اصلا اطلاعی ندارم شما چند سالتونه، پسر هستید یا دختر ، اهل کجا هستید و یا اینکه چطور فکر میکنید...
اگر مساله ای هست ، نکته ای هست ، فرمایشاتتونرو تو همون ناشناس بذارید ، اگر از کلمات مناسب استفاده کرده باشید 😁 به اندازه ای که وقت دوستان اجازه بده چند کلامی صحبت میکنیم و همینجا قرار میدم
اینجا نه کسی افراطی است ، نه تخم مرغی نه هر عنوان دیگه...
به بهانه اختلاف نظر و اختلاف رشد همدیگه به هم توهین نکنیم
متاسفانه نسل شما پره از هیجانای کاذب ، تخلیه نشده و سرکوب شده توسط خودتون ، دوستاتون ، فضای مجازی و خانواده هاتون
اینکه تو ناشناس فحش بدی در بری ، یا اینکه تو خیابون بزنی یه پلیسو آتیش بزنی در بری فقط و فقط نشون میده شما از صحبت کردن منطقی ، عقلانی و به دور از خشونت و فحاشی فراری هستید...
این اتفاقای بیرون هیچ ایدئولوژی و برنامه اجرایی برای بعد براندازی وهمی نداره
فقط احساساتیه که جریان رسانه ای داره آتیشش میزنه
اول اینکه پایین هر پیام یه امضا داره ، من هیچوقت بی احترامی نکردم ، پیامهای منو بخونید
دوم اینکه به جای این حرفا ، توقع داشتم اگر ایدئولوژی خاصی تو ذهنتون دارید ،تعریف ، مبنا و درک و برداشت خودتونو از آزادی خواهی و عناوین اینچنینی رو بیان میکردید که گفتگومون سازنده باشه
خدای نکرده که نمیخوام با شما دعوا کنم یا خصومت شخصی که ندارم باهاتون
سوم اینکه منتظر میمونم...
از دوستان دیگه هم دعوت به عمل میاد حرفی ، نظری ، نقدی هس تو ناشناس برفستن
فقط خواهشا کوتاه که منم کوتاه حرفمو بزنم
😁
فکر میکنم اگه هیجان رو یه کم گل و گشاد تر معنا کنید به حرف منم برسید، کوچکترین حرف ، حق اظهار نظر ، حق تصمیم گیری ، حق تفکر آزاد ، اینا هم فکر میکنم هیجانای یه آدم باشن...
که به قول خودتون اکسپلور اینستا چه بلایی سر اینا آورد
حق انتخابی نبود چون همه چیز مد و چش تو هم چشمی بود ،
تصمیم گیری نبود چون علاقه ها از طرف همین فضای مجازی حذف و اضافه میشد...
خلاصه که براتون آرزوی موفقیت و سلامت دارم
زیر سایه امام زمان علیه السلام باشید🌹🙏🏻🌹🙏🏻
هدایت شده از مدار 01:20
🔹حس خاص بازیکن مکزیک زمان خواندن سرود ملی کشورش که مورد توجه کاربران توییتر قرار گرفت
#جام_جهانی
#سرود_ملی
@madare0120
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_107
نفهمیدم چقدر توی خیابون راه رفتمو گریه کردمو نگاه سنگین دیگرانو تحمل کردم به خودم که اومدم ساعت 12 شب بود و توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم عروسی که بهم خورده بود حتما ...گوشیمو روشن کردم بالای 400تا میس کال و پیام از آدمای مختلف داشتم شماره هامونو گرفتم چاره دیگه ای نداشتم کسی و نداشتم که بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم تا این عروس فراری و برداره ببره یه جایی... بعد 3تا بوق برداشت و صدای عصبانیش توی گوشی پیچید:
_ معلوم هست کدوم گوری هستی روانی؟ آبرومونو بردی
سر بودم و اصلا برام مهم نبود که داره باهام با توهین صحبت میکنه خیلی سرد گفتم
_ آدرس خونه تو برام پیامک کن
قطع کردم منتظر موندم سریع آدرسو فرستاد نمی دونستم چی در انتظارمه ولی هرچی بود چیز خوبی نبود یه اسنپ گرفتم بعد حدودا نیم ساعت رسید.. یه پیر مرد بود سوار شدمو راه افتادم سمت خونه بختم...
