زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرچند خیلی وقته که یه حقیقتی رو در مورد پدرشوهرم کشف کردم و اونم اینه که اصلا آدم قابل اعتمادی نیست تازه فهمیدم سینا اون حجم از هیزی و لودگی رو از کی به ارث برده...
پدر و پسر دقیقا عین هم هستند منتها با این تفاوت که فیروزخان خوب بلده جلوی ادمای محترم از خودش یه انسان شریف و آبرومند نشون بده...
اما اونا پدر و پسر بودند و مطمئنا در حضور هم کار خطایی نمیتونستند انجام بدن پس همچنان بخاطر حضور صددرصدی فیروزخان در پروژهی کاری شبانهروزیشون مداخله نمیکردم.
سینا برگشته و مثل گذشته رفتار میکنه و برای اون و نیما انگار نه انگار یه روزی یه اتفاقاتی افتاده بود.
نیما این روزها عصبی و پرخاشگر شده و مدام در حال تلفن حرف زدنه... بیشتر مکالماتشون هم کاریه. البته من از هیچ کدوم اصطلاحاتی که به کار میبره سردر نمیارم...
هنوز نفهمیدم کارو فعالیتش در زمینهی برج سازی و مهندسیه؟ یا پزشکی و پیراپزشکی؟
اما در گفتگوهای کاریش گاهی احساس میکنم داره با مهندس برجسازی حرف میزنه و گاهی با پزشک و داروساز و گاهی با جراح و گاهی با دلال خرید و فروش
حوصلهی گوش کردن به مزخرفاتی که اصلا ازشون سر درنمیارم ندارم و تا جایی که بتونم خودم رو در بیرون از خونه سرگرم کردم
مدتیه به تجویز پزشک عمومی و روانشناسم و اصرار فرشته چندتا دوست پیدا کردم و باهاشون به باشگاه بدنسازی و سوارکاری و استخر و خرید و دورهمیهای دوستانه میرم... تمام روزهای هفتهم رو پر کردم تا شاید از فکر و خیال بیرون بیام ... تا حدودی هم موفق بودم چون شبها از خستگی تا صبح خواب راحتی رو بعد از مدتها تجربه میکنم.
امروز با سروصدا و همهمهای که از توی حیاط بزرگ و پراز گل و درخت خونمون میومد بیدار شدم.
از پشت پنجره هرچی بیرون رو نگاه کردم از پشت درختها نتونستم چیزی رو ببینم بنابراین به خدمتکارم صدا زدم اونم گفت آقا از دیشب دستور داده خونه و باغ رو آماده کنیم برای مهمونی امشب
تازه یادم افتاد که تولدمه... خوشحال ازینکه نیما این روز رو فراموش نکرده طبق قرار قبلی که با دوستان جدیدم سوگل و نازنین داشتم بعد از صرف صبحانه حاضر شدم که باهم به باشگاه سوارکاری برم...
اونجا سوار بر اسبی که فیروز خان بهم هدیه داده شدم...
اسمشو "همراز" گذاشته بودم چون هروقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم حرفامو میفهمه... سوارش که میشدم احساس رفاقت عجیبی باهاش میکردم و همه حرفایی که حتی به صمیمیترین دوستانس که الان داشتم و نمیتونستم بگم به همراز میگفتم...
حرفایی که حتی به نزدیکترین آدم زندگیم یعنی نیما هم نگفته بودم...
هروقت دلتنگ خونوادم بودم از دلتنگیام نسبت به مامان و بابا وخواهرا و برادرم براش میگفتم و هروقت دلم آکنده از کینههاشون میشد کینههایی که از یوسف و فاطمه و نریمان داشتم براش میگفتم و گاهی از نیره و براتعلی و دل پردردم که هرلحظه آغوش گرم پر محبت مادرانه و پدرانهشون رو طلب میکرد... اونم بدون اینکه قضاوتم کنه یا من رو بخاطر تغییر مواضع ناگهانیم دیوونه خطاب کنه در آرامش و سکوت حرفامو گوش میکرد...
اما دلتنگیم برای جنین از دست دادهم رو فقط برای نازنین و سوگل تعریف میکردم...
دوستای خوبی بودند البته اگه کمتر از اوضاع مالیم تعریف میکردن و حسرت خوردنشون رو کمتر بروز میدادن
پشت فرمون ماشینم نشستم... دخترا مثل همیشه شیطنت میکردند...
از باشگاه که خارج شدیم نازنین گفت شوهرت زنگ زد و برای مهمونی امشب دعوتمون کرده بهتره عصر بعد از یه استراحت کوتاه به خرید بریم هم ما کادو برات بخریم و هم تو یه لباس قشنگ برای جشن امشبت بپوشی...
با حرص گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ تا دلتون بخواد من لباس دارم که خیلیاشونو تابحال یبارم تنم نکردم...
چون هربار هرچی میخرم موقع مهمونی میبینم نیما یه فاخرترش رو برام خریده...
برای همین میدونم برای امشبم دوباره یه لباس خاص خودش تهیه کرده...
آخه لباسهایی که خودم انتخاب میکنم معمولا کمی پوشیدهتره اما لباسهایی که نیما برام سفارش میده تا مزون برام بدوزه هم طرحش برنده هم خیلی بازن...
با اینکه دوست دارم خاص وقابل توجه باشم اما خیلی وقته که دیگه از مرکز توجه بودن خسته شدم...
سوگول با حسرت گفت
_حیف آقا نیما که قدرشو نمیدونی چه شرایطی برات فراهم میکنه ولی همیشه شبیه افسردهها رفتار میکنی
ناراحت لب زدم
_تو که نمیدونی وقتی توی هر مهمونی کانون توجه یه عده خانم و آقای آشنا و غریبه باشی که نگاههای حسرتبار و گاها حریصانه هرکدوم روت زوم شده چه حس بدی داره...
شاید خیلی از آدما تشنهی این توجه باشن اما من متنفرم ... از همون اول متنفر بودم.
اون زمان که قرار بود با نیما ازدواج کنم فکر میکردم ثروت خونوادگیش باعث میشه همیشه احساس آرامش وخوشبختی کنم
اما هیچوقت اون حس آرامش و خوشبختی که نیاز روح و روانم بوده عایدم نشده...
انگار یه حس گمشده دارم هرچی بیشتر دنبالش میگردم بیشتر ازم دور میشه...
اون حس ارامشی که قبلا توی خونوادهم داشتم زیباتر از حالا بود...
فقط حیف قدرشو ندونستم...
من قبلا خوشبخت بودم و ارامش داشتم ولی نمیدونم چرا در یه سبک دیگه از زندگی دنبالش میگشتم
پشت چراغ قرمز توقف کردم
به حرفایی که میخواستم بزنم فکر کردم و بعد از مدتها تصمیم گرفتم به زبون جاری کنم...
_بهتون پیشنهاد میدم خواستین ازدواج کنید یه آدمی رو انتخاب کنید که یه اعتقاد حداقلی به خدا و احکام خدا داشته باشه.
