ڪاشیکےباشهتوایـنپاییزدستدلمونوبگیرھ...
یکےباشهعینهوجمشیدومابهشبگیم:
سرمعرڪہمهموننمےخوای؟!دلمونگرفتھ...
یهدوتـاچایےمهمونمونڪنه!
بشینمیہڪلہتاخودصبحدوبیتےبگیمبرا:
''دلبـرڪہجاݧفرسوداز''
یکےباشہڪمکنـہازغممهروآبانو...؛ وایآذر
اصلا!اصلاچطورۍسرڪنیماینپاییزو؟!
شایدممابلدنیستم...
اخہجمشیدمیگه!
پاییزدلگیرنیستبعدشمیگھ:
نگا نارنگیارُ؛نگا نارنجیارُ؛
پاییزمارویادهمونڪہشمایلشنیڪوست
میندازه...
ولےبیخیال!همینہابرو... :)
بهقولجمشید
دنیایعنےمحاسنپاییز🍂
⁸⁵¹
| تَبَتُّـل |
_میخوای برات یه قصه تعریف کنم که آخرشو نمیدونم؟
+ تعریف کن
_دوست دارم!
#دیالوگ
⁸¹⁵
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_47
با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم به زور پیداش کردمو بدون اینکه به مخاطب نگاه کنم دکمه وصل تماسو زدم:
_ هوم؟
_ پناه؟ خواب بودی؟
با شنیدن صدای هامون بی حوصله گفتم:
_ نه میدونی صدامو این شکلی کردم موجبات خنده شمارو فراهم کنم بله؟
_ بی مزه نیم ساعت دیگه تو سالن کنار عمارت جلسه داریم بیا
_ عمته باشه خدافظ
بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشیو قطع کردم ساعت ۸ بود اوه چقدر خوابیده بودم از جام بلند شدم با یادآوری اتفاقای امروز سرم تیر خفیفی کشید اه تف بهت آنیل... دست و صورتمو شستم در کمد و باز کردم جلسه با کی بود؟ باید رسمی لباس میپوشیدم؟
یه سرهمی کرمی انتخاب کردم آستینش بلند بود و بولیزش به شلوارش وصل بود و با یه کمربند از هم جدا میشدن کفش پاشنه ۱۰ سانتی مشکی هم پوشیدم موهامو کامل شونه کردمو باز گذاشتم یکم آرایش کردمو پالتو بلند مشکی رو همون طوری بدون اینکه بپوشم انداختم روی شونه هام کلید و برداشتمو از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین همه توی سالن نشسته بودنو فیلم میدیدن الکی خوش ها از عمارت زدم بیرون پشت ساختمون درست سمت راستش یه کلبه مدرن کوچیک بود رفتم سمتش ساختمون دیگه ای نبود سیاوش جلوش ایستاده بود با دیدنم خیلی جدی سلام کرد و در و باز کرد بعد زهرچشمی که ازش گرفته بودم دیگه لوده بازی در نمیآورد... پامو گذاشتم توی اتاق اتاق ساده ای بود مثل اتاق جلسات یه مانیتور و میز گرد و صندلی بقیه اتاق هیچی نداشت و ساده ساده بود به احترامم بلند شدن با لبخند براشون سر تکون دادم فقط یه صندلی خالی کنار آنیل نبود با بیمیلی رفتم کنارش پالتومو پشت صندلیم گذاشتم و نشستم
_ عذر میخوام بابت تاخیرم
داشتم موهامو صاف می کردم که با آنیل چشم تو چشم شدم یه لبخند کوچیک زد سریع سرمو برگردوندم سمت بقیه همه چی غلط بود ...جمعا ۹ نفر بودیم منو آنیلو هامون و شایان ۵ نفر دیگه هم ۳ نفرشون همون مردای چرک هیز روس تو کشتی بودن ۲ نفر دیگه هم یکی مسئول تدارکات مهمونی ها اون یکی هم مسئول دعوت و انتخاب مهمونا رنج سنی شون بین ۳۵تا ۴۰ بود و اونام روس بودن ولی فارسی رو به خوبی صحبت میکردن
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_48
جلسه حدود 40دقیقه طول کشید لیست مهمون هارو به آنیل دادن با دقت بررسی شون کرد و تایید کرد بیشترشون عرب های خرپولی بودن که حاضر بودن برای یکی از این دخترا چندین میلیارد هزینه کنن چقدر از همه آدمای توی این اتاق متنفر بودم اینجا جمع شده بودن و روی زندگی و آینده و شاید بدبخت کردن یه دختر برنامه ریزی میکردن اون لحظه حتی از آنیل هم دلگیر بودم حتی از خودم که اونجا نشسته بودم اولین مهمونی فردا شب توی همین عمارت بود و قرار بود تقریبا 7نفر از دخترا فروخته بشن چه کلمه نفرت انگیزی... تمام برنامه های مراسم از چک کردن دوربین ها تا لیست اسم خدمه هایی که فردا شب باید میبودن تا لیست غذاهاو اسم دخترایی که باید برای فرداشب آماده میشن همه چی چک شد...
