زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_, 287 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیبال
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_288
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_این چه حرفیه دخترم،تو هیچ وقت مزاحم نیستی، هر وقت کاری داشتی من در خدمتم شماره موبایلمم که داری
_چشم خیلی ممنون
از حاج آقا خدا حافظی کردیم از مسجد اومدیم بیرون، توی راه به الهه گفتم
فکر کنم حاج آقا فهمید که من خودم رو میگم
آره فهمید که بهت شماره داد، اینجا، یه روستای کوچیک هست همه همدیگر رو میشناسن، این بنده خدا که باباتم میشناخت
_ازش خاطر جمع هستم به کسی نمیگه
_از اون لحاظ که اره خیلی آقای خوبیِه
الهه چیکار کنم اصلا دست و پام نمیکشه برم خونه داداشم
زنگ بزن به برادرت ببین اجازه میده ، بیا خونه ما
الان زنگ میزنم خدا کنه اجازه بده
شماره برادرم رو گرفتم
الو سلام
سلام، داداش من شب برم خونه الههاینا
نه بیا خونه ،امشب خونه مادر مینا دعوت داریم
_نه داداش من اونجا نمیام، بزار برم خونه الههاینا
_بنده خدا مادر مینا زحمت کشیده همه رو دعوت کرده نیای ناراحت میشه
_ولی اونها پسر مجرد دارن من اونجا معذبم
_اگر مجید رو میگی اون بچه خوبیه
_داداش خواهش میکنم رضایت بده من نیام
_مریم با من بحث نکن میگم بیا بگو خب
با ناراحتی گفتم
باشه میام
الهه گفت
مامان مینا مهمونی داده تو رو هم دعوت کرده؟
آره منافق دروغگو، بینشون شکرآب بود، مثلا مهمونیه آشتی کنونِ
رسیدیم در خونه از همدیگه خدا حافظی کردیم، در حیاط رو باز کردم داخل شدم، در حیاط رو بستم رفتم داخل خونه، مینا و داداشم اماده نشستن رو مبل منتظر من بودن رو به هر دوشون گفتم
سلام
جواب سلامم رو گرفتن، داداشم گفت
مریم تو دیگه بچه نیستی سه سال خونه داری کردی باید بدونی وقتی کسی دعوتت میکنه خیلی زشته که بگی نمیام
ساکت نگاهش کردم
حالا وانیسا من رو نگاه کن برو حاضر شو
اصلا صلاح نبود که من برای مهمونی خونه مادر مینا لباس عوض کنم و به خودم برسم، گفتم
من حاضرم داداش
نمیخوای روسری یا بلوزی عوض کنی
نه همینهایی که تنم هست خوبه
خیلی خوب
رو کرد به مینا
پاشو بریم
سه تایی اومدیم خونه مادر مینا...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❏-تـٰاکیبنگآرمغـَمبیطـٰاقتیامرا
اِیبردـہمـَراطـٰاقتایـٰامکجـٰایی•💚•
•اِیپردـہنـِشینحـَرمغیبالھی
•بیرونشوازاینپردـہکهمـَقصودجھـٰانی...
