هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 790) قسمت ۳
🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺
🌱 ... در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده میکنی منزل حاجیان و رفقای شماست. اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد که نزدیک قهوه خانه آبی است دست و پایت را بشوی و جامه ات را از تن بیرون آور و نمازت را بخوان. همین جا باش تا همراهانت را ببینی.
پیاده شدم و دست بر زانوهایم گرفتم تا ببینم آثار خستگی و جراحت باقی است و حالم بهتر شده، که در این حال از سوار غافل ماندم. وقتی متوجه او شدم، اثری از او ندیدم و به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا کردم. آن مرد تعجّب کرد! من شرح جریان را برای او گفتم، او متأثر شد و بسیار گریه کرد و خدمتهای زیادی نسبت به من انجام داد. وقتی جامهام را بیرون آوردم. خون بسیاری داشت، امّا زخمی باقی نمانده بود فقط در جای آن پوست سفیدی مثل زخم خوب شده، مانده بود.
عصر فردا کاروان حجاج به آن جا رسید. همین که همراهان مرا دیدند، از زنده بودن من بسیار تعجّب کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم که در این بیابانها مانده ای و به دست عربهای بدوی کشته شده ای.
در این هنگام قهوه چی داستان آمدن مرا به ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصّه را شنیدند، توجهشان به حضرت بقیةالله روحی فداه زیاد شد. [۱]
#پایان
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۳ و ۴۴
📚۱- العبقري الحسان، ج ۵، ص ۴۰۸ - برکات حضرت ولی عصر (علیهالسلام)، ص ۱۲۷
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#دردهايم_را_فراموش_کردم
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 791) قسمت ۱
🌸 او را به مکه برسان 🌸
🌿 آیةالله آقای حاج شیخ جمال الدین نجفی اصفهانی [۱] ; (۱۲۸۴-۱۳۵۴ق) میگوید:
من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله که در میدان شاه [۲] اصفهان واقع است میآمدم.
روزی نزدیک مسجد، جنازه ای را دیدم که میبرند و چند نفر از حمّالها و کشیکچیها همراه او هستند. حاجی تاجری از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه میکرد و اشک میریخت.
من بسیار تعجّب کردم چون اگر این میّت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه میکند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع میکنند. و اگر با او ارتباطی ندارد پس چرا اینطور گریه میکند؟
تا آنکه نزدیک من رسید پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حقّ نمی آیید. با شنیدن این کلام از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سرچشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. غسالخانه شهر در آنجا بود. وقتی به آنجا رسیدیم از کثرت پیاده روی خسته شده بودم. در آن حال ناراحت بودم که چه دلیل داشت نماز اوّل وقت و جماعت را ترک کردم و به خاطر حرف حاجی این همه خستگی را تحمّل کرده ام. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که این جنازه از کیست؟ گفتم: بگو. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان نهم - او را به مکه برسان - ص ۴۵ و ۴۶
📚[۱] شرح حال او را میتوانید در این کتابها ببینید: دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج۱، صص ۴۵۱ و ۴۵۲؛ تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان، ج۳، صص ۶۸-۸۵؛ اعلام اصفهان، ج۲، ص۳۶۷؛ سیری در تاریخ تخت فولاد، ص۹۳؛ گلشن اهل سلوک، صص ۹۲-۱۱۱؛ زندگانی آیت الله چهارسوقی، صص ۱۵۴ و ۱۵۵؛ تاریخ اصفهان (جابری)، ص۳۲۶؛ نسب نامه الفت، خطی؛ مکارم الآثار، ج۷، صص ۲۶۱۳-۲۶۲۹؛ رجال اصفهان (دکتر کتابی)، ج۱، صص ۲۰۰-۲۰۲؛ زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج۱، صص ۱۹۰-۱۹۱؛ گنجینه دانشمندان، ج۳، صص ۲۳۵ و ۲۳۶؛ احوال و آثار شیخ محمّدتقی رازی نجفی اصفهان و خاندانش، ص۵۸۳.
📚[۲] در حال حاضر به میدان نقش جهان و میدان امام معروف است.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#او_را_به_مکه_برسان
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 791) قسمت ۲
🌸 او را به مکه برسان 🌸
🌿 ... با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که این جنازه از کیست؟ گفتم: بگو. گفت: میدانید امسال به حج مشرف شدم. در مسافرتم به نزدیک کربلا که رسیدم؛ دزد همه پول و مخارج سفر و همه اثاثیه و لوازم مرا برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض بگیرم.