همه شون بلند شدن و تشکر کردن و گفتن میرن برای فرداشب آماده بشن همه شون رفتم فقط خودمون 4تا موندیم فشارم پایین بود تحمل همچین چیزایی رو نداشتم...
_ پناه تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده اون از ناهار اینم از الان
برگشتم سمت شایان پسر خوبی بود با لبخند گفتم:
_ نمیدونم فک کنم این کشور یخ زده به من نمیسازه
موقع گفتن کشور یخ زده به آنیل نگاه کردم اخم کرده بود
_ من برم اتاقم نیاز به استراحت بیشتری دارم
_ صبر کم بیا یه چند دقیقه کارت دارم بعد برو اتاقت
آنیل بود که جمله آخرو گفت نمی خواستم پیشش بمونم
_ نه باید...
_ تو عمارت منتظرم ...
اینقدر جدی گفت که توان گفتن هر حرف اضافه ای رو ازم گرفت سر تکون دادم این وسط تنها کسی که نگران چهره رنگ پریده ام نبود هامون بود که سرش تو گوشیش بود بی خیالو سرد شده بود بهتر...
آنیل زودتر رفت بیرون منم سریع لباسمو پوشیمو با شایان رفتم تو خونه آنیل نبود
_ کجا رفت پس؟
_ داری میفتی برو تو اتاقت بهش میگم حالت خوب نبود
_ باشه ممنون
با آسانسور رفتم بالا حالم بد بود ضعف داشتم از صبح هیچی نخوره بودم ولی معدم دیگه اشتهای هیچیو نداشت با نگاه کردن حتی به میوه های که تو اتاق جلسه بود حالت تهوع میگرفتم رفتم توی اتاقمو خودمو پرت کردم روی تخت حدود یه ربع بعد چند تقه ای به در اتاقم خورد کی بود؟ از جام بلند شدمو درو باز کردم با دیدن آنیل که یه سینی کامل غذا توی دستش بود چشمام گرد شد
_ میشه بیام تو ؟
ناخودآگاه کنار رفتم اومد داخلو نشست روی تخت و سنی رو گذاشت روی پاتختی
هنوز هاج و واج بهش نگاه میکردم
_ بیا بشین باید همه شو بخوری نمیخوام حالاکه کلی کار داریم از پا بیفتی
_ اشتها ندارم نمیتونم بخورم
_ بیا بشین تا بهت بگم
با فاصله ازش روی تخت نشستم اول یکم سالاد گذاشت روی پام و گفت:
_ زوریه یالا شروع کن
یکم خوردم اشتهام باز شد خودم تعجب کردم بشقاب سالاد کامل خوردم از روی پاک برداشت و به چیزی شبیه ماست گذاشت جلوم یکم خوردم خیلی خوشمزه بود هنوز نصف نشده بود که اونو از روی پام برداشت با اعتراض گفتم:
_ عه خوشمزه بود داشتم میخوردم
_ خوبه اشتها نداشتی
خندیدم ناخودآگاه بدون اینکه چیزی توی سرم بگذره غذای اصلی که زرشک پلو بود و گذاشت روی پام شروع کردم خوردن اصلا نفهمیدم کی همهشو خوردم سیر سیر شده بودمو جون گرفتم دیگه از ضعف قبلی خبری نبود تازه حواسم به آنیل افتاد که داشت با تعجب و خنده نگاهم میکرد با شُک گفتم:
_ چیزه... خودت شام خوردی؟
_ نه والا
_ خب برو پایین بخور اینا تموم شد
خندید و بچه پررویی نثارم کرد کنارش حالم خوب بود ولی نباید نباید نباید...