❏اَلـىـّٰــلآمُعَـلَیکَیـابَـقیَّهاللـهِ•♥️•
𑁍•┈•𑁍𑁍•┈•𑁍
❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°
#سلام_پدر_مهربانم
#سلام_آقای_من
#سلام_امام_زمانم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_288 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_289
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با همه سلام و علیک کردم، مادر مینا جلوی داداشم من رو خیلی تحویل گرفت، چشمم افتاد به مجید یاد حرفش افتادم که گفت من بگیرمش مالش رو از دستش در بیارم طلاقش بدم حالم ازش بهم خورد همه تلاشم رو کردم که به ظاهر چیزی نشون ندم، با اونم سلام و احوالپرسی کردم، نشستم کنار برادرم، مهناز خواهر کوچیکه مینا که هم سن خودمه اومد کنارم روی دو زانو نشست
مریم بیا بریم توی اتاق پیش هم بشینیم حرف بزنیم
به خودم گفتم گول این لبخند و روی خوش الانش رو نخور نرو تو کم از این خونواده طعنه و کنایه نشنیدی الانم که مجید دندون تیز کرده برای اموالت بهش گفتم
نه نمیام خیلی ممنون من دیروز و امروز تا نزدیکهای ظهر پای دیگ سمنو بودم خیلی خستهام
دستم رو گرفت کشید
پاشو بیا خودت رو لوس نکن، میخوام البوم عکسهای نامزدیم رو نشونت بدم
دستم رو از دستش کشیدم
ببخشید خیلی خستهام نمیام
دلخور از کنارم رفت، داداشم سرش رو اورد نزدیک گوشم اروم گفت
خیلی رفتارت بده، داری باعث خجالت من میشی
_ داداش واقعا خستهام، اینجا هم به اصرار شما اومدم
بردارم با ناراحتی از من رو برگردوند،
تو دلم گفتم واقعا دارم کار درستی میکنم، به داداشم نمیگم که مجید و مینا دارن چیکار میکنن و چه حرفهایی بهم میزنن، ولی اگر گفتم و باور نکرد چی؟ اینجا من پیش داداشم خراب میشم اگر هم باور کنه زندگیش خراب میشه، خودمم سر دو راهی گیر کردم، ایکاش امشب به جای اینکه با حاج اقا تو لفافه صحبت میکردم ازش مشاوره میگرفتم، حالا بماند که حاج آقا هم فهمید من خودم رو میگم، توی همین فکرها بودم، که با ضربه اروم داداشم به پام متوجه شدم با اشاره میگه دارن سفره شام میارن پاشو کمک کن، نگاهم رو دادم به آشپز خونه مینا و مهناز و مامانش دارن غذا میکشن مجیدم داره وسایل سفره رو میبره، چشمی گفتم بلند شدم، اومدم اشپزخونه رو به مامان مینا گفتم
کمک میخواید
_نیکی پرسش مریم خانم بله که میخوایم دستتم درد نکنه که اومدی کمک، خورشت ها رو بده به مجید بزاره توی سفره
رو کردم به مهناز
ببخشید مهناز خانم میشه شما بلند شید من خورش بکشم شما بدید به برادرتون
سرش رو به چپ و راست تکون داد گفت
نچ نچ نچ بلند نمیشم من عاشق خورش کشیدنم، اونم قرمه سبزی...
«پنهان کردن قسمتی از منظور یه جمله رو میگن لفافه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#بدونمزار
🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند....
🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بیمزار بمونه شبیه بیبی. حاجتش رو گرفت، همونطور که میخواست گمنام باقی موند و بدون مزار....
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی
#شهدارايادكنيمباذكرصلوات
-رفاقتباشهدا🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_289 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 290
