eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_160 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
.. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بالا .. خدایا به توسط آیاتت بگو من چیکار کنم ... چشمم رو بستم ... لای قرآن رو باز کردم ... سوره حضرت مریم اومد ... شروع کردم به خوندن تا رسیدم به آیات حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾ پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲) 23 فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا ﴿٢٣﴾ آن گاه درد زاییدن، او را به ناچار به جانب درخت خرما کشانید؛ [در آن حال] گفت: ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطره ها فراموش شده بودم. (۲۳) غمگین مباش که پروردگارت از زیر [پای] تو نهر آبی پدید آورده است [تا بیاشامی و شستشو کنی.] (۲۴) وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا ﴿٢٥﴾ و تنه خرما را به سوی خود بجنبان تا برایت خرمای تازه و از بار چیده بریزد. (۲۵) تا اینجا که خوندم قرآن رو بستم ... خدایا یعنی چی ؟... ایکاش میشد با کسی مشورت میکردم ... یاد خانوم فراهانی افتاد بهم گفته بود ... نرگس اگر دیدی میخواد بهت ظلم بشه هر کاری بکن جز سکوت ... یادم اومد ، شماره تلفنشو بهم داده بود رفتم سراغ دفتر کتابام ولی هرچی گشتم دفتری که شماره موبایل خانم فراهانی رو توش یاداشت کرده بودم پیدا نکردم ...به فکرم رسید به خانوم قربانی زنگ بزنم ... ولی اونم گوشی رو بر نمی داشت ... ساعت نُه شب .. زنگ خونمونو زدن .. دلم هری ریخت .. خودشونن ناصرینان اومدن .. علی اصغر رفت در.. رو باز کرد .. حدسم درست بود .. حاج نصرالله و عمه هاجر ، ناهید ، و ناصر بودن ... وارد خونه ما شدند ... بابام هیچ کدومشونو تحویل نگرفت مخصوصا ناصر ، رو که اصلا بهش محل نداد .. نه جواب سلامشو داد .. و نه بهش دست داد ... همه نشستن .. ناصر با اشاره سر و چشم و ابرو به من فهموند که بیا پیش من بشین .. منم رفتم کنارش نشستم . همه انگار که باهم قهر کرده بودن در سکوت نشسته بودند .. مامانم یه سیتی چای اورد .. و داد به علی اصغر تا تعارف کنه .. بابای ناصر روشو کرد به بابام ... احمد آقا من واقعا شرمندتم .. دلم میخواد این زمین دهن باز کنه من برم توش ..ولی چه کنم دیگه پیش اومده . بابامم درجوابش گفت : هرچی که از شما در باور من بود یکجا خراب شد .. منم دیگه چاره برام نمونده که دارم به ادامه این وصلت رضایت میدم . بابای ناصرم یه تسبیح دستش بود و مرتب دانه هاش رو جا بجا میکرد و گوشه چشم های معنی دار به ناصر مینداخت ... ناصرم اینقدر سرش پایین بود که انگار میخواست فرو بره توی زمین . یه چند ثانیه ای همه ساکت بودند و رفته بودن تو خودشون ... عمه هاجر این سکوت رو شکست .. باعرض معذرت احمد آقا ما امشب هم اومدیم عذر خواهی و هم در مورد بچه نرگس و ناصر صحبت کنیم ... اسم بچه من که اومد دنیا روی سرم خراب شد ... دیگه یکی در میون صدها رو میشنیدم ... اولش بابام مخالفت کرد ولی بعدش که اسرارهای اونارو شنید ... سکوت رضایت داد ..دلم میخواست از جمعشون برم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشت .. ترس عجیبی از کورتاژ همه وجودم رو گرفت و غصه کشته شدن بچم راه نفس کشیدنم رو بست ... نمی دونم چرا کسی هواسش به حال و روز من نبود یا براشون اهمیتی نداشت .. چون هیچ عکس العملی در برابر من نشون ندادن ... صدای نفرت انگیز ناهید که قول بیمارستان مجهز خصوصی رو میداد همه فضای سرم رو گرفته بود ... دوباره یاد حرفهای خانوم حمیدی افتادم هر وقت دیدید.. همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید.. با اشاره سر و چشمهام و باهمه وجودم توی دلم گفتم .. خدا کمکم کن ... حرفها و قول و قرارهاشون که تموم شد بلند شدند خدا حافظی کردند و رفتند . منم رفتم توی اتاق خودم ... مامانم اومد پیشم ..