#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_50
ساعت حدودی 11بود که از سر گوشی بلند شدم اوه خیلی وقت بود اینطوری تو گوشی نچرخیده بودم لباسمو عوض کردمو رفتم پایین شلوغ شده بود و همه خدمه داشتن کارایی که بهشون محول شده بودو انجام میدادن رفتم آشپزخونه هامونو شایانو آنا داشتن صبحونه میخوردن سلام کردم جوابمو دادن نشستم صبحانه مو کامل خوردم...
هامونو شایان رفتن دنبال کارا
_ پناه میتونی بالا سر دخترا باشی تا آماده بشن؟ اگه مثل دفعه های قبلی باشن پدرمون درمیاد
با تعجب روبه آنا گفتم:
_ مگه چیکار میکردن دفعه های قبلی
_ میشناسیشون که ممانعت میکنن دیگه..
_ باشه اوکیه
_ لباس خودتم آنیل برات گرفته کم کم دیگه میارن برات
به ابرومو دادم بالا و گفتم:
_ آنیل برا همه از این کارا میکنه؟
_ نه خب شایدم به خاطر اینکه تاحالا شریک خانوم نداشته
_ اگه خوشم نیاد چی؟
_ کسی نیست که از سلیقه اش راضی نباشه ولی بازم هرجور خودت میدونی من میرم بالا سر دخترا ببینم چیکار میکنن توام یکی دوساعت دیگه بیا اتاق گریم
_ اتاق گریم کجاست؟
_ طبقه دوم بعد از سرویس بهداشتی یه اتاق درش نارنجیه
_ باشه مرسی
رفت بیرون... برام لباس خریده بود؟ شیطونه میگفت براش پس بفرستم تا دیگه بدون اینکه از آدم نظر بخواد از این کارا نکنه رفتم بالا تو اتاقم لباس دم در اتاقم روی دسته در آویزون بود برش داشتم و رفتم داخل بنفش بود انگار رنگ مورد علاقه آقا
نویسنده:یاس
ادامه داره....
تو زبون کردی یه جمله هست عشقِ زیادی توش جریان داره...
" قزات له من گیانکم "
یعنی دردو بلات به جونم همه جونم…
#لفظ
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_51
کاور لباسو باز کردمو کشیدمش بیرون چشمام برق زد خیلی خوشگل بود رنگش بنفش ملایمی بود و کل لباس شاین های نقره ای از بالا مدل ماهی بود یه طرفش آستین داشت و یه طرف چیزی نداشت و از گردن اریب میشد جلوش کوتاه بود تا بالای زانو عقبش بلند و دنباله دار دامنش یکم عروسکی و کلوش بود خیلی شیک بود سلیقه اش حرف نداشت مثل جنتلمن بودنش دلم میخواست لباسو پسش بدم و بگم سلیقه من نیست ولی انصاف نبود از این لباس خوشگل بگذرم پس کوتاه میام و ازش تشکر میکنم از دیشب ندیده بودمش یه حسی مثل اینکه یه چیزی گم کرده باشم داشتم وای پناه خواهش میکنم شروع نکن آویزونش کردم به لبه تخت تا چرک نشه یه سوییشرت پوشیدمو کلاهشو انداختم رو سرمو موهامو از دو طرف کلاه بیرون آزاد گذاشتم و راه افتادم سمت اتاق گریم...
حوصله آسانسور نداشتم داشتم از پله ها میرفتم پایین سرم پایین بود و اصلا حواسم نبود محکم خوردم به یه چیز سفت
_ آخ...
