eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
419 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_127 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نمی دونم ، نمیشناسمش ‌کِی قراره برات مشاوره ب
چشم هامو باز کردم همه جارو تار بود . یه چند بار پلک زدم دیدم بهتر شد . نمی دونستم کجا هستم . چرا من روی تخت خوابیدم با خودم گفتم من که تخت نداشتم ، خواستم سرمو برگردونم ببینم چی به چی شده . اما نتونستم . سرم به قدر یه کوه سنگین شده بود . چند بار تلاش کردم بگم مامان ولی صدام در نیومد . بی خیال شدم . داشتم سقف رو نگاه می کردم . که دست نوازشگر مامانم روی صورت نشست . صدای ارامش بخشش به گوشم خورد. نرگس جان ، عزیزم ، نفسم . باچشمهام نگاهش کردم . خوبی پلک زدم . و با اشاره بهش فهموندم آره . تمام توانمو به کاربستم بریده بریده گفتم چ ی ش د ه ما ما ن . هیچی عزیزم تو مدرسه با دوستت دعواتون شده هلت داده سرت خورده به گلدون. مثل یه نوار ودیویی اتفاقهای مدرسه از جلوی نظرم گذشت یادم اومد با زهره امیری دعوام شده بود . نرگس ، ناصر توی راهرو بیمارستانه برم صداش کنم بیاد ببینتت . آروم گفتم برو . ناصر از در اتاق اومد تو . نشست کنارم . دستمو گرفت . چشم هاش پر اشک شده بود به زور داشت جلوی خودشو میگرفت که گریه نکنه . منم چشمهامو دوخته بودم بهش . احساس کردم چقدر دوسش دارم . با بغض گفت خوبی نرگس . باهر زحمتی بود لب زدم آره چی شد ؟ چرا دعوا کردی یه حسی بهم گفت نگی زهره امیری گفته نامزدت هم ساله باباته ، یه وقت ناصر دلش بشکنه به سختی آروم لب زدم ، هم کلاسیم به تو بَد گفت منم زدم تو دهنش اونم منو هل داد. لبخند قشنگی زد . منو دوست داری . منم حس واقعیم رو گفتم و برای گفتنش خجالت نکشیدم خیلی خیلی چی خیلی دوست دارم دستمو که تو دستش بود فشار داد نو کرتم به مولا لبخند اومد به لبم یادم اومد تو مدرسه هرکی میگفت نوکرتم اون یکی در جوابش میگفت . باش تا عوضت کنم . ولی ناصر شده بود قلبم عوض کردنی نبود . اصلا تا وقتی زهره امیری اون حرف رو نزده بود خودمم فکر نمی کردم که اینقدر دوسش داشته باشم . پرستار اومد تو اتاق ببخشید دور مریض رو خالی کنید . ناصر بلند شد رفت کنار . اومد بالای سرمن . چطوری دختر خوشگل بهتری ؟ با اشاره سرم گفتم بله احساس میکنی سرت سنگین شده . نگران نباش طبیعیه تا دوساعت دیگه خیلی بهتر میشی به امید خدا فردا هم مرخص میشی . فقط تا نگفتم از تخت پایین نیا ، گوش دادی دختر خوب . آروم لب زدم چشم بعدم با انگشت سبابه اش اروم زد رو لپم . همینطور که داشت از اتاق می رفت بیرون رو کردبه ما مانم کرد . مامانش مواظب باش از تخت نیاد پایین. باشه موا ظبم ناصر به مامانم گفت. شما اگر کار دارید برید من تا شب پیش نرگس میمونم ، نرگس جان ، مامان ، من برم آقا ناصر پیشت بمونه ؟ باشه برو . منو بوسید و خدا حافظی کرد رفت . ناصر در اتاق رو بست نشست کنارم دستمو گرفت یه کم خم شد به سمت من درو بستی پرستار نگه چرا برات اتاق خصوصی گرفتیم می تونی حرف بزنی ؟ اروم گفتم : آره همینطور اروم که اذیت نشی تعریف کن ببینم چی شده ؟ منم همه چی رو براش گفتم . نرگس فاصله سنی منو تو زیاد هست ولی من خیلی دوست دارم اونم از حسودیش به تو این حرف رو زده خندیدم حسود هرگز نیاسود . خندید . عاشق این روحیه شادتم صدای تق تق در اتاق اومد انگار کسی داشت در میزد . ناصر رفت در رو باز کرد . عمه هاجر و بابای ناصر و ناهید بودن . با یه دسته گل خیلی قشنگ و چند مشما میوه وارد اتاق شدن . عمه فوری اومد صورتمو بوس کرد زد زیر گریه . نرگس جان فقط در یه صورت دوست داشتم روی تخت بیمارستان ببینمت اونم زمانی که مامان شده باشی چی شد عزیزم . هرچی فکر کردم که چی باید بگم هیچی به ذهنم نیومد فقط لبخند زدم . بابای ناصر هم خیلی ناراحت بود اومد پیشونیمو بوسید . با دکترت صحبت کردم گفت چیز مهمی نیست شکستگی سطحیه خوب میشی دخترم . نمی دونم چی شد به زبونم اومد گفتم ممنون بابا جون . اصلا فکر نمی کردم این بابا گفتنم اینقدر اینارو خوشحال کنه . چهره هرسه نفرشون بشاش شد خدا رو شکر ناهید بهم نیش نزد . تا شب ناصر پیشم بود کلی برام حرف زد و از خاطراتش گفت منم خیلی حرف داشتم ولی توان گفتن نداشتم . شب مامانم پیشم موند صبح دکتر اومد برای معاینه گفت دخترتون مرخص . بهتره روی تخت استراحت کنند که وقتی میخواد برای کارهای شخصیش بلند شه بهش فشار نیاد . یک روز درمون هم باید باند سرش عوض شه دو هفته دیگه هم بیاریدش بخیه های سرشو بکشیم . چشم اقای دکتر ناصر اومد کارهای ترخیص منو انجام داد . از بیمارستان مرخص شدم رفتیم خونه . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۴ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_128 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چشم هامو باز کردم همه جارو تار بود . یه چند با