دین و مذهب اگه توی زندگی باشه احترام و کرامت انسانی همیشه بینتون هست چون از دستورات الهیست
محبت و ابراز محبت و مهربونی و صفا هست چون خدا بینتون هست
خونواده هست چون صله رحم از واجبات دینه
سایه بزرگتر و حمایتش همیشه بالای سرتون هست چون خانواده هست
خواستم ادامه بدم که با حرف سوگل به خودم اومدم
_چرا من احساس میکنم رادیو معارف روشنه و کارشناس برنامه مذهبی داره سخنرانی میکنه؟
نازنین زد زیر خنده
_ایول... باریکالله بهت سوگل
رادیو هم گوش میدی؟
نه بابا یه دایی عصا قورت داده دارم بچهتر که بودم چندبار با مامان سوار ماشینش که شدم همینجوری حرف میزدند که یادمه مامانم بهش میگفت زدی رادیو معارف؟
آخه داییم دانشجوی جامعه شناسیه ومدام در حال گوش کردن سخنرانی و گفتگوهای مختلف مذهبی واجتماعی و اقتصادی بود.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه
لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم
_چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم
آهی از ته دل کشید
_خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟
_وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه،
نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم
_خیلی پسر وارسته ای
_من و نگاه کن
نگاهم رو دادم تو صورتش
_واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟
باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه
پوزخندی زد
_ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی!
از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم
_من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی
_نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی!
_به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده
_تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد
اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم
_باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه
مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن
دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی رو دوست داشتم و واقعا با تمام بد اخلاقی هاش به زندگی باهاش فکر میکردم تا اینکه متوجه شدم من برای اون فقط ی ابزار بودم. و معنی دیگه براش ندارم اون یه نفر دیگه اورده بود تو خونه ای که برای من اجاره کرده بود. یا حتی میثم رو من واقعا دوست داشتم و اون خیلی راحت دست رد به سینه من زد و منو طرد کرد رفتارهای اونها روح و روان منو داغون کرد از درون فرو ریخته بودم و متاسفانه مقصر اصلی تمام این مسائل خودم بودم...
یک آن چشم هام رو بستم و دلمو وصل کردم به خدا، از ته دل گفتم
_خدایا شکرت که بالاخره منو متوجه اشتباهاتم کردی خدایا ازت ممنونم که دست منو گرفتی
اه بلندی کشیدم در حال شکرگزاری خداوند بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به شماره حمید رضا با شادی بسم الله الرحمن الرحیم رو زمزمه کردم و جواب دادم
_الو بفرمایید
صداش که خیلی به دلم مینشست به گوشم خورد
_سلام صبحتون بخیر
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_سلام صبح شما هم بخیر
_چیشد فکراتون رو کردید؟
واقعا نمیدونستم چی باید بگم با خودم گفتم الکی طولش نده و ناز نکن حالا اینکه واقعا اومده جلو و داره رسمی خواستگاری میکنه بعد از کلی من من اروم گفتم
_بله
_ ببخشید نتیجه فکرتون چی شد؟
_ نتیجه فکرهای من مثبت هست و میتونید با خانواده تشریف بیارید
_فقط اگر میشه من حتما باید ی جلسه با شما صحبت کنم
نمیدونستم قبول بکنم یا نه دودل بودم خدایا قبول بکنم یا نکنم! خب اینها وقتی بیان برای خواستگاری بابام میگه برید باهم صحبت کنید. همون موقع صحبت میکنیم.
بین دو دلی بدی گیر کردم یه دلم میگه اگر میخوای دست از اینکارها برداری واقعا دست بردار و بگو بیاد توی خونه صحبت کنیم، یه دلم میگه اگر بگی بیاد خونه شاید پشیمون بشه و کلا دیگه نیاد خواستگاریت، نمیدونم چی شد یک دفعه گفتم:
_باشه کجا صحبت کنیم؟
بدون مکث گفت:
_امروز برای نهار همون رستوران
صدایی در درونم گفت داری چیکار میکنی میخوای یه نشستی با نامحرم داشته باشی؟ خب بذار بیاد خونه، نمیدونم چرا دوباره نَفسَم غلبه کرد به اعتقاداتم و قبول کردم
_باشه به این شرط که فقط در مورد پیشنهاد شما صحبت کنیم
خندید و گفت
_خجالت میکشی بگی پیشنهاد ازدواج؟
جوابش رو با تکخند کوتاهی دادم خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردیم به محض اینکه گوشیم رو کنار گذاشتم دلشوره و عذاب وجدان اومد سراغم که...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم. از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی کنارم ایستاد. نگاه کردم. امیر حیدری. یکی از هم کلاسیام_سلام آقای حیدری . _سلام. بیا بالا میرسونمت. اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟ _ نه چه حرفیه بفرمایید. آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی مِن مِن گفت_ راستی سحر خانم میتونم یه سئوال بپرسم؟ _ بله بفرمایید._ شما کسی تو زندگیتون هست؟ گیج و منگ نگاهش کردم که گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باز هم دارم اشتباه میکنم.
مدام صدایی توی سرم میگفت اینکارت درست نیست. ولی دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم دوست دارم به این صدا اهمیت ندم مدام نفس عمیق میکشم و سعی در قانع کردن صدای درونم دارم. با خودم میگم کار بدی که نمیکنم با حجاب میرم صورتمو میپوشونم حرفهای اضافه نمیزنم بحث رو جوری پیش میبرم که فقط در مورد ازدواج اجازه صحبت کردن داشته باشه. تمام افکارم رو پس زدم و از اتاق بیرون زدم به سرویس رفتم و بعد از انجام کارهام و خوردن صبحانه از مامان خداحافظی کردم و به مقصد محل کارم خونه رو ترک کردم، تمام مشتری های ترجمه ای برام میومدن نمیتونستم کارشون رو قبول کنم همون چندتایی هم که قبول کردم اصلا متوجه نشدم که چی میخوان و قراره من براشون چه کاری انجام بدم بدون هیج تمرکزی فقط برگه های کاغذ رو گرفتم و گوشه ای از میزم گذاشتم حتی یادم نمیاد قرار گذاشتم چه روزی ترجمه ها رو بهشون تحویل بدم، لحظه شماری میکردم که زودتر ظهر بشه و برای نهار برم اما این عذاب وجدان و دلشوره لعنتی لحظه ای رهام نمیکنه. برای اینکه این دلشوره و عذاب وجدان رو ساکت کنم از مغازه بیرون زدم و با چشم دنبال بچه ای میگشتم که بهش پول بدم و ازش بخوام برام ادامس بخره.
