eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_280 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حسینیه رو مرتب کردیم خواستیم بیایم، توران خانم اومد جلومون دو تا بسته کادو کرده گرفت سمت ما مریم جان الهه جان همه این خانمها برای پخت این سمنو خیلی کمک کردن ولی شما دوتا بیشتر کمک کردید، این هدیه‌ از طرف من به شما، پاداش واقعیتونم ان‌شاالله خود خانم فاطمه‌الزهرا سلام‌الله علیها بهتون بده من گفتم ممنون توران خانم راضی به زحمت نبودیم، ان شاالله حضرت زهرا پسرتون رو شفا بده الهه گفت این‌قدر این دو روز به ما خوش گذشته که ما باید به شما هدیه بدیم و ازتون تشکر کنیم، لبخند پهنی زد _هرکی در خونه اهل بیت کار کنه خدا دلش رو شاد میکنه خوشحال گفتم بله شما درست میگید از بابت هدیه بازم ازتون تشکر میکنم، ببخشید توران خانم اگر کاری ندارید ما بریم نه کاری نیست فقط دوتا سطل سمنو براتون گذاشتم توی حیاط اون رو هم بردارید، برید خدا به همراهتون اومدیم توی حیاط سمنوهامون رو برداشتیم از حسینیه زدیم بیرون، رسیدیم در خونمون الهه گفت مریم یادت نره‌ها حتما برو خونه داداشت باشه حتما میرم از هم خداحافظی کردیم، الهه رفت خونشون منم اومدم خونه، در رو باز کردم، چشمم افتاد به کارگرها که دارند گچ درست میکنند، عه خدا رو شکر دارن خونه‌م رو سفید میکنند، اومدم در خونه داداشم، چند تقه به در زدم یاالله، در خونه رو باز کردم داخل شدم، مینا توی آشپزخونه داره ظرف میشوره، اومدم نزدیکش گفتم سلام کمک نمیخوای جواب نداد سطل سمنو رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه این سمنو رو توران خانم داده بازم محل نداد، خواستم بپرسم بچه‌ها کجان، به خودم گفتم این که جواب نمیده، احتمالا رفتن خونه مادر بزرگشون اومدم نشستم روی مبل گوشیم رو درآوردم، رفتم توی پیام رسان ایتا کانال امام زمانم رو باز کردم شروع کردم به خوندن مطالبش، گرم خوندن و دیدن کلیپها بودم صدای باز شدن در اتاق اومد، سرم رو گرفتم بالا، بلند شدم ایستادم سلام داداش خسته نباشی سلام ممنون مینا از آشپزخونه اومد بیرون سلام محمود جان خسته نباشی کش‌دار جواب داد سلام خسته هم باشم تو رو ببینم خستگیم در میره، خوبی خانم خدا رو شکر تو خوب باشی منم خوبم، چه خبر مجید داداشت رو دیدم _خب بهم گفت پس چرا نرفتی دفتر خونه، گفتم رفتیم وکالتم گرفتیم، گفت پس چرا من زنگ زدم به دوستم گفت نیومدید، گفتم اشتباه میکنه رفتیم، مجید گفت نکنه اشتباهی رفتید جای دیگه. اسم دفتر خونه رو بهش گفتم، شاکی شد گفت اشتباهی رفتید، دفتر خونه رفیقم سه‌تا کوچه اونطرف‌تر بوده مینا ناراحت شد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 توسل قوی به امام زمان(علیه السلام) از زبان آیت الله بهجت🌹 @sedzaker
چرا امام زمان (عج) ظهر نمی‌کند؟_۲۰۲۱_۰۹_۲۹_۰۸_۳۴_۱۲_۳۴۸.mp3
878K
📼چرا امام زمان(عج) ظهور نمی‌کند؟ 🎙حجت‌الاسلام انصاریان پشنهاد ویژه حتما گوش کنید ان شاءالله توفیق یاری امام نصیب بشه براتون @sedzaker