سینی رو برداشتو گفت:
_میخوام برم قدم بزنم اگه میای نیم ساعت دیگه پایین باش
_ ممنونم ازت
سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون درو قفل کردم نمیخواستم برم باهاش نمیخواستم وابسته اش بشم...
خودمو پرت کردم روی تخت اینقدر خسته بودم که باز نفهمیدم کی خوابم برد...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
یعنی آقای #وحشی_بافقی
تو کدوم شب تاریک
غرقِ غمِ نادیده گرفتن شده بوده
اونجا که سروده:
" غلط است هر که گوید
که به دل رهست دل را
دلِ من ز غصه خون شد،
دلِ او خبر ندارد "
➣📻🗞
نوشتنازمعشـ♡ـوقدلدیـــــدهاے
'عـاشق'مےخواهـد...
امـامنڪہعـاشقنیستـم...
مندرتوصیفمعشوقےڪہمیپرستمش
قلممزیبـــــاترمینویسد...
⁸⁵¹
عیدڪممبروڪ😌💚
نفرییدونهصلواتبرجمالمحمدوآلمحمد:
''اللهمصلعلےمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم''
مراقب رابطه هایِتان باشید!
مراقب دل بستگی و وابستگی هایتان باشید...
اما نه با چک کردن اخرین بازدیدش در تلگرام یا عکس های پروفایلش!
نه اینکه بروید تک تک فالورهای اینستاگرامش را بگردید و آدم های مشکوک را پیداکنید و...
نه! این چیزها جزئیاتی بیش نیست.
به جایِ اینکارهای بی فایده که فقط اعصابتان را برای چنددقیقه یا چندساعتی بهم میریزد بروید سراغِ اصل کاری ها.
به این دقت کنید که لبخندهایش مثل روزِ اول مثل عسل شرین و دلربا هست یانه..
چشمهایش همان برقِ جذاب همیشگی رادارد یانه...
هنوزهم وقتی شما را از دور میبینَد لبخند شیطنت آمیز با کلی ذوقِ نهفته میزند یانه...
لحنِ حرف زدن هایش مثل همان روزهایِ اولِ رابطه است یا نه...
هنوز هم حاضراست به خاطر شماغرور مردانه اش را صرف تمام وجودتان بکند یا نه!
مراقب این باشید کلمات محبت آمیزش روز به روز بیشترشود
نه تعداد فالورهای اینستاگرامَش..!!
تمام هوش و حواستان را میگذارید رویِ این جور چیزهایِ بی ارزش..
از رابطه سیر میشوید بی دلیل و شاید سوتفاهم های بچگانه!
اگر به این اصل ها لطمه وارد شد احساس خطر کنید.
نه این شواهدِ کودکانه...!
دلتنگیِ غروب جمعه سزای ماست
تا ما باشیم عاشق یک بیمعرفت نشویم.
اگر تمام هفته هم هجوم خاطرات دیوانه مان کنند عین عدالت است.
آن جمعه ها که لِی لِی کنان کنارِ یارِ به ظاهر عاشقمان ثانیه های تکرار نشدنیِ جوانی را آتش میزدیم، باید فکر انتحارِ این روزها میبودیم.
