eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
لباسامو با یه شلوار جین مشکی و پالتو سورمه ای عوض کردم موهامو بافتم بلندیشون اذیتم میکرد و نمیتونستم باز بذارم از اتاق زدم بیرون درو قفل کردمو رفتم پایین فقط خدمه بودن حدود 23نفر میشدن که مدام درحال رفت و آمد بودن از یکیشون سراغ دخترارو گرفتم گفت تو سرویس بهداشتی حیاطن از عمارت زدم بیرون خیلی سرد بود حیاطش به شدت خوشگل بود باید یه روز میومدم همه جاشو دید میزدم رفتم سمت ساختمون مانند کوچولویی که سمت راست حیاط بود حدسم درست بود اونجا بودن سودا و آنا و خشایار بالاسرشون بودن و دونه دونه دخترا صف کشیده بودن تا مواد هارو که تو بدنشون بود تخلیه کنن با دیدنم سلامی بهم کردن تو چشای بعضیاشون هم امید پیدا شد صدای سودا از یکی از دسشوییا میومد _ دِ بجنب سلیطه داری حالمو بهم میزنی با اخم گفتم: _ چشه این باز؟ تا خشایار چیزی بگه آنا سریع گفت: _ بعضیاشون مقاومت میکنن برگشتم سمت بقیه شونو گفتم: _ ببینید هرچی زودتر مواد هارو از بدنتون بیرون بکشید زودتر تموم میشه و میتونید برید تو اتاقاتون با ممانعت کردن فقط خودتونو اذیت میکنید برای هرکدومتون توی طبقه دوم عمارت یه اتاق تدارک دیده شده که بعد از انجام کار میتونید برید اونجا و راحت استراحت کنید پس لطفا هرچه زودتر به خاطر خودتونم که شده این کارو انجام بدید همه شون سر تکون دادنو باشه گفتن دختری که سودا بالا سرش بود اومد بیرون رنگ به رو نداشت خودشو انداخت روی سکویی که برای نشستن بود و بعدش صدای سودا تو کل دسشویی پیچید: _ نفر بعدی بیاد تو رو به خشایار گفتم: سریع برو برای همه شون آبمیوه بیار تا فشارشون بیاد بالا _ ولی _ من ازت جواب خواستم؟ کاری که گفتمو بکن یکی از دستاشو مشت کرد و کوبید کف اونیکی و بااخم رفت بیرون... دخترا انگار با حرفام انگیزه گرفته بودن سریع و پشت سر هم میرفتن و کار انجام می‌شد نویسنده:یاس ادامه داره...
حدود نیم ساعت طول کشید تا کار همه شون تموم شد همه شون آبمیوه به دست یا تو حیاط بودن یا روی سکوها نشسته بودن خبری هم از ترس قبلی شون نبود نفر آخر کارش تموم شد کلی مواد پلاستیک پیچ شده توی یه سطل بزرگ جمع شده بود که باید می‌رفت برای نظافت با صدای آنیل برگشتم عقب: _ چند نفر دیگه موندن آنا خندید و گفت: _ به لطف رئیس جدیدمون همه شون تموم شد _ جدی به این زودی؟ از دستشویی رفتن بیرون سلام کردم جوابمو داد شیاوشم کنارش بود آنیل با یه آبروی بالا گفت: _ آفرین چجوری به این زودی تموم شد _ کاری نداشت با چند تا کلمه حرف سری به نشونه رضایت تکون داد و گفت: _ بیاید بریم برای ناهار خشایار تو بیا سیاوش خانوما رو راهنمایی می‌کنه اتاقاشون همه دنبالش رفتیم داخل رفتیم همون آشپزخونه به میز خیلی بزرگ وسطش بود هیچکس هم نبود همه دور میز نشستیم هامون هم بهمون اضافه شد و کنارم نشست تصمیم گرفته بودم برای اینکه خیلی به آنیل فکر نکنم یکم بهش نزدیک تر بشم با لبخند گفتم: _ خوبی؟ از چهره اش مشخص بود که خیلی جا خورده سرد گفت: _ ممنون بد نیستم یکم خم شدم سمتش می‌دیدم همه زیر چشی مارو نگاه میکنن درگوشش آروم گفتم: _ اطلاعاتو فرستادی؟ سرشو برگردوند سمتم جا خوردم صورتامون خیلی نزدیک بود ولی سریع سرشو کج کرد سمت گوشمو گفت: _ همه رو از تعداد خدمه تا تعداد دقیق اتاقا و آدرس سری تکون دادمو برگشتم سمت بشقابم هیچ حسی نداشتم هیچی حتی با اینکه اینقدر صورتش نزدیکم بود ولی پس چرا صبح ...اه بسه پناه فراموشش کن غذارو آوردن اخمامو کردم تو همو فقط به میز سلفی که برامون چیدن فکر میکردم نویسنده:یاس ادامه داره....