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 امیری حسین و نعم الامیر ◾️در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه.... روز سوم وقتی خواست از خونه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت.... می گفت: "مثل ارباب همه جا رو مثل دود می دیدم اینقدر حال من بد شد که نمی تونستم روی پای خودم بایستم...." 🖤از اون روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی و امام حسین علیه السلام رو فهمید. 🥀🕊
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _منم بهت گفتم چرا اینجا نگه داشتی گفتی برم جلوتر جای پارک پیدا نمیکنم آهان حالا فهمیدم چرا اون حاج‌اقا به اشاره ابروی من به داداشم اختیار تام نداد، پس این دفتر خونه‌ای که ما رفتیم اونی نبوده که داداش مینا گفته بوده. اونم مرد دنیا دیده‌ای بوده فهمیده اینها میخوان مال من رو از دستم در بیارن این کار رو کرده خدا رو عمیق از ته دلم شکر کردم، سریع پیام دادم به الهه ما دفتر خونه رو اشتباهی رفتیم داداشم از برخورد مینا ناراحت شد با تندی گفت _حالا چه فرقی میکنه من که عمدا نرفتم جای دیگه اتفاقی شد، بعدم چه دفتر خونه دوست برادرت، چه یه غریبه ، اونم همین رو مینوشت که الان حاج حسین قلندری نوشته، پولم همینقدر میگرفت که حاج حسین گرفته مینا فوری تغییر موضع داد آره حق با توعه فدای سرت که رفتیم جای دیگه. بچه‌ها کجا هستن؟ خونه مامانم زنگ بزن بگو بیان خونه میخواهیم ناهار بخوریم بزار بمونن محمود جان، بچه‌های داداشمم اونجا هستن با هم بازی میکنن خیلی خب، پس سریع وسایل ناهار رو بیار ناهار گچ کارها رو هم بزار ببرم _ببخشید محمود جان حواسم به کارگرها نبود اندازه خودمون غذا درست کردم برای خودمون یه نیمرویی چیزی درست کن میخوریم غذا رو بده ببرم برای کارگرها و بنا توی دلم گفتم براشون غذا درست نکرده، چون گفته به من چه اینها دارند خونه مریم رو سفید میکنن. الان مجبوره غذای خودشون رو بده بهشون، مینا رفت توی آشپزخونه برنج و خورشت کشید، داداشم گفت سبزی خوردن و نوشابه هم بزار همه رو گذاشت توی سینی داداشم برد برای کارگر و بنا، تا در هال رو بست مینا با تشر توپید به من مگه من کلفت تو هستم که باید غذای کارگر و بنای تو رو درست کنم، جای رفتن به حسینه میموندی براشون غذا درست میکردی . گاز من توی حیاط وصلِه . میدونی که داداشم هیچ جوری نمیزاره من جلوی کارگرها غذا درست کنم، توی آشپزخونه هم که خودت ، رو نشون نمیدی، پس تقصیر من نیست دهنش رو کج کرد ادای من رو در اورد تو آشپزخونت رو نشون نمیدی، من به تو رو بدم دیگه صاحب زندگیم نیستم جوابش رو ندادم ساکت شدم، مینا تخم مرغ نیمرو کرد سه تایی نشستیم سر سفره مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ دریافت پیامک گوشیم اومد، به خودم گفتم الهه است، الان پیام من رو خونده جواب داده... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🏴🏴🏴 ✋ حضور خلوتِ اُنس است و دوستآن جمع‌اند، در این قاب... و من، هر روز دلتنگ تر و مجنون، بر نگاه‌های‌شان بی تاب.... نگاهتان به نگاه شهدا روشن 💚