تلاش داشت بهم دلداری بده و ارومم کنه ولی من اصلا نمیشنیدم که چی میگفت ... با صدای گریه جواد مامانم از اتاقم رفت بیرون .. و جواد رو برداشت اومد اتاق من .. نرگس جان امشب میخوام پیشت بخوابم. برق از چشمم پرید ... اگر مامانم پیشم میخوابید که دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم چون من دنبال یه راه حل بودم که جلوی این کارو بگیرم .. تندی گفتم نه نه مامان برو اتاق خودتون .. اینجا نمونیا .. من اصلا حوصله نق نوقای جواد رو ندارم .. برو اتاق خودتون .. منم خوابم میاد میخوام بخوابم . مامانم رفت .. صدای زنگ پیامک های ناصر بلند شد .. نه حوصله خوندنشو داشتم و نه جواب دادن .. بلند شدم گذاشتمش روی سکوت ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_161 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله .. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بال
منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم .. دوازده شب بود .. از اتاقم اومدم بیرون .. رفتم پشت در اتاق علی اصغر دو تا تقه کوچیک زدم به در .. بیدار نشد کلا علی اصغر خواب سنگین بود ... در اتاقشو باز کردم رفتم بالای سرش ... دستمو گذاشتم روی بازوش تکونش دادم ... علی اصغر .. داداشی . چشمهاشو باز کرد .. پاشد نشست .. تویی نرگس .. چیزی شده .. انگشت سبابمو گذاشتم روی بینیم .. اروم .. هیس کردم .. نه چیزی نشده پاشو بریم اتاق من باهات کاردارم . کارتو همین جا بگو ... با دست اشاره کردم به در اتاقی که به اتاق مامان بابام راه داشت ... اروم گفتم .. نمیشه یه وقت بیدار بشن بشنون . پاشد باهم اومدیم تو اتاق من ... نسشتم روی تخت با دست اشاره کردم بیا بشین ، پیش من ... نشست کنارم ... ببین علی اصغر من امروز از خدا کمک خواستم .. قران رو باز کردم .. سوره حضرت مریم اومد ... من هرچی این ایات رو میخونم ، نمی فهمم چی میگه .. تو بخون ببین متوجه میشی . قرانو برداشتم .. سوره حضرت مریم رو اوردم خوند رسید به آیه حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾ پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲) ببین ، نرگس اینجا میگه به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت ... نرگس به نظر من میگه تو باید بری یه جایی که پیدات نکنن .. وارفته گفتم : کجا برم علی اصغر ... یه دفعه یه بشکن زد ... یادم اومد ... عموینا فردا میرن شمال کلید خونشونو دادن به من برم به گلدوناشون آب بدم ... بیا ببرم .. بزارمت اونجا یه دو سه روز بمون ان شاالله که از تصمیمشون پشیمون بشه . ذوق زده دستهامو بهم مشت کردم ... راست میگی .. خدایا شکرت .. ازاین بهتر نمیشه . حالا عموینا کی میرن ... دیروز که من خونشون بودم گفت فردا بعد از نماز صبح میریم .. یه هفته هم میمونیم ماهم نماز صبحمونو که خوندیم صبر میکنیم یه کم ، که هوا روشن شد میریم ادامه داد ... آجی اگر دیگه با من کار نداری من برم بخوابم ... باشه برو . علی اصغر رفت منم دراز کشیدم روی تختم ... ولی هر کاری کردم از فکر و خیال خوابم نبرد ... پاشدم یه ساک داشتم بر داشتم .. دو دست لباس گذاشتم تو ساک ... چشمم افتاد به عروسکی که ناصر برام خریده بود ... با خودم گفتم میخوام یه چند روز بمونم ... اونم