چادرےام♡°
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰاهْ ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامعلےبنموسےالرضا"عـ"❤️
سلام رفقاے فاطمے
کسے این کلیپ رو داره؟
#چادرمادرمنفاطمہحرمتدارد
میتونید کامل بفرستیدش برامون؟↓
🇮🇷 [ @farmandehh313 ]
منتظریم 🌱
https://www.instagram.com/p/B7wDZoZBFWw/?igshid=1n6cufrphx1n5
ازسینا آبگون اینم لینکشه👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥انتشار برای نخستین بار
❇️ نماهنگ ویژه | «زهرای علی» علیهماالسلام
🔊 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از جوانان درباره شخصیت حضرت زهرا علیهاالسلام
⚔️ «در طول ده سالی که پیامبر در مدینه حضور داشت، حدود نُه سالش حضرت زهرا و حضرت امیرالمؤمنین علیهماالسّلام با همدیگر زن و شوهر بودند. در این نُه سال، حدود شصت جنگ اتّفاق افتاده که در اغلب آنها هم امیرالمؤمنین علیهالسّلام بوده است.
💞 ببینید انسان چقدر روحیه قوی میخواهد داشته باشد تا بتواند این شوهر را تجهیز کند؛ دل او را از وسوسه اهل و عیال و گرفتاریهای زندگی خالی کند؛ به او دلگرمی دهد؛
🌱 بچهها را به آن خوبی که او تربیت کرده، تربیت کند. حالا شما بگویید امام حسن و امام حسین علیهما السّلام، امام بودند و طینت امامت داشتند؛ زینب علیهاسلام که امام نبود. فاطمه زهرا سلاماللهعلیها او را در همین مدت نُه سال تربیت کرده بود.
🏴 بعد از پیامبر هم که ایشان مدّت زیادی زنده نماند.»
چشماتون رو ببندین و این لحظه را تصور کنید..
یه مرد عاشق
که همہ عاشقانه هاشون رو میدونیم..
گاهے میگیم اصلا تو عالم تک شدن..
میرسه بالای سر بی جان همسرش..
هر چه عاشقانه همسرشو صدامیکنه جوابی نمیشنوه...
یهو زانو میزنه و باغم و بغض میگه
فاطمه جان
بامن حرف بزنم
منم علی ابن ابی طالب...💔
اگه اشکی توی چشمتون اومد دستتون رو بکشید به چشمتون و ببرید سمت آسمون و بگین خدایا بحرمت اشک اون لحظه مولامون علی علیه السلام #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ارسالے
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امامحسینعلیهالسلام:
▪️وقتى زمان ارتحال فاطمه (علیهاالسلام) فرا رسيد، به اميرالمؤمنين عليه السلام وصيت كرد كه او خود كارش را عهدهدار شود، و شبانه دفنش كند، و قبرش را صاف و بىنشان سازد. اميرالمؤمنين عليهالسلام آن را خود بهعهده گرفت، و او را دفن كرد و قبر فاطمه را صاف و بىنشان ساخت😭
📚الأمالی للمفيد، صفحه281
#یافاطمةالزهـــرا
#ایتهاالمظلومةالمغصوبة
eitaa.com/chadooriyam
شـــهآڌتے 🕊 دختــــڔآݩہ 👧رآ ڔقمــــ ݥیزند
چآدڔمـــ💖ــ
اگه اݪــآن توے این ڪـــآناݪـــے
مطمئنـــ باش ڪه شهـــدا دعوتــت ڪردن
eitaa.com/chadooriyam
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان _مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_29
برای اینکه ارتفاع رو نبینم چشم بند رو کشیدم رو چشمام
خونمون طبقه چهارم بود
برای آخرین بار گفتم:مامان،بابا،فرید... و خدای مهربونم...منو ببخشین به خاطر اینکار بدم
قدم به قدم داشتم میرفتم جلو،چشمام هیچ جا رو نمیدید فکر کنم یکی دو قدم مونده بود که پرت بشم یه صدا دادی به گوشم رسید:خانوممممممممممم؟خانوممممممم حالتون خوبه؟داری خودتو میندازی پایین حواست هست...؟
با بی حوصلگی چشم بند رو کشیدم پایین..خدایا مگه کسی 12 شبم میاد بیرون؟
پایین رو نگاه کردم
ظاهرا یه روحانی بود...