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانشم که داره برنج میکشه، مینا که میدونم اصلا باهام همکاری نمیکنه پس چارهای نیست باید همین کاری رو انجام بدم که عذرا خانم گفت، ولی خورش رو دست مجید نمیدم میزارم روی اپن خودش برداره، تا تموم شدن خورشت و، بقیه وسایل سفره حتی یک نگاهم به مجید ننداختم، ولی زیر چشمی میدیدم که خیلی نگاهش به منِ سفره آماده شد غذا رو خوردیم، برای اینکه موقع جمع کردن وسایل سفره با مجید روبه رو نشم سریع رفتم آشپزخونه برای شستن ظرفها، پای ظرف شویی ایستادم شروع کردم به شستن، مجید وسایل سفره رو میاورد توی آشپزخونه، خودش رو به بهانه گذاشتن ظرف روی سینگ ظرف شویی به من نزدیک کرد خیلی اروم با یه لحن مهربونی گفت
چرا شما زحمت میکشی بفرمایید بشینید
اصلا از این حرفش خوشم نیومد هیچ واکنشی نشون ندادم انگار که من نشنیدم
خدا رو شکر رفت، شستن ظرفها تموم شد، خواستم بیام بنشینم مینا با یه لحن طلبکارانه گفت
بمون ظرفها رو خشک کن جا به جا کن بعد برو
از اینکه جلوی مادر و خواهرش باهام اینطوری حرف زد ناراحت شدم، رو کردم بهش
دیگه خشک کردن و جا به جا کردنش دستهای خودت رو میبوسه من خسته شدم
منتظر جواب نموندم اومدم کنار داداشم نشستم
داداشم سرش رو اورد در گوشم
توی آشپز خونه چی به مینا گفتی
بهم گفت ظرفها رو خشک کن، گفتم دیگه خسته شدم خودتون خشک کنید
چرا خشک نکردی
از این حرف داداشم خیلی حرص خوردم، تو دلم گفتم
داداش قربونت برم من اصلا دلم نمیخواست بیام، با اصرار شما اومدم، مثلا من مهمونم اینقدر ظرف شستم کمرم داره میشکنه،
رو کردم به داداشم
هرچی ظرف بود شستم کمرم درد گرفت دیگه خودشون خشک کنن جابه جا کنن
بعد از صرف چای و میوه خداحافظی کردیم اومدیم خونه، فرزانه رو کرد به من
عمه میای تو اتاق من بخوابی
اره عزیزم میام
با هم اومدیم اتاقش رو کرد به من
عمه تو روی تخت من بخواب من رخت خواب میندازم پایین تخت میخوابم
صورتش رو بوسیدم
الهی فدات بشم عزیزم نه تو خودت روی تختت بخواب من رخت خواب پهن میکنم روی زمین میخوابم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کلیپ صوتی | داستان علی ابن مهزیار - حجت الاسلام دارستانی .mp3
7.49M
👆بـسیار زیـبا و شـنیدنی👆
.
📥داسـتان شـنیدنی پسـر مهـزیار
و امـام زمـان..
.
مـیشـه یـوسف زهـرا رو دیـد..
مانـع دیـدار ، گـنـاهـان مـاسـت..
چـرا هـمـه طـلبکـاریـم از امـام زمـان..!
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🦋🦋🦋
#گاهیتلنگر🕊
شھيد،شھیدمیشـود
مامردههاهم،°خواهیممرد°
ھــرآنطورڪهزندگیکنیم
همانطورمیمیریم..
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 290 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_281
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اصلا یه کاری میکنم
سر تکون دادم
چه کاری؟
_هر دومون روی فرش رخت خواب پهن میکنیم میخوابیم
لبخندی زدم
باشه
یه پتو پهن کرد دو تا بالشت گذاشت دو تاهم پتو اورد رو کرد به من
بیا بخوابیم حرف بزنیم
دراز کشیدیم کنار هم صدای پیامک گوشیم اومد، فرزانه تیز از جاش بلند شد از توی کیفم موبایلم رو در آورد گرفت سمت من
بیا عمه
ازش گرفتم رمز گوشی رو زدم، پیام رو باز کردم نوشته
سلام مریم خانم من مجید هستم به عرض خصوصی داشتم خدمتتون
فرزانه سرش رو آورد توی گوشی گفت
عمه دایی مجید با تو چیکار داره؟
نگاهش کردم گفتم
نمی دونم عمه
خب جوابش رو بده
نه ولش کن
چرا خب جوابش رو بده دیگه
فرزانه جان وقتی یه آقایی مزاحم یه خانم میشه بهترین کار محل ندادن و بی تفاوتی هست، واگر اون آقا به مزاحمتش ادامه داد، ادم میره سراغ بزرگترش میگه من مزاحم دارم بعد اون بزرگتر دیگه خودش میدونه باید چیکار کنه
ابرو داد بالا کشدار گفت
عمه به دایی من میگی مزاحم
ببین عزیزم هر آقایی که بدون رضایت یه خانم بهش پیام بده یا زنگ بزنه مزاحم هست
