eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
ایرانم تسلیت🖤
پرِ پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت دُرناها و به هنگامی که مرغانِ مهاجر در دریاچه‌ی ماه‌تاب پارو می‌کشند، خوشا رها کردن و رفتن! خوابی دیگــر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر! خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمی‌خواند... 👤 احمد شاملو
صدای آهنگ شادی که گذاشته بود بدجور روی مخم رژه میرفت از جایی که توش نشسته بودم حالم بهم میخورد چی شد که بهش جواب مثبت دادم؟ خودمم نمی‌دونستم ... توی این ۳ماه تنها کسی که کنارم بود تنها کسی که پا به پام اومد و حتی یه بارم اعتراض نکرد هامون بود اینقدر دلگرمی داد که شاید فکر کردم میتونم روش به عنوان کسی که کنارم باشه حساب کنم... تو خواستگاری بهش گفتم من نمیتونم آنیلو فراموش کنم گفت کاری میکنم دیگه یادش نکنی گفتم بهت علاقه ندارم گفت کاری میکنم عاشقم بشی گفتم نمیتونم برات زن باشم گفت برات مرد میشم گفتم صبح تا آخر شب از کافه بیرون نمیام گفت شب تا صبح کنارتم گفتم شبا بدون قرص نمی تونم بخوابم گفت برات کتاب میخونم تا بخوابی گفتم زیاد حرف نمی‌زنم گفت چشات به اندازه کافی حرف داره گفتم دیگه نمی خندم گفت تو غمات همیشه کنارتم گفتم حق نداری پناهم صدام کنی گفت وقتی هستی دیگه نیازی به گفتنش نیست ... شاید همین کاراش بود که وادارم کرد تصمیم بگیرم این غمو تنهایی تحمل کنم یا حداقل سربار نباشم رو شونه خانوادم بابا گفت نکن مامان گفت نکن پارسیا گفت نکن ولی تصمیمو گرفتم میگفتن زندگی یکی دیگه رو نابود نکن ولی من باهاش اتمام حجت کردم گفتن اگه میخوای بکنی بکن اما اگه اشتباه کردی رو ما حساب نکن . حسابمو ازشون جدا کردم حالا داشتم میشدم زن عقدی کسی که حتی ذره ای نسبت بهش توی دلم محبتی احساس نمی کردم‌..و مدام حس میکردم محبت اونم نمی تونم باور کنم ..‌ فیلم بازی میکرد؟ شاید... فقط یه آقا بالا سر؟ شاید.... _ پناه... پناه جان ... خانومم نویسنده:یاس ادامه داره...
سرمو برگردوندم سمتش با لبخند گفت: _ رسیدیم عزیزم به اطرافم نگاه کردم جلوی محضر بودیم و جمعیت زیادی از بزرگای فامیل که دایی هم جزوشون بود و پدر و مادر و برادر ۱۲ ساله هامون که اسمش هومن بود و شباهت بی سابقه ای به هامون داشت جلوی در ایستاده بودن سری تکون دادم و از ماشین پیاده شد منتظر نموندم بیاد درو برام باز کنه پیاده شدم و در و بستم ماشینو قفل کرد و دستمو گرفت دستام یخ بود یخ تر از همیشه فشار کوچیکی به دستام داد و راه افتادیم سمت محضر روی سرمون گل میریختن و نقل و من هرلحظه دلم میخواست همه شونو با دستام خفه کنم .. از پله ها رفتیم بالا و وارد محضر شدیم و روی دوتا صندلی گل زده ای که جلوی سفره عقد بود نشستیم عاقد منتظر بود سریع شناسنامه هارو دادن و بعد از اینکه همه سر جای خودشون مستقر شدن و پارچه رو گرفتن بالای سرمون عاقد شروع کرد به خوندن سفره عقد مرگ و جلوی چشام میدیدمو بازم حاضر نبودم بزنم زیر همه چیز... _ سر کار خانم پناه سرمدی آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای هامون امیری فرزند همایون به مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه نبات و ۳۴۵ سکه بهار آزادی در آوردم عروس خانم وکیلم؟ تا خواستن بگن عروس رفته گل بچینه گفتم: _ بله... اول یکم تو شک رفتن ولی سریع دست زدن برای هامون هم خوند و اونم بلافاصله گفت: _ بله .. _ عهههه صبر کنید صبر کنید ای باباااااا باز دیر رسید.... خیره موندم با پانیذی که جلوی سفره عقدمون بود و ناباورانه خیره شده بود به هامون برگشتم سمت هامون با یه لبخند کج داشت نگاهش میکرد پوزخند میزد؟ پانیذ اومد جلو هنوز خیره مونده بود به هامون همه داشتن دست میزدن و از عقد و برگشتن پانیذ خوشحال بودن ولی اون با اخم و دستای مشت شده به هامون نگاه میکرد حتی هنوز متوجه من هم نشده بود چش بود؟ برگشت سمت من اشک بود تو چشاش ؟ از دوری ما بود نا باور گفت: _ عقد و خوندید؟ نویسنده:یاس ادامه داره...
ما انسان نیستیم؛ بارکشیم باور بفرمایید. بارِ غم می‌کشیم.
...
‏قایقی خواهم ساخت، ‏خواهم انداخت به آب. ‏دور خواهم شد از این خاک غریب.