فریاد زدم:برین کنار...مزاحمم نشین،میخوام خودمو پرت کنم پایین
صداش به گوشم رسید:خواهر من بی نوبت که نمیشه رفت..نوبت شما یه موقع دیگه ست
پوزخندی زدم و گفتم:شما به کارتون برسین...
-خواهرم شما چند لحظه تشریف بیاریین پایین
با تمسخر گفتم:باشه..الان میام
و یه قدم دیگه رفتم جلو تر
-به مادرم حضرت فاطمه (س)قسمت میدم....اینکارو نکن(و بعد پیش خودش فکر کرد:خدایا...قربونت برم...چرا هر وقت یکی میخواد یه گناهی بکنه منو مستقیم میبری اونجا؟)
طلبه:خواهرم، بیاین چند دقیقه باهم مذاکره کنیم
به تمسخر گفتم:نه حاجاقا،حرف زدن با نامحرم حرامه
-دختر از اسب شیطون بیا پایین
-من رو پشت بامم، اسب شیطون کجا بود..
دوباره یه قدم اومدم جلو..دقیقا لبه ی پرتگاه...داشتم با تمام وجودم گریه میکردم
-خواهرم
جیغ زدم:اینقدر به من نگو خواهرم
-خب...پس چی بگم؟
-مولایی هستم
بعد از چندلحظه سکوت گفتم:بیاین بالا،اما اگه نتونستید منو قانع کنین همونجا خودمو پرت میکنم
-باشه،قبول
-نمیترسید؟
جواب داد:نه
از خونه در رو براش باز کردم و اومدم بالا،چراغ رو روشن کردم
وضعیت خودم تعریف چندانی نداشت،یه صورتی که از شدت گریه سرخ شده بود،مقنعه ی نامرتب و موهامم بیرون
سریع حجاب گرفتم
اومد بالا،برای اولین بار چشم تو چشم شدیم
سید بود،اینو از عمامه ی مشکی ش فهمیدم
تقریبا 23 ساله ش بود و قد بلند
طلبه:سلام علیکم
با هق هق جواب دادم:س..لام،بفرمایید اینجا بشینید
با فاصله نشست
طلبه:میتونم ازتون بپرسم برای چی میخواستین خشم خدا رو برای خودتون بخرین؟
اشکام دوباره روان شد
-بله،اما...اما اگه بگم مسخرم میکنین
با اطمینان گفت:مطمئن باشین اینجور نیست
این مرد روحانی...عجیب آرامش داشت...سرش پایین بود و نورانیتی عجیب تو چهرش موج میزد
⏪ ادامه دارد..
eitaa.com/chadooriyam💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_30
شروع کردم به طور مختصر ماجرا رو تعریف کردن
-تمام ماجرا همین بود
-پس وابستس شدی...؟
جواب دادم:بله،همین امروزم بهم گفت دیگه دوستم نداره...گفت..واسش یه...هوس بودم
طلبه:میتونید شمارشو به من بدید با ایشونم حرف بزنم
-صبح میخواد بره ماموریت
-طلبه:ان شاءالله قبل ماموریت میبینمشون
-اما...تو زحمت میفتین حاجاقا
-طلبه:دلم نمیخواد هیچ یک از بنده های خدا به فکر خودکشی بیوفته
-حاجاقا...دیگه ...دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم ...به چه امیدی...؟
طلبه:فراموشش کن،از جاهایی که ممکنه اونو ببینی اجتناب کن..تمام یادگاریاشو پاک کن و حتی از جلوی خونشون رد نشو
-جواب دادم:سخته...به جون شیطون سخته
آقا سید:انسان اراده داره(یه لبخندی زد )خوشحالم که به جای خدا قسم شیطان رو میخورید
-بله،خانوادگی همه کاسه کوزه هلامونو سر شیطون میشکنیم،راستی حاجاقا،میتونم بپرسم نصف شب تو کوچه چیکار میکردین...؟البته اگه اشکال نداره
-نه،داشتم میرفتم تخت فولاد(مثل بهشت زهرای تهران)
با تعجب گفتم:این موقع شب...؟
-آقا سید:بله،یعنی در واقع من باید برگشته باشم
زیر لب زمزمه کردم:خیلی معذرت میخوام
-اشکالی نداره