یعنی، اگر یه بار دیگه دایی مجید بهت پیام بده شما میری پیش بابام بهش میگی دایی مجید مزاحمت شده؟
آره دیگه
اونوقت مامانم باهات بیشتر لج میشه
آره میدونم ولی دیگه چاره ای نیست
من دایی مجیدم رو دوست دارم
نگران نباش فرزانه جان بابات فقط بهش میگه دیگه به مریم پیام نده
دوباره صدای پیام گوشیم اومد، خواستم رمزش رو باز کنم، فرزانه سرش روزکرد توی گوشی من
نگاهی بهش انداختم
فرزانه جان این کارت اصلا خوب نیستها
چشمهاش رو ریز کرد ملتمسانه گفت
عمه، منم ببینم
پس اول صبر کن من بخونم، شاید مطلبی باشه که تو نباید بدونی
باشه
پیام رو باز کردم
همون شماره قبلی نوشته
اجازه میدید بگم
فرزانه گفت
عمه خوندی میزاری منم بخونم
گوشی رو. گرفتم سمتش
بیا بخون
نگاهی انداخت گفت
حالا به خودش بگو دیگه پیام نده
سرم رو. انداختم بالا گفتم
نه نباید جواب بدم، چون هرچی که من بگم اون یه حرف دیگه میگه، همون صبر میکنم صبح به بابات میگم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
باید اون بچه رو سقط کنی، چی داری میگی ناصر؟ میخوای بچمونو بکشی، گوش کن نرگس تو فقط دوازده سالته، حیف نباشه از الان دنبال بچه داری باشی؟ باید کاری میکردم . هیچ کسی از من حمایت نمی کرد . مامانمم که حامیم بود کاری از دستش
برنمیومد، خدایا کمکم کن، صبر کردم تا بره. یه ساک برداشتم یه خورده خوراکی ، یه پتو مسافرتی برداشتم . از اضطراب تا صبح نخوابیدم . بعد نماز صبح که هوا گرگ و میش شد از خونه فرار کردم، اومدم پشت ...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
دختر دوازده سالشه عقد کرده بوده حامله شده نامزدش میگه باید بچه رو سقط کنی ولی نرگس...
#رمان_آنلاین
#عاشقانه_مذهبی
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_282
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حالا این بحث رو ول کن، گفتی میخوایم حرف بزنیم چی بگیم
شروع کرد ازخاطرات دوستهاش و مدرسهش تعریف کردن، از زور خواب چشمهام رو به زور باز نگهداشتم ولی اینقدر که فرزانه با ذوق خاطراتش ررو تعریف میکنه دلم نمیاد بگم بسه بخوابیم، آخر خودش گفت
عمه خوابت گرفته؟
_آره عمه جون، بخوابیم صبح بقیهش رو برام بگو
همچین که فرزانه گفت باشه، من چشمم رو بستم دیگه نفهمیدم چی شد تا اذان صبح، اذان بیدار شدم، فرزانه رو هم صدا کردم نمازم رو خوندیم دوباره خوابیدیم، با صدای تقههای پی در پی به در اتاق و صدای برادرم که میگه مریم فرزانه بیدار شید بیاید صبحانه از خواب بیدار شدم، خوآب الو در اتاق رو باز کردم
سلام داداش
سلام چقدر میخوابید فرزانه رو هم صدا کن بیاید نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم
_ من میام ولی فرزانه دیشب دیر خوابید اجازه بده بخوابه
خیلی خوب خودت بیا
در اتاق رو بستم رفتم دستشویی سرو صورتم رو شستم، نگاهم افتاد به سفره پهن وسط اتاق، مینا همه رو آورده، به خودم گفتم چه عجب منتظر نمونده من بیدار شم بیارم، صبحونه رو خوردیم، جمع کردیم، داداش رو. کرد به من
مریم اون وکالت نامه اشتباه شده، حاج آقا قلندری به جای اختیار تام نوشته فقط کارهای اداری، باید بریم تو یه وکالت دیگه به من بدی
فهمیدم مینا کار خودش رو کرد، مکثی کردم گفتم
داداش همین خوبه دیگه، با همین وکالت نیازی نیست من برای کارهای اداریش بیام
فوری داداشم در مقابلم جبهه گرفت
یه من اعتماد نداری
چرا داداش این چه حرفیه، بهتون اعتماد دارم میگم دوباره به زحمت نیفتید
نه چه زحمتی حاضر شو با مینا بریم
به خودم گفتم الان بهترین موقع است که پیام های مجید رو بهش نشون بدم، اینطوری فکرش از دفتر خونه رفتن خارج میشه