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_282 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بعد از ناهار گوشیم رو باز کردم، حدسم درسته الهه پیام داده _خدا رو شکر، خواست خدا بوده که داداشت دفتر خونه رو اشتباهی رفته، مریم تو همچنان خونه داداشت بمون تا متوجه نقشه‌هاشون بشی براش نوشتم _باشه میمونم، الهه به محض اینکه تو پیام من رو بخونی من سریع پیامهامون رو پاک میکنم میترسم مینا بخونه برام درد ساز بشه _کار خوبی میکنی من همه رو خوندم پاک کن همه پیامهایی که راجع به این موضوع نوشته بودم پاک کردم داداشم چاییش رو خورد بلند شد رو کرد به مینا _برای شب چیزی نمیخوای بگیرم _نه محمود جان همه چی داریم _مینا حواست به عصرانه این گچکارها باشه _چشم حواسم هست رو کرد به من _مریم جان آبجی تو چیزی لازم نداری شب بگیرم بیارم _نه داداش خیلی ممنون چیزی نمیخوام خدا حافظی کرد رفت اومدم اتاق فرزانه روی تختش دراز کشیدم، خمار خواب شدم که صدای مینا اومد، _الو سلام مجید این وکالت نامه اونی نیست که ما میخواستیم _اره راست میگم، پاشو بیا اینجا به خودم گفتم، پس بالاخره فهمید، خواب از سرم پرید، مینا در اتاق رو باز کرد ببینه من چیکار میکنم تا صدای کشیده شدن دستگیره اومد چشم‌هام رو بستم و با نفسهام ادای یه ادم غرق در خواب رو در آوردم از صدای جروجور در فهمیدم وارد اتاق شد، چند ثانیه گذشت دوباره صدای بسته شدن در اتاق اومد، به خودم گفتم نکنه از اتاق نرفته میخواد ببینه من واقعا خوابم یا بیدار تکون نخوردم همچنان خودم رو زدم به خواب، صدای زنگ خونه اومد، مجدد در اتاق باز و بسته شد، حدسم درست بود الکی در اتاق رو باز و بسته کرده بود که ببینه من واقعا خوابم یا نه مینا از اتاق بیرون رفت تا به الان فال گوشی نکردم ولی الان این خبرها بسته به آینده من هست اومدم نزدیک در گوشم رو تیز کردم، صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد هم صدای مجید یا الله صاحب خونه مینا گفت _بیا تو داداش _کو این وکالت نامه _بیا بگیر _مریم کجاست؟ _تو اتاق فرزانه خوابیده صداش و اورد پایین، به سختی میشنوم چی میگن... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 علاقه ی امام به چمران امام علاقه ی خاصی به شهید چمران داشت یک روز که شهید چمران برای دیدارِ امام به جماران آمده بود، از ناحیه‌ی پا مجروح بود و به سختی می‌توانست پایش را جمع کند؛ ولی به احترام امام پایش را جمع کرد، دو زانو نشست..... امام که متوجه ناراحتی شهید چمران شدند گفتند: "آقای دکتر! پایتان را دراز کنید و راحت باشید." شهید چمران اصرار داشت که همان‌طور با ادب در حضور امام بنشیند، اما وقتی اصرار امام را دید، به ناچار قبول کرد. وقتی دیدار تمام شد، امام برای دیدار با مردم باید به حسینیه‌ی جماران می‌رفتند؛ حاج احمد آقا را صدا زدند و گفتند: "این میزها را که گذاشته‌اید، آقای چمران با پای زخمی که نمی‌تواند از روی آن‌ها رد شود. این‌ها را بردارید و راه را باز کنید." 💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_283 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مطمئنی خوابه _آره خوابه، دیشب تو حسینیه سر سمنو بوده خسته است، خوابش رفته باشه بازم بیا بریم توی یه اتاق دیگه حرف بزنیم _بریم اتاق فرزاد صدای باز و بسته شدن در اتاق فرزاد اومد، موندم دو دل، برم پشت در اتاق فرزاد گوش بدم ببینم چی میگن یا نرم، دلمو زدم به دریا میرم، اگر دیدنم که میگم از خواب بیدار شدم، ندیدن هم که چه بهتر. باید ببینم چه نقشه های ی برای من کشیدن. تیز از روی میز اتاق فرزانه کرم نرم کننده دستش رو برداشتم درش رو باز کردم انگشتم رو پر کرم کردم از کرم کشیدم به لولای در، که جلوی صدای جرو جور در رو بگیره، خیلی آروم در اتاق رو باز کردم پاورچین پاورچین خودم رو رسوندم در اتاق فرزاد، گوشم رو چسبوندم به در اتاق ابجی این وکالت نامه به درد نمیخوره چرا؟ این وکالت فقط برای انجام کارهای اداریه نمی‌شه باهاش مِلک به نام زد بده به من ببینم بعد از چند ثانیه سکوت صداش اومد آره راست میگی، ولی داداش پیر مرده به مریم گفت میخوای اختیار تام بدی، مریم گفت بله نه دیگه حتما یه جوری با اشاره به اون حاج آقا گفته اختیار تام نده من که چیزی متوجه نشدم حواست رو جمع نکردی، سفارشهای من یادت رفت، گفتم ازش چشم برندار حالا شده دیگه چیکار کنم! برو رو مخ محمود بگو این بچه‌ساله بلد نیست اموالش رو نگه داره برید این وکالت رو باطل کنید یه وکالت تام‌الاختیار بگیرید من میگم ولی نمی دونم قبول کنه یا نه اگر میخوای روی این دختر رو کم کنی دیگه باید همه هنرت رو بکار بگیری، یه راه دیگه هم هست چه راهی؟ من بیام خواستگاریش بگیرمش اموالش رو که از چنگش در اوردم طلاقش بدم. نه این راهش نیست این‌طوری زندگی منم خراب میشه _چه ربطی به زندگی تو داره؟ تو اموال مریم رو از دستش در بیاری طلاقش بدی، رابطه خواهر برادری من و تو برای همیشه تموم میشه شایدم مهرش به دلم نشست طلاقش ندادم مینا با لحن عصبی گفت بسه مجید، حیف تو نباشه بری یه دختر بیوه بگیری بزار زن یه غریبه بشه بره گم شه از زندگیم، صدای خنده مجید بلند شد در هر حال من اماده از خود گذشتگی هستم به خودم گفتم بسه دیگه برگردم اتاق فرزانه، حرفهایی رو که باید میشنیدم شنیدم، آهسته آهسته برگشتم اتاق فرزانه، در رو آروم بستم، روی تخت فرزانه دراز کشیدم رفتم توی فکر... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 کُره زمین 🌎برای من معناندارد من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️ سلامتی صلوات☺️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🌷🌾‌ امیر خیلییی بامعـــــرفت بود.. جلوی درب مسجد ایستاده بودیم، یه چرخی هم که بارش میوه ی طالبی بود جلو مسجد داشت میفروخت، یه آقایی که داشت سوا میکرد یه طالبی از دستش افتاد و له شد. بدون اینکه فروشنده ببینه گذاشت رو چرخ و بقیه رو خرید و رفت، امیر که این صحنه رو دید رفت جلو همون طالبی له شده رو خرید، اون طالبی رو خرید بدون اینکه فروشنده متوجه بشه. 🌷شهیدی‌که‌ هر روز صبح ‌ پای‌ 🌾مادرش ‌را میبوسید... 