دستمو گذاشتم رو دماغمو سرمو آوردم بالا چشمم افتاد تو چشماش دلم هری ریخت و بعد انگار آروم شدم چشاش خسته بود و خون افتاده موهاش پخش و پلا زیر کلاه کاپشنش بود با تعجب گفتم:
_ خوبی؟
_ نه
از جواب رو راستش تعجب کردم سعی میکرد دستشو قایم کنه و پشتش نگه داره داشت میبرد توی جیب کاپشنش که دیدم دستش قهوه ایه با تعجب قبل از اینکه دستشو ببره داخل جیبش گرفتم حس کردم دستش لرزید یخ یخ بود چشمام گرد شد کف دستش به اندازه یه دایره نسبتا بزرگ سوخته بود با ترس گفتم:
_ دستت چی شده؟
_ هیچی چیز مهمی نیست
_ آنیل
_ پناه حالم خوش نیست تا شروع مهمونی بالا سر کارا باش جبران میکنم
دستامو که حالا اون تو دستاش گرفته بود فشار کوچیکی داد و ول کرد و با عجله رفت بالا... چش بود این؟ دلم داشت فشرده میشد اولین بار بود اینقدر پریشون میدیدمش چرا من اینطوری شده بودم بدنم یخ کرده بود... بدو بدو رفتم بالا جلوی در اتاقش میخواستم ببینم چی شده ولی صدای مشت های ممتدی که میومد نگهم داشت...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_52
انگار داشت به کیسه بکس مشت میزد و حتی صدای نفس نفسش هم تا بیرون اتاق میومد قلبم داشت فشرده میشد ولی نباید دخالت میکردم یادم اومد باید ازش فاصله میگرفتم دستامو مشت کردم باید ازش فاصله بگیرم نباید وابسته اش بشم با قدم های بلند رفتم پایین از اتاق گریم صدای های مختلفی میومد بیرون خنده و داد و جیغ میخواستم آنیلو فراموش کنم با خنده چند تقه ای به در زدم رفتم داخل و با خنده گفتم:
_ سللاام خوشگل خانوما
با دیدنم خندیدن و سلام کردن انگار خیلی هم بهشون بد نمیگذشت رفتم تو و شروع کردم...
...
تو آینه اتاقم به خودم خیره شدم باورم نمیشد این من باشم موهام فرهای درشت شده بود و آزاد پشتم ریخته شده بود یه آرایش لایت یاسی با لنز درست همرنگ چشمام لباس بدجور به تنم نشسته بود و رنگش هارمونی قشنگی با پوستم داشت یه کفش پرنسسی یخی با کیف کوچیک یخی که تو دستام گرفته بودم ملکه شده بودم ملکه ای که دلش برای پسری که دقیقا تو اتاق کناریش بود فشرده بود از سودا تشکر کردم هرچند دل خوشی ازم نداشت اما اینقدر کارشو بی نقص انجام داد که لیاقت تشکر کردنو داشت از پایین فقط صدای آهنگ میومد ولی میدونستم الان دیگه باید خیلی شلوغ شده باشه ساعت ۷ غروب بود
_ پناه جون صبر کن تا آنیل بیاد باهم بیاید پایین
_ باشه تو میتونی بری
پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون و درو بست باید با آنیل میرفتم چرا آخه کاش هامون میومد دوباره دلم داشت شور میزد طول اتاق و بالا پایین میکردم اینقدر استرس داشتم نزدیک بود هرچی ناهار خوردمو بالا بیارم با فک کردن به آنیل هم بدتر میشدم
چند تقه ای به در اتاقم خورد قلبم ریخت آروم رفتم سمت در و بازش کردم از چیزی که دیدم رسماً هنگ کردم چقدر خوشتیپ شده بود کت شلوار مشکی با کراوات یاسی موهاشو بالا داده بود چشاش
چشمامو بستم حتی از نگاه کردم بهش قلبم میلرزید بسه دیگه کاش نبود کاش نمیومد
_ بریم پناه؟
چشمامو باز کردمو آروم سر تکون دادم بدون هیچ حرفی دراتاقو بستمو از پله ها رفتم پایین رسیدیم طبقه دوم ایستاد دستمو گرفت مجبور شدم وایسم ولی نگاهش نمیکردم
_ خوشگل شدی ..
چشام سوخت
قلبم لرزید
لبمو گاز گرفتم تا اشکام نریزه لامصب نکن
_ ممنون بابت لباس... بریم دیگه
بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم سمت پایین و اونم دنبالم اومد چرا اینقدر گرم بود....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
گفته بودی باید فراموشت کنم...
تو بگو جانم!چگونه میشود که آدمیزاد،خودش را فراموش کند؟!
Kamy Yousefi Gheyrat [ musicmedia.ir ] 128.mp3
4.43M
بفرستین واسه نقطعه ضعف تون🙂❤️
میدونم اینکه بخوام برات از معجزه حرف بزنم تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از قشنگیات بگم تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از معرفتت بگم حرفام تکراری میشه
میدونم اگه بخوام از حال خوب کنارت بودن بگم تکراری میشه
ولی تکرار همه اینا زیباترین چیزیه که از تو تو فکر و ذهن منه تو وجودم شکوفه رفاقتی و زدی که هیچکس نمیتونه جای درخت ریشه دارشو از دلم برداره کسی که برای اولین بار باهاش فهمیدم اگه غم داری
اگه تمام غصه های دنیا رو شونه هات سنگینی میکنه یکی هست که بهت بگه دو دقه همشونو بذار کنار رو شونه های خودم آروم شو
تو معنی واقعی تموم واژه های رفاقتی برای من
تو بهم فهموندی خواهر بودن فقط به نسبت خونی نیست میشه با هزار تا اختلاف و تفاوت حس خوب خواهریو به کسی داد
تو بهم فهموندی میشه با معرفت ترین ورژن ممکن از آدمای زندگی یه نفر باشی
تو واقعی ترین و مهربون ترین رفیقی برای من
تولدت هزاران بار مبارکِ وجودم رفیق من....