باشه داداش الان حاضر میشم بریم، ولی بزار من یه چیزی بهت نشون بدم
اومدم اتاق فرزانه موبایلم رو برداشتم، برگشتم پیش داداشم، نشستم کنارش رو میل، گوشیم رو روشن کردم پیامهام رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش
داداش این دو تا پیام رو بخون...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_282 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_283
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم گوشی رو گرفت، تا پیام رو خوند رنگ صورتش سرخ شد رو کرد به من
برای چی به تو پیام داده؟
من نمیدونم
شماره تو رو از کجا اورده؟
نمی دونم داداش
مینا گفت
چی شده محمود
داداشم جوابش رو نداد گفت
گوشیت رو بیار ببینم
زن داداشم گوشیش رو اورد گرفت سمت داداشم
بیا بگیر، چرا به من نمیگی چی شده؟
داداشم لیست اسامی مخاطبین رو اورد زد جستجو اسم من رو نوشت، اسمم با شماره تلفنم اومد بالا، نگاهی به شماره انداخت از شدت عصبانیت شروع کرد لبش رو جویدن
مینا رو کرد به من
مریم تو بگو چی شده؟
پیامی که مجید برام فرستاده بود رو نشونش دادم، تا خوند عصبانی گفت
خاک بر سرت مجید
دستش رو دراز کرد که گوشی رو از داداشم بگیره، داداشم نگاه چپی بهش انداخت
گوشی رو میخوای چیکار؟
_یه زنگ بهش بزنم ببینم چرا به مریم پیام داده
لازم نکرده تو بهش زنگ بزنی خودم زنگ میزنم
با گوشی مینا شماره مجید رو گرفت
صدای گوشی مینا بلنده شنیدم گفت
جانم ابجی
مجید بیا خونه ما کارت دارم
سلام محمود آقا چیزی شده؟
بیا اینجا بهت بگم
همه تو سکوت نشستیم، مینا از شدت استرس دستهاش رو میماله به هم، صدای زنگ خونه اومد، مینا بلند شد بره آیفون رو بزنه داداشم داد زد
بشین مینا
زن داداشم نشست سرجاش
داداشم گوشی من رو برداشت در هال رو باز کرد برگشت رو کرد به من ومینا
هیچ کدومتون حق ندارید بیاید بیرون
در هال رو بست رفت
مینا توپید به من
فتنه گر نمیشد این پیام رو به محمود نشون ندی
محلش ندادم رفتم کنار پنجره پرده رو زدم کنار، داداشم در رو باز کرد مجید وارد حیاط شد، داداشم پیام رو بهش نشون داد، مجید خوند، شرمنده و خجالت زده سرش رو انداخت پایین، داداشم یه سیلی بهش زد، کارگری که توی حیاط داشت گچ درست میکرد اومد جلو که واسطه شه داداشم اومد سمت هال، مجید با صورت قرمز دو قدم پشت داداشم اومد، از لبخونیش فهمیدم میگه
محمود آقا صبر کنید توضیح بدم براتون
داداشم بی توجه به حرف مجید اومد توی هال...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شوهرم داد زد، خفه شو برو تو خونه، گفتم خفه نمیشم، اتفاقا میخوام داد بزنم تا همه بفهمن، گفت چرا آبرو.ریزی میکنی ، نوشین محرم منه، گفتم باشه اگر محرمته و. کارت بد نیست پس چرا باید ابروت بره، بزار همه بفهمن که تو از سر محبت دختر خواهر آرایش کرده بد لباست رو به آغوش میکشی میبوسی، پله ها رو گرفت اومد بالا فهمیدم که میخواد من رو بزنه، سریع رفتم توی خونه در رو هم از توقفل کردم، چنان با لگد میزد به در می زد که گفتم الان در رو میشکنه، میاد تو خونه من رو میکشه، گوشی رو برداشتم، رفتم توی اتاق خواب
اون در رو هم از تو قفل کردم، بعدم رفتم توی حموم اونجا هم در رو قفل کردم، شماره...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
رابطه صمیمی بیش از حد دایی و خواهر زاده😱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍃بِسمِ الرَّحمن الرحیم🍃
🍃می گفت: لازمه ی شرافت یک ملت، استقلال است*
آری! همین گونه است و ما در این ادوار، حلاوت این #شرافت و کرامت را نوش روح و اندیشه مان کردهایم.