در حینی که به ذکر مشغول بود یه کاغذ بیرون آورد و مشغول نوشتن شد:لطفا سه شنبه ها تشریف بیارین تالار سوره...مطمئینم لحظات امام زمانی و شادی خواهید داشت،یاعلی مدد
بعد از اینکه ایشون رفتند،رفتم تو اتاقم..به مامانم فکر کردم..به اینکه سابقه نداشته شب جایی بمونه و به خونه زنگ نزنه و احوالمو نپرسه
صبح روز بعد
-سلام علیکم و رحمت الله
مانی با تعجب خاصی جواب داد:سلام،امرتون؟
-شما باید ستوان مانی دلیری باشید...درسته؟
-بله،خودمم
-آقا سید:میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟
-مانی زیر لب زمزمه کرد:پس اون ماجرا رو به شما گفته
-تقریبا،
آقا سید،خلاصه ایی از ماجرا رو بغیر از خودکشی کیانا برای مانی تعریف کرد
و بعد پرسید:انگیزه ی شما از این حرفا چی بوده....؟
مانی در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود جواب داد:راستش پلیسا بیشتر عمرشونو تو ماموریت هستن و اصلا وقت نمیکنن به خانواده شون سر بزنن یا ازشون مراقبت کنن
در ثانی؛ممکنه تو یه عملیاتی شهید بشند
آقا سید:پس به خاطر همین ....
مانی:بله،گفتم تا بیشتر وابسته نشدیم رهاش کنم
و مانی با خود فکر کرد:خداییش عجب روحانیه...خوشتیپ و خوش قیافه...از منم زیباتره با اون محاسن موج دارش)
و بعد با کنجکاوی خاصی پرسید :میتونم اسمتونو بپرسم؟
حاجاقا در حالیکه داشت میرفت پاسخ داد:امیرعلی علوی
کیانا:
صبح ساعت 11از خواب پا شدم،گوشیم رو نگاه کردم،19تماس بی پاسخ ،همشم از میترا و فاطی و شیما
سردرد داشتم؛اومدم بیرون
-سلام کیانا خانوم
-سلام مامانم
-بیا ظهرانه
-ممنون مامان روزه م (عه عه عه چرا دروغ...؟)
مامان پرسید:دیشب که من نبودم خوش گذشت؟
-آره...خیلی
و بعد گفتم:مامان؟
-جان دلم؟
-من باید برم بیرون ،پژوهش دارم،شاید تا شب نیام،پس نگرانم نشو...خب
مامان:میخوای همراهت بیام؟
-نه مرسی
-پس کی افطار میکنی؟
-همونجا یه چیزی میخورم
-مراقب خودت باش
-چشم
مثل دیوانه ها تو خیابون میگشتم..
موبایلمم جا گذاشته بودم
رفتم چندتا شال و لباس مشکی خریدم؛آخه عزادار احساسم بودم...حس طرد شدن خیلی بده...خیلی
صدای اذان تو گوشم پیچید
وضو گرفتم و وارد مسجد شدم بعد از نماز همونجا خوابیدم همش حرفاش یادم میومد(برو از جلو چشام دور شو،تو ،دیگه دوستت ندارم)
راست میگن تو احساسات همیشه دخترا آسیب میبینن...
#ادامه_دارد
eitaa.com/chadooriyam💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_31
یادم به چند روز پیش افتاد.زمانی که مانی برا اولین بار عشقشو اعتراف کرد(دوستت دارم کیانا)
-خانوم....؟خانوم بلند شید ،میخوایم درا مسجدو ببندیم
بلند شدم
در خانه ی کیانا:
-سلام خاله جون
-سلام میترا خانوم .خوبی؟
-مرسی خاله،کیانا هست؟
-نه خاله،گفته میر بیرون تا شبم بر نمیگردم
-خاله نگفت برا چی میره؟
-چرا،گفت میخواد برا پروژه ش بره تحقیق
-میترا:خیلی عجیبه...مانی هم امروز نیومده بود
-مانی کیه میترا؟
-یکی از همکلاسیاشه،خاله اگه کیانا اومد بگین حتما زنگ بزنه به من
—حتما،خدافظ
-خدافظ
و میترا با خودش فکر کرد:کیانا که اهل پروژه نبود...یعنی کجا رفته که تا الان برنگشته؟
از اون طرف مانی دلیری داشت میرفت ماموریت..