از همه غذاهای ایرانی و فست فودی که روی میز بود فقط تونستم سالاد ماکارانی بخونم خیلی خوشمزه بود ولی کم‌نمک دستو بردم که نمکو از سر میز بردارم نمکدونو گرفتم همزمان یه دستی روی دستم نشست دوباره بدنم داغ شد تپش قلب گرفتم سرمو آوردم بالا تو چشای آنیل نگاه کردم حس میکردم چشام داره می‌لرزه چی بود تو اون چشای مشکیش حتی نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم توان اینکه دستمو از زیردستش بکشم بیرونم نداشتم انگار زمان متوقف شده بود انگار هیچکس دوروبرم نبود انگار فقط خودم بودمو خودش این چه فکرایی بود که داشت توی سرم بالا پایین میشد آخه ...اون زود تر به خودش اومد سریع دستشو کشید کنار نمکو برداشتم یکم زدم چند ثانیه با غذاش بازی کرد یهو بلند شد دستمال گردنشو با شدت گذاشت روی میز و از آشپزخونه رفت بیرون دلم میخواست گریه کنم اه این چه حس مزخرفی بود دیگه توان انجام هر حرکت و هرفکری رو ازم می‌گرفت دلم یه جوری شده بود انگار داشتن توش رخت میشستن داشتم تمام محتویات معدمو بالا میاوردم یه دست دیگه نشست روی دستم برگشتم سمت آنا که از اونطرف میز دستمو گرفته بود با شک گفت: _ خوبی پناه؟ _ نه راستش انگار غذا به معدم نساخت میرم یه هوایی بخورم سری تکون داد از جام بلند شدم چشم تو چشم شدم با هامون زیرلب گفت: _خوبی با لبخند چشمامو باز و بسته کردمو با قدم های بلند رفتم طبقه بالا مستقیم رفتم توی تراس طبقه سوم و درو محکم پشت سرم بستم خیلی خوشگل بود نیم دایره بود یه دست میز و صندلی قهوه ای با کلی گل تو گلدون که تقریبا ۶۰ درصد فضای تراسو گرفته بودن اما ویوش کل شهرررر زیر پات بود مسکو از چیزی که فکر میکردم خوشگل تر بود دلگیر تر بود و زجرآور تر آسمون بدجور گرفته بود دلم داشت پاره میشد مغزم منفجر...روی یکی از صندلی هایی که رو به شهر بود نشستمو پاهامو گذاشتم روی صندلی و بغل کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم کاری که از بچگی هروقت حالم بد بود و دلم گریه میخواست میکردم.... می‌فهمیدم بدون اینکه خودم بخوام دارم وارد بازی میشم که آخرش فقط تباهی من نباید از آنیل خوشم بیاد نباید جوری رفتار کنم که اون از من خوشش بیاد نباید باهاش صمیمی بشم بین منو اون به اندازه یه دره بزرگ فاصله بود که هیچ پلی نمی تونست دوطرفشو بهم وصل کنه نباید... نویسنده:یاس ادامه داره....