باور کن برای من روز شب نمی‌شه غم میشه.
ظهر یک روز تعطیل ، در نیمه راه از کنار هم گذشتیم من و مرگ. او به شهر می رفت ، من به گورستان...
آروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش توی یه لحظه تو آغوش خواهری غرق شدم که خیلی وقت بود از حضورش محروم بودم ... اینقدر تو بغل هم گریه کردیم که نفهمیدم کی مامان اومد جلو و گفت باید بریم تالار سری تکون دادمو از پانیذ جدا شدم رفتم توی اتاقی که تو محضر بود و لباسم و عوض کردم یه لباس پف دار نباتی که پوشیده بود و آستین پفی داشت خودم خواستم عقد و عروسی باهم باشه حوصله نداشتم جدا بگیریم از اتاق رفتم بیرون چشمم خورد به هامونو و پانیذ که داشتن باهم بحث میکردن تو چشای پانیذ اشک بود و تو چشای هامون یه بی خیالی خاص کس دیگه توی محضر نبوداز جایی که من اومدم بیرون بهم دید نداشتم آروم بهشون نزدیک شدم و صداشونو میشنیدم : _ کصافت تو با من مشکل داشتی با خواهرم چیکار داشتی؟ _ بهتره حرف دهنتو بفهمی خواهرت الان زن رسمی منه فک نمیکنم به تو ربطی داشته باشه _ یه تار مو از سر خواهرم کم بشه بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن _ ذاتا خواهرت مویی هم ندارع ... اون موقعی که هزار تا وعده و وعید بهم دادی منو دلبسته و وابسته خودت کردی و بعدم مثل یه آشغال از زندگیت پرتم کردی بیرونو رفتی اون سر دنیا دنبال عشق و حالت باید فکر الانتو میکردی _ من نادون بودم سنم کم بود فقط خواستم یه مدت باهم باشیم تو با خودخواهیت گند زدی تو رابطه مون _ من خودخواه نبودم ولی بعد تو خودخواه شدم خواهرت باید تاوان کارای تورو پس بده _ دست از سرش بردار هامون اون گناهی نداره حال روحیش خوب نیست خندید و گفت: _ می‌دونم خودم باهاش بودم تو تمام این مدت ولی خب دیگه هرکاری تاوان خودشو داره حالا بهتره مزاحم نشی بذاری از مراسم عروسیم لذت ببرم.... نویسنده:یاس ادامه داره..
باورم نمیشد اشکام راه افتاده بود لعنت بهشون لعنت به هامون لعنت به پانیذ لعنت به همه کسایی که زندگی من براشون مهم نبود حالم ازش بهم میخورد آروم رفتم جلو با دیدنم ساکت شدن و پانیذ سریع اشکاشو پاک کرد هامون هنوزم پوزخند داشت دیو دوسری که حالا نابود کننده زندگیم شده بود نمیتونستم حرف بزنم بازم داشتم دچار حمله عصبی میشدم بدنم یخ زده بود و عضله های پام می‌لرزید با صدای بریده گفتم: _ چطوری تونستی باهام اینکار و بکنی؟ اومد جلو نزدیکم شد دستشو گذاشت روی گونم و با پوزخند گفت: _ کر بمون ..کور بمونو کارایی که خواهرت باهام کردو جبران کن... عروس خانوم با قدم های بلند از محضر رفت بیرون خیره موندم به پانیذ دستاشو گذاشت جلوی دهنشو دوید از محضر بیرون افتادم روی زمین چه بلایی داشت سرم میومد صدای هق هقم بالا گرفته بود... لباسمو درآوردم و مانتو و شلوارمو پوشیدم صدای پاهاشون میومد که داشتن میومدن دنبالم سریع از پله ها رفتم بالا اینقدر رفتم بالا تا رسیدیم به پشت بوم ساختمون کاش جرئتشو داشتم و خودمو پرت میکردم پایین کاش میشد برم پیشش کاش میشد دیگه توی این دنیای نامرد نباشم ... اینقدر توی ساختمون دنبالم گشتن که وقتی از پیدا نکردنم مطمئن شدن رفتم بیرون پانیذ گریه میکرد و پارسیا گیج بود و نمیدونست چی شده گفتن شاید رفتم تالار سوار ماشیناشون شدنو رفتن... از ساختمون زدم بیرون بدنم جون نداشت آبروشون می‌رفت ؟ خب بره عروس به عروسی نمیرسید؟ خب نرسه ... و هزارتا فکرای مختلف توی سرم بود باید چیکار میکردم؟ هیچ راه برگشتی نداشتم هیچ خانواده ای که بتونم بهشون پناه ببرم خواهری که خودش باعث نابود شدن زندگیم شده بود... عشقی که خیلی وقت بود نبود ... آدم کلاشی که همه حرفاش دروغ بود مردمی که هر لحظه دنبال دریدن بودن .. مثل یه بره بی پناه گیر کرده بودم تو سرزمین گرگا تنها بودم... خیلی تنها تر از همیشه... نویسنده:یاس ادامه داره....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه سرود اغتشاشگران تقدیم میکند 🔊 پیشاپیش بابت محتوا عذرخواهی میکنم😁 پ.ن : درسته نوش جونشون ولی تاصورت حسابشونو پرداخت نکردن نذارید برن انصافا 👨🏻‍🦯👨🏻‍🦯👨🏻‍🦯