🍃ما به کمند حقیقت و حقانیت چنگ زده ایم و به نور رسیدهایم و مگر نه اینکه، "بدون حقیقت، #آزادی میسر نیست"* و ما، برای نواختن نوای آزادی، از هرچه در برداشتهایم فروگذار نکرده ایم.
🍃ما پیکارکرده و جوشیده و خروشیده ایم. ما به دست آوردهایم، #اقتدار و اعتبار را و از دست دادهایم، مردمان بی آلایش و ره جوی آسمان را. آنها که نماد پایمردی گشتهاند.🕊به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_شیخ_محمد_خیابانی
📅تاریخ تولد : ۱۲۵۹
📅تاریخ شهادت : ۲۲ شهریور ۱۲۹۹
📆تاریخ انتشار طرح : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
🌹مزار شهید : تهران
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_283 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_284
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو کرد به مینا
تو که میگفتی شماره جدید مریم رو نداری پس چطوری توی گوشیت بود؟
از گوشی تو برداشتم
چرا از خود مریم نگرفتی یا به خودم نگفتی بهت بدم، که پنهانی از گوشی من شماره بر میداری
منظوری نداشتم محمود میخواستم شماره مریم رو داشته باشم
داداشم کف دستش رو به مینا نشون داد
من مثل کف دست با تو صاف و رو راستم ولی تو این دفعه چندمت هست که من رو دور میزنی
_من کی تو رو دور زدم محمود
مامانت میاد اینجا میشینه به خواهر من میگه چرا اومدی اینجا میموندی شیراز زن بردار شوهرت میشدی تو هم ساکت میشینی نگاش میکنی، اصلا بدتم نیومده که مامانت به خواهر من اینطوری گفته، الانم شماره میدی داداشت که به خواهر من بگه یه امر خصوصی دارم، مجید گ*و*ه خورده که با خواهر من کار خصوصی داره
مینا زد زیر گریه
_به جون دو تا بچههام من بهش شماره ندادم پنهانی از گوشیم برداشته
داداشم سر مینا فریاد زد
من چیکار کنم که اینقدر خونواده تو سرشون توی زندگی من نباشه
مینا فقط گریه میکرد
به داد داداشم فرزانه و فرزاد از خواب بیدار شدند اومدن توی هال فرزاد از ترس زد زیر گریه
داداشم در هال رو باز کرد محکم زد بهم از در حیاط رفت بیرون، به خودم گفتم منم برم و گرنه باید شاهد رفتارهای ناهنجار مینا باشم، خیلی سریع روسری چادرم رو سرم کردم گوشیم رو انداختم توی کیفم از خونه زدم بیرون، زنگ خونه الههاینا رو زدم
صدای الهه اومد
_کیه؟
باز کن الهه منم
در باز شد رفتم تو حیاط ، الهه در خونه رو باز کرد اومد توی ایون تا من رو دید ناراحت گفت
چی شده مریم چه رنگ و رویی کردی، بیا تو
نه تو نمیام بیا بشینیم توی ایون برات بگم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
*۞اَللّهُمَّ۞*
*۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞*
*۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞*
*۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞*
*۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞*
*۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞*
*۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞*
*۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞*
*۞طَویلا۞*
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
یارانشتابکنید!
گویندقافلهایدرراهاست
کهگنهکارانرادرآنراهینیست!
