#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_158
_من از بچگی عاشق موسیقی بودم. پدرم تاجر فرش یک خانواده اصیل و خیلی مذهبیه.. جلوم رو نمی گرفت. به علاقه ام احترام می گذاشت. بزرگتر که شدم این علاقه باهام موند. کلاس گیتار ثبت نام کردم.. توی کمتر از سه ماه برای اجرا دعوتم می کردن.. تا اینکه دو سال پیش سینا بهم پیشنهاد همکاری داد. منم قبول کردم.
_پدرت مخالفت نکرد؟
_نه.. فقط وقتی باهاش در میون گذاشتم بهم گفت آدم اگه گلش و اعتقادش مال خودش باشه، از ته قلبش باشه، تو بدترین ها هم بهترین میمونه.. بهم گفت چون می دونم هر اعتقادی داری مال خودته پس دلیلی برای مخالفت نمی بینم.. الان هم فقط یک گیتاریستم برای گروه. نه پایه و رفیقشون.. فقط با باربد و بنیامین رفیق شدم؛ چون اونها هم تقریباً شبیه خود من.. غیرت دارن..
_صبح بخیر!
برگشتم عقب. ای خدا این پسر تمام دل و دین من رو برده.. آخه بشر هم اینقدر جذاب؟ یه شلوار ورزشی مشکی با تیشرت سبز فسفری پوشیده بود. موهاش هم خیس بود..
علی: صبح شما هم بخیر!
بنیامین لبخندی زد و اومد بینمون نشست. علی چیزی در گوشش گفت که نیش بنیامین بازی شده و با خنده گفت:
_خوشم میاد درک می کنی!
علی هم با خنده بلند شد و رو به من گفت:
_فعلاً آبجی
سری تکون دادم و اون رفت. زانوهام رو جمع کردم و بغل کردم. همون طور که به دریا خیره شده بودم گفتم:
_ دیشب نخوابیدی نه؟
با تعجب سرش رو به سمتم برگردوند. قشنگ معلوم بود هول شده..
_چرا.. چرا همچین فکری می کنی؟
سرم رو برگردوندم طرفش. چشمام در نوسان با چشمهاش بود. آروم گفتم:
_چشمات داد میزنه...
یکم برگشت سمتم و مثل خودم آروم گفت:
_چشمام دیگه چی میگن؟
برگشتم سمت دریا و سرم رو خم کردم و گذاشتم روی شونهش. چشم هام رو بستم و گفتم:
_الان نمی خوام چیزی توشون ببینم؛ فقط الان!
نفس عمیقی کشید و اونم سرش رو گذاشت روی سرم. خدایا مگه دریا از این قشنگ تر هم میشه؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_159
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای آرمیا اومد که از پنجره اتاقشون برای صبحانه صدامون کرد.
آروم بلند شدیم و رفتیم توی خونه.
ساعت نزدیک ۹:۳۰ بود. رفتیم توی آشپزخونه. یک خانم مسن سرگاز ایستاده بود.. کنار سوگند نشستم و شاد گفتم:
_چطوری دوستی؟
لبخند مصنوعی زد و بی حال گفت:
_خوبم خداروشکر..
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
_چی شده؟
_هیچی..
حدس میزدم منشأش باربد باشه.. یه نگاهی بهش انداختم. باربد اخماش بدجور توی هم بود و بنیامین جدی درگوشش صحبت میکرد..
برگشتم سمتش و گفتم:
_هیچی نشده که تو و آقا باربد اینطوری این؟
_اسم اون رو پیش من نیار آوا!!
_باشه دختر آروم باش..
دیگه چیزی نگفتم. اون خانوم که فهمیده بودم مستخدم خونهست میز رو چید. فرشته نگاهی به میز انداخت.. چینی به دماغش داد و گفت:
_این چه طرز نیمرو زدنه؟؟
حلیمه (مستخدم):
_ب.. ببخشید خانم. بدید یک بار دیگه بزنم..
سوگند با عصبانیت گفت:
_لازم نیست حلیمه خانم.. خیلی هم خوبه. هرکی دوست نداره خودش بلند بشه بهتر درست کنه.. شما بفرمایید.