لحظه ای که از مغازه خارج شدم با یه پسر بچه که از ظاهرش میشد فهمید خانواده فقیری داره میخواست از مقابل مغازه م رد بشه صداش کردم
_اقا پسر
برگشت سمتم با لبخند گفتم
_ یه لحظه میای پیشم کارت دارم
نزدیکم شد
_سلام خاله چی شده؟
_سلام عزیزم ؟ اگر بهت پول بدم میتونی بری برای من ی ادامس بخری و برای خودتم ی خوراکی؟
تا اسم خوراکی اومد چشم هاش برق زد و گل از گلش شکفت با تعجب گفت
_خاله به من پول میدی من خوراکی بخرم؟
_بله خاله جان پول میدم برای خودتم خوراکی بخری
سریع گفت
_بله بله میرم میخرم
با خودم فکر کردم که حتما خانواده این بچه باید مشکل مالی داشته باشن که این بچه برای ی خوراکی اینجوری خوشحال شده، سریع برگشتم داخل مغازه و از داخل کشو مبلغی پول برداشتم و به سمتش رفتم
_بیا عزیزم با اینا برای خودت خوراکی بخر با این یکی پولا ی ادامسم برای من
نگاهش روی پولهای قفل شد
_اما...اما این پول خیلی زیاده
_اشکال نداره عزیزم برو برای خودت خوراکی بخر
مظلومانه گفت
_خاله میشه خوراکی نخرم؟ تخم مرغ بخرم ببرم خونه با مامانم نهار بخوریم آخه ما هیچی تو خونمون نیست گرسنه ایم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
√ تنها علّتی که میتوانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیمنگاهی بهش انداختم
_این که خیلی خوبه... داییت چندسالشه؟
_بیست وهشت
ازدواج کرده؟
_نه هنوز
_چیه نهال جون نقطهی اشتراک باهاش داری میخوای باهاش آشنات کنم ؟
خیلی جیگره داییم خوش قدو بالا خوشگل وبا کلاس
شغل دهن پرکنی داره اما گفته بام خیلی پول نداره
بعدم شروع به خنده کرد...
گره اخمام رو بیشتر کردم
_خجالت بکش سوگل... من متاهلم این حرفا چیه داری بهم میگی... من عاشق نیمام... حتی اگه ازش متنفر هم بودم و پشیمون از ازدواجم، بازم هیچوقت به مرد دیگهای فکر نمیکردم...
من داشتم جدی باهات حرف میزدم.
من خونوادهی متدینی داشتم
اونزمان تنها مشکلم با خونوادهم حجابم بود از حجاب و پوشش متنفر بودم اما الان دلم لَهلَه میزنه برا پوشیدن چادر و حجاب
_عه ؟ یعنی قبلا چادری بودی؟
_نه متاسفانه... شاید اگه از اول محجبه بودم قدرشو میدونستم و به همین راحتی کنار نمیذاشتمش
_وا... یعنی الان پشیمونی؟
خوب اگه چادر میپوشیدی این هیکل قشنگ و لباسای شیک وگرونقیمت و اینهمه طلا و جواهرات که از سرو گردنت آویزونه رو چطور میخواستی نشون بقیه بدی؟
_مساله همینه...
وقتی پوشش داشته باشی قدر و منزلت و عزت و کرامتت از روی شخصیت ونوع برخوردت ارزشگذاری میشه نه از روی نوع و قیمت لباس و تیپ و هیکل وجواهراتی که از سر وگردنت آویزونه...
خودتون از نزدیک دیدید اینجور آدمارو... گاهی بعضی از اونا واقعا نه سواد بالایی دارن ونه شخصیتی وارسته و آگاه اما با ظاهری اراسته سعی در گول زدن بقیه دارن که با اولین برخورد میفهمی هیچی نیستند
اما بعضی آدما هم هستند که شخصیتی والا و و آگاه دارن اما بخاطر نوع پوشش و نداشتن حجاب بیاختیار فقط ظاهرشون به چشم میاد و اصلا نمیتونی به وارستگی شخصیتشون پی ببری
پوشش درست خطای طرف مقابل رو کمتر میکنه و میتونه خود واقعیتو ببینه
پس در چنین شرایطی اگه احترامی برات قایل شدند یعنی بخاطر شخصیت وکرامت حقیقی وجودته نه ظواهر چشم نوازت
_نهال جون داری حرفای فلسفی میزنیا
من که نمیفهمم چی میگی...
از حرفی که زد خندهم گرفت... ولی نه ازون خندههای از سر شادی... از همون خندهها که از گریه غمانگیزتره...
یاد یکی دوسال پیش خودم افتادم...
چقدر زود ولی تلخ به حرفای بزرگترام رسیدم
خسته شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو یاد چیزی افتادم... یه تیر توی تاریکیه... یا میپذیرند یا نه
_ببینید بچهها یه شماره تلفن بهتون میدم حتما تو گوشیتون سیو کنید
هروقت هر سوال و شبههای براتون پیش اومد حتما حتما به این شماره زنگ بزنید راهنماییتون میکنند
"(۰۹۶۴۰ )مرکز پاسخگویی ملی به سوالات دینی"
کارشناس پاسخگویی به احکام و سوالات اعتقادی و تاریخی و مشاوره و کلی خدمات دیگه دارند...
اگه قبل از ازدواجم با نیما سوالاتی که برام پیش میومد براشون دغدغه داشتم وبه دنبال جواب میرفتم شاید روند زندگیم متفاوت با وضعیت امروزم بود
نازنین پرسید
_یعنی الان از ازدواج با آقا نیما پشیمونی؟
_نه نه، اشتباه نکنید... منظورم اینه که با یه شرایط دیگه با نیما ازدواج میکردم و الان زندگیم پرنشاطتر بود...
_ کی میره این همه راهوووو... تنوع و نشاط بیشتر ازینی که توی زندگیتون هست؟
کلافه پوفی کشیدم
_زندگی من پر از تنوعه اما فقط اون اوایل منو سر ذوق میاورد الان دیگه نشاطی در کار نیست...
من ادم تحلیلگری هستم رفتار آدما رو خیلی دقیق بررسی میکنم
آدمای پولدار با موقعیتهای اجتماعی خوب خیلی زیاد در اطرافم میبینم اما نشاط همگیشون وابسته به پوله...
اگه پولو ازشون بگیریم دوروزه دق میکنند...
اما دین کاری با زندگی و روحیهی آدما میکنه که حتی بدون پول و با کمترین درامد بتونی همیشه احساس سرزندگی و نشاط و شادی داشته باشی
من هردو زندگی رو تجربه کردم اما اون زندگی کجا و این زندگی کجا؟
حتی دوست داشتن آدما و مفهوم عشق بین این دو گروه باهم متفاوته...
بنظر من عشق و علاقهی آدمای دینمدار عمیق و واقعیتره
_من که نمیفهمم چی میگی
یهو با برخورد چیزی به پشت ماشین بیاختیار پام رو روی پدال ترمز فشار دادم بخاطر توقف ناگهانی ماشین به جلو پرتاب شدم...
خدارو شکر کمربند داشتم وگرنه سرو صورتم با شیشه جلو یا فرمون اصابت میکرد.
از ماشین پیاده شدم که با دیدن یه آقای مسن تقریبا همسن و سال بابا یوسفم پشت فرمون یه پراید قراضه سرجام میخکوب شدم...
با برخورد ماشینش به سپر عقب ماشین من کاپوت و سپر ماشینش کاملا نابود شده بود...
شوکه شده به من نگاه میکرد...