❤️
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_53
حس میکردم صورتم سرخ شده و هرآن ممکن مثل این برنامه کودکای کارتونی از سرم دود بزنه بیرون رسیدیم دم پله ها آنیل روی یکی از پله ها ایستاد و منم رو پله مخالفش آهنگ عوض شد و همزمان باهم از پله ها رفتیم پایین صدای دست و سوت بلند شد سعی میکردم لبخند بزنم ولی بیشتر داشتم خودمو مسخره میکردم جمعیت خیلی بیشتر از حد تصورم بودن از همه جای دنیا عرب و روس و انگلیسی و ایرانی و همه جور چهره هایی با همه جور لباس و سرو وضعی ولی گوشه سالن یه جلوی سن یه سری صندلی به خصوصی بود که مخصوص خریدار ها بود پایین پله ها رسیدیم به همو بدون هیچ حرفی رفتیم سمت مهمون ها برای خوشآمد گویی...
دیگه حالم داشت بهم میخورد من بین این آدما چیکار میکردم از هر نگاهی که بهم میشد دلم میخواست عق بزنم پیش هر نفری که میرفتیم ناخودآگاه خودمو بیشتر به آنیل نزدیک میکردم ولی اونم یکی بود مثل بقیه شون اون صاحب این آدما بود پس چرا پیشش احساس امنیت داشتم سرم داشت میترکید از صدای آهنگ دلم میخواست برم یه گوشه فقط گریه کنم خوشآمد گویی تموم شد و آنیل رفت پیش چند تا از خریدار ها روی مبل نشستم تمام نوشیدنی ها الکلی بود و میدونستم نباید لب بهشون بزنم
_ پناه چی شده
برگشتم سمت هامون اینقدر احساس ضعیف بودن میکردم که حتی هامون هم تو اون شرایط برای تکیه کردن خوب بود
_ حالم بده هامون حالم داره از اینا بهم میخوره
_ هیس آروم باش دختر یادت نره برای چی اینجاییم اومدیم تا دیگه هیچکس گیر این آدما نیفته نباز خودتو
_ اشتباه کردم قبول کردم نمی تونم
_ باشه بیا بریم یه لیوان آب بخور تا همه چی رو خراب نکردی
از جام بلند شدم به فکر خراب شدن مأموریت بود به فکر من نبود هیچکس اینجا به فکر من نبود یا آنیل چشم تو چشم شدم چرا انگار یکی نگران من بود چشمامو دزدیدمو باهامون رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم باید تحمل میکردم به خاطر همه هم جنسای خودم به خاطر اینکه دیگه هیچکس پاش به اینجا باز نشه....نفس عمیقی کشیدمو بی توجه به هامون رفتم بیرون و رفتم پیش آنیل ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_54
سعی میکردم لبخند بزنم حضور آنیل بهم حس خوب میداد اگه قرار بود با حضورش بتونم به کارم برسم پس باید با حسم کنار میومدم داشت با خریدار ها صحبت میکرد چند کلمه ای باهاشون انگلیسی صحبت کردم خیلی خوششون اومده بود...اه اه چندش ها با لبخند ببخشیدی گفتمو رو به آنیل گفتم:
_ یه لحظه میشه بیای
سری تکون داد و دنبالم اومد رفتیم سمت گوشه سالن تمام نگاها سمت ما بود ایستادم برگشتم سمتش و گفتم:
_ خواستم حالتو بپرسم بهتر شدی؟
_ خوبم طول میکشه ولی خوب میشم ممنون همه کارا خیلی عالی پیش رفت
_ وظیفه ام بود منم شریکم دیگه
_ آره خب...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم
_خب
همزمان باهم گفتم خندیدم اونم خندید باز قلبم داشت تالاپ تولوپ میکرد
_ افتخار میدی یه دور؟ تا مراسم اصلی شروع بشه؟
با لبخند دستمو گذاشتم توی دستش داغ بود دقیقا برعکس صبح رفتیم وسط یه آهنگ آروم گذاشتن دستشو گذاشت روی کمرم منم گذاشتم روی شونه اش داشتم آتیش میگرفتم خیره شدم توی چشاش نمیدونم چی شد که از دهنم پرید
_ چشات خوشگله
چشماشو بست بعد چند ثانیه باز کرد و آروم زیر لب گفت:
_ تو از کجا سرو کله ات پیدا شد این آخر کاری؟ چیکار باید بکنم باتو؟
آخر کاری؟ چی داشت میگفت نمیدونستم راجب چی حرف میزنه ولی چشاش میلرزید سرمو انداختم پایین با دستش سرمو آورد بالا و گفت:
_ پناه بچه پررو و خجالت؟
_ خودتییی خجالت نکشیدم گرممه
خندید و جون خودتی گفت خنده ام گرفته بود بلاخره آهنگ تموم شد از هم جدا شدیم و با یه لبخند هرکدوم رفتیم یه سمت با قدم های بلند از عمارت زدم بیرون سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود باید قبول میکردم ازش خوشم میومد ...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
+ بعضی آدما یکاری میکنن که دیگه نمیتونی دوسشون داشته باشی؛
ولی دلت خیلی برای اون وقتایی که دوسشون داشتی تنگ میشه...