حلیمه لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون. فرشته هم با خشم آشپزخونه رو ترک کرد که حتی اخم به ابروی کسی نیفتاد. آرمیا هم کلاً بی خیال دولپی مشغول صبحانه خوردن بود..
سینا بعد صبحانه گفت:
_بچه ها بلند شید وقت نداریم.
پسرها بلند شدن و رفتن.. حلیمه خانم اومد و مشغول جمع کردن میز شد.. ما هم رفتیم توی حال نشستیم.
هرچی گوش میدادم باز از آهنگشون سیر نمی شدم.. مطمئن میترکونه آهنگشون..
سوگند خیره شده بود به باربد و اشک توی چشماش جمع شده بود. دستش رو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم:
_که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_160
دستش رو گرفت جلوی دهنش تا صدای هق هقش بلند نشه و با قدم های بلند از خونه رفت بیرون..
نگاهم رفت سمت باربد. اخمش بدجور توی هم بود. فعلاً هر دو به تنهایی و زمان احتیاج داشتن.
رفتم بالا تو اتاق تا ظهر یکم استراحت کردم.. ظهر هم ناهار جوجه خوردیم که خود حلیمه درست کرد. تا غروب بچه ها باز تمرین کردن...
ساعت نزدیک های شش بود که هامین پیشنهاد داد بریم شهربازی. همه استقبال کردن. حوصلمون خیلی سر رفته بود..
سریع پریدم یک شلوار جذب سفید با مانتو جلو باز سفید_طوسی پوشیدم. یک شال حریر سفید هم سرم کردم. داشتم رژ کالباسی می زدم که در باز شد و بنیامین اومد داخل. نگاه سرسری به لباسم انداخت اخماش رو کشید توی هم و گفت:
_لباستو عوض کن.
_چشه مگه؟؟
_چش نیست؟ از ۱۰۰ فرسخی داری چراغ میدی..
خیلی بهم برخورد. یه جوری گفت انگار ازعمد این لباس رو برای مخ زنی پوشیدم..
اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
_در نمیارم. خیلی هم خوبه..
_آوا لجنکن به خدا سرم داره میترکه از درد..
_سرت درد میکنه چرا به لباس من گیر میدی؟؟
_میشه با من بحث نکنی؟ وقتی میگم عوض کن عوض کن..
انگار لج کرده بودم. دست خودم نبود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_لباسم هیچ مشکلی نداره پس عوض نمیکنم.
کلافه دست هاش رو کرد توی جیب شلوارش و اومد سمتم. اینقدر من رفتم و اومد تا خوردم به دیوار شیشه ای اتاق. اینقدر اومد جلو تا توی ۵ سانتیم ایستاد..
سرم رو انداختم پایین. با دستش چونم رو آورد بالا و با لحن آرومی که شبیه زمزمه بود گفت:
_وقتی بهت میگم لباست رو عوض کن به خاطر این نیست که می خوام الکی بهت گیر بدم. به خاطر اینه که دلم نمی خواد وقتی میریم بیرون هزارتا چشم هرزه دنبال زنم باشه.. میفهمی آوا؟ زنمی غیرت دارم روت.. پس اگه میشه به خاطر من لباسات رو عوض کن..
مثل بچهای بودم که توسط باباش توبیخ شده باشه.. با لحن مظلومی گفتم:
_چشم هرچی شما بگی..
با لبخند پیشونیم رو بوسید و رفت روی تخت نشست. آرنجش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو بین دستاش گرفت....
نویسنده: یاس🌱
نگویید جا ماندهایم، کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست...
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت اربعین، به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هردلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب!
- آیت الله جوادی آملی
دلم از جا کنده میشه، نه از شوق رسیدن به هزار و چهارصد و چهل و پنجمین عمود، از دلتنگیِ هزار و پنجاهمین روز فراق.
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_161
مانتوم خوب بود. جای شلوار سفیدم شلوار جذب سورمه ای و شال سه متری سورمه ای پوشیدم. شالم رو کشیدم جلو تا موهام اصلا معلوم نباشه. آرایش هم نکردم.. آقامون دوست نداشت دیگه.