اگه نیما همراهم بود اول از همه پشت ماشین خودمون رو نگاه میکرد تا ببینه چه بلایی سر ماشینش آوردند حتی خود من همین کار رو میکردم
ولی چون در حال حاضر داشتم در مورد خونوادهم حرف میزدم با یادآوری ویژگیهای مذهبی اونها بیاختیار شبیه اونا رفتار کردم..
اگه بابا یا نریمان جای من بودند هم همین کارو میکردند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که میتونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد.
اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تختها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم.
خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم
_ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم.
سرشو بالا پایین کرد
_ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش میگیرم
خدمتکار که رفت چند دقیقهای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت
_سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم
_نه منم چند دقیقه هست که رسیدم.
سرشو تکون داد
_خوبه: غذا سفارش دادی؟
_ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و میخوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره
منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من
_ من میخوام جوجه کباب بخورم شما چی میخورین؟
_ برای منم کوبیده سفارش بدید
منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید
_ غذا تون رو انتخاب کردید
؟
حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت
_ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
اول سلامت سرنشینان دو خودرو رو در نظر میگرفتند..
اما امثال نیما و آدمای پولداری که در تمام این مدت باهاشون در تعامل بودم اول خسارت خودروی خودشون رو براورد میکنند...
البته دلیل خاص خودشونو دارن که اون علت هم گرونی ماشینشون هست
دیگه به این فکر نمیکنند که صاحب ماشین مدل پایین هم قدرت تعمیر دوبارهی ماشینش رو نداره...
دوباره به راننده نگاه کردم سرش رو به پشت سر برگردونده ...
پس با لبخند جلو رفتم و اول سلام کردم...
_سلام پدرجان... حالتون خوبه؟
به طرفم چرخید دهنش باز بود و معلومه میخواد چیزی بگه ولی کلامی ازش خارج نشد
دوباره به عقب برگشت جلوتر رفتم و صندلی عقب رو نگاه کردم
یه دختر بچهی کوچولوی سه چهارساله پایین صندلی افتاده درحالیکه سرش رو بالا گرفته عین ابر بهار گریه میکنه
سریع در رو باز کردم و بیرون آوردم کمی توی بغلم تکونش دادم تا آروم بگیره اما گریهش هرلحظه بیشتر میشد
نازنین و سوگل هم کنارم ایستادند و هربار یهچیزی میگن...
_اَی... صورتش کثیفه... مواظب باش الان بینیشو میماله به لباست...
وای دستاشو کرده دهنش نزنه به شالت...
صدای غرغرشون اجازه نمیده دختر بچه صدای دلداری دادنم رو بشنوه
پس عصبی به طرفشون برگشتم
_یلحظه ساکت شین ببینم
بعد هم روی کاپوت عقب نشوندم
دست وپاش رو وارسی کردم تا مطمئن بشم چیزیش نشده...
در سمت راننده باز شد
منتظر بودم تا اون اقای مسن پیاده بشه و بهش بگم این بچه چیزیش نشده و نگرانش نباشه اما انتظارم خیلی طولانی شد...
بچه رو بغل کردم که دوباره صدای غرغر سوگل و نازنین درومد... تیز به سمتشون برگشتم
هردو یه قدم به عقب برداشتند و به هم نگاه کردند
بچه رو به دست راستم تکیه دادم و با دست چپ در رو نگه داشتم و کمی خم شدم
_آقا چرا پیاده نمیشید؟
این بچه خودشو هلاک کرد... رنگ صورتش به شدت سرخ شده بود و عرق از پیشونیش به پایین میچکید...
با اشاره به پاش با صدای ضعیف گفت
_پام بیحس شده
قدمی به هقب برداشتم وبچه رو که هنوز گریه میکرد به دست نازنین دادم... خودش رو عقب میکشید وحتی دستش رو باز نمیکرد تا ازم بگیره... به سوگل نگاه کردم کمی نگاهم کرد و با چهرهای در هم کشیده دستش رو جلو آورد و دختر کوچولو رو ازم گرفت
سریع تو بغلش رها کردم وبه طرف پیرمرد رفتم
_آقا چی شده؟ پاتون زخمی شده؟
_نه ... فقط بیحس شده... کاملا لمسه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_صبر کنید الان به اورژانس زنگ میزنم
بعد از هماهنگی لازم با اورژانس گوشی رو توی کیفم انداختم که سوگل به طرف اومد و بچه رو تو بغلم انداخت
_بیا بگیرش ساکت نمیشه
_چه خبرته؟ بچه آدمیزاده نه لوسی...
لوسی به گربهی گوگولیه که مال سوگله اونم عاشقشه...
بارها دیدم چطور باهاش بازی میکنه و حتی کثافتکاریهاشو چه مادرانه براش تمیز میکنه و حمومش میده...
سری به تاسف تکون دادم و زمزمه کردم
_"کرامت انسانی"
سرشو جلو آورد
_چی؟
_هیچی... شماها چه میفهمید؟
از حرفم ناراحت شد و به طرف نازنین رفت
هرکاری کردم بچه آروم نمیگرفت...
جیغ و گریههاش جیگرم رو کباب میکرد
ناگهان یاد گوشیم افتادم به زحمت از توی گیفم در آوردم و یه کلیپ شاد بچگونه سرچ کردم ... با شنیدن صدای آهنگینی که از گوشی میشنید گریهش قطع شد اما هنوز صدای هقهقش بند نیومده... نگاهش به صفحه گوشیه...
اونو به دستش دادم و روی صندلی عقب ماشین آقایی که احتمالا پدر یا پدربزرگشه نشوندم...
به دوتا دوست پولدار اما بیشعورم نگاه کردم هردو کناری ایستادند و باهم گرم گفتگو هستند
به طرف ماشینم رفتم...
روی صندلی راننده نشستم و خم شده داشبورد رو باز کردم
خداروشکر چندتا خوراکی مونده...
برشون داشتم همینکه صاف نشستم متوجه حضور نازنین وسوگل شدم
با اخم گفتم فعلا بشینید تا کار این آقاهه رو راه بندازم
_ولش کن بابا.
از پشت زده ماشینتو داغون کرده... اصلا دیدی عقب ماشینتو؟ یه چراغتو شکسته
بی اهمیت به حرفی که شنیدم پیاده شدم
همون لحظه صدای نازنین رو شنیدم
_انگار ما زدیم ماشینشو داغون کردیم که به ما اخم میکنه...
کاش با ماشین خودمون اومده بودیم... بذار زنگ بزنم اسنپ بیاد
جواب دندونشکن براش داشتم اما حال اون اقا و دختر بچه بدجور روح و روانمو بهم ریخته پس به طرف ماشینشون پا تند کردم
در صندلی عقب رو باز کردم و خوراکی هارو جلوی پای بچهای که دوباره گریه میکرد ریختم
_بیا عمه ...
چی گفتم؟ عمه؟ آره یاد نازنینای داداش افتادم که اینجوری بهم ریختم آخه این بچه یکم کوچیکتر از نازنین زهرا ونازنین فاطمهی داداشه... منتها خیلی لاغر و ضعیفتر...