🔸 🌷شهید مدافع حرم امیر لطفی 🔹تاریخ 🌷شهادت: 1394/9/2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_284 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) باشه مینا خانم تو و خونوادت، من و خدا، هر کاری دوست داری انجام بده، آخر همه این بدی ها به خودت برمیگرده، دلم برای برادر ساده‌ام سوخت، چه زن هفت خطی داره، من فقط باید تلاش کنم جلوی فتنه‌های مینا رو بگیرم، اصلا نباید دنبال تلافی باشم، چون تلافی کردن من دودش توی چشم برادرم و بچه های طفل معصومش میره، نگاهم رو دادم به آسمون نفس بلندی کشیدم گفتم یا غیاث المستغیثین به دادم برس، صدای مجید که داره خداحافظی میکنه اومد کاری نداری ابجی نه داداش دستت درد نکنه زحمت کشیدی اومدی. خواب از سرم پرید اعصابم بهم ریخت گوشیم رو برداشتم برای الهه پیام دادم هستی ؟خبر مهمی دارم چشم دوختم به گوشی، جواب نداد به خودم گفتم خوبه برم خونه‌شون بگم که چی شد، اومدم توی هال چادرم رو سرم کردم از خونه زدم بیرون، زنگ خونه الهه‌اینا رو زدم، صدای محبوبه خانم اومد کیه؟ منم مریم در رو باز کرد داخل شدم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم الهه کجاست؟ توی اتاقش خوابیده تو هم برو آخه خوابه من مزاحمش نشم نه مزاحم نیستی برو آهسته در اتاقش رو باز کردم، خوابه خوابه نشستم کنار تختش دلم نیومد بیدارش کنم، منم روی زمین دراز کشیدم، حرفهای مینا و برادرش رو توی ذهنم مرور کردم، به خودم گفتم هر چی هم که پیش بیاد من به داداشم وکالت تام نمیدم توی همن تفکرات بودم صدای الهه رو شنیدم مریم تو اینجایی بلند شدم نشستم آره خیلی وقته اینجام دلم نیومد بیدارت کنم، گفتم خسته‌است بگذار استراحت کنه خوب کردی، واقعا خسته بودم تو چرا نخوابیدی منم رفتم اتاق فرزانه بخوابم، مینا وکالت نامه رو میخونه، زنگ زد به مجید داداشش کنکجکاو گفت خب بعدش چی شد؟ همه رو براش گفتم _عجب! پس پیش بینی من درست از آب در اومد سرم رو تکون دادم آره درست از آب در اومد یه لحظه مطلبی به ذهنم رسید گفتم الهه میگن آدمها در مصیبت و گرفتاری یا در حال امتحان الهی هستن یا در حال انتقام، به نظرت من کدومش هستم لبش رو برگردوند آخه تو چه ظلمی به کسی کردی که الان بخوای تاوان پس بدی خودت که تو در جریان زندگیم هستی من هیج کاری نکردم، پدر مادرمم که همه به نیکی ازشون یاد میکنن، یادمه مامانم از حلال خوری بابا ،خودش و پدر شوهرش که پدر بزرگ پدری من میشه میگفت ولی قبل از اونها رو نمی دونم، میگم شاید یکیشون ظلمی به کسی کرده، که الان من دارم تاوانش رو میدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و.... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 😍
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_285 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خدا بیامرز مادرم میگفت، مارون کنن رودون کشن _این که الان گفتی یعنی چی یعنی پدران و مادران گذشته ما اگر ظلمی کرده باشند، تا هفت نسل بعد بالاخره یکیشون تقاص کار اجدادشون رو پس میده، میگفت در گذشته ارباب‌ها بعضی شون ظالم بودن، بعدها بچه‌هاشون به فلاکت و خاری رسیدن، اونهایی هم که خوب بودن بچه‌هاشون عاقبت بخیر شدند _چرا تو داری از این جهت به ماجرا نگاه میکنی، شایدم داری امتحان میشی آهی از ته دلم کشیدم نمی دونم، خودمم دوست دارم که امتحان الهی باشه _ببین مریم جان هر چی که هست تو باید از عقلت استفاده کنی، و اصلا احساسات