تصوّر آنکه این همه دارایی داشتهام و تا اینجا رسیدهام ولی از حجّ محروم شده باشم بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. در فکر بودم که چه کنم تا آنکه شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها و از غم و غصّه سرم را پایین انداخته بودم دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر (علیهالسلام) توصیف شده در برابرم پیدا شد و فرمود: چرا اینطور افسرده حالی؟
عرض کردم: مسافرم و خستگی راه سفر دارم.
فرمودند: اگر علّتی غیر از این دارد بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم. در این حال صدا زدند: هالو.
دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچیها و با لباس نمدی پیدا شد. در اصفهان در بازار نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد خوب نگاه کردم دیدم همان هالوی اصفهان است. به او فرمودند: اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکّه ببر و خود ناپدید شدند.
هالو به من گفت: در ساعت معیّنی از شب و جای معیّنی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم. وقتی آنجا حاضر شدم او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیهام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آن کم نشده است.
فرمود: برو اثاثیه ات را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر شو تا تو را به مکه برسانم.
سر موعد حاضر شدم. او هم آمد. فرمود: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان نهم - او را به مکه برسان - ص ۴۶ و ۴۷
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#او_را_به_مکه_برسان
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 791) قسمت ۳
🌸 او را به مکه برسان 🌸
🌿 ... فرمود: برو اثاثیه ات را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر شو تا تو را به مکه برسانم.
سر موعد حاضر شدم. او هم آمد. فرمود: پشت سر من بیا. به همراه او رفتم مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم که در مکه هستم.
فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیک تر آمدهام تا متوجّه نشوند.
ضمناً در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت میزدند ولی هر وقت میخواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید هیبت او مانع از پرسیدن این سؤال میشد.
بعد از اعمال حج در مکان معیّن حاضر شدم و مرا به همان صورت به کربلا برگرداند. در آن موقع فرمود: تقاضایی از تو دارم موقعی که از تو خواستم انجام بدهی و رفت. تا آنکه به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم. روز اوّل دیدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیدهام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و در آنجا مانند همان کشیکچیها قلیان کشید و چای خورد.
بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است که در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده من از دنیا میروم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من است به آنجا بیا و مرا با آنها دفن کن.
در اینجا حاجی تاجر گفت: آن روزی که جناب هالو فرموده بود امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچیها جمع بودند. در صندوق او نیز هشت تومان پول با کفن او بود آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده ایم. [۱]
بعد گفت: آقا! با این اوصاف آیا چنین کسی از اولیاء الله نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد. [۲]
#پایان
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان نهم - او را به مکه برسان - ص ۴۷ و ۴۸
📚[۱] قبر هالوی اصفهان در تخت فولاد اصفهان واقع شده و مورد توجه اهل دل و دوستداران امام زمان (علیهالسلام) میباشد.
📚[۲] العبقري الحسان، ج ۵، ص ۴۱۹
- برکات حضرت ولی عصر (علیهالسلام)، ص ۱۲۵
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#او_را_به_مکه_برسان
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 792) قسمت ۱
🌷نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی🌷
🍃 حاج سیّد احمد رشتی میگوید:
در سال ۱۲۸۰ به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفرعلی تاجر تبریزی منزل کردم. اما چون قافله ای نبود متحیّر ماندم تا آنجا که حاج جبّار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزَن از شهرهای ترکیه بار داشت. من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اوّل رسیدیم سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند: یکی حاج ملّا باقر تبریزی، دیگری، حاج سیّد حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی، نام داشت که خدمت میکرد؛ به اتفاق روانه شدیم. به ارزنة الروم که شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه است رسیدیم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم در یکی از منازل بین این دو شهر حاج جبّار جلودار آمد و گفت: منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است. امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید. این مطلب را به خاطر آن میگفت که ما در سایر منازل غالباً با فاصله ای پشت سر قافله راه میرفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هرکدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند. امّا من هرقدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آنجا تنها ماندم. از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان دهم - نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی - ص ۴۹ و ۵۰
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#نافله_شب_بخوان_جامعه_بخوان
#عاشورا_بخوان_تا_راه_را_پيدا_کنی
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 792) قسمت ۲
🌷نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی🌷
🍃 ... هرکدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند. امّا من هرقدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آنجا تنها ماندم. از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمّل و تفکّر به خود گفتم: تا صبح همین جا میمانم و به منزل قبلی برگشته چند محافظ همراه خود میآورم و به قافله ملحق میشوم. در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده میشد. او بر درختها میزد تا برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟
عرض کردم: رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم. بعد از نماز دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: والله راه را بلد نیستم.
