زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_335 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_336
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفس عمیقی کشیدم مکثی کردم، رو. کردم به الهه
_کل پولی که برای آموزش داده رو بهشون بده برن
صدیقه خانم گفت
_یک ماهش رو که آموزش دیده نه بقیهش رو بدید
روبه الهه گفتم
_ همش رو بده
الهه از توی کشو پول برداشت شمرد اندازه شهریه ای که داده بودن بهشون پس داد
صدیقه خانم گفت
پارچه مانتویی که اورده بودم بدوزید اونم پشیمون شدم اگر نبریدید بدید ببرم
عصبی شدم، ولی تلاش میکنم نشون ندم، از طبقه های پارچههای سفارشی، پارچه مانتوش رو در آوردم گرفتم جلوش
_بفرمایید
با دستم در آموزشگاه روو نشون دادم
_به سلامت
صدیقه خانم پارچه مانتوش رو. گرفت گفت سمیه پاشو بریم
سمیه با یه چهره ناراحت که نمیخواد بره ولی محبوره ایستاد رو به من گفت
_خدا حافظ
نفس بلندی کشیدم گفتم
_خدا حافظ
مامانش با ارنج زد بهش
_باهاش حرف نزن بیا بریم
بعدم بدون خدا حافظی از در آموزشگاه رفتن بیرون
عصبانی و ناراحت رو کردم به الهه
نتیجه کار مینا رو دیدی؟
_اینجا یه روستای کوچیک هست حرف زود پخش میشه
_باشه تک تک کسانیکه این تهمت رو باور کنن رو میسپردم به خدا
از شدت عصبانیت لبم رو گاز گرفتم پوست لبم رو با دندون میکنم، الههم ساکت و ناراحت من رو نگاه میکنه
صدای زنگ تلفن آموزشگاه اومد، الهه گوشی رو برداشت
_بله بفرمایید
_نه نبریدیم بیاید ببرید
گوشی رو. گذاشت روی دستگاه تلفن
_کی بود؟
شهلا خانم
_اینم منصرف شده از دوخت پارچهش رو میخواد
ریز سرش رو تکون داد
_آره
با حرص گفتم
_به جهنم بگو بیاد ببره، فعلا هیچ پارچه ای رو برش نزن تا ببینم تعداد ادمهای به ظاهر مسلمون این روستا چند نفرن
_مریم جان آروم باش، سعی کن به خودت مسلط باشی، درست میشه انشاالله
نفس عمیقی کشیدم، معترض به اوضاع پیش اومده گفتم
_آره درست میشه، با پخش شدن این تهمت توی روستا و افتادن حرف من سر زبونها همه چی درست میشه
ناراحت نچی کرد سرش تکون داد
پرده آموزشگاه بالا رفت شهلا خانم اومد تو بدون سلام اخمهاش رو کرد تو هم گفت
_اومدم پارچهم رو ببرم
با عصبانیت بلند شدم پارچهش رو برداشتم خواستم پرت کنم توی صورتش که یادم افتاد پول دوخت لباس قبلیش رو بدهکاره، پارچه پرت کردم گوشه اموزشگاه به تندی گفتم
_اول بدهیت رو بده بعد پارچهت رو ببر
_الان ندارم سر برج شوهرم حقوق بگیره میارم بهت میدم
_باشه هروقت بدهیت رو اوردی بیا پارچهت رو ببر
ساکت خیره شد به من...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما #رفیق_شهید داری؟
💠 بین شهداء یک رفیق پیداکنید، بعد باهاش مناجات کنید، براش هدیه بفرستید...شهداء خیلی کارها میتونند بکنند، اصلا شهید #زنده ست🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت مادر.....♥️
گوش ڪنید لطفا.....😭🙏
قدر مادراتون بدونید همیشه نیستند 🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
هوالمعشوق
از راه دور یا نزدیڪ
فرقےنمیڪند
تو تنها معشوقےهستے
ڪه نگفته
حال دل عاشق ات را
خوب میدانے
و
به سلامے
با نگاهے
درمان تمام دردهایش میشوے
درد دورے و دلتنگے
درد بیتابے و بیقرارے
درد .......