مامانم اتاق جدید رو برام آماده کرده بود . تازه رسیده بودیم ، بابام اومد . تا منو دید رنگ از روش پرید . بوسیدم : خوبی بابا . خوبم. رو کرد به ناصر : آقا ناصر نرگس باید روی تخت استراحت کنه عقب نیسان یه تخت براش خریدم برو بیار نصبش کنیم . بابا از کجا می دونستی من باید روی تخت استراحت کنم مامانت بهم زنگ زد تخت رو اورد نصبش کرد . خوش خوابشم گذاشت . واای خدا چقدر آرزو داشتم روی تخت بخوایم . رفتم روی تختم خوابیدم . با صدای احوالپرسی مامان بابامو مهمونها از خواب بیدار شدم . هیچ کسی پیش من نبود همه رفته بودن اتاق مامان بابام . از حرف زدنهاشون فهمیدم پدر مادر زهره امینی هستن ، تلاش می کردن رضایت پدرم رو بگیرن . ناصر اومد پیش من . بیدار شدی نرگس اره اینا چی میگن ناصر اومدن رضایت بابا مامانتو بگیرن . زهره هم باها شون اومده ؟ نه فقط پدر مادرش هستن اگر رضایت ندن چی میشه ؟ زهره رو میفرستن کانون اصلاح و تربیت ؟ اونجا کجاست . یه جور زندانه آموزشیه برای کودکان و نوجوانان بذهکاره بذهکار یعنی چی . خلاف کار ، مثل دزدی دعواهایی که مجروحیت داره و این چیزا نه ، زهره گناه داره بره زندان . ناصر ، برو به بابام بگو بیاد اینجا رفت با ، بابام او مد _جانم بابا چیکار داری رضایت بدید ، من دوست ندارم زهره هم کلاسیم بره زندان . رضایت میدیم ولی نه به این زودی . نه بابا زود رضایت بدید زهره فکرشو نمی کرد اینطوری بشه وگر نه این کاررو نمیکرد . ناصر و بابام بالبخندی که معلوم بود از بخشش من به دوستم هست ، بهم نگاه کردن . بابام رفت بهشون گفت ما شکایتی نداریم . پدر، مادر زهره اومدن اتاق من برای ملاقات . مامانش تا منو دید زد توی صورت خودش . وای خدا مرگم بده ببین به چه روزی افتاده خدا بگم این زهره رو چیکارش کنه . یه کم نشستن ، خدا حافظی کردن رفتن ناصر اومد کنار تختم نشست . دستمو گرفت . نرگس چه قلب پاکی داری . چقدر زود بخشیدیش . ممنون : چه بوی خوبی میدی . بوی عطریه که تو برام خریدی . من خیلی هدیه گرفتم ولی تا به حال هیچ کدومشون به اندازه هدیه که تو بهم دادی خوشحالم نکرده بود . عطرتو همیشه می زنم . چفیه رو هم گذاشتم تو جانمازم . واقعا!! آره واقعا . یه کلمه ای هم ، بهم گفتی که بهترین و دلنشین ترین حرفی بود که تا حالا شنیدم . چی گفتم ؟ گفتی دوست دارم . از خجالتم چشمهامو به اطراف اتاق جرخوندم گونه هامم سرخ شد اینو از سوزش لپام فهمیدم . حالا یه بار دیگه بگو ببینم واقعا دوستم داری ؟ وای خدایا ، ایکاش بحثو عوض میکرد . آره نرگس واقعا دوستم داری ؟ نکنه در اثر بی هوشی هواست نبوده یه چی گفتی ؟ اگر راستشو بگم قول میدی ناراحت نشی ؟ دستشو گذاشت روی قلبش بالبخند گفت : آی قلبم . خدیا رحم کن . تا وقتی زهره اون حرفهارو در مورد تو نگفته بود خودمم باورم نمیشد اینقدر دوست داشته باشم . ولی وقتی اونطوری گفت . خیلی ناراحت شدم . بی اختیار زدم تو دهنش . تازه به خودم گفتم عه من چقدر ناصرو دوست دارم . گرم صحبت بودیم در اتاق رو زدن . بفرمایید. مامانم با سفره شام اومد اتاق من . شام رو خوردیم ، ناصر خدا حافظی کرد و رفت علی اصغر رو کرد به من گفت ، اتاق جدید برای تو شد آره ؟ میبینم که تختم داری . بابا برای علی اصغرم تخت بخر رو کرد به علی اصغر تو هم تخت میخوای آره بابا .یه کمد هم بخر کمد نمی خواین دیگه مامانم گفت کمد ی که الان دوتایشونم دارن استفاده میکنن سیسمونی علی اصغره بچه هام لباساشونو زور چپون کردن تو اون کمد کو چولو . باشه میخرم . هردمون خوشحال شدیم . مامان موضوع مشاوره ،رو به بابام گفت چپ چپ به مامانم نگاه کرد . مشاوره دیگه چیه . مگه نرگس چشه نرگس چیزیش نیست الان دیگه زمونه فرق کرده . تو خودت صد تای اون مشاوره ها هستی همین که من ازت راضیم یعنی تو همه چی بلدی . هرچی خودت می دونی یاد نرگس هم بده . نرگس خیلی کوچیکه ، مشاوره درس خونده می دونه چطوری راهنمایی کنه . خودتم وقتی زن من شدی کم سال بودی ، تو دوسال از الان نرگس بزرگ تر بودی . مشاوره هم نرفتی داری زندگی میکنی . مامانم که دید بابام راضی نمیشه دیگه حرفی نزد. دوشنبه بعد از ظهر خانوم قربانی اومد ملاقات من . حال و روز منو که دید خیلی ناراحت شد. نرگس امروز منتظرت بودم بیای مشاوره که بچه ها گفتن . سرت شکسته خونه داره استراحت میکنه . باباش اجازه نمی ده بیاد مشاوره . چرا ؟ میگه هرچی لازمه نرگس بدونه خودت بهش بگو خانوم مطیعی میخواهید من با پدر نرگس در مورد مشاوره صحبت کنم ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۵ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_129 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله مامانم اتاق جدید رو برام آماده کرده بود .
نه فایده نداره ، بدتر پیش شما هم خجالت زده میشم . خب میتونید جلسات عمومی مشاوره ، رو شرکت کتید . اینو باشه میایم . خدا حافظی کرد و رفت . ************* حالم خوب شد وبه روزهای عادی زندگیم برگشتم . روز دوشنبه شد منو مامانم ساعت ده صبح رفتیم پایگاه ، برای شرکت در کلاسهای عمومیه مشاوره منتظر خانم مشاوره بودیم همه کسانیکه در این جلسه شرکت کرده بودن حد اقل بالای هیحده سال و خانهای شوهر داربودن و فقط من بینشون بچه سال بودم . و چون تعدادمون کم بود جلسه مشاوره عمومی در اتاق بسیج برگزارشد. ازخانمهای شرکت کننده چند تاییشون بسیجی نبودن . ساعت ده ونیم بود خانوم مشاوره اومدن . چادر مشگی سرش بود تا رسید اول سلام و احوال پرسی گرمی به همه حاضرین کرد . چشمش به من افتاد . تو همون نرگس خانم عروس کوچولوی سفارشی ما هستی . بله خانوم بیا کارت دارم رفتم پیشش نرگس جان آخر جلسه بمون باهات کار دارم . اگرم سوالی برات پیش اومد تو جمع نپرس آخر جلسه که منم باهات کار دارم، اون موقع بپرس چشم خانوم آفرین دختر خوب . میتونی بری بشینی اومدم نشستم کنار مامانم چادرش رو در اورد مرتب ، تا کرد گذاشت توی کیفش . روسری که باهاش اومد مشگی بود اونو با یه روسری شاد رنگین کمونی عوض کرد . مانتو کرمی رنگ خیلی شیکی پوشیده بود . خیلی مرتب و پاکیزه . رفت نشست پشت میز . بسم الله الرحمن الرحیم . در دو جلسه قبلی هم گفتم حتما دفتر و خطکار برای یاداشت مطالبی که خدمتتون عرض میکنم داشته باشید . اگر کسی فراموش کرده بیاره یه برگه و خطکار از پایگاه بگیره . یا داشت کنید وبعد اونو انتقال بدید به دفتر مخصوص همین کلاس . عزیزان بنده مریم کاوه مشاوره خانواده هستم . سوالاتی که در حین آموزش همسر داری براتون پیش میاد رو یا داشت کنید آخر جلسه بپرسید . امروزه یکی از مهم ترین مشکلات خونوادها نداشتن مدیریت صحیح همسرداری در زندگی است؛ بسیاری از اختلافات، چالش ها و مشاجرات که مقدمه از هم پاشیده شدن خونوادها ست ، ناشی از نداشتن الگوی صحیح و آگاهی همسرداری در اداره خانواده است . یه چند نکته من عرض میکنم خدمتتون ، که شاید در نگاه اول بگید ، برای این حرفهای ساده وقتمونو گرفتن . خودمونم بلد بودیم . ولی وقتی به همین نکات ساده عمل کنید نتیجه بسیار خوب و ارزشمندی رو خواهید گرفت . نکاتی رو که امروز میخوام خدمتتون عرض کنم ، بنده از قبل تایپ و کپی کردم میدم خدمتتون که حتما مطالعه کنید . خونه هم اگر سوالی براتون پیش اومد اون رو یاداشت کنید . وچون وقت ما کمه من سوالاتتون می برم منزل پاسخ میدم هفته آینده که اومدم جوابهارو میم خدمتتون . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۵ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_130 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نه فایده نداره ، بدتر پیش شما هم خجالت زده میشم
_به جای کلمه من و تو ، از کلمه ما استفاده کنید نه من وتو؛ یادمون باشه که اکنون زندگی مشترک شروع شده دیگه من وتو مطرح نیست. _ در مقابل شوهر تون هر چند حق باشما باشد، لجبازی و اصرار نکنید اگر بحثی شد اونو کش ندید . زود دعوای احتمالی را با احترام تمام کنید. کسی از احترام ضرر نکرده! مراقب آثار دعوا و مشاجره و فحاشی روی بچه هایتان باشید که بعدها پشیمانی سودی ندارد. _ شوهر خود را بخصوص درمقابل بستگانش تحقیر نکنید ازتعریف کردن بستگان خودتون مثل پدر ، برادر و . . . درمقابل آنان جدا پرهیز کنید _ از مخالفت و مشاجره با شوهر خود خود داری کنید . او را بازجویی نکنید. هرگز به او و بستگانش بی احترامی نکنید. هرگز به او فحش ندید گله گذاری نکنید تلخی های گذشته را مرور و یادآوری نکنید. گذشته ،گذشته و نباید آینده را با تکرار تلخی ها خراب کرد. اگر کمک‎هایی از طرف بستگان شما به شوهرتان شده آنها را به رخ او نکشید. _ با دوستان و آشنایان شوهرتان در معاشرت‎ها بیش ازحد معمول گرم نگیرید. برای شوهرتان از لباس اندامی و چسبان و بدن نما و عطرهای محرک و آرایش ملایم و عشوه و کرشمه استفاده کنید. اگر بچه دارید جلوی بچه هاتون از شوخی های خصوصی و پوشیدن لباسهای محرک جدا جدا خود داری کنید . _ شوهر تونو در معاشرت با دوستان و اقوامش محدود نکنید در رفت و آمد و معاشرت با بستگان شوهر خود پیشقدم باشید. به بستگان نزدیک شوهر خود (مادرشوهر، پدرشوهر، برادرشوهر، خواهرشوهرو…) بیش از خویشاوندان دیگر احترام بگذارید. زحماتی که برای پذیرایی فامیلهای شوهرتون میکشید و به رخ شوهر تون نکشید. _ اگر در آمدی دارید و برای زندگی هزینه می‎کنید آن را بازگو نکنید. _ از مردان دیگر (خصوصا شوهر یا نامزدسابق) نزد شوهرتان تمجید نکنید هیچ مردی را به رخ شوهرتان نکشید و ترجیح ندید ، در گفتار ، این موضوع را رعایت کنید. بدترین کار یک زن تهدید به ارتباط با مرد دیگر و بدتر ازآن اقدام به آن است . هیچ زنی از خیانت به شوهرش خیر ندیده است. _برای انجام کارها تون با همسرتون دستوری برخورد نکنید برای درخواست کاری از همسرتون از کلمه ایکاش استفاده کنید . هرگز فحاشی نکنید او را از خود و خانه نرانید (درب اتاق یا خانه را به روی او نبندید بخصوص در برگشت به خانه پخت غذا و شستن لباسها وسایر امور خانه را مجازات ندانید. _ برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات و در امد شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید برای هر مناسبتی هدیه نخواهید و مناسبت تراشی نکنید. به هدیه مرد هرچند کوچک و کم ارزش بی اعتنا نباشید و ارزش معنوی هدیه را با طلا و جواهر و چک پول اندازه نگیرید. ازهمتون ممنونم که با دقت گوش کردید . برای امروز همین چند مورد کافیه بقیه اش باشه برای هفته بعد . اگر سوالی دارید بنده در خدمتم . عفت خانم همسایمون گفت من سوال دارم . بفرمایید. اینایی که گفتید همش برای ما خانمهاست پس مردامون چی ؟ فقط ما باید خوب باشیم و دولا پهنا به شوهرامون و خونوادهاشون احترام بزاریم پس اونا چی ؟ باحرفهای عفت خانم همه خندیدن بعضی ها با صدای بلند بعضی ها بالبخند . منم اعتراض داشتم ولی خانوم کاوه گفته بود تو جمع سوال نپرس خانوم کاوه که خودشم با جمع خندید جواب داد. . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۵ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_131 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله _به جای کلمه من و تو ، از کلمه ما استفاده کنید