فرمود: جامعه بخوان تا راه را پیدا کنی.
من جامعه را از حفظ نداشتم و الآن هم از حفظ نیستم با آنکه مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم. باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی؟
بی اختیار گریهام گرفت و گفتم: همین جا هستم چون راه را بلد نیستم.
فرمود: عاشورا بخوان.
من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الآن هم حفظ نیستم. در عین حال برخاستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم و تمام لعن و سلامها و دعای علقمه را خواندم.
دیدم دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان دهم - نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی - ص ۵۰ و ۵۱
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#نافله_شب_بخوان_جامعه_بخوان
#عاشورا_بخوان_تا_راه_را_پيدا_کنی
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 792) قسمت ۳
🌷نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی🌷
🍃 ... من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الآن هم حفظ نیستم. در عین حال برخاستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم و تمام لعن و سلامها و دعای علقمه را خواندم.
دیدم دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم.
فرمود: الآن تو را به قافله میرسانم.
ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد و فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را کشیدم امّا حیوان حرکت نکرد.
فرمود: دهنه اسب را به من بده.
ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب کاملاً آرام میآمد و ایشان را اطاعت مینمود بعد آن بزرگوار دست خود را به زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانی؟ نافله، نافله، نافله. باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.
در زمان طی مسافت مسیری دایره ای را پیمودیم. ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند دیدم رفقا کنار نهر آبی مشغول وضو برای نماز صبح بودند. از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند. من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت میکند در حالی که این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقایم رسانید. به همین خاطر، پشت سرم را نگاه کردم امّا کسی را ندیدم. [۱]
#پایان
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان دهم - نافله شب بخوان، جامعه بخوان، عاشورا بخوان تا راه را پيدا کنی - ص ۵۰ و ۵۱
📚۱- العبقري الحسان، ج ۶، ص ۴۶۷ - برکات حضرت ولی عصر (علیهالسلام)، ص ۲۵۴
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#نافله_شب_بخوان_جامعه_بخوان
#عاشورا_بخوان_تا_راه_را_پيدا_کنی
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 793) قسمت ۱
🌼 زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد 🌼
🌱 حاج ابوالقاسم یزدی میگوید:
من از گماشتگان حاج سیّد احمد که از تجّار محترم یزد و معروف به کلاهدوز است بودم و با ایشان به سفر حج مشرف شدم. در این سفر مسیر ما از نجف اشرف و راه جبل بود.
سه منزل بعد از نجف، یک روز صبح پس از طلوع آفتاب حرکت کردیم. نزدیک دو فرسخ رفته بودیم؛ ناگاه شتری که اثاثیه روی آن بود و من بر آن سوار بودم، رم کرد و مرا با اثاثیه و بار انداخت و فرار کرد. ارباب من هم غافل از جریان بود و هرچه صدا زدم و یاری خواستم، کسی به حرف من گوش نداد. تمامی قافله عبور کردند به طوری که دیگر کسی دیده نمی شد.
خیلی میترسیدم زیرا شنیده بودم عربهای عُنَیْزه برای بدست آوردن پول و اجناس دیگر حجاج را میکشند.
نزدیک دو ساعت طول کشید و من در فکر چاره بودم که ناگاه شخصی از پشت سرم رسید که سوار بر شتری با مهار پشمینه بود. سؤال کرد: چرا معطّلی؟
گفتم: من عربی نمی دانم شما چه میگویید؟
به زبان فارسی فرمود: چرا ایستاده ای؟
گفتم: چه کنم، شتر، مرا به زمین زد و فرار کرد و در این بیابان متحیّر و سرگردان مانده ام. چیزی نگفت ولی بازوی مرا گرفت و پشت سر خود سوار کرد.
گفتم: اثاثیهام اینجا مانده است.
فرمود: بگذار به صاحبش میرسد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان یازدهم - زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد - ص ۵۲ و ۵۳
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#زائر_اين_راه_نبايد_بداخلاق_باشد
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 793) قسمت ۲
🌼 زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد 🌼
🌱 ... بازوی مرا گرفت و پشت سر خود سوار کرد.