میگفت از لحاظ روانشناسی وقتی کسی رو دوست داری پیش اون بچه تر میشی، گاهی خنگ تر میشی چون زبونت توانایی ابراز احساسات قلبت رو نداره ولی همونقدرم روی تمام حرفاش و رفتاراش حساس و زودرنج میشی
و چقدر درسته :)
دوستم زنگ زد گفت امروز ناهار میام پیشت. گفتم حال آشپزی ندارم. گفت خب غذا میگیرم میام. گفتم یه روز دیگه بیا، امروز بیحوصلهام، میخوام تنها باشم.
گفت باشه، کاری بود خبر بده. نه ناراحت شد، نه قهر کرد.
واقعاً توقع زیادی نیست که آدم در روابطش راحت باشه. چرا اکثراً اینو نمیفهمن!؟
واقعاً مهمترین دلیلی که باعث شده این همه سال با این آدم دوست بمونم و مشکلی بینمون پیش نیاد، همین توقع و انتظار بیجا نداشتن ما از همدیگهست. همین که وقتی با همیم میتونیم خود واقعیمون باشیم، بدون ملاحظه و رودرباسی الکی، حرف دلمون رو بگیم، و نیاز به دروغ گفتن و پیچوندن هم نداریم.
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_55
فقط خوشم میومد؟ آره فقط خوشم میومد هرچی بیشتر میخواستم ازش فاصله بگیرم بیشتر بهش نزدیک میشدم پس باید بی خیال میشدم چه میخواستم چه نمیخواستم نمیدونستم سرنوشت چی برام خواب دیده پس نباید خودمو اذیت میکردم ...
در عمارت باز شد و سیاوش اومد بیرونو گفت:
_ نمیاید تو پناه؟ مراسم داره شروع میشه
به ساعتم نگاه کردم ۸ و نیم بود کی گذشته بود سری تکون دادمو دنبالش رفتم داخل تا ردیف جلوی صندلی هایی که جلوی سن چیده شده بود همراهیم کرد و بعدم رفت بین آنیلو هامون نشستم چند نفری مردی که ردیفای جلو نشسته بودن به احترام بلند شدن سری براشون تکون دادم
آنا رفت روی صحنه و شروع کرد مجری بود انگلیسی و خیلی خوشگل صحبت میکرد از آنیل دعوت کرد برای صحبت افتتاحیه بلند شد ماهم بلند شدیم براش دست زدیم رفت روی سن نمیشد به راحتی ازش چشم برداشت خوشتیپ بود و با جذبه صحبت کوتاهی کرد و خوشآمد گفت انگلیسی صحبت میکرد روون و بدون تپق صداش تو مغزم اکو میشد یه صدای بم و خاص اصلا نفهمیدم کی تشکر کرد و اومد سرجاش نشست سرمو تکون دادمو سعی کردم حواسمو بدم به مراسم آنا دوباره رفت بالا و مراسم مزایده به طور رسمی شروع شد دخترا که از قبل آماده شده بودن به ترتیب میومدن روی سن و برای قیمت هر کدومشون قیمت های مزایده شون از طرف کسایی که تو سالن بودن بالا میومد
دوباره حالت تهوع گرفته بودم سرم گیج میرفت و گلوم از مایع تلخی که از معدم بالا میومد میسوخت چجوری به خودشون اجازه میدادن روی یه آدم اینطوری قیمت بذارن اولین بار بود چنین صحنه هایی رو میدیدم و حس میکردم قلبم هرآن ممکن بود پاره بشه هوای سالن برام سنگین شده بود حس کردم دستام گرم شد به دستای مردونه ای که انگشتامو تو خودشون قفل کرده بودن نگاه کردم و بلافاصله صدای زنگ داری که در گوشم گفت:
_ آروم باش تموم میشه
_ چرا برات مهمه
نمیدونم چرا با اون لحن عصبانی اینو ازش پرسیدم فقط برام مهم بود
_وقتی خودم برای اولین بار این صحنه هارو میدیدم هیچکس نبود که آرومم کنه تو نباید مثل من باشی ...