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_336 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_337
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توپیدم بهش
چیه؟ به چی زل زدی از آموزشگاه من برو بیرون
_به این زل زدم که چطوری از اون پدر و مادر همچین دختری در اومده
با فریاد حمله کردم سمتش
_میگم گم شو برو بیرون
الهه از پشت گرفتم
_مریم جان آروم باش داری چیکار میکنی
به شهلا خانم گفت
_ شما هم برو دیگه چرا داری شر درست میکنی
_میخوام برم عروسی لباس ندارم پارچهم رو میخوام
با فشار بازوم به دستهای الهه خودم رو رها کردم گفتم
_به جهنم که لباس نداری کفن تنت کن برو عروسی، تا بدهی من رو ندی پارچهت رو بهت نمیدم تخفیفی رو هم که بهت داده بودم اونم باید بدی، حالا گم شو از آموزشگاه من برو بیرون
الهه رفت جلوش با دستش شهلا رو هدایت کرد به بیرون آموزشگاه در رو هم بست، برگشت سمت من
_مریم این کارها چیه میکنی، چرا به مردم حمله میکنی به خودت مسلط باش
زدم زیر گریه
_نباید عصبانی بشم نشنیدی چی گفت
_اون از بی ایمانی و بی وجدانیش هست که این حرف رو میزنه، پاشو برو تو خونه، من خودم اینجا جواب مشتری و کارآموزها رو میدم
_نه میخوام همینجا بشینم
_لجبازی نکن مریم، پاشو برو
_چه لجبازی، یکی شون رفته من ده تا کار آموز داشتم میخوام بشینم بقیه بیان درسم رو شروع کنم
پرده آموزشگاه رفت بالا فاطمه و حمیده وارد شدند، هر دوشون ناراحت گفتن
_سلام
نگاهی بهشون انداختم جواب دادم
_سلام
فاطمه رفت پشت صندلیش نشست، حمیده سرش رو انداخت پایین ایستاد روبه روی من
_چیه تو هم دیگه نمیخوای بیای کلاس
_نه، مامانم میگه نرو
رو کردم به الهه
شهریهش رو بهش برگردن یه رسید هم ازش بگیر، زیرشم به عنوان شاهد خودتو فاطمه امضا کنین
الهه پولش رو داد ازش رسید گرفت، حمیده چشمهاش پر اشگ شد
من دوست داشتم بیام مامانم گفت نباید بری
اشکال نداره برو ولی به مامانت بگو دیدار ما به قیامت سر پل صراط...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_337 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_338
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با بغض خداحافظی کرد رفت
صدا زدم
_فاطمه تمرینت رو انجام دادی
_بله خانم
نشستم کنارش
_کارت رو بده ببینم
دامنش رو از توی کیفش در اورد
_بفرمایید خانم
دامن رو نگاه کردم
_خوب دوختی
_خانم
نگاهش کردم
_بله
_مامان حمیده زنگ زد خونه ما به مامانم گفت نزار فاطمه بره پیش مریم خانم خیاطی یاد بگیره، مامانم گفت چرا، گفت چون با اصغر کفتر باز دوست شده، اونم رفته خونشون زن داداشش مچشون رو گرفته
_خب
_مامانم گفت هرکی گفته غلط کرده مریم خانم نماز جماعت میاد خیلی هم مومنه این حرفها بهش نمیچسبه
دستم روگذاشتم روی شونهش
_مامان شما به خدا و روز قیامت اعتقاد داره، رفتی خونتون سلام من رو به مامانت برسون
_چشم
_فاطمه جان یه نیم ساعت دیگه صبر میکنیم که کار آموزهای دیگه بیان اگر نیومدن من میام بهت درس جدید میدم
_باشه خانم
_الهه من برم تو خونه یه سرویس برم و بیام
_باشه برو
اومدم توی هال رفتم دستشویی، اومدم بیرون، الهه وارد هال شد گوشیم رو گرفت سمت من
_بیا مادراحمد رضا خدا بیامرزه بهت زنگ زده
سریع گوشی رو گرفتم تماس رو وصل کردم
_سلام مامان جون حالتون خوبه؟
_سلام به گل روی ماهت دختر خوبم تو چطوری خوبی؟
تو دلم گفتم خوبم اونم چه خوبی جات خالیه بیای اینجا حال و روز من رو ببینی
ناخود آگاه بغض گلوم رو گرفت هرچی تلاش کردم صدام رو صاف کنم که متوجه حال بدم نشه نتونستم
با صدای لرزون گفتم
_الحمدولله خدا رو شکر، بابا چطوره خوبه
_ بابا هم خوبه، چرا صدات میلرزه؟
دلم نیومد بگم چی شده، به خودم گفتم، گفتن این حرف جز اینکه اینها رو از راه دور ناراحت کنه فایده دیگه ای نداره