نمیفهمم، کجای تنهایی زیبا نبود که اینچنین به وفایش خیانت کردیم؟
تازه عاشق ها،ساده باورها، بساط عاشقیتان را هرچه زودتر جمع کنید
تا بعدها، جمعه ها، بجای گونه های کودکان دلبندتان بسته های سیگار را بوسه باران نکنید و با هجوم خاطرات ناخن به دیوار نکشید.
از من به شما نصیحت؛ دل ندهید و دل نستانید.
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_49
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم از پنجره بیرونو نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود از جام بلند شدم لباسای دیشب تنم بود و حسابی چروک شده بود چشام میسوخت و کمرم حسابی درد میکرد چطوری اینقدر خوابیده بودم ساعت و نگاه کردم 5 صبح بود رفتم حموم یه دوش یک ساعته گرفتم نیم ساعتشو فقط زیر آب بودم بدون هیچ حرکتی اومدم بیرون لباسامو عوض کردم خیلی گرسنم بود از اتاق زدم بیرون هیچکس نبود رفتم طبقه پایین رفتم آشپزخونه حتی یک نفرم توی عمارت نبود نگهبان نداشت مگه این عمارت ؟ در یخچالو باز کردم یه ساندویچ برداشتم خوردم رفتم بیرون الان بهترین وقت برای دیدن حیاط بود خیلی سرد بود پالتومو محکم تر پیچیدم به خودم اول رفتم پشت ساختمون یه حیاط مانند کوچیک بود یه حوض کوچیک با یه تاب دونفره داشت زیر خود ساختمون چند تا پله میخورد پایین میرفت و یه در قهوه ای خیلی بزرگ بود احتمالا همون استخر و باشگاهی بود که آنیل گفته بود...آنیل؟ خواب بود الان اه به من چه چند بار سرمو محکم تکون دادم تا فکرش از سرم بره بیرون رفتم حیاط اصلی خیلی بزرگ بود و فقط راه های قدم زنی و همون شمشاد ها با درختای برگ ریزون شده هوا داشت کم کم روشن میشد رفتم حیاط پشتی روی تاب نشستم سرمو خم کردم به عقب موهام همش پخش شد پشت تاب آروم خودمو تاب دادم حرکت موهامو پشت تاب حس میکردم چشمامو بسته بودم و تاب میخوردم و به اتفاقای این چند روز فکر میکردم من اصلا به درد این کار نمیخوردم من نازپرورده رو چه به ماموریت پلیسی اگه همه چی خوب پیش بره اگه برگردم ایران دیگه قید هرچی علاقه به این شغل رو دارم میزنم بدون آنیل باید برگردم ایران؟ چی میشد عاقبتش؟ کاش هیچوقت نمیومدم تو این خراب شده کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم کاش اونم مثل مردای دوروبرم یه آدم سرد و بی خیال بود چرا اینقدر باهام خوب بود؟ من چرا اینقدر باهاش خوب بودم؟ نمیتونستم باهاش سرد باشم ولی باید این کارو میکردم والا همه چی خراب میشد خودم خراب میشدم میمردم داغون میشدم چرا وقتی برای اولین بار به مردی دل بستم باید یه خلافکار باشه که اگه دستگیر بشه تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست؟ آخ خدایا بسه...
چشمامو باز کردم هوا دیگه کامل روشن شده بود نمیخواستم از اون تاب دل بکنم ولی باید میرفتمو آمار و نقشه حیاط و میکشیدم و میفرستادم ایران
از تاب پریدم پایینو دوباره بی سرو صدا رفتم توی اتاقمو مشغول کارم شدم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_50
ساعت حدودی 11بود که از سر گوشی بلند شدم اوه خیلی وقت بود اینطوری تو گوشی نچرخیده بودم لباسمو عوض کردمو رفتم پایین شلوغ شده بود و همه خدمه داشتن کارایی که بهشون محول شده بودو انجام میدادن رفتم آشپزخونه هامونو شایانو آنا داشتن صبحونه میخوردن سلام کردم جوابمو دادن نشستم صبحانه مو کامل خوردم...
