولی مادر هستی دوست دارم ..... # مادری @bibliophil
پارسال ۲۲ بهمن کجا بودم ؟ یافتم !!! خواب ماندم ، به همین سادگی . ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم . سریع لباس هایم را پوشیدم . ماسک نداشتم . از خانه بیرون زدم . هوا زمستانی می کرد و دانه های بلوری برف ، گوشه باغچه کوچه نشسته بود . هر چقدر هم به خیابان اصلی نزدیک می شدم صدایی از انقلاب شنیده نمی شد. پیش خودم گفتم: حتما تموم شده من به ته دیگ راهپیمایی هم نرسیدم یا الان همراه برادران محترم نارنجی پوش می تونم دستی به سر و گوش خیابان بکشم و شعارها را از شهر جارو کنم. بادکنک در دست هایم می رقصید . لپ هایم از سرما مثل لبو روی گاری لبو فروش قرمز شد. از راهپیمایی برمی گشتم که دختری با عجله به طرف راهپیمایی تمام شده می رفت !!! خنده ام گرفت . توی کوچه دختری بادکنک به دست به من خندید. خجالت کشیدم ، حتما از صبح زود رفته بود و حالا از سرمای هوا قندیل بسته بود. نه فقط دختر ، تمام چشم های کوچه که مقابلم جلو تر می آمدند با تعجب نگاهم می کردند. به خیابان اصلی رسیدم . جماعت کم کم متفرق می شدند ، پیرمرد بادکنک فروش هنوز پای انقلاب ایستاده بود. جلو رفتم، دسته بادکنک پیچ پیچی نارنجی و سفید را گرفتم و بیرون کشیدم . بادکنک قرمز و سفید هم چشمک زد و هر دو را خریدم . چند قدمی در مسیر انقلاب قدم زدم اما هوا آنقدر سرد بود که قید ساندیس و کیک چند طبقه انقلاب را زدم ، سهمم را از سفره انقلاب نگرفته به آغوش گرم خانواده برگشتم. بادکنک ها را دست بچه های نسل پنجم سپردم و کنار بخاری گرم لم دادم . حیف که امسال راهپیمایی نیست .
ظهر پشت پنجره بود. آب از ابر سفید صورتت می چکید . از رحل نور می بارید . قرآن ورق ورق شده را با احتیاط باز می کردی . با اشاره کاغذی به آیات اشاره می کردی. با چشم می خواندی و آرام آرام صورتت مثل مهتاب می درخشید. حساب و کتاب کلمه به کلمه اش را داشتی و کنج کاغذی خط کشیده شده می نوشتی .نام موسی را شمرده بودی در هر سوره چندبار خدا صدایت زده . سه شنبه ها عطر جمکران می دادی و پنج شنبه ها عطر کمیل از لب هایت بیرون می ریخت. عیدها لای قرآن منتظر دست های تو بود و دل های ما منتظر عیدی . وقتی حقوق می گرفتی دلت شاد بود و بساط خوراکی ما جور وا جور ، جور می شد. مهربان بودی و خوش خنده . خوش حرف و مهمان نواز . دلم برای دست هایت ، صدایت ، آغوشت ، نگاهت ، تنگ شده بابا ..... 🆔 @bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
_ صبحانه نخوردی بی جان میشی . _ من که پس شبی ( سحری) خوردم . _ دیروزم همی گپَ زدی ( حرف زدی) ، تو هنوز طلفکی ( کوچکی) . حالا پی چی می‌گردی ؟ _ تاریخ داریم ، کتابمو ندیدی . _ اونجاست دَ اتاق سفیده ، روی میز . _ آها پیدا کَدُم . _ حالا بیا یه چی بخور ، می‌خوای مکتب ( مدرسه) بری جانت ناخوش نشه ( حالت بد نشه) . _ روزه‌ام ، پس شبی ( سحری) خوردم . _ بزار بزرگ بشی می گیری . _ از کجا معلوم بزرگی دیدم ، دادا علی ( داداش ) مگه بزرگ شد. _ سر صبح ناخوش حرف نزن آمنه ! دلم رو درد نده . خدا لعنت شون کنه. راه ت سفید ( سفرت بخیر). صدقه تو شونُم (دوستت دارم) . تو قرار سال ها بود و باش کنی ( زندگی کنی) خانم داکتر ( دکتر) بشی، صبح به صبح بری شفاخانه ( بیمارستان ) ناخوش ( بیمار ) درمان کنی . آرزوها برات دارم طلفک . سیل کو ( نگاه کن) آمنه ! الان برو مکتب ( مدرسه ) ، بعد برات چاشت ( خوراکی ) میارم . مواظب خودت باشی ! ..... _ این قال و مقال ( سر و صدا ) چیه ؟ دم مکتب چرا عاجل ( اورژانس ) صف کشیده. _ بی بی آمنه ! جلوتر نمیشه رفت. میگن مکتب ( مدرسه ) ، انفلاق ( انفجار ) ، شده . _ چی میگی! آمنه من می خواست داکتر بشه . چاشت ( خوراکی ) آوردم براش جان بگیره . سیل کو( نگاه کن ) کتاب تاریخ آمنه میان کوچه چه می کنه ؟ ؟ با تشکر از مترجم عزیز @tayebe.bazpoor تقدیم به شهیده آمنه بنت غلام علی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
شهیدی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
برعکس دست های پنبه ای مامان، دست بابا کویر کویر بود. گاهی وقتا تا دست به کاسه آب و صابون می زد ، آب مثل قیر سیاه می شد. تو عالم بچگی با خودم می گفتم ( بابا امروز چقدر گل بازی کرده، چرا مامان دعواش نمی کنه ؟ ). بهار که پشت پنجره قائم موشک بازی می کرد. خرج و مخارج عید ، لباس نو و...دستش رو تنگ تر می کرد اما میوه نوبر و خوراکی یادش نمی رفت . مثل بوی دفترهای نو شهریور و مدادرنگی های تمساح خوشگل که یادش نمی رفت . به نوشابه می گفت نوش آفرین . یه جعبه پر شیشه های نوشابه گوشه حیاط مون مهمون بود. چند ریالی که از حقوقش اضافه می موند خرج نوش آفرین هایی می شد که اوج هنرنمایی ما تو بستنی درست کردن باهاش بود. نمی دونم چرا از اول بستنی نمی خریدیم ؟!! از بچگی دنبال با یه تیر دو نشونه زدن بودیم . بابا شاید دست ش نرم نبود اما دلش نرم نرم بود مثل صابونی که می کشید به دست های سیاهش. بابا فقط بابای قاتل بابک نیست. بابا یعنی بابای من. بابا یعنی مرد خونه ما . فقط عرق پیشونی بابام ، بسه برا آبروی کلمه بابا * به سلامتی همه ی بابا های با غیرت و مهربون کشورم * به شادی روح همه ی باباهای آسمونی و شهید که نوش آفرین زندگی بچه هاشون بودند و هستند .
برا شما هم اتفاق افتاده. یه گوشه دنج، ساعت ها فکر روی فکر . به چی ؟ به همه چی؟ چرا من ؟ چرا اینجا ؟ چرا الان ؟ چندتا سیاره چندتا عالم‌ چندتا آدم چندتا کشور چندتا دین چندتا مذهب چندتا خدا چندتا امام ؟؟؟؟؟ وسط همه ی اتفاق ها وسط این عالم هزار توی تو در تو من یه دختر من یه ایرانی من یه من یه دختری که خیلی مهمه، بزرگترین گناه ، دست کم گرفتن این‌ حکمت بزرگ (وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ) خداست . در این‌زمانه به دنیا آمدیم ، شیعه هم به دنیا آمدیم تا زمینه ساز ظهور آقایی باشیم‌ که ، جهان به آرامش قدم هایش سبز و بارانی خواهد شد .
من مادر نشدم . هر وقت خواستم از مادری بگم بقیه گفتند تو مادر نشدی نمی فهمی. آره من مادر نشدم. مادر نشدم اما آب شدن یه مادر رو دیدم . روزی که همه بهش قول دادن ، با جیگر گوشه اش سلفی گرفتند و رفتند. من مادر نشدم اما آرزو دارم امیرعباس یه بار به مادرش بگه ماما ، آب بَ. من مادر نشدم اما دعا می کنم برا لحظه ای که امیرعباس پاهای مامان جونش رو بگیره و بلند بشه تا خواست بیوفته دوباره دست بگیره به پای مادرش و تلو تلو بخوره اما بلند بشه . حتی دلم لک زده روزی رو ببینم که از دور شدن مادرش بزنه زیر گریه و صدای جیغ ش کل خونه رو پر کنه . من مادر نشدم اما هر بار عکس امیرعباس رو دیدم سرتا پا درد شدم ، به نظرتون مادر امیرعباس هنوز قلبش سالمه ؟؟؟ * اگه قلب تون درد گرفته برا دیده شدن امیرعباس یه کاری کنید راحت رد نشیم از درد این چشم ها ....از درد یه مادر من مادر نشدم اما مادری .... @amirabbas.sma.98