چرا بلند شد رفت مگه واسش مهم بود؟! نباید واسش مهم میشد حتی اگه چیزی هم درحال اتفاق افتادن بود باید همین جا تموم میشد دلم پارسیا رو میخواست که تو بغلش گریه کنم دلم مامان بابایی رو می خواست که هیچوقت برام وقت نذاشتن و حالا ته تقاریشو میلیون ها کیلو متر ازشون دور بود دلم پانیذی رو میخواست که ۲ سال بود ندیده بودمش و فقط خاطرات بچگی مون تو سرم بود ازش ... دلم ایرانو میخواست دلم هرجایی رو میخواست به جز این کشور یخ زده و این عمارت و همه آدماش...با صدای باز شدن در تراس به خودم اومدم کی کل صورتم خیس شده بود نفهمیده بودم سریع با پشت پالتوم صورتمو پاک کردم _ پس از این به بعد گمت کردیم اینجا باید پیدات کنیم صداش چقدر جذاب بود خدایا باز دلم داشت تحلیل می‌رفت بسه پناه مثل همه مشکلات زندگیت باهاش رفتار کن اون هیچ جای زندگی تو جایی نداره‌..‌. _ ممکنه _ بچه ها گفتن غذا بهت نساخته اگه لازمه دکتر خبر کنم _ نه یکم هوا خوردم خوب شدم روی صندلی کناریم نشسته بود ولی تو تمام وقتی که نشسته بود حتی یک بارم نگاهش نکرده بودمو کلاه پالتوم که موقع نشستن کشیده بودم رو صورتم صورتمو از بغل پوشونده بود _ تکون نخوریا یه حشره رو کلاهته چنان از جام پریدم جیغ زدم بالای صندلی وایساده بودمو هی کلاهمو تکون میدادم از حشرات متنفر بودممم کلاهم از سرم افتاد دیدم نه فایده نداره کل پالتومو درآوردم یه بولیز گپ سفید زیرش تنم بود پالتومو پرت کردم اونور تراس چشمام خورد به آنیل داشت می‌خندید چرا می‌خنده روانی _ چرا میخندی تو سکته کردمممممم؟ اومد جلو دوتا دستامو گرفت و از صندلی آوردم پایین چشام گرد شده بود این چه خوشش اومده بود هی زرت و زرت دستامو می‌گرفت سریع دستامو از دستش کشید بیرون از توی جیب کاپشن چرم مشکیش یه دستمال تمیز درآورد کشید زیر چشام هاج و واج مونده بودم دستمالو که برداشت دیدم کلش سیاه شد آخخخخ ریملم دستمالو همون جوری گذاشت توی جیبشو گفت: _ مسکو شهر دلگیریه شاهد گریه های هزار تا آدم که به خاطر این شهر نتونستن خودشونو آروم کنن سرشو که رو به شهر بود برگردوند سمتم : _ولی تو فرق داشته باش نذار این کشور یخ زده از پا درت بیاره تو مهمی... مکث کوتاهی کرد: _ برای همه بچه ها که اینقدر قلقشون دستت اومده و دوست دارن پس قوی باش... کف دستشو کشید رو قسمت جلوی موهامو تا چونم امتداد داد و با لبخند راه افتاد بره سمت بیرون درو باز کرد ایستاد و برگشت سمتو گفت: _ در ضمن وقتی یکی میاد پیشت نگاش کن که مجبور نشه از حشرات برای دیدن صورتت استفاده کنه... رفت بیرونو درو بست ها؟ حشره نبود؟ دروغ گفته بود؟ اه کصافت کلی ترسیدم اینقدر از دست این کارش ناراحت بودم که به این فکر نکردم که برای دیدن صورتم دروغ گفت که دستامو گرفت که دلگرم کننده ترین حرفای دنیا رو بهم زد که دستمال کثیف صورتمو دوباره گذاشت توی جیبش که موهامو صورتمو نوازش کرد که خندید و آخر همشون اصلا به این فکر نکردم که گفت تو برای بچه ها فقط مهمی هیچ بغض خفه کننده ای هم توی گلوم ننشست به هیچ کدوم از اینا فکر نکردم(: پالتومو برداشتمو راه افتادم سمت اتاقم.... نویسنده:یاس ادامه داره...