جلوی خونه بزرگ و شیکی توی یکی از بهترین محله های تهران نگه داشت حساب کردمو پیاده شدم پاهام میلرزید نمیدونستم از سرماست یا از ترس زنگ و زدم بعد چند ثانیه در باز و شد و رفتم داخل چشام تار میدید و اصلا نمیتونستم ببینم حیاطش چه شکلیه فقط سرم پایین بود و با قدم های لرزون رفتم سمت ساختمون از چند تا پله رفتم بالا و رسیدم به در اصلی آروم در زدم و در به روم باز شد رفتم داخل حجم گرمای عمیقی خورد توی صورتمو باعث شد سرم تیر بکشه چند قدم رفتم جلو تر و سرمو آوردم بالا هامون جلوم ایستاده بود بدون اینکه کس دیگه ای تو خونه باشه یه پوزخند عمیق روی لباس بود آروم اومد طرفمو با همون پوزخند لعنتیش گفت:
_ آفرین... براوو باید به خودم افتخار کنم که عروس فراری آوردم خونم
برام مهم نبود چی میگه فقط میترسیدم از اتفاقای بعدی کن قرار بود بیفته....
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_108
اومد جلو و با یه قدم کوچیک ازم ایستاد صورتشو نزدیکم کرد و با دندونای بهم چسبیده گفت:
_ چجوری جرئت کردی با آبروی خانواده ام اینطوری بازی کنی ها؟
اولین سیلی رو که زد توی صورتم برق از سرم پرید
چیزی نگفتم جری تر شد دست انداخت توی موهای کوتاهمو چنان کشیدشون که افتادم روی زمین و بعدم مشت و لگد های پی در پی اونو صدای جیغای من... فقط دستمو گرفته بودم جلوی صورتم تا لگداش به صورتم نخوره با ضربه ای که میزد حس میکردم استخونام از جاش در میاد و دوباره میره سره جاش اینقدر جیغ زدمو اون زد که دیگه داشتم از حالم میرفتم یقه لباسمو گرفت و بلندم کرد و تو صورتم گفت:
_ تو از خواهرت حروم زاده تری حالا کجاشو دیدی
تف کردم توی صورتش اخماشو کشید توی همو کشون کشون بردم توی اتاق که سمت راست سالن بود چشام پر از وحشت شد و درو که پست سرم بست دیگه مرگ و جلوی چشام دیدم....
...
با درد شدیدی چشامو باز کردم هوا روشن بود نشستمو تکیه دادم به لبه تخت و پاهامو توی شکمم جمع کردم اشک توی چشام جمع شد همه بدنم کبود و درد میکرد انگار چند جام شکسته بود ولی سالم بود به زور از روی تخت بلند شدم لنگ میزدمو درست نمیتونستم راه برم از اتاق رفتم بیرون خونه خالی بود و کسی نبود رفتم توی آشپزخونه که با یه اپن کوچیک از هال جدا میشد در یخچالو باز کردمو یه کیک برداشتمو خوردم بغض داشت خفم میکرد و نمیذاشت تیکه های کوچیک کیک از گلوم پایین بره تنها جای بدنم که کبود نبود فقط صورتم بود جرئت نداشتم به کسی چیزی بگم خیره شدم به خونه... زندگی جهنمی من تازه داشت شروع میشد
نویسنده:یاس
ادامه داره....
پدر بزرگم همیشه میگفت:
نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو از هم دور میکنه :)
میگفت هر وقت مامان بزرگم باهاش قهر میکرد در ظرف خیاشور رو سفت میکرد که مامان بزرگم نتونه بازش کنه و مجبور بشه باهاش حرف بزنه!
لكنّ قلبي والفؤادَ ومُهجَتي
أسرى لديكِ
فأكرمي أسرَاكِ
قلب و خرد و روح و روانام
نزد تو اسیرند!
اسیرانات را گرامی دار. :)
#یحیی_توفیق_حسن
| تَبَتُّـل |
پدر بزرگم همیشه میگفت: نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو
اما مامان بزرگت چون حوصله شوهرشو نداشت میرفت خیارشور تازه میخرید😐
| تَبَتُّـل |
اما مامان بزرگت چون حوصله شوهرشو نداشت میرفت خیارشور تازه میخرید😐
حالا شاید مامان بزرگای بقیه از این کارا نمیکردن😂
| تَبَتُّـل |
پدر بزرگم همیشه میگفت: نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو
مورد داشتیم خود شوهره هم نتونسته باز کنه دوباره دعوا شده 😐
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_109
ساعت 2 بود نمیدونستم کی میاد کاش میشد بمیره دیگه برنگرده توی این خونه از صبح هزار بار گوشیم زنگ خورده بود هربار سریع قطع کرده بودم دیگه کلافه شده بودم گوشیمو برداشتم پانیذ داشت زنگ میزد گوشی و برداشتمو با کلافگی گفتم :
_ بله؟ چرا دست از سرم بر نمی داری پانیذ؟ گند زدی به زندگیم چیکار داری دیگه هی زنگ میزنی
_ پناه تورو خدا قطع نکن باید ببینمت
_ من نمی خوام ببینمت ولم کن دیگه
_ خواهش میکنم باید برات توضیح بدم من هیچ تقصیری تو روانی بازیای اون مرتیکه ندارم
_ بیا کافه تا یک ساعت دیگه میبینمت
_باشه
منتظر خداحافظی اش نموندم و گوشی و قطع کردم بلند شدم و در کمد و باز کردم همه لباسام تمیز چیده شده بود اینجا هرچی دم دستم اومد پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون خواستم از خونه برم بیرون که صدای در اومد سرجام ایستادم ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن چشمش که بهم خورد با پوزخند گفت:
_ سلامتو خوردی
_س...سلام
متنفر بودم از ضعفی که جلوش نشون میدادم ولی دست خودم نبود نگاهی به سرتاپام انداختو گفت:
_ کجا به سلامتی ؟
_ میرم کافه
_ شب مهمون دارم سعی کن دیر بیای بعد ۱۲
راه افتاد سمت اتاقو موقع رفتن بهم تنه زد کصافت... بیغیرت چه مهمونی داشت که تا ۱۲ شب پیشش میموند بهتر من ... با قدم های بلند از اون خونه نفرین شده زدم بیرونو درو محکم پشت سرم بستمو راه افتادم سمت کافه...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_110
رفتم داخل مثل همیشه پر مشتری بود حسین با دیدنم اومد جلو و سلام کرد جوابشو دادمو رفت دنبال کارش
نشستم پشت صندوق هنوز پانیذ نیومده بود ..
بعد تقریبا یک ساعت اومد .. خواست بیاد طرفم که اشاره کردم بشینه رفتم طرفشو صندلی جلوشو کشیدم بیرونو نشستم حسین خواست بیاد سفارش بگیره که با دست اشاره کردم نیاد کوفت بخوره...
دست به سینه نشستم جلوشو گفتم:
_ میشنوم
میخواستم یکی برام توضیح بده ولی نمی خواستم بهش روی خوش نشون بدم فعلا از دست همه عصبانی بودم حتی آنیل که توی همه این شرایط دلم براش تنگ بود و میدونستم هیچوقت نیست ..
_ سال سوم دانشگاه از یه پسری خوشم اومد اسمش هامون بود شیطون بود و تقریبا با همه دانشگاه تیک میزد نمیدونستم چرا جذب اون شده بودم غیر مستقیم بهش فهموندم ازش خوشم میاد اونم انگار جواب رد به سینه هیچکس نمیرد باهم دوست شدیم کم کم از اخلاقاش زده شدم ولی اون انگار هرروز بیشتر جذبم میشد عاشقم شد خیلی زود... روزی ده تا دختر بهش پیام میدادن نه پیام ساده ولی اون میخواست در آن واحد که عاشق منه کلی رفیق ساده دختر هم داشته اپن بود و انتظار داشت من با این قضیه مشکلی نداشته باشم من با این عشق کنار نمیومدم کم کم خودمو ازش دور کردم ولی اون دست بردار نبود گفت میخواد بیاد خواستگاری با وجود تموم دخترایی که توی زندگیش بودن اول بهش گفتن باشه ولی وقتی کم کم تصمیم گرفتم برم خارج گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و میخوام باهاش بهم بزنم روانی شده بود دست به هرکاری میزد تا نذاره برم ولی من رفتم اون فک کرد ولش کردم فک کردم از قصد اونو عاشق خودم کردم ولی من واقعا ازش متنفر بودم تنفر من دقیقا مصادف عشق اون شده بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
احتمالا این چند روز تو فضای مجازی زیاد شنیده یا دیده باشید که نظام جمهوری اسلامی داره کردها رو میکشه
فقط خواستم توضیح بدم اون کرد ها که نظام داره باهاشون مقابله میکنه دقیقا کدوم بخش از جامعه عزیز کرد زبان ایران هستند...
پ.ن : کرد های غیور و وطن پرست این کشور کومله و دموکرات کرد رو هیچوقت از خودشون ندونستن...