گوشی رو که کنارش انداخته برداشتم آهنگ داره میخونه اما صفحه خاموش شده...
توی تنظیمات رفتم و مدت زمان خاموشی صفحه رو سی دقیقه تنظیم کردم...
و کلیپ رو از اول آوردم وگوشی رو توی دستش گذاشتم.
از خوراکی ها بستهی پاستیل و کاکائو رو باز کردم و نشونش دادم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کنارمون رفت و من و حمیدرضا تنها شدیم سرمو پایین انداختم و منتظر بودم حرف بزنه بعد از اینکه حالم رو پرسید گفت
_خواستم بیاید اینجا تا با همدیگه صحبت کنیم بعداً ابهامی باقی نمونه و مسئله پنهانی نداشته باشیم اگر مسئله یا چیزی هستش که نیازه من بدونم و باید بهم بگید همین الان بهم بگین میدونم وقتی که بیام خواستگاریتون با هم میریم و صحبت میکنیم ولی میخوام همین اولش بهم بگین
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ متاسفانه هر آدمی توی زندگیش یه سری اشتباهاتی داره منم از این قاعده مستثنا نیستم شما هر باغچهای رو بیل بزنید توش کرم پیدا میشه اما این اعتقاد شخصی خود منه که هر آدمی توی زندگیش اشتباهاتی داشته و نمیشه بر اساس اون اشتباهات آیندهاش رو قضاوت و پیشبینی کرد.
گذشته اسمش روشه گذشته نباید بابتش کسی به شریک زندگی آیندهاش پاسخگو باشه.
لبخند معناداری زد
_حرفهاتون درسته منتها امیدوارم مسئله ای توی گذشتهتون نباشه که بخواد به زندگی مشترکمون کشیده بشه
حرفی نزدم و خودشم متوجه شد که زیاده روی کرده. ادامه داد
_الهام خانم اگر موافق باشید یه مقدار بههمدیگه اطلاعات شخصیمون رو بدیم اینجوری پیش زمینه و آمادگی ذهنی از همدیگه تا شب خواستگاری داریم.
پرسشی نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش شروع کنه
_فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیکم اما متاسفانه یا خوشبختانه شغلم مرتبط با مدرک تحصیلیم نیست یعنی اینکه من املاکی دارم و اونجا مشغول به کارم در حال حاضرم سی و یک سالم حالا شما لطفاً از خودتون بگید.
سنش رو که گفت ماتم برد نمیدونستم که چطور بهش بگم ناراحت نشه. آروم لب زدم
_ادبیات زبان انگلیسی خوندم عاشق درس خوندنمم دوست دارم بعد از ازدواجمم درس بخونم من سی و هفت سالمه و تصمیم دارم بعد از اینکه ازدواج کردم یه شغل مرتبط با مدرک تحصیلیم داشته باشم چون درس نخوندم که بیکار بشینم توی خونه
ریز سرش رو تکون داد
_خیلی خوبه منم موافق درس خوندن و پیشرفت شمام اتفاقاً کار خوبی میکنید اگر بهم جواب مثبت بدید من تا اونجایی که بتونم حمایتتون میکنم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم.
واقعاً مردی که اجازه ادامه تحصیل به فعالیتهای اجتماعی به همسرش نده یه آدم احمقه و من نمیخوام نقش یه مرد احمقو توی زندگی برای شما بازی کنم.
وقتی مدام همسرتو سرکوب کنی و محدودش کنی به مرور زمان باعث بروز مشکلاتی میشه که هیچ جوره نمیشه کنترلشون کرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
گوشی رو کنارش انداخت وخوراکی هارو ازم گرفت وبا اشتها مشغول خوردن شد...
یه شکلات باز کردم وبدون اینکه از پوستش جدا کنم به طرف اون اقا گرفته و گفتم
_آقا بفرمایید یه شکلات بخورید شاید قندتون افتاده
بسختی جواب داد
_فشارم بالا رفته
فکر کنم سکته کردم یه طرف بدنم بیحسه...
یاد اتفاقی که برای داداشم افتاده بود وتصادفش افتادم
گوشی رو از کنار اون بچه برداشتم تا دوباره شمارهی اورژانسو بگیرم اما با شنیدن صدای آژیر که هرلحظه نزدیکتر میشد پایین اوردمش...
بلافاصله از ماشین پیاده شدم ... پیزمرد به بیمارستان منتقل شد ولی بهش اطمینان دادم مراقب دختر کوچولویی که حالا فهمیده بودم نوهشه هستم و تا یکی دوساعت دیگه میرم بیمارستان...
البته با اجازهی خودش شماره تلفن دخترشم از گوشیش برداشتم تا باهاش تماس بگیرم ...
وقتی آمبولانس راه افتاد شمارهی امداد خودرو رو گرفتم و ادرس رو دادم...
بعد هم شمارهی دختر اون آقا... وقتی امداد خودرو اومد ماشین اقایی که حالا میدونستم اسمش آقای اسماعیلیه تحویلشون دادم تا ببرن برای تعمیر...
اولین بار بود که بدون کمک نیما همهی کارهارو انجام داده بودم...
دختر بچه که حالا بین من و دوتا دوستام نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری میکرد توی بغلم خوابش برد... آروم روی صندلی عقب و کنار نازنین خوابوندم و پشت فرمون نشستم...
وقتی به بیمارستان رسیدم دختر آقای اسماعیلی زودتر از ما رسیده بود.
دخترش هانیه رو تحویلش دادم و رسید امداد خودرو رو هم بهش دادم و گفتم آدرس خونتونو بده تا هروقت ماشین آماده شد بگم بیارن براتون...
تشکر کرد وگفت
_ مقصر پدر من بوده؟ یعنی منظورم اینه که خسارت ماشین شما هم با اونه؟
_نه... من سرعتمو یهو کم کردم و این اتفاق افتاد خودم میدونم مقصرم پس خسارت ماشین شما و بیمارستان پدرتون با منه...
اشکش رو پاک کرد
_ممنونم خانم... خدا خیرتون بده
ازش خداحافظی کردم و بین راه دخترا رو رسوندم و علیرغم اصرارشون برای خرید عصر قبول نکردم همراهشون برم و به خونه برگشتم...
نیما زودتر از من به خونه برگشته ومشغول تدارک مراحل مختلف جشن و آذین بندی خونهست...
اونقدر بابت کمکی که به اون پیرمرد و نوهش کردم حس و حال خوبی دارم که بیخیال خستگیم شدم و کنار نیما برای تدارک کارها موندم...
عصر به آرایشگاه رفتم و شب قبل از اومدن مهمونها حاضر و آماده توی باغ قدم میزدم
هنوز حال خوشی که بخاطر کمک به اون بنده خدا در وجودم ریشه کرده باعث نشاطمه... نیما فکر میکنه بخاطر تولدمه... در صورتی که این تولد حتی ذرهای باعث خوشحالیم نمیشه...
بیشتر شبیه شوآفه تا جشن تولد...