مرسی از دلگرمی هاتون🥺
ڪاش‌یکے‌باشه‌توایـن‌پاییز‌دست‌دلمونوبگیرھ... یکے‌باشه‌عین‌هوجمشیدومابهش‌بگیم: سرمعرڪہ‌مهمون‌نمےخوای؟!دل‌مون‌گرفتھ... یه‌دوتـاچایے‌مهمونمون‌ڪنه‌! بشینم‌یہ‌ڪلہ‌تاخودصبح‌دوبیتے‌بگیم‌برا: ''دلبـر‌ڪہ‌جاݧ‌فرسود‌از‌‌‌'' یکے‌باشہ‌ڪم‌کنـہ‌از‌غم‌مهروآبان‌و...؛ وای‌آذر اصلا!اصلا‌چطورۍ‌سرڪنیم‌این‌پاییزو؟! شایدم‌مابلد‌نیستم... اخہ‌جمشید‌میگه! پاییز‌دل‌گیر‌نیست‌بعدش‌میگھ: نگا‌ نارنگیا‌رُ؛نگا‌ نارنجیارُ؛ پاییزمارویاد‌همون‌ڪہ‌شمایلش‌نیڪوست‌ میندازه... ولےبیخیال!همینہ‌ابرو... :) به‌قول‌جمشید‌ دنیایعنے‌محاسن‌پاییز🍂 ⁸⁵¹
| تَبَتُّـل |
_میخوای برات یه قصه تعریف کنم که آخرشو نمیدونم؟ + تعریف کن _دوست دارم! ⁸¹⁵
●○●
| تَبَتُّـل |
●○●
هیچیم و چیزی کم :)
با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم به زور پیداش کردمو بدون اینکه به مخاطب نگاه کنم دکمه وصل تماسو زدم: _ هوم؟ _ پناه؟ خواب بودی؟ با شنیدن صدای هامون بی حوصله گفتم: _ نه میدونی صدامو این شکلی کردم موجبات خنده شمارو فراهم کنم بله؟ _ بی مزه نیم ساعت دیگه تو سالن کنار عمارت جلسه داریم بیا _ عمته باشه خدافظ بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشیو قطع کردم ساعت ۸ بود اوه چقدر خوابیده بودم از جام بلند شدم با یادآوری اتفاقای امروز سرم تیر خفیفی کشید اه تف بهت آنیل... دست و صورتمو شستم در کمد و باز کردم جلسه با کی بود؟ باید رسمی لباس میپوشیدم؟ یه سرهمی کرمی انتخاب کردم آستینش بلند بود و بولیزش به شلوارش وصل بود و با یه کمربند از هم جدا میشدن کفش پاشنه ۱۰ سانتی مشکی هم پوشیدم موهامو کامل شونه کردمو باز گذاشتم یکم آرایش کردمو پالتو بلند مشکی رو همون طوری بدون اینکه بپوشم انداختم روی شونه هام کلید و برداشتمو از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین همه توی سالن نشسته بودنو فیلم میدیدن الکی خوش ها از عمارت زدم بیرون پشت ساختمون درست سمت راستش یه کلبه مدرن کوچیک بود رفتم سمتش ساختمون دیگه ای نبود سیاوش جلوش ایستاده بود با دیدنم خیلی جدی سلام کرد و در و باز کرد بعد زهرچشمی که ازش گرفته بودم دیگه لوده بازی در نمی‌آورد... پامو گذاشتم توی اتاق اتاق ساده ای بود مثل اتاق جلسات یه مانیتور و میز گرد و صندلی بقیه اتاق هیچی نداشت و ساده ساده بود به احترامم بلند شدن با لبخند براشون سر تکون دادم فقط یه صندلی خالی کنار آنیل نبود با بی‌میلی رفتم کنارش پالتومو پشت صندلیم گذاشتم و نشستم _ عذر میخوام بابت تاخیرم داشتم موهامو صاف می کردم که با آنیل چشم تو چشم شدم یه لبخند کوچیک زد سریع سرمو برگردوندم سمت بقیه همه چی غلط بود ...جمعا ۹ نفر بودیم منو آنیلو هامون و شایان ۵ نفر دیگه هم ۳ نفرشون همون مردای چرک هیز روس تو کشتی بودن ۲ نفر دیگه هم یکی مسئول تدارکات مهمونی ها اون یکی هم مسئول دعوت و انتخاب مهمونا رنج سنی شون بین ۳۵تا ۴۰ بود و اونام روس بودن ولی فارسی رو به خوبی صحبت میکردن نویسنده:یاس ادامه داره...