آری؛گنهکارانراراهینیست؛
اماپشیمانانرامیپذیرند🌿
#شهید_آوینی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷۱
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_284 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_285
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صبر کن یه چیزی بندازم زیرمون
یه رو فرشی پهن کرد توی ایون نشستیم روش هر چی که از دیشب تا چند دقیقه پیش شده بود رو براش گفتم
_پس مجید به حرف خواهرش گوش نکرد و به طمع مال و اموال تو قدم پیش گذاشت، مثلا برای ازدواج
ریز سرم رو تکون دادم
آره
_اون سیلی که از داداشت خورد نوش جونش گوارای وجودش، چه کار خوبی کردی پیامهاش رو به داداشت نشون دادی
_اره بابا اولاً بیخود کرده برای من پیام فرستاده دوما خدا میدونه چه نقشهای تو کلهشِ
_میگم به نظرت برای این پیام دادن با مینا هماهنگ نبودن؟
به نظر میومد که نبودن، وقتی مینا پیام مجید رو خوند، تعجب و عصبانیتش خیلی طبیعی بود.
_الهه الان مشکل من دوتاست یکی مجید یکی هم وکالت تام الاختیاری که داداشم ازم میخواد، میگم بیا ظهر بریم مسجد من از حاج آقا صادقی در مورد این وکالت مشاوره بگیرم
_باشه بریم ولی الان پاشو بریم تو خونه آفتاب صورتمون رو میسوزونه
اومدم بلند شم صدای زنگ گوشیم اومد، از توی کیفم موبایلم رو در آوردم نگاه کردم به صفحهش، رو کردم به الهه
_میناست
_جواب بده ببین چیکار داره؟
تماس رو وصل کردم
_بله چیکار داری؟
پاشو بیا خونه الان داداشت میاد
اون هیچ وقت این موقع روز خونه نمیاد
حالا یه وقت بیاد فکر میکنه من چیزی بهت گفتم تو رفتی
نه فکر نمیکنه، بهش میگم که خودم خواستم بیام بیرون
_ببین شما خواهر برادر دارید چی به روز من میارید
زن داداش تو چقدر طلبکاری مثل اینکه برادر جنابعالی به بنده پپام داده اونوقت تو مارو مقصر میدونی؟
خیلی خب باشه، همه تقصیرها گردن من ،پاشو بیا خونه
من الان نمیام بعد از نماز ظهر و عصر میام، خداحافظ
منتظر نشدم حرف بزنه تماس رو قطع کردم، رو کردم به الهه
معلوم نیست چه نقشهای برام کشیده که اینهمه تاکید میکنه من برم خونه
_بنده خدا اینقدر با نقشه کار کرده که اگر یه بارم صادقانه حرف بزنه آدم باور نمیکنه
با الهه رفتیم توی خونه، تا ظهر با هم حرف زدیم، اذان ظهر رو که گفتن اومدیم مسجد، بعد از نماز ظهر و عصر رفتیم حیاط سر راه حاج اقا صادقی وایسادیم، حاج آقا از در مسجد اومد بیرون...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_285 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_286
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نزدیک ما شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم
حاج آقا میخواستم در مورد یه موضوعی باهاتون مشورت کنم
_ تشریف بیارید اتاق بسیج در خدمتم
با الهه دنبال حاج آقا رفتیم اتاق بسیج نشستیم زمین حاج آقا گفت
بفرمایید دخترم در مورد چه موضوعی میخواهی با من مشورت کنی
ببخشید حاج آقا سوالی که دیروز ازتون کردم برای خودم بود
بله متوجه شدم
مکثی کردم ادامه دادم
برادرم میخواد انحصار وراثت بده، به من میگه به بهم وکالت تام الاختیار بده
حاج آقا همینطوری که سرش پایین بود و به حرفهای من با دقت گوش میکرد،گفت
این کار غلطه شما نباید همچین وکالتی بدی
حاج آقا رفتیم شهر دفتر خونه حاج آقا قلندری از ایشون وکالت اداری گرفتیم، داداشم میگه که این نه باید بریم وکالت تام الااختیار بدی
لبش رو برگردوند گفت همون وکالت اداری خوبه برای چی اختیار تام میخواد
اینها همه نقشه زنش هست که به بهانه من کم سن و سال هستم نمیتونم مالم رو نگه دارم اموال من رو بزنن به نام برادرم
نه شما اصلا زیر بار این کار نرو خیلی محکم وایسا بگو نه اختیار تام نمیدم
زن داداشم روی داداشم نفوذ زیادی داره داداشم رو بر علیه من تحریک میکنه اذیتم میکنن
گوش کن ببین چی بهت میگم شما قبول نکن اگر دیدی داری اذیت میشی شماره تلفن من رو که داری یه زنگ بهم بزن من توی این مسئله ورود میکنم حلش میکنم
به خودم گفتم حاج آقا رو که میدونم ازم حمایت میکنه ولی داداشم چی ممکنه به حرف حاج آقا دیگه وکالت تام نخواد ولی با قهر های بعدش مثل زمان ازدواجم با احمد رضا چیکار کنم.