خودت رو در گیر این اتفاقها نکنی _یعنی میگی فکر نکنم که من دارم امتحان میشم یا انتقام پس میدم _نه منظور من این نیست منظورم اینه که یه وقت وکالت تام الاختیار ندی _ وکالت رو که اصلا نمیدم _میگم چطوره بری هر چی که شنیدی به داداشت بگی _نه زندگیش بهم میخوره، بچه‌ها اذیت میشن، صبر میکنم ببینم چی میشه، الان این موضوع انتقام و امتحان فکرم رو در گیر کرده، بیا امشب بریم نماز جماعت، بعد از نماز من از روحانی مسجد حاج آقا صادقی بپرسم _باشه بریم اروم زد روی پای من مشغول حرف زدن شدیم یادم رفت یه چایی بیارم بخوریم ولش کن بشین من چایی نمیخوام من خودم میخوام، برم دو تا چایی بیارم بخوریم نزدیک اذان مغرب هست وضو بگیریم بریم مسجد نماز _باشه برو بیار رفت و با دو تا چایی برگشت، سینی چای رو جلوی من گذاشت فعلا ذهنت رو آزاد کن بهش فکر نکن تا بریم مسجد سوالت رو بپرسی خدا رو شکر الهه که تو کنارم هستی ممنون عزیزم، خیلی فکرت رو در گیر نکن درست میشه نفس بلندی کشیدم ان‌شاالله چایی خوردیم وضو گرفتیم الهه سجاده برداشت، رو کرد به من بریم خونتون سجاده برداری نه نمیرم با همین چادر مشگی میخونم با چادر مشگی که کراهت داره، صبر کن من بهت چادر بدم از توی کمدش یه چادر در آورد گرفت سمت من بیا تازه شستمش ازش گرفتم دستت درد نکنه خیلی ممنون اومدیم مسجد، بعد از نماز مغرب و عشا رو کردم به الهه پاشو بریم حیاط، حاج آقا که میخواد بره من ازش سوالم رو بپرسم باشه بریم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد، چند نفر رفتن معبر باز کنن … 15 ساله بود، چند قدم که رفت برگشت، گفتن حتماً ترسیده… پوتین‎هاشو داد به یکی از بچه‎ها و گفت: تازه از گردان گرفتم، حیفه، بیت‎الماله و پا برهنه❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_286 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 , 287 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الهه سجاده‌ش رو جمع کرد، منم چادر نمازی که الهه بهم داده بود تا کردم گذاشتم کیفم، اومدیم حیاط، حاج آقا کفش‌هاش رو پوشید از در مردانه اومد بیرون با الهه رفتیم سر راهش سلام حاج آقا سلام علیکم امری دارید در خدمتم خواهش میکنم حاج اقا، میگن انسانها در سختی یا در حال امتحان الهی هستن یا انتقام _بله همینطوره _حالا یه سوال برای من پیش اومده اینکه یکی هست از وقتی خیلی کوچیک بوده پدرش از دنیا رفته توی ده سالگی مادرش به رحمت خدا رفته بعدش افتاده زیر دست زن برادرش، اونم تا تونسته این دختر رو اذیت کرده و اذیتم میکنه، این دختر خودش کسی رو. اذیت نکرده، پدر مادرشم خوب بودن، ممکنه که یکی از اجداد پدر و یا مادری اون دختر ظلمی کرده باشند و الان این دختر داره تاوان اجدادش رو پس میده حاج اقا فکری کرد گفت من بیشتر یه این فکر میکنم که این دختر در حال امتحان الهی باشه تا انتقام ولی برای رفع انتقام الهی بهتره برای پدران و مادران گذشتت زیاد استغفار بگید و در حدتوان از طرفشون رد مظالم بدید ، ببخشید شما دختر حاج مهدی خواهر محمود اقا هستید _بله حاج آقا با مهربانی گفت اگر به مشگل بر خوردی یا یه وقت نیاز به