برای حفظ یک زندگی هردو طرف باید تلاش کنند برای آقایون هم نکاتی هست . ولی مگه اینجا آقایی هست که ما بخواهیم وظایفشونو بگیم . با این وجود هفته اینده اصول هنسر داری آقایون رو میگم خدمتتون . در مورد خانواده شوهر . الان همه شماها که اینجا هستید خانواده شوهر ، هم هستید . اگر زن برادر هستید . خواهر شوهرم هستید . واگر مادر شوهر هستید . مادر زن هم هستید . پس اگر میگیم احترام بگذارید درواقع داریم میگیم . خودتونو گرامی بدارید. . عفت خانم سرشو به تایید تکون داد و هیچی نگفت . سوالی نیست ؟ یکی از خانها گفت : سوال هست ولی وقت نیست چون باید بریم ناهار بچه هارو بدیم آمادشون کنیم برای مدرسه. هرسوالی دارید بنویسید هفته دیگه بدید به من . جوابشو براتون میارم . دعای فرج رو خوندن و همگی خدا حافظی کردن رفتن. خانوم کاوه رو کرد به مامانم . اگر اجازه بدید یه ده دقیقه من با نرگس جون تنهایی صحبت کنم . خواهش میکنم بفرمایید. خانوم قربانی و مامانم رفتن داخل مسجد و منو خانوم کاوه تنها شدیم . خوبی نرگس جون بله ممنون چند سالته دوازده سال باید کلاس پنجم باشی درست میگم بله درسات چطوره شاگرد اولیم خانوم چی شد که تصمیم گرفتید ازدواج کنی . ما تصمیم نگرفتیم بابامون تصمیم گرفت . نامزدتو دوست داری بله خانوم نرگس جان اگر دوست داری ، از اول برام بگو که چطوری ازدواج کردی و با نامزدت آشنا شدی . منم از اول تا آخر براش گفتم . خانوم کاوه هم همه رو با توجه گوش کرد . ایکاش نامزدت قبول میکرد دوتایی میو مدید پیش من ولی الان که میگه مشاور، رو قبول نداره من نکاتی رو به خودت میگم . ازبین حرفات مهم ترینش خجالت شما از نامزدته که باید حل شه . الان شش هفته است که شما نامزد کردید ولی رابطتون صمیمی نیست . دومی هم برخوردهای خواهر شوهرته ، بقیه مطالبی هم گفتی بهشون رسیدگی می کنیم ولی اون دو مورد در اولویته . امروز دیگه وقت نیست ، برات مینویسم ،فردا حوزه مراسم هست اگر فرمانده پایگاهتون اومد میدم بهت بده ، اگر هم نیومد دیگه میره تا هفته بعد که بیام خودم بهت میدم . تو هم قول بده به مواردی که برات مینویسم دونه به دونه عمل کنی . اما در مورد خواهر شوهرت . باهاش صمیمی نشو به جز مواردی مثل سلام و علیک و خداحافظی باهاش حرف نزن ولی بهش بی احترامی نکن اگر سلام کردی جوابتو نگرفت دیگه بهش سلام نکن هرکی هم بهت اعتراض کرد بگو سلام می کنم جواب نمیده . در صورتی که اذیتت کرد به مامانت بگو و ازش راهنمایی بگیر ، هیچ وقت هم بد گویشو به نامزدت نکن . باشه نرگس جان چشم خانوم . صدای قرآن از مسجد بلند شد . ببخشید خانم من برم آخه مدرسم دیر میشه . برو عزیزم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۶ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_132 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله برای حفظ یک زندگی هردو طرف باید تلاش کنند برای آ
رفتم داخل مسجد پیش مامانم . من می رم خونه ،حاضرشم برای مدرسه . صبرکن منم میام . تو راه مسجد به خونه مامانم ازم پرسید. مشاوره بهت چی گفت ؟ منم همه رو براش گفتم نرگس جان تو یه بار دیگه به ناهید سلام کن اگر جواب نگرفت به حرف مشاوره گوش کن باشه مامان . از مدرسه برگشتم . تازه لباسهامو عوض کردم که تلفن زنگ زد . گوشی رو برداشتم الو بفرمایید سلام خوبی سلام ممنون تو خوبی خوبم ، نرگس جان آماده شو بیام دنبالت شام بریم خونه ما نمی شه تو بیای اینجا من که هر شب خونه شما هستم . حاضر شو بیام دنبالت . باشه آماده شدم اومد دنبالم با هم رفتیم کلید انداخت در خونشونو باز کرد . چشمم افتاد به کفشهای ناهید . مثل یخ وا رفتم ، وای اینم اینجاست . با یاالله یاالله گفتنهای ناصر واررد خونه شدیم . عمه هاجر طبق معمول کلی تحویلم گرفت . ناهید داشت توی آشپزخونه سبزی خوردن پاک میکرد . رفتم جلوش و با صدای بلند گفتم : سلام سرشو گرفت بالا چرا داد می زنی ؟ سلام . بیا کمک من سبزی پاک کن نگاه کردم به ناصر برو پاک کن . چادرمو در آوردم دادم به ناصر . آویزونش کن به جا لباسی _رو کردم به عمه اون چادری که برام کوتاه کردی رو بهم میدید بپوشم . یه خوشگلشو برات خریدم دادم دوختن ولی عمه راحت باش . امشب کسی که به تو نامحرم باشه اینجا نیست نشستم کنار ناهید و شروع کردم سبزی پاک کردن ناصر هم رفت تلوزیونو روشن کرد . فوتبال می دید . ناهید شروع کرد بامن حرف زدن . قبل از اینکه بیایم خواستگاری تو یه دختر به ناصر معرفی کردم . ناصرم هر روز باهاش میرفت پارک تا باهم آشنا بشن ببینن تفاهم دارن یانه ما دیگه آماده شده بودیم بریم رسمیش کنیم که گفت نمی خوامش اصلا از حرفش خوشم نیومد . هم دوست داشتم ساکت شه هم کنجکاو بودم ببینم چی میگه . فقط گوش میکردم : تمام مدتم حرف مشاوره تو گوشم بود . ( باهاش صمیمی نشو ) _ خیلی از دخترهای فامیل آرزو داشتن زن ناصر بشن تو باید خدا رو شکر کنی که زن داداش من شدی . داشت حالم ازش بهم میخورد . دست خودم نبود از ناصر هم بدم اومده بود .اینقدر دلم میخواست آشغال سبزی هار بپاشم تو صورتش .یه یه خفه شو بهش بگم . ولی هیچی نگفتم سبزی ها تموم شد دستهامو شستم رفتم پیش عمه نشستم . ناصر با اشاره کنارشو نشون داد . بیا اینجا بشین منم شانه انداختم بالا رومو ازش برگردوندم ناصر شبکه تلوزیونو عوض کرد .داشت کارتن تام و جری نشون میداد منم عاشق این کارتن بودم . جامو عوض کردم نشستم رو به روی تلوزیون . ناصر اومد پیش من نشست . سرشو اورد در گوشم . چی شده نرگس چرا دلخوری ؟ همینطوری که صورتم به تلوزیون بود داشتم کارتن تماشا میکردم گفتم هیچی . سر هیچی داری اخم و تخم میکنی ؟ برگشتم نگاهش کردم هر چی تلاش کردم که بگم ناهید چی گفت نتونستم فقط نگاهش کردم . ناصرم یه آهی کشید و نفسشو با پوف داد بیرون . منم رومو بر گردوندم به تلوزیون غرق تماشای کارتن بودم . که عمه صدام کرد نرگس جان . رومو کردم سمتش بله عمه جون راحت باش اون شالتو در بیار نامحرم اینجا نیست امشب محسنم رفته خونه عموش آخر شب میاد . آقا جون که میاد ! آقاجون بهت محرمه مثل بابای خودت اینو می دونم بهم محرمه ولی خجالت میکشم . ناصر دستشو اورد سمت شالم و شال رو از سرم برداشت . حالا درست شد . ناهید میخواست وسایل شام رو آماده کنه صدام کرد. نرگس بیا کمک کن . نیم خیز شدم برم . که ناصر دست منو گرفت نشوند . بشین نمی خواد بری . خودش میاره . آروم پرسید . ناهید چی بهت گفت که بهم ریختی . هیچی تو باید بدونی که هرچی میشه و میشنوی بیای به من بگی . میخواستم بگم ولی نمی تونستم . ناصرهم پیله کرده بود بگو چی شده . که باباش اومد خونه . تا چشمش افتاد به من . برام خوند به به باد آمدو بوی عنبر آورد .