جلسه حدود 40دقیقه طول کشید لیست مهمون هارو به آنیل دادن با دقت بررسی شون کرد و تایید کرد بیشترشون عرب های خرپولی بودن که حاضر بودن برای یکی از این دخترا چندین میلیارد هزینه کنن چقدر از همه آدمای توی این اتاق متنفر بودم اینجا جمع شده بودن و روی زندگی و آینده و شاید بدبخت کردن یه دختر برنامه ریزی میکردن اون لحظه حتی از آنیل هم دلگیر بودم حتی از خودم که اونجا نشسته بودم اولین مهمونی فردا شب توی همین عمارت بود و قرار بود تقریبا 7نفر از دخترا فروخته بشن چه کلمه نفرت انگیزی... تمام برنامه های مراسم از چک کردن دوربین ها تا لیست اسم خدمه هایی که فردا شب باید میبودن تا لیست غذاهاو اسم دخترایی که باید برای فرداشب آماده میشن همه چی چک شد... همه شون بلند شدن و تشکر کردن و گفتن میرن برای فرداشب آماده بشن همه شون رفتم فقط خودمون 4تا موندیم فشارم پایین بود تحمل همچین چیزایی رو نداشتم... _ پناه تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده اون از ناهار اینم از الان برگشتم سمت شایان پسر خوبی بود با لبخند گفتم: _ نمی‌دونم فک کنم این کشور یخ زده به من نمیسازه موقع گفتن کشور یخ زده به آنیل نگاه کردم اخم کرده بود _ من برم اتاقم نیاز به استراحت بیشتری دارم _ صبر کم بیا یه چند دقیقه کارت دارم بعد برو اتاقت آنیل بود که جمله آخرو گفت نمی خواستم پیشش بمونم _ نه باید... _ تو عمارت منتظرم ... اینقدر جدی گفت که توان گفتن هر حرف اضافه ای رو ازم گرفت سر تکون دادم این وسط تنها کسی که نگران چهره رنگ پریده ام نبود هامون بود که سرش تو گوشیش بود بی خیالو سرد شده بود بهتر... آنیل زودتر رفت بیرون منم سریع لباسمو پوشیمو با شایان رفتم تو خونه آنیل نبود _ کجا رفت پس؟ _ داری میفتی برو تو اتاقت بهش میگم حالت خوب نبود _ باشه ممنون با آسانسور رفتم بالا حالم بد بود ضعف داشتم از صبح هیچی نخوره بودم ولی معدم دیگه اشتهای هیچیو نداشت با نگاه کردن حتی به میوه های که تو اتاق جلسه بود حالت تهوع میگرفتم رفتم توی اتاقمو خودمو پرت کردم روی تخت حدود یه ربع بعد چند تقه ای به در اتاقم خورد کی بود؟ از جام بلند شدمو درو باز کردم با دیدن آنیل که یه سینی کامل غذا توی دستش بود چشمام گرد شد _ میشه بیام تو ؟ ناخودآگاه کنار رفتم اومد داخلو نشست روی تخت و سنی رو گذاشت روی پاتختی هنوز هاج و واج بهش نگاه میکردم _ بیا بشین باید همه شو بخوری نمی‌خوام حالاکه کلی کار داریم از پا بیفتی _ اشتها ندارم نمیتونم بخورم _ بیا بشین تا بهت بگم با فاصله ازش روی تخت نشستم اول یکم سالاد گذاشت روی پام و گفت: _ زوریه یالا شروع کن یکم خوردم اشتهام باز شد خودم تعجب کردم بشقاب سالاد کامل خوردم از روی پاک برداشت و به چیزی شبیه ماست گذاشت جلوم یکم خوردم خیلی خوشمزه بود هنوز نصف نشده بود که اونو از روی پام برداشت با اعتراض گفتم: _ عه خوشمزه بود داشتم می‌خوردم _ خوبه اشتها نداشتی خندیدم ناخودآگاه بدون اینکه چیزی توی سرم بگذره غذای اصلی که زرشک پلو بود و گذاشت روی پام شروع کردم خوردن اصلا نفهمیدم کی همهشو خوردم سیر سیر شده بودمو جون گرفتم دیگه از ضعف قبلی خبری نبود تازه حواسم به آنیل افتاد که داشت با تعجب و خنده نگاهم میکرد با شُک گفتم: _ چیزه... خودت شام خوردی؟ _ نه والا _ خب برو پایین بخور اینا تموم شد خندید و بچه پررویی نثارم کرد کنارش حالم خوب بود ولی نباید نباید نباید... سینی رو برداشتو گفت: _میخوام برم قدم بزنم اگه میای نیم ساعت دیگه پایین باش _ ممنونم ازت سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون درو قفل کردم نمی‌خواستم برم باهاش نمی‌خواستم وابسته اش بشم... خودمو پرت کردم روی تخت اینقدر خسته بودم که باز نفهمیدم کی خوابم برد... نویسنده:یاس ادامه داره....