تنها خوبه اینم ببرم باهاش بازی کنم که حوصلم سر نره ... برش داشتم گذاشتمش تو ساک ... ساکم گذاشتم دم در اتاقم ... نگاهمو دادم به ساعت روی دیوار تازه یک شب بود هنوز سه ساعت مونده بود به اذان ... به زور تلاش کردم که خودمو بخوابونم ... نفهمیدم چه وقت خوابم برد ... به صدای نرگس ، نرگس علی اصغر بیدار شدم ... پاشو نرگس هواروشن شده خواب موندیم . تندی از تخت اومدم بیرون سریع رفتم وضو گرفتم اومدم .. نمازمو خوندم ... شال و چادرمو سرم کردم ... اومدم ساکمو بر دارم ... علی اصغر نذاشت ... خودش برش داشت ... اروم و پاورچین از حیاط اومدیم بیرون . پا تند کردیم به سمت خونه عمو ... خونه عمو مینا تا خونه ما یک ربع راه بود ... رسیدیم .. علی اصغر کلید انداخت در رو باز کرد ... کلید هارو داد به من نرگس خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ... هیچ تلفنی رو جواب نمی دی مگر اینکه شماره خونه خودمون بیفته روی گوش.. حرفشو قطع کردم .. گوشی که ناصر بهم داده بود .. باهاش شبا هماهنگ میکردیم میرفتیم بیرون رو ... دادم بهش .. بیا داداشی من دو تا گوشی دارم .. کار داشتی با این بهم زنگ بزن منم فقط به شماره این پاسخ میدم ... با تعجب به من نگاه کرد ... تو دوتا گوشی داری ؟ حالا برات تو ضیح میدم .. برو خونه الان بابا بیدار میشه .. باشه ، الان میرم فقط اینم بگم که خیالم راحت بشه ... هرکی در زد از غریبه و آشنا .. باز نمیکنی خدا حافظی کرد و رفت ... در حیاط رو هم بستم اومدم کلید انداختم در خونه رو باز کردم رفتم داخل .. ظاهرا ، زن عموم وقت نکرده بود خونشو مرتب کنه ... خونه بهم ریخته بود ... شال و چادرمو در آوردم اویزان کردم به رخت آویز ... یه دست از لباسها راحتی .. که آورده بودم پوشیدم ... عروسکمو که اسمشو گذاشته بودم ..نازی .. گذاشتم گوشه خونه ... شروع کردم به جمع و جور کردن ... یک ساعت کشید تا خونه مرتب شد ... کتری رو گذاشتم روی گاز .. روشنش کردم .. رفتم در یخچال رو باز کردم .. پنیر و نون هم برداشتم گذاشتم روی میز ... برای خودم چایی دم کردم . صبر کردم تا دم کشید .. ریختم توی لیوان ... تا خواستم شروع کنم به خوردن صبحانه ... یه دفعه تو دلم گفتم ... من بدون اجازه عموم وارد خونشون شدم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_162 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم
سرمو گرفتم بالا خدایا ببخشید ... فکر دیگه ای به ذهنمون نرسید .. خودت که می دونی عموم هم خیلی مهربونه .. هم منو دوست داره .. ناراحت نمیشه از اینکه بدونه من اینجا هستم ... هر وقت از مسافرت اومدن .. حتما از عموم حلالیت می طلبم . خیلی گرسنم بود چایمو شیرین کردم و با نون پنیر خوردم ... سیر شدم الهی شکر گفتمو .. وسایل صبحانه رو جمع کردم شستم .. اومدم سراغ عروسکم ، نازی . چطوری خانوم خانوما ... پستونکشو از دهنش در اوردم صدای گریه اش بلند شد .. دوباره گذاشتم دهنش آروم شد ... این کار خیلی بهم کیف میداد . نازی.. به نظر تو اسم بچمو چی بزارم ... اسمهای دخترها رو تو ذهنم مرور کردم .. هر اسمی به ذهنم میرسید خوشم نمیومد .. تا اینکه اسم نازنین زهرا .. و نازنیین فاطمه تو ذهنم اومد .. نازی رو بغل کردم .. خودشه اسم های دختر من .. از این قشنگ تر نمی شد .. ولی باید بازم بین این دوتا اسم یکی رو انتخاب میکردم . هرکاری کردم .. نمی تونستم انتخاب کنم چون هر دو اسم رو واقعا دوست داشتم .. فکری به سرم زد قرعه کشی کنم .. پاشدم به گشتن ، دنبال یه خطکارو ورق .. در اتاق پسر عمومو باز کردم .. رفتم سراغ کشوی کمدش .. کشیدمش بیرون .. یه خطکار آبی ویک برگ از دفترچه یاداشتش برداشتم .. رفتم پیش نازی نشستم .. هردو اسم رو نوشتم .. چهار تا کردم گذاشتمشون توی دوتا دستهام .. وهی تکونشون دادم بعد چشمهامو بستم .. با دست راستم یه دونه از کاغذهارو از دست چپم برداشم .. بازش کردم .. نوشته بود نازنین زهرا .. خیلی خوشحال شدمو .. یو وووو یی کشیدم . رو کردم به نازی .. ای کاش یه دکمه خنده هم داشتی من الان دکمتو می زدم می خندیدی .. اون اسم نازنین فاطمه رو هم برداشتم .. عزیزم غصه نخور ان شاالله خدا بازم بهم دختر میده اونوقت منم اسمشو میزارم نازنین فاطمه .. خب ، اسم دخترم که معلوم شد .. حالا نوبت اسم پسر بود . اسم پسرو هم همونطوری مثل اسم دختر تو ذهنم مرور کردم تا رسیدم به اسم .. امیر حسین و امیر عباس .. اینارو هم قرعه کشی کردم .. امیر حسین در اومد .. به اسم امیر عباس نگاه کردم .. توهم غصه نخور من از خدا چهارتا بچه میخوام .. دوتا دختر ..دو تاهم پسر .. بعدن اسم تو رو هم میزارم .. کاغذ هارو جمع کردم ریختم سطل آشغال .. خطکارو گذاشتم توی کشو کمد سر جاش نازی رو هم تکیه دادم به گوشه دیوار . .. فکرم رفت خونمون .. الان چه خبره ؟ یعنی وقتی دیدن من نیستم چه حالی پیدا کردن ؟ به جز مامانم همه حقشون بود که نگران باشن . دلم برای مامانم میسوخت بیچاره الان چقدر ناراحته .. ایکاش میشد یه جوری بهش میگفتم .. که حال من خوبه .. ولی نمیشد که بگم با خودم گفتم .. فقطم مامانمه که نگرانه منه .. بقیه دنبال آبروشونن .. بیشتر از همه دلم میخواست .. ناصر به چزه بی شعور میگه بچمونو بکشیم .. خودت برو بمیر . خواب چشمامو گرفت رفتم روی مبل و دراز کشیدم خوابم رفت . باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... حواسم نبود .. خواستم گوشی رو بردارم .. یادم افتاد ، منکه به علی اصغر گوشی دادم ..قرار شد اگر کار واجبی بود .. با اون شماره بهم زنگ بزنه .. فوری خودمو کشیدم عقب و تلفن رو جواب ندادم . نگاه به ساعت کردم .. پنج بعد از ظهر بود خدایا ، من چقدر خوابیدم .. یادم اومد نماز ظهرو عصرمم نخوندم .. فوری وضو گرفتم .. نمازمو خوندم ..گرسنم شده بود .. از یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم .. نیمرو درست کردم .. خوردم .. هوا داشت رو به غروب میرفت و سکوت خونه داشت منو به وحشت مینداخت . با خودم گفتم : ... الان که هنوز هوا روشنه من میترسم شب چیکار کنم .. یه دفعه به ذهنم رسید .. حالا اگر برق بره چی ... ترس بدی وجودمو گرفت ... یاد آیه قرآن افتادم .. الا به ذکرالله تطمئن القلوب .. با ذکر خدا دلهای شما آرام میگیرد . شروع کردم ... نام اسامی خداوند رو به زبون آوردن ... یا رحمن یا رحیم یا قادر ...که دیدم سایه یه آدم از دیوار روبه روم پیدا شد ... ناخود آگاه جیغی کشیدم .. دورو برمو نگاه کردم جایی برای پنهان شدن نبود ناچارن پریدم روی مبل ... دوباره اطرافمو برسی کردم .. که این سایه از کجا افتاده روی دیوار ... چشمم افتاد به پنجره .. ولی جرآت نزدیک شدن به پنجر رو ندارم ... دوباره سایه پیدا شد ... زدم زیر گریه خودمو جمع کردم یه گوشه مبل ... خدایا کمکم کن ...ایکاش علی اصغر میومد اینجا ... 👇👇