گفتم: اثاثیهام اینجا مانده است.
فرمود: بگذار به صاحبش میرسد.
قدری که راه رفتیم به یک تلّ خاکی خیلی کوچک رسیدیم. شتر سوار چوب کوچکی مانند عصا در دست داشت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابید. مرا پیاده کرد و با عصا اشاره ای به تلّ نمود. نصف آن تلّ به طرفی و نصف دیگر به طرف دیگر رفت. در وسط دری از سنگ سفید و برّاق باز شد امّا من متوجه چگونگی باز شدن آن در نشدم.
فرمود: حاجی با من بیا.
چند پله پایین رفتیم. جایی مثل دهلیز دیده شد طرف دیگر چند پله داشت از آنجا بالا رفتیم صحن بسیار وسیعی دیدم که اتاقهای بسیاری داشت. باغی را دیدم که به وصف درنیاید این باغ خیابانهایی داشت.
فرمود: نگاه کن.
قصرهای عالی دیده میشد. وقتی به آن غرفهها رسیدیم. اتاقی را به من نشان داد و فرمود: این مقام حضرت رسول (صلی الله علیه واله) است دو رکعت نماز بخوان.
گفتم: وضو ندارم.
فرمود: بیا برویم. دو یا سه پله بالا رفتیم حوض کوچکی دیدم که آب بسیار زلال و صافی داشت به طوری که زمین حوض پیدا بود. من مشغول وضو گرفتن به روشی که رسم خودمان است شدم ولی با ترس و رعب که مبادا این شخص سنّی باشد و برخلاف روش او وضو گرفته باشم.
فرمود: حاجی نشد، وضو را این طور بگیر. اوّل شروع به شستن دست نمود بعد از آن بر جلوی پیشانی آب ریخت و ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان یازدهم - زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد - ص ۵۳ و ۵۴
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#زائر_اين_راه_نبايد_بداخلاق_باشد
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 793) قسمت ۳
🌼 زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد 🌼
🌱 ... فرمود: حاجی نشد، وضو را این طور بگیر. اوّل شروع به شستن دست نمود بعد از آن بر جلوی پیشانی آب ریخت و انگشت شصت و سبابه را تا چانه پایین کشید. پس از آن به چشم و بینی دست کشید. سپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشت ها، بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مسح کرد: بعد از مسح فرمود: این روش در وضو را ترک نکن.
به مقام حضرت رسول خدا (صلی الله علیه واله) رفتیم. فرمود: دو رکعت نماز بخوان.
گفتم: خوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم.
فرمود: فرادی بخوان. من دو رکعت نماز خواندم.
بعد از نماز قدری راه رفتیم تا به غرفه ای رسیدیم. فرمود: اینجا هم دو رکعت نماز بخوان اینجا مقام امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داماد حضرت رسول (علیهالسلام) است.
گفتم: خوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم.
فرمود: فرادی بخوان. دو رکعت دیگر نماز به جا آوردم.
قدری راه رفتیم فرمود: اینجا هم دو رکعت نماز بخوان اینجا مقام جبرئیل (علیهالسلام) است من هم دو رکعت نماز خواندم.
سپس به وسط صحن و فضای آن آمدیم. ایشان فرمود: دو رکعت نماز هم به نیّت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر در اینجا بخوان. من هم همین کار را کردم.
مقام حضرت رسول (صلی الله علیه واله) سبز رنگ و مقام حضرت امیر (علیهالسلام) سفید و نورانی و خط دور آن هم سفید رنگ و نورانی بود. همه غرفهها جز مقام جبرئیل سقف داشت.
وقتی از نماز فارغ شدیم فرمود: حاجی بیا برویم و از همان راهی که آمده بودیم، برگشتیم با خود گفتم: روی بام بروم تا یک دفعه دیگر آن مناظر را تماشا کنم.
فرمود: حاجی بیا اینجا بام ندارد و باز مرا سوار کرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان یازدهم - زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد - ص ۵۴ و ۵۵
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#زائر_اين_راه_نبايد_بداخلاق_باشد
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 793) قسمت ۴
🌼 زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد 🌼
🌱 ... با خود گفتم: روی بام بروم تا یک دفعه دیگر آن مناظر را تماشا کنم.
فرمود: حاجی بیا اینجا بام ندارد و باز مرا سوار کرد.
وقتی که شتر مرا به زمین زده بود خیلی تشنه بودم و بعد از آنکه همراه او سوار شدم هرچه با هم میرفتیم، اثر تشنگی رفع میشد.