هامونو شایان رفتن دنبال کارا
_ پناه میتونی بالا سر دخترا باشی تا آماده بشن؟ اگه مثل دفعه های قبلی باشن پدرمون درمیاد
با تعجب روبه آنا گفتم:
_ مگه چیکار میکردن دفعه های قبلی
_ میشناسیشون که ممانعت میکنن دیگه..
_ باشه اوکیه
_ لباس خودتم آنیل برات گرفته کم کم دیگه میارن برات
به ابرومو دادم بالا و گفتم:
_ آنیل برا همه از این کارا میکنه؟
_ نه خب شایدم به خاطر اینکه تاحالا شریک خانوم نداشته
_ اگه خوشم نیاد چی؟
_ کسی نیست که از سلیقه اش راضی نباشه ولی بازم هرجور خودت میدونی من میرم بالا سر دخترا ببینم چیکار میکنن توام یکی دوساعت دیگه بیا اتاق گریم
_ اتاق گریم کجاست؟
_ طبقه دوم بعد از سرویس بهداشتی یه اتاق درش نارنجیه
_ باشه مرسی
رفت بیرون... برام لباس خریده بود؟ شیطونه میگفت براش پس بفرستم تا دیگه بدون اینکه از آدم نظر بخواد از این کارا نکنه رفتم بالا تو اتاقم لباس دم در اتاقم روی دسته در آویزون بود برش داشتم و رفتم داخل بنفش بود انگار رنگ مورد علاقه آقا
نویسنده:یاس
ادامه داره....
تو زبون کردی یه جمله هست عشقِ زیادی توش جریان داره...
" قزات له من گیانکم "
یعنی دردو بلات به جونم همه جونم…
#لفظ
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_51
کاور لباسو باز کردمو کشیدمش بیرون چشمام برق زد خیلی خوشگل بود رنگش بنفش ملایمی بود و کل لباس شاین های نقره ای از بالا مدل ماهی بود یه طرفش آستین داشت و یه طرف چیزی نداشت و از گردن اریب میشد جلوش کوتاه بود تا بالای زانو عقبش بلند و دنباله دار دامنش یکم عروسکی و کلوش بود خیلی شیک بود سلیقه اش حرف نداشت مثل جنتلمن بودنش دلم میخواست لباسو پسش بدم و بگم سلیقه من نیست ولی انصاف نبود از این لباس خوشگل بگذرم پس کوتاه میام و ازش تشکر میکنم از دیشب ندیده بودمش یه حسی مثل اینکه یه چیزی گم کرده باشم داشتم وای پناه خواهش میکنم شروع نکن آویزونش کردم به لبه تخت تا چرک نشه یه سوییشرت پوشیدمو کلاهشو انداختم رو سرمو موهامو از دو طرف کلاه بیرون آزاد گذاشتم و راه افتادم سمت اتاق گریم...
حوصله آسانسور نداشتم داشتم از پله ها میرفتم پایین سرم پایین بود و اصلا حواسم نبود محکم خوردم به یه چیز سفت
_ آخ...