_دلم براتون تنگ شده
_دل ما هم برای تو تنگ شده، مادرم خیلی بیماره اصلا نمیتونه سفر کنه و گرنه میومدم همدان یه چند روز پیشت میموندم
از ته دلم گفتم
_ایکاش میتونستید میومدید
_نمیشه دیگه شرایط ردیف نیست، کارو بارت چطوره؟ مشتری داری؟
_خوبه خدا رو شکر
_خب الحمدالله
_مینا که اذیتت نمیکنه
_اون که اذیتهای خودش رو داره دعا کنید در مقابل آزارهاش خدا به من صبر بده
ان شاالله که میده، تو هم دختر صبوری هستی و هم خیلی خانمی
_ممنون مامان جان شما لطف دارید
_کاری نداری دخترم
_به همه خیلی خیلی سلام من رو برسون
چشم حتما، تو هم سلام من رو به هرکسی که حالم رو پرسید برسون
_چشم مامان
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_338 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_339
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ای کاش پدر مادر احمد رضا اینجا بودن، نفس عمیقی کشیدم وارد آموزشگاه شدم عه سه نفر دیگه از کار آموزهای خیاطی اومدن، به الهه گفتم
_شش نفر نیومدن دو نفر شهریههاشون رو پس گرفتن، چهار نفرشون چی پولهاشون رو دادید
_نه اونها کلا نیومدن
_اشکال نداره به همین چهار نفر درس میدم، بچهها کاغذ الگوهاتون رو بزارید روی میز، خوب دقت کنید من الگو جدید رو، روی تخته وایت برد میکشم شما روی کاغذ بکشید
همه تلاشم رو میکنم که در گیری ذهنیم رو کنار بزارم و همه حواسم رو متمرکز درس دادن کنم ولی استرسی که بهم غالب شده نمیگذاره، نوک ماژیک رو روی تختهوایت برد گذاشتم چشمهام رو بستم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم شروع کردم به الگو کشیدن
الگو رو کشیدم نشستم کنار الهه، سرم رو بردم در گوشش
_اعصابم خوردِ نمی دونم الگو رو درست کشیدم یا نه روی تخته رو یه نگاه بنداز، ببین درست کشیدم،
_آره درست کشیدی من حواسم بهت بود
_باور میکنی بهت بگم نفهمیدم چی کشیدم
_آره عزیزم درکت میکنم ولی درست کشیدی
ساعت کلاس تموم شد بچهها خداحافظی کردن رفتن، الهه دفتر سفارشات رو باز کرد گرفت جلوم
انگشتش رو گذاشت روی اسم فهیمه خانم،
_به این خانم گفتیم بعد از ظهر بیا برای پرو، اگر بیاد چی میخوای بهش بگی، خیلیم تاکید داشت که عجله دارم
نگاهی بهش انداختم
_اگر برش زدیم مثل شهلا خانم گفت نمیخواد بدوزی چی
_هیچی همینطوری برش زده آماده پرو بهش میدیم بره
_به نظرت من با این اوضاع و احوال روحی که دارم میتونم پارچه برش بزنم
_تو نزن من میزنم
_میتونی؟
_آره بابا مدلی که انتخاب کرده سادهست
_باشه برش بزن
_الان اذان ظهر رو میگن باید نماز بخونیم، بعدشم من از گرسنگی دارم ضعف میکنم بریم یه چیزی بخوریم، بعد بیایم برش بزنیم
_بزنیم نه بزنم، من با این دلآشوبه ای که دارم نمیتونم یه پارچه صاف رو هم قیچی بزنم
_باشه بزنم، حالا پاشو بریم
_تو برو من یکم بشینم میام
_پاشو دیگه خودت رو لوس نکن
_ملتمسانه چشمهام رو ریز کردم
_اصرار نکن تو برو من یه کم بشینم میام
_باشه
الهه رفت رفتم تو فکر، یعنی تا کی میخواد این روال ادامه داشته باشه که من فقط از خونهم بیام آموزشگاه از اینجا هم یه قدم بردارم برم توی خونهم، فردا پنجشنبهست باید برم سر مزار پدر و مادرم، ولی با این تهدید محمود چه جوری برم، صدای زنگ تلفن اومد. گوشی رو برداشتم
_بفرمایید
_من از دوختن لباسم منصرف شدم ،هستید بیام پارچهم رو ببرم
طلبکارانه جواب دادم
_بله پارچهتون آمادهست دفتر بدهیتونم جلوی منه تشریف بیارید بدهیهای قبلیتون رو صاف کنید پارچهتونم ببرید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید مدافع حرم:
در عالم آخرت یقه
بیحجابها را میگیرم
/برای شهادت چه کاری
باید انجام دهیم
..رفاقت باشهدا دو طرفه است......
