این چند ماه
که منتظرت بودم
به اندازهی چند سال نگذشت
به اندازهی همین چند ماه گذشت
اما فهمیدم
ماه یعنی چه
روز یعنی چه
لحظه یعنی چه
این چند ماه گذشت
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار
یعنی چه
#افشین_یداللهی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_55
_همین دیگه انگار از آسمون افتادی اینقدر مغروری در ضمن توی همین دانشگاه کم نیستن آدمایی که برای من میمیرن و من جواب سلامشونو هم نمیدم..
_خب در این مورد که مزخرف ترین و گندترین اخلاق توی کل خاورمیانه رو داری که شکی نیست. بعدم واقعا حوصله این یه مورد که کشته مرده هاتو به رخم بکشی ندارم. اصلا میدونی چیه دختر کوچولو؟! حوصله تحمل کردنتو هم دیگه ندارم. در ضمن جواب سلام واجبه خرگوش خانم. باید جواشونو بدی.
با حرص گفتم: به من نگو خرگوش خانم!!
_ زبون خودمه اختیارشو دارم. دوست دارم بگم...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: حالا دیدی خودت داری شروع میکنی؟
_اصلا من چرا با تو بحث میکنم؟ راست میگن کلا بچه ها زبون نمی فهمن..
_ من بچهم؟؟!
_ آره نسبت به من بچهای..
_ آقا اصلا من بچهم خوب شد؟ بیخیال ما شو. مگه تو استاد نیستی؟ نمیتونی این پروژه رو یه جوری بپیچونی؟
_نخیر نمیشه. ولی برات یه پیشنهاد دارم.
_چی؟
_ سرمایه کار بامن، طرح کار با تو. ماکت رو هم با هم میسازیم.
_خسته نشی.. پول بدی بقیه کارا با من؟!!
_گفتم فقط نقشه باتو. امروز شنبهست.. دوشنبه کارو میاری بعد از دانشگاه میریم خونه من کارو درس..
_ صبر کن ببینم! خرتو نگه دار منم سوار شم! چی واسه خودت میبری و میدوزی!؟ اولا من دو روزه که نمیتونم طرح بزنم. دوما من بعد از دانشگاه نمیتونم هیچکاری بکنم کار دارم. سوما من پامو تو خونه هیچ بنی بشری نمیذارم. تو که جای خود داری...
_ بقول خودت اولا میتونی درست کنی خوبم میتونی. دوما هر کاری داری باید بذاری کنار، ۱۰ روز بیشتر وقت نداریم. سوما چرا نمیای؟ مگه میخوام بخورمت؟
_خیله خب باشه.. طرحو دو روزه میزنم. ولی دومی و سومی رو واقعا نمیتونم.
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_56
از لحن نرمم تعجب کرد. خودشم کمی نرم شد و گفت: خونه رو بیخیال میریم تو یه پارک درست میکنیم. ولی بعد از دانشگاه رو حتما باید بریم چون وقت زیادی نداریم.
_میگم من نمیتونم
_خب چرا؟
_ من راستش تا ۶ سرکارم.
_کار؟!!
_بله کار. خیلی چیز عجیبیه؟
معلوم بود خیلی تعجب کرده ولی خودشو جمع کرد و گفت: نه.. نه چیز عجیبی نیست. خیله خب پس آدرس محل کارت رو بده.
_چرا؟
_ساعت ۶ میام اونجا دنبالت.
_نه نه نمیخوام تورو اونجا ببینن
_نگران نباش کاری نمیکنم برات بد بشه.. چند تا کوچه بالاتر پارک میکنم
آدرسو بهش دادم. شمارمو هم دادم و اونم گفت زدم تو گوشیم. اسمشو سیو کردم "دردسر" و از تو اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت نزدیک ۱۲ بود. کلاسی هم نداشتم. راه افتادم سمت کافه.
فقط امیدوارم خدا این ۱۰ روزو بخیر بگذرونه.. دیگه به شخصه دعایی ندارم....
_آوا... آوا توروخدا نخوابیا الان این میاد..
_سمانه ولم کن چشمام داره کور میشه . میاد که بیاد.. خود خرش گفت طرح به این مهمی رو تو دو روز بزنم. جون مبینا ۲۵ ساعته که نخوابیدم.
_ولی به جان خودم طرحتو بفروشی خداتومن ازت میخرن.. خیلی خوب شده!
_شمام اگه یکم درس میخوندین و هی نمیرفتین دنبال نامزد بازی الان یه طرح خوب میزدید، نه اینکه برید برج میلادو کپی کنین...
خواستم سرمو بذارم رو میز بکپم که در باز شد و اومد داخل. دوست داشتم بپرم سرش تا میخوره بزنمش و موهای خوشگلشو از جا بکنم
_موهای خوشگلش؟!!
_وجدان جان! عزیزم! بیشعور! خر! من با خودش مشکل دارم با قیافهش که مشکلی ندارم.. خب خوشگله دیگه..
_اوکی قانع شدم بای
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_57
تا آخر درس هیچی نفهمیدم. فقط چشمامو به زور باز نگه داشته بودم که بهم گیر نده. وگرنه کلا تو عالم هپروت سیر میکردم.
بالاخره بعد از ۲ ساعت جونش دراومد و خسته نباشید رو گفت... با سمانه رفتیم بیردن.