هنوز روی تخت نشسته بود. رفتم نزدیکش. جلوی پاش زانو زدم و دستش رو گرفتم و از سرش جدا کردم. سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. سریع گفتم:
_میخوای اگه سرت درد میکنه نریم؟
_میدونستی باحجاب نازتر میشی؟
_آقا بنیامین
_جانم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه سرت درد میکنه نریم استراحت کن
_چیزی نیست به خاطر ولوم بالای سازهاست.. چند دقیقه دیگه خوب میشم
بلند شد و رفت سر کمد. سرم رو کردم توی گوشی تا راحت لباسهاشو عوض کنه.
بعد چند دقیقه سرم رو آوردم بالا. نیشم باز شد. یه تیشرت سفید با سویشرت طوسی و شلوار سرمه ای پوشیده بود. ست کردن هم عالمی داره برای خودش ها...
با لبخند بلند شدم. کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.. بچه ها همه توی سالن بودن. فرشته و الهه مثل هم لباس پوشیده بودن. یک نیم تنه مشکی جلوباز سفید، ساپورت مشکی با شال مشکی که بیشتر جنبه تزئینی داشت.. خاک بر سرشون کل بدنشون رو ریخته بودن بیرون.. یکم احترام هم برای زن بودن خودشون قائل نبودن..
نگاه سنگینی رو احساس کردم. سرم رو چرخوندم و با سینا چشم تو چشم شدم.
حالت نگاهش، لبخند روی لبش.. سرم رو انداختم پایین و ناخودآگاه دست بنیامین رو محکم فشار دادم. اگه یک روز این دست ها نباشن فقط خدا باید به دادم برسه.. متوجه شد. آروم سرش رو خم کرد و در گوشم جدی گفت:
_چیزی شده؟
سرم رو آوردم بالا و خیره چشمهاش شدم. غمگین گفتم:
_نه
سرم رو انداختم پایین
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_162
چونم رو گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم. خدا رو شکر بچهها داشتن میرفتن بیرون و کسی حواسش به ما نبود.. با لحن محکمی گفت:
_پس چرا چشمات اشک داره؟ همیشه باید مردا با کارهاشون دوست داشتنشون رو نشون بدن؟
با بغض گفتم:
_قبلا گفته بودم خیلی خوبه که هستی نه؟
دستش رو ول کردم و جلوتر ازش با بقیه زدم بیرون. کنار ماشین ایستادم. بعد چند دقیقه اومد. ریموت رو زد و سوار شدیم و دنبال بقیه راه افتادیم.
هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. یک دفعه دستش رو دراز کرد و از توی داشبورد دو تا بسته پاستیل در آورد و گذاشت روی پام.
از فاز چند دقیقه پیش بیرون اومدم. باذوق دستام رو به هم کوبیدم و با جیغ گفتم: وای مرسی!!
خنده مردونهی کرد و چند بار سرش رو به نشانه تاسف تکون داد. بیخیال شروع به خوردن کردم.
یکدونه گرفتم سمتش و مثل بچه ها گفتم:
_موخوری؟
_اگه خودت بهم بدی آره
_پررو نشو دیگه.. بگیر
با لبخند خواست بگیره که دستم رو کشیدم عقب. با تعجب گفت:
_چرا نمیدی پس؟
با لبخند گفتم:
_چون بچه حرف گوش کنی بودی دهنت رو باز کن.
خندید. منم پاستیل رو گذاشتم توی دهنش.
تا حالا شده حس کنید دوست ندارید زندگی تموم بشه؟ لحظه ها تموم نشن؟ ثانیه ها تموم نشن؟ این حالت فقط بخش کوچیکی از حالت اونموقع من بود..
ماشین رو کنار بقیه توی پارکینگ شهربازی گذاشت. یک کلاه گپ طوسی از عقب گذاشت روی صورتش و کشید پایین تا نصف صورتش رو پوشوند.
_چرا کلاه میذاری؟
_پیاده شو میفهمی
پیاده شدم. داشتم از خنده می پوکیدم. همه پسر ها شبیه هم کلاه گذاشته بودن. خندید و گفت:
_گروه سینا جمهور بودن این بدبختی ها رو هم داره..
همه با هم رفتیم تو شهربازی اول گفتن بریم سفینه. کلا بقیه خسته بودن. قرار شد من و علی بریم بلیط بگیریم..
نویسنده: یاس🌱