وقتی با ایشان سوار بودم میدیدم زمین زیر پای ما غیر طبیعی حرکت میکند تا اینکه از دور یک سیاهی به نظرم رسید.
گفتم: معلوم میشود اینجا آبادی است. فرمود: چرا؟ گفتم: چون نخلهای خرما به نظر میرسد.
فرمود: اینجا عَلَم حجاج و چادرهای آنهاست. قافله دار شما کیست؟
گفتم: حاج مجید کاظمینی. طولی نکشید که به منزل رسیدیم. شتر ما مثل بَبر از وسط طناب چادرها عبور میکرد ولی پای او به طناب هیچ خیمه ای بند نمی شد تا به پشت خیمه قافله دار رسیدیم. باز با همان چوب به چادر او اشاره نمود.
حاج مجید کاظمینی بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد بنای بداخلاقی و تغیّر با من گذاشت که کجا بودی و چقدر مرا به زحمت انداختی و بالاخره هم تو را پیدا نکردم.
آن شخص کمربند او را گرفت و نشاند. حال آنکه حاج مجید مرد قوی هیکل و با قدرتی بود.
به او فرمود: به حج و زیارت پیغمبر میروی و کسی که به حج و زیارت پیغمبر میرود نباید این اخلاق را داشته باشد این حرفها چیست؟ توبه کن. بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسید. فاصله تا آنجا حدوداً ششصد متر بود ولی فوراً به آنجا رسید و بدون آنکه از کسی چیزی بپرسد. دوباره با چوب دستی خود به چادر اشاره کرد.
ارباب بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد گفت: آقا ابوالقاسم آمد.
شتردار حاج سیّد احمد گفت: داخل بیایید. من با آن شخص به داخل چادر رفتیم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان یازدهم - زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد - ص ۵۵ و ۵۶
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#زائر_اين_راه_نبايد_بداخلاق_باشد
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 793) قسمت ۵
🌼 زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد 🌼
🌱 ... ارباب بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد گفت: آقا ابوالقاسم آمد.
شتردار حاج سیّد احمد گفت: داخل بیایید. من با آن شخص به داخل چادر رفتیم.
آن شخص گفت: این هم امانتی است که بین راه مانده بود. حاج سیّد احمد نسبت به من تندی کرد که کجا بودی.
آن شخص فرمود: حاجی، هر جا که بود آمد. دیگر حرفی نمی خواهد.
سپس آن شخص پا در رکاب کرده و روی شتر نشست و خواست برود. حاج سیّد احمد به پسرش گفت: برو برای حاجی قهوه بیاور.
فرمود: من قهوه نمی خورم.
حاج سیّد احمد به پسرش گفت: برو انعام این شخص را بیاور. رفت و یک طاقه شال خلیل خانی و یک کلّه قند آورد.
آن شخص قند را برداشت و کنار گذاشت و فرمود: این برای خودت باشد. شال را برداشت و فرمود: به مستحق میرسانم و بیرون رفت.
ارباب برای مشایعت ایشان بیرون رفت به محض اینکه از چادر خارج شد او را ندید و یک مرتبه از انظار غایب شد.
آن وقت من حکایت خود را گفتم و ارباب از این جریان افسوس خورد. شب آنجا بودیم. صبح قبل از بار کردن و حرکت، برای کاری از چادر بیرون رفتم، شخصی را دیدم که باری به دوش گرفته و میآورد. به من رسید و فرمود: اینها اثاثیه شماست بردار.
من آنها را از دوش او برداشتم و ایشان رفت ولی این شخص، آن مرد سابق نبود. [۱]
#پایان
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖
📗 ملاقات در میقات _ داستانهایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
✍ مؤلف: محمود صادقی
📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش
📝 داستان یازدهم - زائر اين راه نبايد بداخلاق باشد - ص ۵۵ و ۵۶
📚۱- العبقري الحسان، ج ۲، ص ۵۶۳ - برکات حضرت ولی عصر (علیهالسلام)، ص ۲۳۲
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی:
▶️ @booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
➖➖➖➖➖➖
#ملاقات_در_میقات
#کراماتی_از_امام_زمان_علیهالسلام
#داستانهایی_از_ملاقات_و_کرامات
#امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#محمود_صادقی
#انتشارات_اصفهان_کانون_پژوهش
#زائر_اين_راه_نبايد_بداخلاق_باشد