هر کدوم از مهمونها برای خودنمایی و نشون دادن لباس و زیباییها و جواهراتشون در جشن حضور پیدا میکنند و همگی در صدد بردن این مسابقه هستند
فقط فرصتی برای چشمچرونی برخی آقایون فراهم میشه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
برخلاف تصورم نازنین وسوگل زودتر از همه مهمونا رسیدند...
ارایشگاه رفته لباسهای زیبایی پوشیده بودند
وقتی مهمونها از راه رسیدند هرکدومشون با یکی مشغول گپ زدن شدند...
در طول مهمونی حواسم بهشون بود به نگاه وتوجه همه پسرها جواب میدادند...
یبار که فرصت پیش اومد سوگل رو صدا زدم وآهسته توی گوشش گفتم
_مگه تو نامزد نداری؟ پس این رفتارها چیه؟
خنده چندشی کرد
_ضدحال نزن عزیزم...
هنوز که زیر یه سقف نرفتیم اتفاقا بهش گفتم اونم بیاد ولی گفت نمیتونه بیاد وقتی خودش نیومد باید جایگزین داشته باشم یا نه؟
و دوباره خندید
_شوخی کردم... بخدا منظوری ندارم
_آره جون عمهت ... لابد به همهشون نگاه خواهری داری اره؟
_خجالت بکش آبرومو بردی
نگاهی به اطراف ومهمونا کرد
_همچین میگی انگار بقیه علیهالسلام هستند...
یه نگاه بکن اصلا معلوم نیست که بی کیه...
_سوگل بیشتر این خانم و آقایون که میبینی با هم نسبتهایی دارن نه مثل تو که کاملا غریبه ای و اولین بارته باهاشون آشنا شدی اما به هر کی که ازش خوشت میاد میچسبی...
نگاهش رنگ شرمندگی گرفت
_راست میگی؟ اوکی ... بیشتر رعایت میکنم
البته تا حدودی دروغ گفته بودم اینجا همه خانمها مدعی بودند به آقایون نگاه خواهرانه دارند و جای برادری با طرف مقابل گپ و گفت و خنده و رقص میکنند
و اقایون هم متقابلا همین نظر رو داشتند...
گند تک تکشون همیشه بعد از مهمونیها در میاد...
بهرحال باد به گوشم میرسونه کی تا چند روز با شوهرش قهره ودعوا کرده اونم فقط بخاطر نگاه برادرانهی شوهراشون نسبت به یه خانم دیگه اونم در دورهمی روزهای قبل...
با اینکه قبلا هیچوقت نسبت به پوشش و حجاب نظر مثبت نداشتم اما الان خیلی وقته قبولش دارم که متاسفانه دیگه موقعیت فعلیم اجازه نمیده.
فردای اون روز تا نزدیکیهای ظهر خوابیدم و وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود به دختر اقای اسماعیلی زنگ بزنم...
پس از احوالپرسی کوتاه حال پدرشو پرسیدم که گفت مرخص شده و الان خونهست
با تعمیرگاهی که امداد خوردو ماشین روتحویلش داده بود تماس گرفتم و ادرس خونه صاحب ماشین رو دادم و همه هزینههای تعمیر ماشین رو هم پرداختم.
از دیروز حس خیلی خوبی دارم... وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که از دیروز دارم کاملا شبیه خونوادهی پشت کوهی رفتار میکنم...
بابا و مامان و داداش نریمان...
یاد اونها باعث شد دوباره همون احساسات دوگانه به سراغم بیاد...
فکر کنم واقعا دارم روانی میشم چون اصلا حال خودمو نمیفهمم
هم ازشون متنفرم و هم دلتنگشونم
آخه یعنی چی؟
یا باید دوستشون داشته باشم و با فکر کردن بهشون حالم خوب شه یا متنفر باشم ودیکه بهشون فکر نکنم
اما صدحیف تکلیفم با خودمم معلوم نیست
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمیتونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم
_ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم
حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد
_ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده
_ حقیقتش من نمیتونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانوادههامون به مشکل برمیخوریم
لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت
_ شما چه راهی به ذهنتون میرسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمیخوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم
نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود
_واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانوادهها مهمه. نمیشه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن
رنگ و روش پرید
_ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانوادهها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه
_من موافق نیستم نمیدونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری میرسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهاشو تایید کردم اما چیزی که بیشتر از همه باعث شد توی فکر فرو برم و تمرکزم رو به هم بزنه سن حمیدرضا بود اختلاف سنی ۶ ساله رو نمیتونستم نادیده بگیرم لبم رو تر کردم
_ببخشید من باید ی چیزی بهتون بگم
حمیدرضا منتظر نگاهم کرد لب زد
_ مشخصه که ذهنتون حسابی درگیر مطلبی شده
_ حقیقتش من نمیتونم این فاصله سنیمون رو نادیده بگیرم چون که خیلی زیاده و مطمئنم که از طرف خانوادههامون به مشکل برمیخوریم
لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت
_ شما چه راهی به ذهنتون میرسه که انجام بدیم. که بت مخالفت خونوادها رو به رو نشیم. الهام خانم من به شما خیلی علاقه دارم نمیخوام که سنمون باعث بشه شما رو از دست بدم هر کار که لازم باشه انجام میدم که شما رو داشته باشم
نفس عمیقی کشیدم که بیشباهت به آه نبود
_واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم این مسئله متاسفانه برای اکثر خانوادهها مهمه. نمیشه نادیده گرفتش به نظر من شما برید با خانوادتون صحبت کنید صادقانه بهشون بگید که چی شده شاید موافقت کردن و مشکلی نداشتن
رنگ و روش پرید
_ نه نه، من ترجیح میدم که پای خانوادهها به این مسئله باز نشه ما هر دومون سنمون بالا هست و به بلوغ فکری رسیدیم میتونیم برای خودمون تصمیم بگیریم به نظر من این موضوع بین خودمون باقی بمونه
_من موافق نیستم نمیدونم چطور باید بگم دخترا زودتر به بلوغ فکری میرسند و وقتی که مرد چند سال بزرگتر باشه باعث میشه که از لحاظ بلوغ فکری برابر بشن اما زمانی که زن بزرگتر باشه بعدها توی زندگی مشترک مشکلاتی به وجود میاد که اجتناب ناپذیره...
_حرفهاتون درسته اما الهام خانم سن ی عدده و ی وقتا دل این حرفها سرش نمیشه من حاضر نیستم بخاطر سال تولدم از شما بگذرم
مکث کردم و سرمو پایین انداختم نمیدونستم باید چطور بگم من قبلا نامزد کردم با اینکه شناسنامه ام رو بعد عقد عوض کردم و صفحه دومش سفیده ولی میترسم بعدا خودش بفهمه و بی اعتمادی به وجود بیاد با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیخوام هیچ نقطه سیاهی بین مون باشه اما ترسیدم از اشتباهات گذشته م براش بگم و بفهمه که من با چندتا پسر دوست بودم، بی شک به محض اینکه بفهمه من چه گناهایی کردم رهام میکنه تصمیم خودم رو گرفتم که فقط نامزدم رو بگم برای همین لب زدم
_ی مسئله ای هست که باید بهتون بگم ولی نمیدونم چطور بگم حقیقتش من چند سال پیش نامزد کردم و طلاق گرفتم شناسنامه م رو عوض کردم ولی حس کردم باید اینو بدونید و در جریان باشید
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دو روز بعد خانم اسماعیلی یعنی مامان هانیه باهام تماس گرفت و ازم بابت ماشین تشکر کرد ...
