شاپرک.pdf
حجم:
321K
قطعهای از شعر #شاپرک
... روزگاری منِ #پروانه چو کِرمی بودم...
با خزیدن به رُخِ پیکرِ خاک...
راه... میپیمودم...
با تنی بی پَر و دست...
بر زمین بودم و یک لانهی پَست...!
#فطرتم بود به دنبالِ کسی...
شوقِ پرواز به سوی #نورش...
در وجودم! فَوَران داشت بسی...
لیک... گویی بدنِ کِرمْ صفت! چون قفسی
داشت میکُشت مرا...
من ز دارِ #دنیا...
داشتم یک قفسِ بی پَر و پا...!
میخزیدم پیِ نور...!
تا شَوَم #پنجرهای_بهرِ_ظهور...!
لیک... روزی دیدم
دستهی قاصدکی را بینام...!
همگی #منتظرِ اوج گرفتن بودند...!
با نسیمی آرام...
#قاصدکها همه باهم جَستند...
در فضایی از نور...!
غرق در نور همه میرفتند...!
با نگاهی به رخِ باد کشیدم فریاد...
که بِوَز... هان! ای باد...!
وَ مَرا زین قفسِ خویش رها کن که شَوَم زینجا دور
قاصدکگونه #بتازم پیِ نور...!
گشت... آن باد برایم طوفان!
تا بِرانَد بدنم را با آن...
هرچه در کیسه توان داشت به سمتِ من داد...!
لیک... من زآن قفسِ خویش نگشتم آزاد...!
داشت میسوخت وجودم زین غم...
با خودم میگفتم...
مشکلم این #قفس است!
چون منم، با بدنم! هم نَفَس است...!
رنگِ روح و بدنم از خودِ من رنگین است...!
تا خودم در وسطم! این بدنم سنگین است...!
قاصدکها به نسیمی جَستند...!؟
چون سبک بودن و آزاد... به #بالا رفتند...!
قاصدکها رفتند...!
قاصدکها رفتند...!
قاصدکها رفتند...!
✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی
https://eitaa.com/bineshaneha