زیر لب زمزمه کرد:کیانا...ببخش اگه اذیتت کردم..
(مانی رفت،رفت به ماموریتی که معلوم نیست زنده میمونه یا نه....)
کیانا
ساعت 9شب بر گشتم خونه
-امان:علیک سلام کیانا خانوم
-سلام مامان،سرم درد میکنه،من برم بخوابم
-بیرون چیزی خوردی کیانا؟
-آره مامان سیرم
کتایون خانوم:راستی میترا زنگ زد..کارت داشت
-باش-کیانا؟
-بله مامان؟
-خالت پنج شنبه شام دعوتت کرده
با تعجب گفتم:چی...؟سه روز دیگه؟برا چی؟
-برا امر خیر
با بی خیالی گفتم:باشه..فکر میکنم
و رفتم تو اتاقم خوابیدم
صبح ساعت 8میترا زنگ زد
با بی حالی تلفنو جواب دادم:الو؟
-الو و مرگ...کجایی؟چرا نمیای دانشگاه؟
-میترا حالم خوب نیست،داغونم
-با مانی مشکل داری؟
-جواب دادم:رفته ماموریت
میترا:آخه تمام مدارکشو دیروز برد
دوباره گریم گرفت...
میترا با عصبانیت گفت:کیانا گریه میکنی....؟به این زودی وابسته شدی؟
-تنهام بذار میترا
-کیانا،اگه تا فردا نیام دانشگاه اخراجی
مهم نیست میترا...دیگه هیچ چیز مهم نیست
-کیانا
گوشی رو قطع کردم
یک روز و نصفی بود هیچی نخورده بودم
مامانم رفته بود خرید،براش یه پیغام گذاشتم گفتم میرم مسجد باب الرحمه
خط دوممو که تعداد محدودی داشتن گذاشتم و به راه افتادم
نشستم تو اتوبوس،یاد حرفای آقا سید افتادم(دلم نمیخواد هیچ انسانی خودکشی کنه...به حضرت زهرا قسمت میدم بیا پایین
به سختی رفتم تو مسجد باب الرحمه
ساعت12 ظهر بود،نمازمو به جماعت خوندمو اومدم بیرون
زیر لب زمزمه کردم:یعنی...یعنی واقعا دوستم نداره...؟یعنی
ساعت دوازده و نیم بود کنار خیابون داشتم راه میرفتم که صدای یکی توجهم رو جلب کرد:خانوم مولایی؟
به سختی برگشتم طرف صدا،همون آقا سید بود
به راه خودم ادامه دادم
راهمو سد کرد
با صدای ضعیفی گفتم:حاجاقا...زشته جلوی من ایستادین...مردم فکرای بد درباره تون میکنن
-علیکم السلام،با آقای دلیری صحبت کردم..تو تصمیشون جدی بودن..گفت میره به دانشگاه افسری
زانوهام سست شد...افتادم زمین و دیگه هیچ چیز نفهمیدم
-فشارش پایینه،خیلیم پایینه،مثل اینکه سه روز به جز آب چیزی نخورده
-متوجهم،مادرشون هم گفتن رنگ به رخسار ندارن
-ببینید حاجاقا،ایشون به این وضعیت ادامه بدن یا روانی میش یا میمیرن...یاعلی مدد
به آرامی چشمامو باز کرد....دوباره همون صورت آرامش بخش و نورانی...دوباره دلم آرامش گرفت
-سرشو به زیرانداخت و گفت:فشارتون خیلی پایین بوده...3روزه هییچ چیزی نخوردی
فکر میکنی با اینکارات مانی برمیگرده؟آره؟
آهسته گفتم:به این میگن مرگ تدریجی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam💓💫
#بھ_روشنایےنور✨🌟
📢 #نماز_حاجت_روز_پنجشنبه
به توصیه آیتالله بهجت قدسسره
🔷آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکردند و میفرمودند: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز #دورکعتی)
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✅ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#وقت_نماز_طلوع_تا_غروب_آفتاب
برگرفته از کتاب #بهجت_الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨
بانو..
چـــ😇ــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
#چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
مراقب
👀️چشم هایت
🎼صدایت
👣قدم هایت
باش
باید پاک بمانی
eitaa.com/chadooriyam 💓💫