دستمو گذاشتم رو دماغمو سرمو آوردم بالا چشمم افتاد تو چشماش دلم هری ریخت و بعد انگار آروم شدم چشاش خسته بود و خون افتاده موهاش پخش و پلا زیر کلاه کاپشنش بود با تعجب گفتم:
_ خوبی؟
_ نه
از جواب رو راستش تعجب کردم سعی میکرد دستشو قایم کنه و پشتش نگه داره داشت میبرد توی جیب کاپشنش که دیدم دستش قهوه ایه با تعجب قبل از اینکه دستشو ببره داخل جیبش گرفتم حس کردم دستش لرزید یخ یخ بود چشمام گرد شد کف دستش به اندازه یه دایره نسبتا بزرگ سوخته بود با ترس گفتم:
_ دستت چی شده؟
_ هیچی چیز مهمی نیست
_ آنیل
_ پناه حالم خوش نیست تا شروع مهمونی بالا سر کارا باش جبران میکنم
دستامو که حالا اون تو دستاش گرفته بود فشار کوچیکی داد و ول کرد و با عجله رفت بالا... چش بود این؟ دلم داشت فشرده میشد اولین بار بود اینقدر پریشون میدیدمش چرا من اینطوری شده بودم بدنم یخ کرده بود... بدو بدو رفتم بالا جلوی در اتاقش میخواستم ببینم چی شده ولی صدای مشت های ممتدی که میومد نگهم داشت...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_52
انگار داشت به کیسه بکس مشت میزد و حتی صدای نفس نفسش هم تا بیرون اتاق میومد قلبم داشت فشرده میشد ولی نباید دخالت میکردم یادم اومد باید ازش فاصله میگرفتم دستامو مشت کردم باید ازش فاصله بگیرم نباید وابسته اش بشم با قدم های بلند رفتم پایین از اتاق گریم صدای های مختلفی میومد بیرون خنده و داد و جیغ میخواستم آنیلو فراموش کنم با خنده چند تقه ای به در زدم رفتم داخل و با خنده گفتم:
_ سللاام خوشگل خانوما
با دیدنم خندیدن و سلام کردن انگار خیلی هم بهشون بد نمیگذشت رفتم تو و شروع کردم...
...
تو آینه اتاقم به خودم خیره شدم باورم نمیشد این من باشم موهام فرهای درشت شده بود و آزاد پشتم ریخته شده بود یه آرایش لایت یاسی با لنز درست همرنگ چشمام لباس بدجور به تنم نشسته بود و رنگش هارمونی قشنگی با پوستم داشت یه کفش پرنسسی یخی با کیف کوچیک یخی که تو دستام گرفته بودم ملکه شده بودم ملکه ای که دلش برای پسری که دقیقا تو اتاق کناریش بود فشرده بود از سودا تشکر کردم هرچند دل خوشی ازم نداشت اما اینقدر کارشو بی نقص انجام داد که لیاقت تشکر کردنو داشت از پایین فقط صدای آهنگ میومد ولی میدونستم الان دیگه باید خیلی شلوغ شده باشه ساعت ۷ غروب بود
_ پناه جون صبر کن تا آنیل بیاد باهم بیاید پایین
_ باشه تو میتونی بری
پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون و درو بست باید با آنیل میرفتم چرا آخه کاش هامون میومد دوباره دلم داشت شور میزد طول اتاق و بالا پایین میکردم اینقدر استرس داشتم نزدیک بود هرچی ناهار خوردمو بالا بیارم با فک کردن به آنیل هم بدتر میشدم
چند تقه ای به در اتاقم خورد قلبم ریخت آروم رفتم سمت در و بازش کردم از چیزی که دیدم رسماً هنگ کردم چقدر خوشتیپ شده بود کت شلوار مشکی با کراوات یاسی موهاشو بالا داده بود چشاش
چشمامو بستم حتی از نگاه کردم بهش قلبم میلرزید بسه دیگه کاش نبود کاش نمیومد
_ بریم پناه؟
چشمامو باز کردمو آروم سر تکون دادم بدون هیچ حرفی دراتاقو بستمو از پله ها رفتم پایین رسیدیم طبقه دوم ایستاد دستمو گرفت مجبور شدم وایسم ولی نگاهش نمیکردم
_ خوشگل شدی ..
چشام سوخت
قلبم لرزید
لبمو گاز گرفتم تا اشکام نریزه لامصب نکن
_ ممنون بابت لباس... بریم دیگه
بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم سمت پایین و اونم دنبالم اومد چرا اینقدر گرم بود....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
گفته بودی باید فراموشت کنم...
تو بگو جانم!چگونه میشود که آدمیزاد،خودش را فراموش کند؟!