حاج آقا متوجه نگرانی من شد گفت
دخترم تو من رو به وساطت قبول داری یا نداری؟
فوری گفتم
بله حاج آقا قبول دارم
_پس بسپرش به من توکلتم بده به خدا نگران نباش
_چشم حاج اقا
اگر کار دیگه ای ندارید با اجازتون بریم که حاج خانم الان خیلی منتظر منه
نه حاج اقا خیلی ممنون که میخواهید حمایتم کنید
خواهش میکنم دخترم بابای خدا بیامرزت بیشتر از اینها حق به گردن من داره
بعد از تشکر فروان از حاج آقا با الهه بلند شدیم خداحافظی کردیم از اتاق مسجد اومدیم بیرون...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_286 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_287
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشیم زنگ خورد، تماس رو بر قرار کردم
سلام داداش
سلام کجایی
اومدم مسجد نماز جماعت الانم دارم میام خونه
زود بیا میخوایم ناهار بخوریم
چشم داداش
تماس رو قطع کردم رو. کردم به الهه باید سریع برم خونه داداشم گفت زود بیا
باشه بریم
پاتند کردیم تا در خونه، از هم خدا حافظی کردیم کلید انداختم در حیاطم رو باز کردم، داداشم یه سینی غذا دستش داره میاره برای کارگرها
سلام داداش
سلام، چرا از این در اومدی تا گچ کارها دارن کار میکنن از در خونه ما بیا
چشم داداش
اروم اروم قدم برداشتم به سمت خونه که داداشم غذای گچکار ها رو بده بیاد با هم وارد خونه بشیم نرسیده به ایون صدام زد
مریم وایسا
ایستادم بر گشتم سمتش
جانم داداش
مریم یه چیزی ازت میپرسم تو. به روح مامان بابا راستش رو به من بگو
دلم ریخت خدایا چی شده که داداشم داره من رو. اینجوری قسم میده
چشم داداش قول میدم
تو دیشب خونه مادر مینا رویی چیزی به مجید نشون دادی که هوایی شده باشه به تو پیام داده
نه، به روح مامان بابا قسم حتی اومد روی سینگ ظرف شویی ظرف گذاشت گفت چرا شما زحمت میکشید برید بشینید من محلش ندادم
_از صبح فکرم در گیره، هزار تا فکر و خیال اومده سراغم، من خیلی با مجید گشتم ندیدم بچه لاشی باشه نمی دونم چرا به تو پیام داده
ببخشید اگر ناراحتت کردم، فکر دیگه ای به ذهنم نرسید
تیز نگاهم کرد
کار خوبی کردی بهم گفتی اگر از طریق دیگه ای میفهمیدم هیچ وقت نمیبخشیدمت، حالا بیا بریم تو مینا غذا رو کشیده از دهن میفته
با هم وارد هال شدیم رو به مینا گفتم سلام
با روی باز گفت
سلام حالت خوبه
واقعا موندم جواب این طور تحویل گرفتنش رو چی بدم، آخه مگه میشه آدم تا این حد هزار چهره باشه، با سردی گفتم...
سلام
عزیزان به مناسبت روز دختر
تا دو روز رمان رو با قیمت ۳٠هزار تومن تخفیف میزنیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