عروس گلم خوش آمدی . منم که کلا جو گیر بودم . اینطوری هم که بابای ناصر تحویلم گرفت رفتم جلو باهاش دست دادم . سلام کردم . اونم سرمنو بوسید سلام دختر قشنگم چشم مارو روشن کردی خیلی خوش آمدی دخترم شنیدم صدای قشنگی داری . امشب بعد شام باید برای من بخونی . چشم بابا جون . سفره شام جمع شد . نرگس جان بابا الوعده وفا بخون می خوام ببینم تعریفهای هاجر از صدای تو درسته یا نه . خجالت میکشید م بخونم . اِنُ مِن کردم آخه . . . ناصر گفت : دیگه آخه ماخه ندارم بخون منم هنوز صدای خوندنتو نشنیدم . فکر کردم چی بخونم . یاد ترانه . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۷ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_133 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله رفتم داخل مسجد پیش مامانم . من می رم خونه ،حا
زلف سیا ه افتخاری افتادم . این ترانه مورد علاقه بابام بود هروقت سوار ماشینش میشدیم این ترانه رو می زاشت . یه ، دوتا نفس عمیق کشیدم . پاشدم ایستادم . پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش بامن سیه زنجیر گیسو بازکن ، دیوانه اش بامن چشمم افتاد به ناهید، دیدم رنگش پریده ، لباشو نازک کرده . از قیافه اش معلوم بود داره حرص میخوره منم که ازش دق و دلی داشتم ، از طرفی هم تشویق های عمه و بابای ناصر ولبخندهای ناصر حسابی منو به وجد اورده بود . با تموم احسام از دستهامم استفاده کردم ، ادامه دادم . مگو شمع رخ مه پیکران ، پروانه ها دارد توشمع روی خود بنما بُتا ، پروانه اش بامن ... تا آخر ادامه دادم وقتی هم تموم شد دست راستمو گذاشتم توی سینه ام دست چپم رو به سمتشون حرکت دادم . کلی برام دست زدن و آفرین گفتن ناصر لبخند از لبش نمی افتاد . آروم دهنشو آورد دم گوشم . خوشگل خانوم چرا برای من نمی خونی تو که نگفتی بخون . مامانم میگفت صدات خیلی قشنگه ، فکر نمی کردم تا این حد صدات گیرا باشه . ساعت ده و نیم شب بود . ناصر گفت حاضر شو بریم . آماده شدم خدا حافظی کردیم . ناصر منو اورد خونمون و رفت . مامانم تو ایون نشسته بود . سلام مامان ، بیداری ؟ اره تو که بیرونی من خوابم نمی بره ، چه خبر بهت خوش گذشت . حرفهای ناهید یادم رفته بود . با چه خبر مامانم دوباره یاد حرفهای ناهید افتادم . مامان ناصر قبل از اینکه بیاد خواستگاری من با یه دختره می رفتن پارک . کی بهت گفت ؟ ناهید چه دختر بی شعوریه این ناهید آدم که اسرار دیگران رو بر فاش نمی کنه . میگفت همه دختر های فامیل ارزوشون بوده زن ناصر بشن . غلط کرد ، لاف در غریبون زده . این که گفتی یعنی چی ؟ تو رو بی زبون پیدا کرده قپی اومده . الان میخوای بگی قپی یعنی چی سرمو تکون دادم اره یعنی چی ؟ یعنی زیادی و الکی تعریف کردن . آهان . مامان از ناصر بدم اومده وای مادر دلت میاد پسر به این خوبی . به پسری که با دخترا میره پارک میگی خوب . اون نا هید از جنس خرابش این حرفو زده معلوم نیست این حرف راست باشه یا دروغ . من خوابم میاد مامان میرم بخوابم . برو بخواب ولی بیخودی سر حرفی که نمی دونی درست هست یا نه . فکرو خیال نکن اومدم تو اتاقم صدای زنگ پیام گوشیم اومد . نگاه کردم ناصر بود بازش کردم خوندم ولی جواب ندادم . بهم زنگ زد منم رد دادم . بعدم گوشیمو خاموش کردم . رفتم تو تختم خوابیدم ******** سرکلاس بودیم .دیدم فریده یه دفتر از کیفش آورد بیرون . چقدر قشنگ بود دفترش قفل داشت فریده چقدر این دفترت قشنگه میدیش به مامانم نشون بدم بگم برای منم بخره . آره از مدرسه که تعطیل شدم میام خونتون نشون میدم . زنگ خونه خورد فریده هم بامن اومد که دفتر رو به مامانم نشون بدم . رسیدیم سر کوچه دیدم وااای دعوا شده چند تا مرد افتادن به جون هم این میزنه اون میزنه ، فحش های ناجور بهم میدن منو فریده هم وایساده بودیم نگاه میکردیم یه دفعه ناصر رو دیدم ، عه چرا این اینجاست ، اون همیشه ساعت شش میومد الان خیلی باشه پنج و نیمه ، ناصر بادستش اشاره کرد برو خونه منم به روی خودم نیاوردم مثلا ندیدمت فریده بهم گفت نرگس : ناصر ، نامزدت ، میگه برو خونه . با ارنجم زدم بهش ولش کن نگاش نکن . وایسا ببینیم چی میشه غرق در تماشای زد و خورد مردها بودم که یه یک دفعه متوجه شدم یکی بازومو گرفت ، فکر کردم میخوان منم بزنن ، از ترسم یه جیغ کشیدم . ولی دیدم ناصر بود . همونطور که بازوی منو گرفته بود منو تا در حیاط برد درو باز کرد م پرتم کرد تو حیاط . دو سه قدم تو حیاط برداشتم ولی خودمو کنترل کردم که زمین نخورم . با قیافه عصبی و فریاد . بهت میگم برو خونه ، روتو بر می گردونی که مثلا منو ندیدی . دوستت منو بهت نشون میده میگی ولش کن . چیو وایسادی نگاه میکنی یه مشت آدم بی سرو پا ، بی چاک و دهن ، نمیشنیدی چطوری فحاشی میکردن . صداشو بلند تر کرد، برو تو اتاقت درم ببند جذبه نگاهشو وقاطعیت در حرفاش اختیار و اراده رو ازم گرفته بود . بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق . قلبم چه جور می زد. اونم رفت در حیاطم بست . یه چند دقیقه گذشت . هنوز صدای دعوا میومد . دست خودم نبود دوست داشتم دعوا ببینم . اومدم در رو باز کردم که از لای در دعوارو تماشا کنم . دیدم ناصر پشت در وایساده . چشمش که به من افتاد رگهای گردنش بلند شد . با شتاب برگشت بیاد تو حیاط منم محکم در بستم .بندشم از قفل باز کردم ، عصبی شده بود با مشت میزد به در وا کن ، بهت میگم واکن . نرگس اگر وا نکنی میام تو اونوقت من می دونم تو ها ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۷ تیر ۱۳۹۹
چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . صدای در زدنش قطع شد . یه نفس عمیق کشیدم . خدا رو شکر بیخیال شده . یه دفعه دیدم بالای در حیاطِ میخواد بپره پایین . دورو برمو نگاه کردم . اولین جایی که میتونسم قایم بشم رختکن حموم بود . در رختکن رو باز کردم رفتم تو ، قفلش کردم . صدای گرپِ پریدن ناصر از بالای در حیاط تو سرم پیچید . خدایا این مامانم کجا گذاشته رفته . ایکاش الان میومد . اومد پشت در حموم یه مشت زد به در. جات خوبه همونجا بمون منم تو حیاط نشستم . شیشه رختکن حموم ما مشجر بود ولی اگر صورت می چسبونیدم به شیشه دستهامونم دو طرف صورت می گرفتیم بیرون رو تار می دیدیم منم همین کارو کردم . واقعا تو حیاط نشسته بود . یه چند دقیقه گذشت . اومد پشت در. نرگس بیا بیرون جوابشو ندادم بیا کاریت ندارم . محلش ندادم . من دارم میرم بیرون تو هم اگر خواستی بیا بیرون . صدای بسته شدن در حیاط اومد . در رو اروم باز کردم یواشی سرم رو کردم بیرون دور حیاط رو نگاه کردم راست میگفت رفته بود . اومدم بیرون . هنوز سرو صدای دعوا میومد . چه خبر بود چرا تموم نمی شد . صدای آژیر ماشین پلیس اومد . با خودم گفتم چی شده که پلیس اومده . ناصر ، خدا بگم چیکارت کنه . الان همه بیرونن به جز من . منم باهاش قهر میکنم . رفتم تو اتاقم داشتم حرص میخوردم . که صدای در حیاط اومد از اتاقم پریدم بیرون ببینم کیه . مامانم بود . سلام کجا بودی مادر جون سرما خورده ، تب و لرز کرده رفتم سرش زدم سوپ هم براش درست کردم الانم اومدم _ کی خونست من تنهام ، ازش پرسیدم برای چی دعوا شده ؟ نمی دونم ناصرو ندیدی؟ نه چطور ! سراغ ناصرو میگیری . مامان من یه دقیقه می رم پشت بوم . پشت بوم چیکار داری میرم زودی میام سقف حمام ما کوتاه بود . هروقت میخواستیم بریم روی پشت بوم یه چهار پایه میزاشتیم می رفتیم روی سقف حمام از اونجا می رفتیم بالا و روی پشت بوم منم چهار پایه گذاشتم رفتم روی سقف حموم که از اونجا برم بالا ، که صدای زنگ حیاط اومد . مامانم در حیاط رو باز کرد منم روی سقف حموم بودم ناصر بود . اومد تو حیاط منو دید . ازاینکه منو این بالا دید خیلی ترسیدم قلبم تند تند می زد رو کرد به مامانم . شما بهش بگو توی دعوای مردها یه دختر نمی ره تماشا کنه ؟ یه دفعه از کوچه اوردمش کردمش تو حیاط در رو هم بستم . دوباره در و باز کرد بیاد بیرون . بازم کردمش تو خونه . الانم میخواد بره پشت بوم دعوا نگاه کنه . من چیکار کنم با این .؟ این که نمی شه . نرگس اصلا به حرف من اهمیت نمی ده . مامانم یه چشم غره کاری بهم رفت . بیا پایین ، روشو کرد به ناصر . نرگس همینطوره اگر بخواد کاری رو انجام بده به هر شکلی شده باشه انجامش میده . رفتارهاش بچه گانست . اگر منم با ازدواجش مخالف بودم . که حتما به گوش شما هم رسیده ، دلیلش همین بود . میگفتم . نرگس نمی تونه شوهر داری کنه چون درک نمی کنه . میگم ببریمش مشاوره شما میگید نه . از فرصتی که ناصر داشت بامامانم حرف میزد استفاده کردم پامو گذاشتم روی چهار پایه اومدم پایین . رفتم پشت مامانم صدای زنگ تلفن اومد . مامانم جوادو برده بود دستشویی من رفتم گوشی رو برداشتم الو سلام باشه بیارش . ناصر صدام کرد . نرگس . از اتاق اومدم بیرون بله بریم تو اتاقت یه کم با هم حرف بزنیم . تو برو فریده داره یه دفتر برام میاره ازش بگیرم میام . چه دفتری ؟ دفتر خاطره ، خیلی قشنگه الان بیاره بهت نشون میدم . از کجا میاره مگه لوازم التحریر میفروشن . اومدم جوابشو بدم زنگ زدن . در رو باز کردم دفتر رو گرفتم . پولشو از مامانم میگیرم فردا بهت میدم . باشه . خدا حافظی کردو رفت . ببینم دفتر‌ رو نرگس بیا. داداشش برای خواهرش پری خریده بود من خوشم اومد گفتم برای منم بخره ، الان به فریده گفته برای خودمم خریدم تو ببر بده به دوستت من دوباره برای خودم میخرم اخمهاش رفت تو هم الان این دفتر رو داداش دوستت برات خریده ؟ پولشو بهش میدم . دفتر رو محکم کوبوند زمین . عصبانی گفت : نرگس من با تو چیکار کنم . تو دفتر میخواستی به خودم میگفتی برات بخرم . مامانم که همه چی رو شنیده بود اومد دفتر رو برداشت رو به ناصر کرد. اینو من می برم در خونشون میدم بهش . شما خودت یکی مثل این براش بخر منم هاج و واج مونده بودم . که کجای این کار من بده ناصر با عصبانیت گفت برو حاضر شو با هم بریم شهر هر چی میخوای بخر . منم آماده شدم . سوار ماشین شدیم دعواهم جمع شده بود ناصر ساکت بود فقط رانندگی میکرد ؟ بهش گفتم قهری ؟ دلخور بر گشت نگاهم کرد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۸ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_135 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . ص
نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش میخندی ؟ برگشت بالبخند ولی دلخور نگاهم کرد . یه دستشو از آرنج گذاشته بود لب شیشه ماشین یه دستشم به فرمون داشت آروم حرکت میکرد . یه آه کشیدم . فوری صورتشو برگردوند سمت من چرا آه میکشی؟ حوصلم سر رفته یه کم سرعت ماشینو برد بالا منم برگشتم سمت شیشه ماشین بیرونو نگاه می کردم . یه دفعه یه اسب دیدم که یه آقایی سوارش شده بود داشت میرفت . بی هوا ، با صدای گفتم . ناصر اسب اونم یه دفعه سرعت ماشینو اورد پایین ترمز گرفت زد بغل . چی شده نرگس. اسب و نشونش دادم . ببین چقدر قشنکه ، چه به سرعت میره خوش به حالش کاشکی منم اسب داشتم نرگس بی هوا داد زدی منم فکر کردم اتفاق مهمی افتاده . خدارو شکر پشت سرمون ماشین نبود وگرنه تصادف می کریم . ببخشید . آخه من عاشق اسبم لبخند دندون نمایی زد . بَه بَه خوشم باشه ،چشمم روشن ،که عاشق اسبی ؟ نه ،عاشق که نه ،یعنی خیلی دوست دارم . منو بیشتر دوست داری یا اسب رو . خندیدم گفتم : اسبو اخم کرد ولی با لبخند سرشو تکون داد‌. چی ؟ شوخی کردم خوبه ، ولی حالا جدی جدی راستشو بگو منو بیشتر دوست داری یا اسبو عه ناصر اذیت نکن دیگه اذیت نمیکنم واقعا میگم . تورو چقدر بیشتر . برای اینکه دست از سرم برداره گفتم : خیلی حالا که گفتی خیلی منم یه روز میبرمت گاو داری اسب خودمو بهت نشون میدم . برگشتم سمتش . ناصر ، تو اسب داری . بله که دارم . یه اسب خوشگل از نژاد ترکمن . خوش به حالت . اونوقت اسب سواری هم بلدی ؟ هه : پس چی که بلدم اگر بلد نبودم که اسب نداشتم . رفتم تو فکر خوش به حالش همه چی داره حتی اسب هم داره . نرگس : ساکت شدی هیچی . اگه بخوای هم برات اسب می خرم هم یادت میدم . راست میگی واقعی می خری . آره خدا شاهده هم اسب برات میخرم هم یادت میدم ولی به شرط. شرطی دوست ندارم . یه نگاه متعجبی بهم انداخت . دختر قلق تو چیه که من هنوز تو این دو ماه نتونستم بدست بیارم ؟ یه خورده دیگه نگاهم کرد. منم نگاهش کردم . گفت چیه ؟ به من بگو قلقت چیه ؟ فارسی بگو منم بفهمم چی میگی ! قلق دیگه چیه چیکار کنم که دلتو بدست بیارم که لازم نباشه من بهت بگم چیکار کن ،تو خودت بیای بگی ناصر من این کارو انجام بدم یا ندم . زدم زیر خنده. انوقت خیلی خوش به حالت میشه . اگر خوش به حالم بشه بَده ؟ توچی ؟ خودت چرا نمی زاری خوش به حال من بشه. تو هر کاری بگی من انجام میدم که تو خوش باشی . یه نگاه تعجب امیز بهش کردم . پس چرا امروز نذ اشتی من دعوارو ببینم . نرگس همه چی رو باهم قاطی نکن . من غیرتم قبول نمی کنه تو وایسی قاطی اون همه مرد فحش های نانوسی بشنوی و مردهای نامحرم رو نگاه کنی. یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که گفت ناصر با یه دختره می رفت پارک. عه من مرد نامحرم نبینم اونوقت تو با دختر نامحرم میری پارک . برق از چشمش پرید . ماشین و زد بغل پارک کرد . با ناراحتی و چهره درهم کشیده گفت ببینمت . صورتمو برگردوندم تو صورتش بیا ببین . من با کدوم دختر ... حرفشو نمیه تموم گذاشت . کی به تو گفت ؟ خواهرت برای همین به من محل نمی دادی آره ببین نرگس من ۲۶ سالمه خدارو شاهد میگیرم که با هیچ دختری دوست نبودم و هیچ رابطه حرامی با هیچ زنی نداشتم . تو زندگیم خط قرمز من ناموسم هست . همینطوری که دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه بدی داشته باشه خودمم نگاهم رو از ناموس مردم میگیرم . پس چرا باهاش رفتی پارک اون یه مورد ازدواج بود . من قصد بدی نداشتم چرا نرفتی تو خونشون حرف بزنی . نرگس این حرفا برای تو نیست . کی بهت یاد داده ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۸ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_136 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش م
اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت بهش . ببین ، ببینش انگار رفته دور زده برگشته . ناصر که از خداش بود بحث عوض شه .گفت : آره جلوتر یه زیر گذر عابرپیاده است . رفته اونجا دور زده . حرکت کرد . کنار یه لوازم التحریری نگه داشت . رفتیم داخل مغازه . عجب چیزهای قشنگی داشت ! چقدر دلم میخواست یه خطکار چهار رنگم بخرم . عجب جامدادی از اینایی که برای پاکن ، تراش، مداد، مدادرنگی ،برای همشون دکمه داشت . ناصر متوجه نگاهای من به وسایلهای مغازه شد . نرگس جان از هر کدوم خوشت اومد بگو برات بخرم . نگاهمو از وسیله ها گرفتم نه هیچی نمی خوام فقط همون دفتر . ناصر رو به فروشنده کرد . آقا دفتر خاطر هاتون بیارید ببینیم . فروشنده چند مدل دفتر خاطره گذاشت روی میز . وااای یکی از یکی قشنگ تر بود . انتخابشون سخت بود . یکی رو انتخاب کردم . رو کردم به ناصر اینو میخوام . سرشو آورد پایین در گوشم . ازت ناراحت میشم اگر وسیله ای توی این مغازه چشمتو گرفته باشه ولی نگی . برام سخت بود بگم با خودم گفتم الان میگه مثل این ندید بدیدا داره هول می زنه . نه همین بسه بریم . بامن رو در بایستی میکنی ؟ با خودم گفتم حالا که اسرار میکنه برات بخره بگو دیگه . بعد می ری خونه همش میگی کاشکی خریده بودم . وسیله های داخل ویترین رو که میخواستم بهش نشون دادم . اونم از هرچی دو تا بر میداشت یکی پسرونه یکی هم دخترونه . همه رو خرید . انگار خدا دنیارو به من داده بود نیش خندم بسته نمی شد . دلم میخواست زود برسم خونه . ازشون استفاده کنم . اگر از این مغازها تو روستای ما بود بابام برام می خرید . من همیشه لوازم تحریرامو از بغال محلمون مشت حسن میخریدم . اونم از اینا نداشت . دلم رفت پیش علی اصغر ایکاش خودم پول داشتم براش میخریدم . سوار ماشین شدیم . هی من یکی یکی در میاوردم نگاهشون می کردم . دوباره میزاشتمشون توی جعبه هاشون . ناصرهم برمی گشت منو نگاه میکرد و میخندید. در یه ساندویجی نگه داشت دو تا خرید آورد تو ماشین . خوردیم رسیدیم در خونمون . من مشما وسایل خودمو برداشتم . اونم وسایلهای پسرونه رو برداشت . گرفت سمت من . نرگس جان دیر وقته من دیگه نمیام خونتون اینم بگیر . نمی بری خونتون ، من برات نگه دارم ؟ نه ، این برای من نیست . اینارو خریدم برای داداشت علی اصغر. به قدری ذوق زده شدم که متوجه کاری که میکردم نبودم . پریدم بغلش کردم . ممنون ناصر . اونم که باورش نمی شد من همچین حرکتی بزنم هواسش نبود ، که اینجا کوچه است ، شاید یه وقت یکی ببینه ، با اشتیاق منو در آغوش گرفت . یه دفعه به خودم اومدم تو کاری که کردم ، مونده بودم . خودمو از آغوشش رها کردم . از این حرکتی هم که انجام داده بودم .از شدت خجالت به حد مرگ رسیدم . بند حیاط نبود . معلوم بود که دیر وقت رسیدیم خونه . به ناچار زنگ زدیم . مامانم در حیاط و باز کرد .ناصرم خدا حافظی کرد رفت . مامان ببین چیا خریدم . دوتا مشما دستته اون برای کیه ؟ برای علی اصغره . ناصر براش خریده . چه با معرفته دستش درد نکنه. رفتم در اتاق علی اصغر ، آروم داخل شدم . مشمارو گذاشتم . روی کیف مدرسه اش . صبح که بیدار میشه ببینه . برگشتم اتاقم . وسایلهامو ریختم بیرون داشتم نگاهشون می کردم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . رفتم برش داشتم . بازش کردم . دیدم نوشته. عزیزم برو بخواب فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت ببرمت گاو داری . در جوابش نوشتم . چشم . ولی از ذوقم خوابم نمی برد . بردمشون توی تختم هی نگاهشون میکردم . مخصوصا جامدادیمو . هی دکمه شونو می زدم اوناهم تقی می پریدن بیرون . نفهمیدم کی خوابم برد . باصدای اذان مسجد بیدار شدم . وضو گرفتم نمازمو خوندم . دوباره خوابیدم. با نوازش دستهای ناصر به صورتم ازخواب بیدارشدم . تو اینجایی ؟ کی اومدی ؟ دیشب بهت پیام دادم هشت صبح میام دنبالت بریم گاو داری . یادته ؟ آره یادم اومد صبر کن الان آماده میشم .صبحونه بخوریم بریم . نه ، حاضر شو بریم صبحونه رو دوتایی میریم گاو داری میخوریم . با مامانم خدا حافظی کردیم . از خونه اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم . رسیدیم گاو داری ، ناصر دو تا بوق زد یه کارگر اومد در رو باز کرد . وارد یه ساختمون بزرگ شدیم ، اصلا اون تصوری که من از گاو داری ناصرینا در ذهن خودم داشتم نبود . من فکر میکردم یه مکانیه خاکی با چند تا طویله که گاو ها توشون هستن . ولی اصلا اونی که من فکر میکردم نبود . ماشین رو درِ یه ساختمون پارک کرد. دوتا پله میخورد ، رفتیم بالا در رو باز کرد . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۹ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_137 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت به
وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ و تجملی می‌اومد. یه میز بزرگ و اداری، صندلی های روبروش، میز پذیرایی و گلدون روش و حتی گل‌های مصنوعی توی گلدون برام جالب و چشم گیر بود. نگاهم روی اتاق حرکت کرد و رسید به دو تا تابلوی بزرگ از دو تا گاو بزرگ. مگه از گاوها هم تابلو می‌کشند؟ من منتظر دیدن عکس اسب بودم؟ چشمم به دو تا در چوبی افتاد. از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم و تنها چیزی که دیدم یه تخت بود. ناصر رد نگاهم رو دنبال کرد و لب زد: -اتاق استراحته! سر تکون دادم و بدون اینکه سوال کنم خودش گفت: -اون یکی هم سرویس بهداشتیه. آهانی گفتم و به طرف پنجره رفتم. از کنار پنجره بیرون رو نگاهی کردم. پس اسبه کو؟ برام جالب بود چون باچیزی که تو تصور من بود زمین تا آسمان فرق داشت . ناصر اینجا کسی زندگی میکنه . اتاقی که الان توش هستیم دفتر گاو داریه . اون اتاقیم که بهت نشون دادم برای صبحانه و ناهار و استراحته . بریم اسبتو ببینم اول صبحانه بخوریم بعدن میریم ناصر سماور برقی رو روشن کرد . از توی یخچال . شیر ، پنیر ، خامه ، عسل و نون در آورد. نرگس میخوای نیمرو درست کنم نه من نون و پنیر و چایی شیرین میخورم . صبحانه رو خوردیم . کمک کردم به ناصر میزو جمع کردیم . ناصر بریم اسبتو ببینیم نشست روی تخت . میریم حالا ییا اینجا پیش من بشین ، باهم گپ بزنیم . رفتم دم در ، اتاق دست گیره در اتاقو گرفتم . میریم خونه ما گپ میزنیم . پاشو بریم اسبتو ببینم باچشم و ابروش اشاره کرد به کنارش میگم بیا بشین نه ناصر بریم اسب ببینیم دیگه . اومد جلو دست منو گرفت ... چشمم افتاد به ساعتی که روی دیوار بود . دیدم ساعت یازده است . ناصر منو ببر خونمون مدرسم دیر میشه . ولش کن امروز نمی خواد بری مدرسه . جواب معلممو چی بدم . هرچی که تا حالا غیبت میکردی ، میگفتی همونو بگو . پس یه زنگ به مانانم بزنم دلش شور نزنه بزن . زنگ زدم به مامانم گفتم . ناصر پاشو بریم دیگه. باشه من یه دوش بگیرم بریم . روز جالبی برام نبود به من گفت میخواد اسب نشونم بده گفته بود گاومون تاز ه گوسالش به دنیا اومده . سه ساعته منو آورده اینجا هیچی به هیچی ... از داخل حمام صدا زد . نرگس رفتم نزدیک در حمام . بله چیکار داری ؟ از توی کشوی کمد حوله رو بده من . کمدش دو تا کشو داشت بالا یی رو کشیدم یه حوله تا کرده بزرگ که مرتب تا شده بود . برش داشتم . یکی از صندلی های جلوی میز رو هم برداشتم . گذاشتم پشت در حموم حوله رو انداختم روی صندلی . از در حموم فاصله گرفتم صدا زدم . ناصر حوله پشت دره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۹ تیر ۱۳۹۹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_138 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد. قرار بود که فردا بیارید . باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من . نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی پامو کوبوندم زمین . چرا؟ یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم اخم هام رفت تو هم . عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه. از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم . دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم . کلید اتاق رو داد به من . در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام . کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر . باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه . منم ناصر باز کن . دَرو باز کردم . اومد تو . نرگس جان ببخشید اذیت شدی با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون . عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری نذاشتم حرفش تموم شه . نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون . عصبی شد یه کم صداشو برد بالا . نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی . نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم . از تو دفتر صداش کردن . افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم . من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون . دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون . منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت . با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود . کیه بازکن. صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید . حالت خوبه . یه کشو غوسی به بدنم دادم . خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت . نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی خمیازه بلندی کشیدم آره ، حالا بریم . حاضر شو بریم رفت سمت ماشین . میخوای با ماشین بریم . اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی مگه ساعت چنده ؟ ساعت پنج سوار ماشین شدیم رسیدیم . منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست . ناصر صدا زد رخش صدای اسبه بلند شد ناصر میشناست اره بابا اسبم تربیت شده است در استبل و باز کرد دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت چرا نمیای شگفت زده گفتم میترسم . از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره خیلی گنده است . اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی نه به این گندگی نبود . چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه . نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم . خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل . منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم . بزارم پایین . ناصر میترسم . اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب . دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش . به بابام میگم بزارم زمین . از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه . صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین . نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس اینجا نه ببرم اونطرف . اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم . منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
۱۰ تیر ۱۳۹۹