کمک داشتی روی من حساب کن، پدرت از دوستان نزدیک من بود، حق به گردن من داره، شماره همراه من رو هم یاد‌داشت کن لازم شد بهم زنگ بزن گوشیم رو در آوردم شماره روتوی گوشیم ذخیره کردم، گفتم حالا به قول شما، اگر اذیت آزارهای اون دختر امتحان الهی باشه، اون دختر باید چیکار بکنه باید صبر کنه، وهیچ اقدامی مگر برای رضای خدا انجام نده، و مطمین باشه که خداوند به خاطر صبرش پاداشی فراتر از اون چیزی که در ذهنش هست بهش میده، البته اینم میگم صبر کنه به این معنا نیست که بهش ظلم بشه و اونم از خودش دفاع نکنه، اینطوری نیست باید از خودش دفاع کنه تا مظلومیتش ثابت بشه و حقش رو بگیره، یه مثال برات بزنم، مثلا به شما یه تهمتی زده میشه، شما تلاش کن اون تهمت از شما برداشته بشه ولی مقابله به مثل نکن که شما هم یه تهمت به اون بزنی بله متوجه شدم، حاج آقا خیلی لطف کردید. _اگر امری ندارید من از حضورتون مرخص بشم _ خیلی ممنون حاج آقا ببخشید که وقتتون رو گرفتم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_, 287 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _این چه حرفیه دخترم،تو هیچ وقت مزاحم نیستی، هر وقت کاری داشتی من در خدمتم شماره موبایلم‌م که داری _چشم خیلی ممنون از حاج آقا خدا حافظی کردیم از مسجد اومدیم بیرون، توی راه به الهه گفتم فکر کنم حاج آقا فهمید که من خودم رو میگم آره فهمید که بهت شماره داد، اینجا، یه روستای کوچیک هست همه همدیگر رو میشناسن، این بنده خدا که باباتم میشناخت _ازش خاطر جمع هستم به کسی نمیگه _از اون لحاظ که اره خیلی آقای خوبیِه الهه چیکار کنم اصلا دست و پام نمیکشه برم خونه داداشم زنگ بزن به برادرت ببین اجازه میده ، بیا خونه ما الان زنگ میزنم خدا کنه اجازه بده شماره برادرم رو گرفتم الو سلام سلام، داداش من شب برم خونه الهه‌اینا نه بیا خونه ،امشب خونه مادر مینا دعوت داریم _نه داداش من اونجا نمیام، بزار برم خونه الهه‌اینا _بنده خدا مادر مینا زحمت کشیده همه رو دعوت کرده نیای ناراحت میشه _ولی اونها پسر مجرد دارن من اونجا معذبم _اگر مجید رو میگی اون بچه خوبیه _داداش خواهش میکنم رضایت بده من نیام _مریم با من بحث نکن میگم بیا بگو خب با ناراحتی گفتم باشه میام الهه گفت مامان مینا مهمونی داده تو رو هم دعوت کرده؟ آره منافق دروغگو، بینشون شکرآب بود، مثلا مهمونیه آشتی کنونِ رسیدیم در خونه از همدیگه خدا حافظی کردیم، در حیاط رو باز کردم داخل شدم، در حیاط رو بستم رفتم داخل خونه، مینا و داداشم اماده نشستن رو مبل منتظر من بودن رو به هر دوشون گفتم سلام جواب سلامم رو گرفتن، داداشم گفت مریم تو دیگه بچه نیستی سه سال خونه داری کردی باید بدونی وقتی کسی دعوتت میکنه خیلی زشته که بگی نمیام ساکت نگاهش کردم حالا وانیسا من رو نگاه کن برو حاضر شو اصلا صلاح نبود که من برای مهمونی خونه مادر مینا لباس عوض کنم و به خودم برسم، گفتم من حاضرم داداش نمیخوای روسری یا بلوزی عوض کنی نه همین‌هایی که تنم هست خوبه خیلی خوب رو کرد به مینا پاشو بریم سه تایی اومدیم خونه مادر مینا... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا