#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_51
اشک توی چشم های مامان جمع شد طاقت ناراحتیش و نداشتم بلند شدم لپاش و بوسیدم و سر حال گفتم:
_حالا بی خیال ساعت چند پرواز دارید
_۹
ساعت ۸ بود گفتم
_باشه یه دوش بگیرم خودم می رسونمتون
_لازم نکرده پسر تو تازه رسیدی خسته ای خودمون زنگ زدیم تاکسی صدای آیفون بلند شد تاکسی شون اومده بود چمدون هاشون و تا دم در بردم و کلی باهاشون شوخی کردم دوست نداشتم ناراحت برن
_راستی مامانم به باران بگو دفعه بعد نیاد خونش حلاله هااا
_دفعه بعد که عروسی داداششه حتما میاد
_هه عروسی ؟! حتما...
با هر ضرب و زوری بود خداحافظی کردیم و رفتن برگشتم داخل
_گوهر خانوووم گوهر خانوم
هن هن کنان از آشپز خونه اومد بیرون و با لبخند گفت:
_جانم آقا
_خوبی
_الحمدلله شما خوبید آقا رسیدن بخیر
_ممنون مپدر مادرم کی اومدن؟
_سر ظهری
_باشه من می رم بخوابم برای شام بیدارم نکن دیگه رفتی دکتر برای زانو هات؟
_نهوالا راستش وقت نکردم
_من چی بگم آخه بهت یه وقتی وقت کردم باهم میریم کارات و کردی برون استراحت کن شب بخیر
رفتم بالا توی اتاقم گوهر خانوم از وقتی مستقل شدم پیشم بود ۶۰ سالش بود ۷ سال بود که باهاش زندگی می کردم بهش وابسته بودم عین مادربزرگم بود ولی دیگه خیلی پیر شده بود باید یه فکری براش می کردم ...
حوله ام و از توی کوله ام در آوردم و توی دستم فشارش دادم لبخندی کوچیکی روی صورتم نشست چقدر قیافه اش با نمک شده بود اونشب...
قیافه با نمکش بخوره او سرش دختره سرتق لجباز من می دونم چیکارش کنم سر جایش بشینه ...
دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم فردا کلاس نداشتم شرکت هم نمی رم خیلی خسته بودم سریع خوابم برد...
نویسنده:یاس
یکی از بدترین قسمتای افسردگی اونجاست که جدا از حال بد خودت از خودت متنفر میشی چون حس میکنی حال بقیرم بد میکنی ، اونجاست که دلت میخواد تنهات بزارن ، فراموشت کنن ، نبینتت تا حداقل تنها مشکلت حال بد خودت باشه.
#آرش_قناعتگر
#قصه_های_شب
کمی دلتنگم
کمی افسرده
شاید کمی در اضطراب و فشار
شاید جا مانده در میان بغض های نفس گیر میان گلو
کمی دلخوشی ساده می خواهم برای ادامه دادن
نیمه شب بیشتر از همیشه دلتنگ میشوم و شاید خدا می خواهد در گوشم نجوا کند
/فاصبر/
معبود من چاره این دل تنگ را تو بگو
تو مهربانیت را نثار این دریای بیابان شده کن
تویی که به پیامبرانت معجزه دادی
به امامانت عزت
به پیشواهایمان قدرت
معبود من
بیا و کمی در کنارم باش و در آغوش بگیر این عبد ضعیف و ذلیل را
من در این نیمه شب با تمام توانی که از جان بی جانم می کشم به سوی صبح می روم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
بیا و قدم هایم را استوار کن
الهی احضني انا عبدک الضعیف الذلیل
#خودمان_نوشت
در من یک تیمارستان وجود دارد
یک تیمارستان با هفتاد تختخواب
هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه
و سختترین کار دنیا را من میکنم
زمانیکه از من میپرسند: «خوبی؟!»
و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و
با متانت صادقانهای بگویم:
«بله، امروز خیلی خوبم»
- يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
+ جانم؟!
- ما الجرح الذي أصابوك به ولم أتمكن من شفاؤه؟
«چه زخمی بر تو افزودند که من نتوانم جبرانش کنم؟»
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_51
لبه های کتم و مرتب کردم کردم ساعتم و بستم به دستم کیفم و برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه حدودای 7بود که رسیدم ماشین و توی پارکینگ اساتید گذاشتم و رفتم داخل جلوی اتاق ایستادم و چند تقه ای به در زدم و با صدای بفرمایید استاد کریمی وارد اتاق شدم بهترین استاد اینجا بود خودم خیلی چیزا توی دوران دانشجویی ازش یاد گرفته بودم
_سلام استاد صبحتون بخیر
آروم خندید و گفت:
_آخه پسر تو خودت استادی هنوز به من می گی استاد
_عه استاد ینی دانشجو های من بعدا استاد شدن نباید بهم بگن استاد؟!
خندیدیم زد روی شونه ام و گفت
_بشین که کارت دراومده
با دقت به حرفاش گوش دادم و گفتم:
_خودمم باید شرکت کنم؟!
_اره چون کلاست ۲۳ نفره است باید با یکی از دانشجو هات برداری با کسی که راحت تری بردار چون خیلی کار باید باید تقریبا کل روز و باهم باشیم
_چشم من کلاسم الان شروع میشه با اجازه تون
اومدم بیرون و راه افتادم سمت کلاس کار سنگینی بود اصلا حوصله نداشتم حالا باید کی و تحمل کنم چند روز تمام
بی خیال می ذارم به عهده خودشون هرکس موند باهاش بر میدارم در زدم و وارد کلاس شدم
/آوا/
به زور سمانه رو از مبینا جدا کردم صداش واقعا جیغ جیغو میشد وقتی عصبانی میشد:
_دختره گور خر حالا به اییین میگی به من نمی گی؟!
با تعجب گفتم:
_هووووووی این عمته
_من نمی دونم از کی تا حالا شدم غریبه؟ می خواستم چیکارت کنم به من نگفتی ها
_ سمانه بسه
با دادی که زدم ساکت شد و چند نفری هم برگشتن سمتمون
آروم تر کردم صدام و گفتم:
_چته عا؟ منم کلا چند روزه می دونم مبینا هم که منتظر بود ما برگردیم خودش بهمون بگه ما هم که کلا دو روزه اومدیم پس چه مرگته
خواست چیزی بگه که در کلاس زده شد و بنیامین اومد داخل...
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_52
لبخندی به کلاس زد و سلامی کرد کیفش و گذاشت روی میز و بسم اللهی پای تخته نوشت
برگشت سمت کلاس و گفت:
_خب امیدوارم خستگی تون حسابی در رفته باشه که خیلی کار داریم دو تا مطلب هست
اول اینکه جزوه اردو رو حداقل تا ۵ روز دیگه بیارید ۳نمره توی امتحان پایانی تون تاثیر داره
و اما مطلب دوم...
خم شدم و در گوش سمانه گفتم :
_حالا معلوم نیست چی می خواد بگه اینقدر ژست گرفته
_خانوم حسینی ساکت
با چشم های گرد برگشتم نگاهش کردم😳 که بهم چشم غره رفت😑
_بله می گفتم مطلب دوم که همین الان مطلع شدم به رسم هر سال از فردا مسابقه ماکت سازی براتون شروع میشه و حداقل تا ده روز فرصت دارید ماکتی که می خواید رو تحویل بدید توی گروه های دونفره ماکتتون می تونه بناهای داخلی یا خارجی باشه و می تونید از خودتون طرح بزنید که خب امتیاز بیشتری داره سوالی نیست ؟!
تو کلاس همهمه افتاد وای آخ جون من عاشق ماکت سازی بودم
_پنج دقیقه وقت دارید گروهتون رو انتخاب کنید
رفت روی صندلیش نشست نگاهی به سمانه و مبینا انداختم انگار باهم قهر بودن خب با یکی شون هم گروه میشم دیگه سرم و انداختم روی برگه و شروع کردم نقاشی کشیدن...
پنج دقیقه تموم شد بنیامین از روی لیست تک تک اسم بچه ها رو می خوند اونام بلند میشدن و اسم همگروهی هاشون و می گفتن رسید به سمانه بلند شد و گفت:
_مبینا شریفی استاد...
با تعجب برگشتم سمتشون خاک تو سرم حالا کل کلاس گروه بودن به جز من یه مسابقه خواستیم شرکت کنیما اه خواستم چیزی بگم که با چیزی که بنیامین گفت رسما خفههههه شدم:
_خب من چیزی نگفتم که بی عدالتی نشه چون کلاس ۲۳ نفره است کسی که همگروه ندارع با خودم بر میداره کسی که گروه ندارع ...
نگاهی از بالا به پایین لیست انداخت تا چشمش به اسم من خورد رسما هنگ کرد دستم و آوردم بالا و محکم کوبیدم روی سرم
کلاس رفت روی هوا از خنده
همه می دوسنتن ما باهم مشکل داریم خودشم خنده اش گرفته بود ولی خورد و شروع کرد به درس دادن... من چجوری ده روز تمام بیست و چهار ساعت اینو تحمل کنممممممممم😖
نویسنده:یاس🌱
و کأن للذّکریات قلباً لاینبض إلّا لیلاً
ـ
و انگار قلب خاطرات جز در شب نمیتپد
| تَبَتُّـل |
https://harfeto.timefriend.net/16284603279243
چرا حستو بهش نگفتی؟!
بدرود قلب من ، بدرود
در این زندگیِ بی عشق چه کسی را به راستی دوست خواهیم داشت ؟
در این تنهایی پهناور با چه کسی به راستی ملاقات خواهیم کرد ؟
سلام قلب من
سرانجام تنها شدیم
در آستانهی جان دادن و زادن
#کریستین_بوبن