خداروشکر سر کلاس استاد صالحی اینقدر گفتیم و خندیدیم که کلا خواب از سرم پریده بود.
بعد از خداحافظی با بچهها پریدم تو اتوبوس و راه افتادم سمت کافه...
ساعت نزدیک ۵:۳۰ بود که تو تلگرام برام پیام اومد: سلام کجایی؟
ناشناس بود و آیدیشم سه تا نقطه بود. نوشتم: شما؟
_بنیامین
وا... بنیامین کیه؟ ملتهم بیکارَنا... چندتا 😂 گذاشتم و نوشتم: خوشبختم. منم یوسف پیامبرم. چطوری اخوی؟
_میشه بانمک بازی در نیاری؟
_میشه شما درست معرفی کنی؟
_بنیامین رستا متولد ۱۳۶۸...
وای خاک بر سرم اینکه بنیامین خودمون بود.. پس چرا اسمش نیومد من که شمارشو سیو کرده بودم. خاک بر سرم الان کلی برام دست میگیره. برای اینکه ضایع نشم گفتم: شناختم. کارت؟
_آره کاملا معلومه شناختی. ساعت ۶ بیا تو کوچه..
_خیله خب..
دیگه چیزی نگفت منم هیچی نگفتم. وسایلام رو جمع و جور کردم و به کوچهای که گفته بود رفتم.
وااا اینکه ماشین عروس مبیناست!!! یعنی این جگوار طوسی خوشگله مال اینه؟ ای کوفتت بشه ایشالا...
در جلو رو باز کردم، نشستم و راه افتادیم
_میشه یه بار دیگه شمارهتو بگی؟
_ .... ۰۹۱۲
خاک بر سرم دو شماره آخرو اشتباه زده بودم. سریع درستش کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم...
دم یه پارک خیلی بزرگ نگه داشت و پیاده شدیم. همون نزدیک ماشین زیر یه چراغ برق زیر اندازی انداخت و وسایل رو آورد و نشستیم.
_خب نقشه رو بده ببینم
طرحو از تو کیفم در آوردم و دادم بهش. کاغذ لوله شده رو باز کرد و خیلی دقیق بهش نگاه کرد... بعد چند دقیقه سرشو آورد بالا و گفت: پس بیخود نبود سر کلاس چرت میزدی؛ واقعا زحمت کشیدی. در کل خوب شده...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_58
دوست داشتم نقشه رو بگیرم و تا جایی که میخوره بکوبونم تو کلهش... بخاطر دستور آقا ۲۵ ساعته که نخوابیدم بعد پررو برمیگرده فقط میگه خوب شده..
ولی بیخیال شدم و چیزی نگفتم.. شعورش در همین حده دیگه کاریش نمیشه کرد..
حدود یک ساعت و نیم بود که داشتیم کار میکردیم. دیگه رسما چشمام داشت دود میزد. کل خطهارو کج و راست میکشیدم..
_هوووی!!
با اخم نگاش کردم و گفتم: هوی تو کلات. چه وضع صدا زدنه؟
_ببخشید که دوساعته دارم صدات میزنم کلا تو هپروتی. ببینم ساقیت کیه؟ جنسش خیلی بهت ساخته.
_تو ۳۲ ساعت نخواب بعد بهت میگم چه حالی میشی
_ ۳۲ ساعته نخوابیدی؟!!
_نخیر. داشتم اوامر شما رو اجرا میکردم.
_خیله خب برای امشب بسه. کمک کن وسایلو جمع کنیم. بعد برسونمت.
_نمیخواد خودم میرم
_لازم نکرده. تو این مدت خودم میرسونمت. پاشو..
اصلا حال مخالفت نداشتم. با اینکه اوایل اسفند بود ولی خدایی هوا خیلی سرد بود. البته موقع کار خیلی حس نمیشد.
وسایلا رو گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت خونهی من.. دیگه جونم داشت در میرفت تا خودمو نگه دارم که چشمام بسته نشه. بالاخره رسیدیم. با چشمای خمار بهش نگاه کردم و گفتم: مرسی
_کاری نکردم. فردا ساعت ۶ بیا تو همون کوچه.
_ باشه. خدافظ
پیاده شدم و به زور خودمو کشیدم تو خونه و درو بستم. لباسامو کندم. حتی نمیتونستم فکر کنم که فردا باید برم دانشگاه. پس بیخیال شدم. ساعتو برای بعد از ظهر تنظیم کردم و خودمو ولو کردم روی تخت. سرم که به بالشت رسید دیگه هیچی نفهمیدم...
****
دستامو به هم کوبیدم و با ذوق به اثر هنریمون نگاه کردم. فوق العاده تر از اون چیزی شده بود که فکر میکردم....
نویسنده: یاس🌱
تو مثل ماه توی آسمون،
مثل رنگ سبز توی طبیعت،
و مثل نمک، توی غذا واسم میمونی.
نباشی دیگه هیچی حس خوبی بهم نمیده.
یه بغلهاییم هست که من بهشون میگم محدودهی امن؛ چشمات بسته میشه، قلبت تند تند میزنه و انگار روحت یه جایی رو پیدا کرده که برای چند دقیقه از هیاهوی دنیا غافل شه. به خاطر همینه که نمیخوای ازش دربیایی. به نظرم توی این دنیا برای هر کسی حداقل یه محدودهی امن هست. هر چقدر کوچیک، هر چقدر دور.
#هنآبی