🌸
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🍃┅🦋🍃┅─╮
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
╰─┅🍃🦋🍃
دامادیاش را ندیدم
پدر شهید میگوید: «قرار بود شب یلدا طبق رسم دیرینه ایرانیها برای همسر وحید مهمانی بگیریم اما به دلیل اینکه ماموریت بود مخالفت کرد. البته بعد از آن هم قرار شد این کار را انجام دهیم اما به دلیل مشغله کاری وحید این اتفاق نیافتاد». پدر شهید در ادامه تعریف میکند: «فقط برای نو عروسم که ۲ ماه از عقدشان میگذشت ناراحتم.
وقتی به خانه شهید می رسیم خانواده شهید با خودرو به طرف فرودگاه می روند تا راهی اهواز و مشهد شوند. جمعیت زیادی در کوچه پراکنده هستند که حرف مشترک همه آن ها درباره شهید زمانی نیاست. «رامین محسنی» از بچه محل ها و دوستان قدیمی شهید می گوید: «۲۶ سال سابقه رفاقت با وحید را داشتم که به همین دلیل با اطمینان کامل می گویم نمونه بود. در همه این سال ها به یاد ندارم که در رفاقت بی معرفتی کرده باشد»🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋.
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ازدواج دو زوج خوشبخت آقا امیرالمومنین علیه السلام و خانم فاطمه زهرا بر همه شیعیان مبارک❤️🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_339 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_340
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بدهی رو که بهت گفته بودم باید صبر کنی تا بعد از جمع کردن محصول بهت بدم
_بله درست میگی گفته بودی ولی اون موقع قبل از کلامت سلام میکردی
_با اون بی آبرویی که راه انداختی توقع سلام و علیک هم داری
_شما از من چیزی دیدی که میگی من بی آبرویی کردم
_مینا مچتون رو گرفته
_خودش بهتون گفت
_به من نه تو صف نونوایی داشت به منیژه خانم میگفت منم شنیدم
_زن داداشم داره به من تهمت میزنه
نگذاشت حرفم رو بزنم
_ما از مینا تا به حال نه دروغ شنیدیم نه تهمت، الانم اصلا دلم نمیخواد با زنی مثل تو حرف بزنم پارچه من رو اماده کن بیام ببرم
_از این حرفش خیلی دلم شکست بغض گلوم رو گرفت، چشمم رو بستم، نتونسم حرف بزنم گوشی رو گذاشتم، عصبی اومدم توی هال چهار تا برگه برداشتم روشون نوشتم
کسانیکه از دوختن پارچههاشون منصرف شدند اول باید بدهی گذشتشون رو پرداخت کنن بعد پارچهشون رو تحویل بگیرن
الهه اومد بالای سرم
_داری چیکار میکنی؟ اینها چیه نوشتی؟
اینها رو میخوام بزنم در آموزشگاه
ول کن مریم تو با این کارت داری همه رو به این شایعه تحریک میکنی، الان اونهاییم که نمی دونن حساس میشن که چی شده
صدام رو بردم بالا
_همه میدونن مینا همه جا رو پر کرده، هر کی هم تا الان نفهمیده تا چند روز دیگه میفهمه، اگر من زن بدی هستم نباید براشون لباس بدوزم پس نبایدم اونها بهم بدهکار باشند
کاغذها رو با یه چسب پهن برداشتم اومدم بیرون چسبوندم به در آموزشگاه برگشتم خونه
الهه سفره انداخته
_ بیا ناهار بخور
_من نمیخورم اشتها ندارم
_پاشو بیا با این وضع جسمیت احتیاج به تقویت داری
_به تندی گفتم
_ولم کن دست از سرم بردار، راه گلوم بستهست، چیزی ازش پایین نمیره
الهه سرش رو انداخت پایین غذاش رو خورد، سفره و جمع کرد برد آشپز خونه با یه لیوان شیر برگشت
_بیا شیر عسل برات درست کردم این رو نگو نمیخوام به زورم که شده بخور
نگاهش کردم
_نمیتونم
لبخندی زد
_میتونی به خاطر من بخور
خاطر الهه خیلی برام عزیزه کسی که دوستیش با من واقعی هست، همیشه و همهجا روزهای تلخ و شیرین زندگیم کنارم بوده، البته بهتره بگم روزهای تلخم چون شیرینی های زندگی من بسیار کوتاه و زود گذر هستن
لیوان رو ازش گرفتم، آروم آروم خوردم
_ممنونم الهه جان انشاالله بتونم یه روز خوبیهات جبران کنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