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و محسوب میشه لازم به ذکر است خدمتتون برسونم که این رمان در این کانال بازگذاری میشود، و اگر قصد خرید ندارید میتونید در این کانال رمان رو دنبال کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن. یکی از خدمه اومد جلوی ما خوش امدید بفرمایید آقا وحید، سرشو تکون داد _ممنون باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد بیا با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد بشین اینجا خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من چی میخوری؟ بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم فرقی نمیکنه سرشو تکون داد، مِنو رو بست خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو _چی میل دارید؟ دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید دوغ میل دارید یا نوشابه رو کرد به من سرشو ریز تکون داد، مثلا تو چی میخوری؟ آروم لب زدم فرقی نمیکنه دوتا نوشابه مشگی سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید دو تا زیتون پرورده خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو، _من رو ببین از دستوری حرف زدن بدم میاد اعتنایی نکردم خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گی‌شو قد بلند‌ش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم. فهمیدی چی گفتم؟... سلام به این کانال خوش آمدید🌹 عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #زهرا‌ح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 . به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم، من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشت‌رو، هم حواست‌رو بده به من، شیر فهم شد. فقط نگاش کردم صاف شد تکیه داد به صندلیش _رامت میکنم، سرش رو تکون داد _صبر کن فقط سکوت کردم‌و نگاش کردم دوباره خودش رو داد جلو گذشته‌ات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه، ابروهاش‌رو داد بالا چشماش‌رو ریز کرد اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند... فقط نگاش کردم پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من بکش جلوت بخور سرمو انداختم پایین آروم لب زدم میل ندارم چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا، هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا می‌خورن، سرچرخوخوندم سمت چپ یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری، درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم، ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم‌ با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری. نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟ سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود به خاطر تند راه رفتن‌و و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیه‌ای ایستادم تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم... ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید در بست میخوام برم ترمینال باسرش اشاره کرد، سوار شو در ماشین رو باز کردم نشتم. گوشی موبایلش زنگ خورد یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید همون‌طوری که پشت فرمون نشسته بود گفت چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمی‌دم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره _خدا خیرتون بده حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه... از شدت استرس دستهامو مشت کردم‌و بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین چه خبرته اقا چیکار میکنی؟ آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل راننده از توی آینه من رو نگاه کرد دخترم این آقا باشماست؟ نمی‌دونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین... اذیتت کرده؟ جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم سرم رو گرفتم بالا بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم _به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد رضا دنبال ما نیا برگرد موتور سوار باصدای بلند فریاد زد دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب آقا وحید نعره زد مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین... رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه، _خوبی دخترم؟ _با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت، من‌و مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت، گفت: بابا شوهر‌ من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمی‌گردونه میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم، شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه نمی‌خوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین دخترم من با تو این‌قدر طی نکرده بودم صبر کن بقیه‌اش رو بهت بدم حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش آقا، سایز سی‌وهشت مانتو داری با دستش لباسهایی رو که فله‌ای روی هم ریخته، نشون میده همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش سلام خانم روزتون بخیر سلام عزیزم، امری دارید؟ ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم، یه نگاهی به من انداخت نه والا ندارم، نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت... صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم. دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریش‌رو در اورد، مغنعه نمازش‌رو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من بیا عزیزم، وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست. میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم سر تکون داد هر طوری که راحتید به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون، با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو. یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده سلام آقا بلیط کنگاور میخوام نگاهی به مانیتور انداخت ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره یعنی داخل شهر نمی‌ره نه ممنون نمیخوام پا تند کردم به سمت تعاونی چهار سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره ببخشید، از داخل شهر میره بله خانم خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه ممنون یه بلیط بدید به من دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سی‌و‌دو، پس باید برم صندلی‌های اخر اتوبوس دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسه‌های خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن، چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا برو بالا بیام اگر صندلی سی‌ویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی. از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا، شماره‌های صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سی‌دو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_4 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ از دلشوره و استرس حالت تهوع گرفتم، ایکاش راننده زود تر حرکت کنه، سرو صدایی که از جلوی اتوبوس بلندشد توجه‌ام رو جلب کرد، سرک کشیدم به سمت در اتوبوس، گوش‌‌هام رو تیز کردم، ببینم صدای کیه، وااای خدای من، صدای وحیده، دستم رو گذاشتم در دهنم. هینی کشیدم، زیر چشمی نگاهی به خانم کناریم انداختم، ببینم متوجه عکس