چند روز با فکر هانیه کوچولویی که هرلحظه منو به یاد دوتا دخترای داداشم مینداخت گذروندم...
سوگل ونازنین اومدند پیشم
سوگل که حالا روی مبل نشسته گفت _خوشبحالت نهال شوهر پولدار و عاشق پیشه نصیبت شده...
گوشههای لبم رو پایین دادم...
_فکر میکنی... اتفاقا خیلی وقته که نیما دیگه مثل قبل بهم اهمیت نمیده ... خوب میفهمم سرش با یکی دیگعثه گرمه
_چی میگی؟ خوبه تولوی برات گرفت که همهی مهمونا انگشت به مونده دهن بودند
_اتفاقا از همون جشنی که برام گرفت اینو فهمیدم که واقعا اون قدری که ادعا میکنه دوستم نداره...
آدم عاشق نگاه میکنه ببینه عشقش چطوری خوشحال میشه تا همونکارو بکنه...
نیما خوب میدونه من از مهمونیهایی که اونو مادرش ترتیب میدن متنفرم اما باز هم برای تولدم از همون مهمونیا گرفت...
اون فقط میخواد به دوستان و همکارانشون ثابت کنه زندگی خوبی داره...
البته منکر علاقهش به خودم نیستم دوستم داره اما اون یه چیزی رو همیشه بیشتر از من دوست داشته
کمی توی جاش جابجا شد و کنجکاوانه پرسید
_چی رو؟
_پرستیژش
نازنین که تاحالا ساکت بود سرش رو سوالی تکون داد
_دیوونه شدی نهال؟
این بدبخت همه کار برات میکنه اونوقت تو همچین حرفی پشت سرش میزنی؟
_ولش کنید بچهها فکر کردن بهش اعصابمو خورد میکنه
بعد هم کمی باهم شوخی کرده وسربهسر هم گذاشتیم...
تا اینکه خدمتکارم گوشیم رو برام آورد و گفت داره زنگ میخوره
نیما بود بهم گفت برای مهمونی آخر هفته آماده بشم یهو بغضم گرفت
با التماس گفتم
_میشه ازت خواهش کنم این مهمونی رو نریم؟ تازه تولدم بوده و همه رو دیدم حوصلهی هیچکدوم رو هم ندارم
از پیش بچهها بلند شدم وبه اتاق رفتم
دلم نمیخواست شاهد دعوای ما دوتا باشن
_نخیر نمیشه... هزار بار گفتم واجبه... باید بریم
بامحبت ادامه دادم
_پس اجازه میدی لباسامو خودم انتخاب کنم؟
چندبار باید سراین موضوع باهم بحث کنیم نهال؟
_بخدا دیگه نمیتونم... این جوری باشه من نمیام
عصبی داد زد به جهنم اگه تو نمیای نیا خودم تنهایی میرم...
توقع نداشتم اینطوری جوابم رو بده ...
شورشو درآورده
آخه این چه شغلیه که روز و ساعات کاری مشخصی نداره...
مهمونی های دایمیشون برای چیه؟
سلسله اعصابم بهم ریخته.
کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه و چند دقیقه بعد پیش بچهها برگشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی شد چرا سرخ شدی؟
به نازنین که این سوالو ازم پرسیده بود نگاه کردم
_هیچی... میگه باید مهمونی رو بیای منم گفتم نمیام دعوامون شد.
سوگل هیجانزده جواب داد
_من نمیفهمم تو که نه دغدغهی تهیهی لباس و کیف و کفش و خرید طلا و جواهرات متنوعو داری نه مشکل آرایشگاه رفتنو پس دردت چیه؟
البته ببخشید اینطوری گفتم... واقعا مشکلت چیه؟
_سر به زیر انداختم تا متوجه چشمای اشکیم نشه...
چند نفس عمیق کشیدم تا اشک و بغضم رو پس بزنم
سر بلند کردم و زل زدم تو چشماش
_ببین سوگل بذار اول یه واقعیتی رو برات بگم
من تو یه خونواده کاملا مذهبی بزرگ شدم هیچوقتم از سبک و سیاق زندگیشون رضایت نداشتم همیشه احساس میکردم آزادی ندارم
وقتی با نیما آشنا شدم فکر میکردم به واسطهی ثروتی که داره و سبک زندگیشون خوشبختی حقیقی رو تجربه کنم...
اما نتونستم تو این زندگی هم پیداش کنم...
در واقع خوشبختی تو زندگی قبلیم بود که نمیدیدمش...
خوشبختیم در این بود که پدرو برادرم اجازه نمیدادند نگاه بد و مغرضانه بهم بیفته...
البته به منم اجازه نمیدادند کاری کنم که کسی بهم نگاه ناجور کنه...
مثل یه موجود باارزش باهام رفتار میشد...
ولی از وقتی زن نیما شدم ازم توقع داره پیش آقایون جلوهگری کنم...
اگه بفهمهکسی بهم نگاه مغرضانه داره به بادیگاردش میگه پدر اون آدمو در بیاره...
یهو صدای پرهیجان هردوشون بلند شد
_مگه بادیگاردم داره شوهرت؟
_بله داره...
خوب این خوبه که یعنی دوستت داره بهت غیرت داره...
یهو بغضی که سعی میکردم متوجهش نشن ترکید با گریه و کنایه وار گفتم
_غیرت؟ غیرت؟
واقعا فکر میکنید یه مرد اگه غیرت داره اول ناموسشو میبره توی جمعی برای جلوهگری بعد اگه ببینه یا بفهمه کسی نظر بد بهش داره خودش یا بادیگاردش میفته به جون طرف؟ و بعد هم دوباره همون آدمو به خونهش دعوت میکنه چون همکارشه؟ یا دوباره تو مهمونیای میبره که همون آدمه توشه؟
بدم میاد ازش دیگه دارم کم کم نسبت بهس متنفر میشم.
من آدم این زندگی نیستم...
هنوز یکسال هم از ازدواجمون نگذشته اما مثل چی پشیمون شدم...
من عاشق نیمام اونم عاشقمه... ولی چه فایده دیگه هیچ کدوم از حس و حالمون شبیه هم نیست
قبلا یه اشتراکات فکری و احساسی نسبت به هم داشتیم ولی الان هرچی بیشتر میگذره تفاوتهامونه که داره خودش رو نشون میده.
سوگل از جاش بلند شد و کنارم نشست و بغلم کرد
بمیرم برات فکر کنم چشمت زدن
_چه ربطی داره؟ تفاوت فرهنگ و عقیده و مذهبیمون باعث اینهمه دوری بینمون شده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کمی جا خورد. مشخص بود که انتظار این حرف رو ازم نداشته اما فوری خودشو جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید
_ اینکه شما قبلاً نامزد کردید و متارکه، من باهاش مشکلی ندارم ولی واقعاً شوکه شدم انتظار همچین حرفی رو نداشتم و فکر نمیکردم که همچین اتفاقی براتون افتاده باشه.