پس هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو براش میکرد نفس عمیقی کشیدمو ممنون زیر لبی گفتم دستامو محکم تر گرفت...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_56
_ انگار رابطه تون خیلی داره فراتر از حد انتظار میره
با اخم برگشتم سمت هامون که این جمله رو درگوشم گفته بود با عصبانیت گفتم:
_ داره وظیفه ای که به تو محول شده رو انجام میده بی عرضگی خودتو گردن بقیه ننداز
مراسم تموم شد دستمو از دست آنیل کشیدم بیرونو از جام بلند شدمو به زور خودمو از بین جمعیتی که انگار بدجور از خریداشون راضی بودن کشیدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه همه خدمه تو تکاپو بودن برای چیدن میز شام یه یه لیوان آب روی میز بود معلوم بود دست نخوره است لیوانو گرفتمو آبو یه سر کشیدم بالا تا ته گلوم سوخت این چه کوفتی بود وای ودکا... بدنم گر گرفته بود اولین بار بود همچین چیزی میخوردم و نمی دونستم ممکن ریکشن بدنم بهش چجوری باشه امشب با اختلاف بدترین شب کل زندگیم بود با عجله از آشپزخونه رفتم بیرون چشمم خورد به هامون با دو سه تا از مهمونای خانوم گرم گرفته بود و مشغول کشیدن غذا برای خودش بود اگه بهش میگفتم رسوام میکرد با چشم دنبال آنیل گشتم روی مبل نشسته بود و به مهمونا نگاه میکرد رفتم سمتش با دیدنم از جاش بلند شد با لبخندی که سعی میکردم مصنوعی بودنشو قایم کنم گفتم:
_ من میرم تو اتاقم ممنون بابت دلگرمی های امشب شب بخیر ...
خواستم برم تو اتاقم که با صداش ایستادم:
_ صبر کن ببینم...
جرئت برگشتن نداشتم اگه میفهمید برای مشروب خوردن استرس دارم خیلی مسخره میشد
_ پناه ببینمت
برگشتم سمتش سرم پایین بود دیدم هیچی نمیگه سرمو آوردم بالا با اخم گفت:
_ مشروب خوردی؟ چرا چشات اینقدر قرمز شده
_ آره مشروب خوردم چیز عجیبیه مگه؟
مست شده بودم؟ نه بابا فقط میخواستم مسخره ام نکنه احساس گناه میکردم مثل بچه ای که مچشو وقتی کار خیلی بدی کردن باشه بگیرن
_اولین بارت بود که این شکلی شدی؟
_ به تو چه اصن من هرچی دلم بخواد میخورم
_ خیلی خب ولی اگه نیم ساعت دیگه حالت بهم خورد برو یقه یکیو بگیر خوبت کنه
دستام مشت شد راس میگفت من هیچکس و اینجا نداشتم هامون هم که به اندازه نخدی براش ارزش نداشت هیچکس به جز آنیل اینجا به فکر من نبود
_ فک کردم آبه خوردم فهمیدم ودکا بوده
با لبخند اومد نزدیک تر و گفت:
_ چرا اینقدر لجبازی میکنی پس ؟بیا بریم
باهاش رفتم سودا رو پیدا کرد این چه لباسی بود این دختره پوشیده بود نمیپوشید سنگین تر بود با اخم گفت:
_ پناهو ببر اتاقش یه فنجون قهوه هم بهش بده حالش خوب نیست...
نویسنده: یاس
ادامه داره....
از بیرحمانهترین قانونای دنیا اینه که
آهنگایی که آدما میفرستن
خیلی طولانیتر از خودشون میمونن.
"فرانسویا به کسی دوسش دارن
میگن: "ma vie" یعنی زندگی بخشه من"
همینقدر کوتاه و جان بخش
#لفظ
بعضی وقتها به جای جروبحث فقط به
طرف نگاه میکنم و تعجب میکنم که این
حجم وسیع بیعقلی و نفهمی چطور توی
کلهای به این کوچیکی جا شده؟
-آلپاچینو
اونیکه وقتی مسخرش میکنی
هیچی نمیگه و لبخند میزنه
مظلوم و ترسو نیس ک نتونه جوابتو بده...
خالی بودنتو ب پر بودنش میبخشه...