العمل من شده، دیدم نه تو حال خودش داره صلوات میفرسته. دقت کردم ببینم چی میگن، صدای، جرو بحث وحید با شاگرد اتوبوس به گوشم خورد من یه نگاه تو اتوبوس میندازم ببینم زنم تو اتوبوس هست یا نه، همین منم شاگرد این ماشینم، عباس آقا راننده ماشین به من گفته فقط کسانیکه بلیط دارن برن بالا، حالا تو میگی زنت تو اتوبوسه یا اسمش رو میگی من صداش کنم، یا صبر میکنی عباس آقا خودش بیاد برو کنار ببینم از پله اتوبوس اومد بالا، فوری دستهام رو گذاشتم پشت صندلی سرم رو گذاشتم روی دستم، صدای قدمهاش رو که داره بهم نزدیک میشه میشنوم، با هر قدمش تپش قلب منم بالا میره، حضورش رو کنارم حس کردم نهیب زد پاشو بریم پایین اعتنایی نکردم سرش ر آورد پایین در گوشم غرید یا خودت مثل بچه‌آدم میای میریم، یا من میبرمت تو دلم گفتم خدایا خسته شدم از این زندگی کمکم کن، صداش رو که از عصبانیت موج میزنه شنیدم خودت خواستی بازوم رو محکم گرفت، از جام بلند کرد، آقایی که صندلی جلوی من نشسته، رو به روش وایساد تو کی هستی؟ چیکارش داری؟ آقا وحید صداش رو برد بالا به تو ربطی نداره بشین سر جات _اتفاقا خیلی هم به من ربط داره، سرت رو انداختی اومدی تو اتوبوس داری به زور یه خانم رو میبری میگی به تو ربطی نداره _این خانم زنمه حالا برو گم شو بشین سر جات آقای جوون رو کرد به من راست میگه؟ نمی‌تونستم انکار کنم چون بالاخره با شناسنامه ثابت میکرد سروم رو به تایید حرف آقا وحید تکون دادم راننده از اتوبوس اومد بالا چه خبره اون عقب آقا وحید گفت زنم بدون اجازه من اومده تو اتوبوس شما میخوام ببرمش _ورش دار زود باش برو پایین باید حرکت کنم آقا وحید همینطور که بازوی من تو دستشه، من رو کشید، رو کردم بهش ولم کن ساکم رو بردارم ساک نمیخوای فقط بریم مقاومت کردم که برگردم، سر چرخوتد سمت من چنان چشم غره تهدید امیزی بهم رفت که ناخواسته میخکوبش شدم صدای خانمی رو شنیدیدم بیا دخترم ساکت رو بگیر آقا وحید دستش رو دراز کرد کیف رو گرفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ من رو کشوند از اتوبوس اومدیم پایین از بس بازوم رو محکم گرفته، بازوم درد گرفته، تلاش کردم بازوم رو از دستش رها کنم، ولی بی‌فایده‌است با ناله گفتم دستم درد گرفته ولم کن کشیدم به سمت خلوتی من رو چرخوند سمت خودش، تو صورتم غرید این چه گ*و*ه*ی*بود که خوردی ساکت نگاهش کردم یه تکونم داد، نعره زد با توام، لالی هیچی نگفتم دستم رو ول کرد، کیفم رو انداخت زمین، گلوم رو گرفت، فشار داد چشم‌هاش رو ریز کرد، تهدید آمیز گفت به خدا وندی خدا اگر یک بار دیگه، فقط یکبار دیگه از این غلط‌ها بکنی، میکشمت تو دلم گفتم، بِکُش به هیچ جایی بر نمیخوره، توی این دنیا یه برادر بی اِراده دارم که مطیع زنشه، خاطرت جمع دنبال جنازه منم نمیگرده نفسم به خِرخر افتاده، به سختی بالا و پایین میشه، ولی حاضر نیستم حتی با اشاره چشمم، تاییدش کنم، گلوم رو ول کرد، دستش رو برد بالا بزنه تو صورتم، چشم‌هام رو بستم، منتظر سیلی شدم، چند لحظه گذشت نزد، چشمم رو باز کردم، دستش رو انداخته پایین، زل زده بهم ریز سرش رو تکون داد، باعصبانیت بهم توپید تو که من رو نمی‌خواستی پس چرا بله گفتی؟؟ داد زدم تو صورتش شما که فکر میکنی من ننگ بالا آوردم، پس چرا من رو گرفتی؟؟ نگاه تامل آمیزی بهم انداخت،گوشه لبش رو گاز گرفت، یه نگاهی به قد و بالای من انداخت، لب زد بیا بریم چاره‌ای جز اطاعت ندارم، روسریم رو که بهم ریخته مرتب کردم، خم شدم کیفم رو برداشتم، چادرم رو در آوردم سرم کردم، دست دراز کرد سمتم که دستم رو بگیره، نگاه اعتراض آمیزی بهش انداختم، دستش رو نگرفتم سر تکون داد گفت خیلی خوب بیا بریم قدم برداشت، منم باهاش هم قدم شدم، تمام حواسش به منه که ازش فاصله نگیرم، منم قصد فرار ندارم، چون فایده‌ای نداره، جایی رو ندارم که برم، تنها امیدم اتوبوس بود که باهاش برم کنگاور خونه دوست مامانم خاله کبری، اونم که نشد یه تاکسی دربست گرفت، هر دو نشستیم عقب ماشین، سرم رو تکیه دادم به صندلی چادر کشیدم تو صورتم، به حال روز خودم، اشگ از چشمانم روان شد. تو حس خودم بودم، چادرم رو از توی صورتم زد کنار، با هم چشم تو چشم شدیم، بعد از چند لحظه دوباره چادرم رو انداختم تو صورتم، رفتم تو فکر، خدایا چیکار کنم، از چاه در اومدم افتادم تو چاله، ایکاش حاضر به ازدواج باهاش نشده بودم... غرق در افکار خودم بودم، صداش رو شنیدم رسیدیم، بیا پایین. از تاکسی پیاده شدم، نگاهم افتاد به همون راننده‌ای که باهاش فرار کردم رفتم ترمینال، اونم با نگرانی من رو نگاه میکنه، سری به تاسف برام تکون داد 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_6 #رمان_آنلاین_ حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ آقا وحید کرایه رو حساب کرد. با هم وارد سالن شدیم، رفت پشت میز مدیریت، از اینکه پول غذا رو پرداخت نکرده عذر خواهی کرد، پول غذا رو حساب کرد، حرکت کردیم سمت ماشینش، خواست کمکم کنه که سوار تریلی بشم ولی دستش رو پس زدم، وبه هر زحمتی هست خودم سوار شدم. آقا وحید از سمت راننده سوار شد، ماشین رو، روشن کرد، حرکت کرد، یه مقدار که رفت، پارک کرد، ماشین رو خاموش کرد سوئچ رو برداشت پیاده شد، رفت با یه آقایی صحبت کرد، برگشت سمت در شاگرد، صدا زد بیا پایین در رو باز کردم، همه حواسش به پیاده شدن منه، منم همه دقتم رو کردم که بدون کمک اون پیاده شم، خدا رو شکر، مشگلی پیش نیومد و من از ماشین پیاده شدم، یه در بست گرفت، آقا ما رو ببر هتل بابا طاهر کنار هتل نگه داشت، وارد شدیم یه اتاق دو تخته برای یک شب اجاره کرد، کلید اتاق رو گرفت، رو کرد به من طبقه دومِ با اسانسور بریم بالا یا از پله‌ها بریم شانه انداختم بالا فرقی نمیکنه سرش رو تکون داد نفسش رو پوفی داد بیرون، دکمه اسانسور رو زد، در باز شد وارد شدیم طبقه دوم نگه داشت، از اسانسور اومدیم بیرون، نگاهی به شماره اتاقها انداخت، اتاقمون رو پیدا کرد، کلید انداخت بازش کرد، رو کرد به من برو تو وارد شدم، خودشم پشت سر من اومد، در رو بست کلید انداخت در رو قفل کرد، گفت من میرم حموم یه دوش بگیرم صداش رو شنیدم ولی عکس‌العملی نشون ندادم. رفتم سمت رخت آویز، چادرم رو در آوردم آویزون کردم، با مانتو و رو سری نشستم روی صندلی، از اینکه آقا وحید از حموم بیاد بیرون، باهاش تنها باشم، خیلی معذبم از حمام اومد بیرون نگاه سنگینی بهم انداخت فرار کردی میخواستی کجا بری؟ نباید پنهان کنم، هیچی مثل راستگویی نیست گفتم خونه خاله ام مگه تو، توی کنگاور خانه داری ؟ خاله واقعی نیست و دوست صمیمی خانوادگی مامانم بود اسمش چیه؟ خاله کبری حالا برای چی فرار کردی؟ میخواستی بری به کارهای... نفس عمیق کشید مکث کوتاهی کرد، با تهدید ادامه داد. فرار امروزت رو ندید میگیرم، ولی اگر یک بار دیگه از این غلط ها بکنی، میزنم جفت پاهات رو میشکنم که هم نتونی جایی بری هم... بازم به حرفش ادامه نداد، سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، صداش رو برد بالا شیرفهم شد حرف نزدم و ساکت موندم باشه خفه خون بگیر فقط امیدوارم انقدر عاقل باشی که کاری نکنی، که منم یه کاری کنم که هردومون پشیمون بشیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