Kamy Yousefi Gheyrat [ musicmedia.ir ] 128.mp3
4.43M
بفرستین واسه نقطعه ضعف تون🙂❤️
میدونم اینکه بخوام برات از معجزه حرف بزنم تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از قشنگیات بگم تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از معرفتت بگم حرفام تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از حال خوب کنارت بودن بگم تکراری میشه
ولی تکرار همه اینا زیباترین چیزیه که از تو تو فکر و ذهن منه تو وجودم شکوفه رفاقتی و زدی که هیچکس نمیتونه جای درخت ریشه دارشو از دلم برداره کسی که برای اولین بار باهاش فهمیدم اگه غم داری
اگه تمام غصه های دنیا رو شونه هات سنگینی میکنه یکی هست که بهت بگه دو دقه همشونو بذار کنار رو شونه های خودم آروم شو
تو معنی واقعی تموم واژه های رفاقتی برای من
تو بهم فهموندی خواهر بودن فقط به نسبت خونی نیست میشه با هزار تا اختلاف و تفاوت حس خوب خواهریو به کسی داد
تو بهم فهموندی میشه با معرفت ترین ورژن ممکن از آدمای زندگی یه نفر باشی
تو واقعی ترین و مهربون ترین رفیقی برای من
تولدت هزاران بار مبارکِ وجودم رفیق من....
❤️
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_53
حس میکردم صورتم سرخ شده و هرآن ممکن مثل این برنامه کودکای کارتونی از سرم دود بزنه بیرون رسیدیم دم پله ها آنیل روی یکی از پله ها ایستاد و منم رو پله مخالفش آهنگ عوض شد و همزمان باهم از پله ها رفتیم پایین صدای دست و سوت بلند شد سعی میکردم لبخند بزنم ولی بیشتر داشتم خودمو مسخره میکردم جمعیت خیلی بیشتر از حد تصورم بودن از همه جای دنیا عرب و روس و انگلیسی و ایرانی و همه جور چهره هایی با همه جور لباس و سرو وضعی ولی گوشه سالن یه جلوی سن یه سری صندلی به خصوصی بود که مخصوص خریدار ها بود پایین پله ها رسیدیم به همو بدون هیچ حرفی رفتیم سمت مهمون ها برای خوشآمد گویی...
دیگه حالم داشت بهم میخورد من بین این آدما چیکار میکردم از هر نگاهی که بهم میشد دلم میخواست عق بزنم پیش هر نفری که میرفتیم ناخودآگاه خودمو بیشتر به آنیل نزدیک میکردم ولی اونم یکی بود مثل بقیه شون اون صاحب این آدما بود پس چرا پیشش احساس امنیت داشتم سرم داشت میترکید از صدای آهنگ دلم میخواست برم یه گوشه فقط گریه کنم خوشآمد گویی تموم شد و آنیل رفت پیش چند تا از خریدار ها روی مبل نشستم تمام نوشیدنی ها الکلی بود و میدونستم نباید لب بهشون بزنم
_ پناه چی شده
برگشتم سمت هامون اینقدر احساس ضعیف بودن میکردم که حتی هامون هم تو اون شرایط برای تکیه کردن خوب بود
_ حالم بده هامون حالم داره از اینا بهم میخوره
_ هیس آروم باش دختر یادت نره برای چی اینجاییم اومدیم تا دیگه هیچکس گیر این آدما نیفته نباز خودتو
_ اشتباه کردم قبول کردم نمی تونم
_ باشه بیا بریم یه لیوان آب بخور تا همه چی رو خراب نکردی
از جام بلند شدم به فکر خراب شدن مأموریت بود به فکر من نبود هیچکس اینجا به فکر من نبود یا آنیل چشم تو چشم شدم چرا انگار یکی نگران من بود چشمامو دزدیدمو باهامون رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم باید تحمل میکردم به خاطر همه هم جنسای خودم به خاطر اینکه دیگه هیچکس پاش به اینجا باز نشه....نفس عمیقی کشیدمو بی توجه به هامون رفتم بیرون و رفتم پیش آنیل ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...