اما الهام خانم برای بار هزارم میگم من شما رو خیلی دوست دارم انقدر که این مسئله هم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه در واقع هر چیزی هم که باشه نمیتونه نظر من رو تغییر بده. فقط یه خواهشی ازتون دارم
نگاهم رو دادم تو صورتش
چه خواهشی
مکثی کرد و ادامه داد
_وقتی که با خونواده اومدیم خواستگاری، شما لطفاً راجع به سنتون و اینکه قبلا نامزد کردید به مادر من حرفی نزنید. به خانواده تون هم سفارش کنید که چیزی نگن. مخصوصا مادرم. چون با ازدواجمون مخالفت میکنه و واقعاً برام سخته که بخوام جلوی مادرم بایستم ترجیح میدم از اول خودش موافق این ازدواج باشه تا اینکه به زور من بخواد راضی بشه
سرم رو بالا و پایین کردم و توی فکر فرو رفتم واقعاً من چطور همچین موضوعی رو قایم کنم زندگی ما که فقط همون شب خواستگاری نیست ممکنه شب عروسی یا توی مراسم عقد یکی به مادرش بگه اون وقت تکلیفمون چیه، با صدای حمید رضا که گفت
چی شد رفتی تو فکر
نفس عمیقی کشیدم.ریز سر تکون دادم و اب زدم
_هیچی
نگاهم افتاد به قد و قامت حمیدرضا دقت کردم قد بلند و هیکل چهارشونهای که داره باعث میشد که خیلی تفاوت سنیمون رو نشون نده
غذامون رو که خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون.محمد رضا رو کرد به من
_شما میرید دفتر کارتون
_بله...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بیاید من سر راهم میرسونمت
پیشنهاد حمیدرضا بد نبود اینجوری یه فرصتی پیدا میکردم که بتونم بیشتر در کنارهم باشم و با هم حرف بزنیم ذهنم همش دور تفاوت سنِیمون میچرخید. شش سال فاصلهای نبود که بشه نادیده گرفتش
اصلاً چرا انقدر تاکید داره که مادرش نفهمه اگر من الان قبول کنم و به مادرشم نگیم همین مسئله نامزدی سابق من جدا شدنم خودش یه مقوله خیلی پیچیده ست. اینکه ما بخوایم با پنهانکاری از خانواده حمیدرضا زندگیمون رو شروع کنیم کار درستی نیست. و ممکنه شب عروسی یه نفر بهش بگه اولین کسی که مد نظرم اومد برای فضولی پیش مادر حمیدرضا زن عموم بود. بنده خدا با کسی دشمنی نداره فقط نمیتونه هیچ حرفی رو تو دهنش نگه داره.
محمد رضا دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت
_چقدر شما میری تو فکر
ریز سرم رو تکون دادم و لب زدم
_ببخشید
لبخند ملیحی زد
_به چی فکر میکرد
نمیخواستم حسم رو کتمان کنم،گفتم
واقعیتش اینکه شما میگید از اختلاف سنی مون به خونوادها نگیم فکر من رو مشغول کرده
نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون
_شما به نگو مسئولیت و عواقبش با من...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خوب سعی کن تو خودت رو شبیه اون کنی
نازنین ناراحت از حرف سوگل اعتراض کرد
_چی میگی سوگل؟ داره میگه شوهرم نسبت بهم غیرت نداره داره میگه اذیت میشم تو میگی شبیه اون بشه؟
_چه میدونم یه چیزی گفتم آروم بشه
بینمون کمی به سکوت گذشت... هیچوقت دلم نمیخواست اسرار بین خودمو نیما رو برای کسی افشا کنم اما الان این کارو کرده بودم..
از دست خودم ناراحت بودم...
برای همین دست روی سرم گذاشتم و لب زدم
_بچهها سرم خیلی درد میکنه اگه برم اتاق استراحت کنم دلخور میشین؟
اول سوگل ایستاد و بعد هم نازنین
_نه عزیزم ناراحت نمیشیم تو برو استراحت کن به این چیزام فکر نکن صبر کنی توسط زمان درست میشه...
خدمتکارم رو صدا کردم بچههارو تا دم در همراهی کرد و وقتی برگشت پرسید
_چیزی براتون بیارم؟
_نه برو به کارت برس
بعد از اتفاقی که برای مهری افتاد دیگه هیچ اطلاعی از خودش و خواهرش ندارم...
از اون ببعد تصمیم گرفتم خدمتکارام برام خدمتکار بمونند و هیچ انعطافی در مقابلشون نداشته باشم
اما دلم براش میسوزه...
حمیرا و پروین و خصوصا فرشته در تمام مدتی که بعنوان خدمتکار مشغول به کار شدند آدمای شریفی بودند.
اما مهری من رو نسبت به همه بدبین و حساس کرده.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم از همونجا فضای سالن رو از نظر گذروندم...
الحق خونه و زندگی شیک و زیبا و گرونقیمتی دارم
اما احساس خوشبختی نمیکنم.
همیشه یه خلایی توی زندگیم هست.
جای خالی خونوادهی خودم... جای خالی غیرتی که از نیما توقع دارم...
یاد آخرین باری افتادم که با نیما به ویلای شمال رفتیم... با اصرار خودم به بازار رفتیم وقتی به ویلا برگشتیم گفت قراره یکی از دوستاش بیاد پیشمون...
مخالفتم بیفایده بود وقتی دوستش بهزاد اومد از نوع نگاهش خوشم نیومد خیلی سعی میکردم کمتر جلوی چشمش باشم دوشب مهمونمون بود و هربار به بهونهای سعی در نزدیک شدن بهم داشت اما نیما اصلا متوجه رفتارش نبود یا اگر هم متوجه میشد به روی مبارکش نمیآورد تا اینکه صبح روز سوم گفت حاضر شیم با هم بریم جنگل...
اونجا سه تا دیگه از دوستانش با دخترایی که معلوم بود دوست دخترشونن بهمون ملحق شدند...
حالم از رفتارهاشون بهم میخورد نیما هم توی جمعشون بود و بخاطر همین خیلی ازش دلخور شدم و ازشون جدا و پیش ماشین برگشتم و یه گوشه نشستم...
منتظر بودم ببینم نیما متوجه غیبتم میشه یانه؟
که بعد از لحظاتی بهزاد بهم نزدیک شد...
بهم گفت نیما بهم گفته خیلی وقته رابطه تون با هم سرد شده...
من ازت خوشم اومده از نیما جدا شو و با من ازدواج کن... منم به اندازهی نیما پولدارم و همه زندگیمو به پات میریزم...
از اینهمه بیشرمی هم خجالت کشیدم وهم عصبانی شدم بدون اینکه جوابش رو بدم با اخم پاشدم و به طرف ماشینمون رفتم سوئیچ زاپاسی که توی کیفم بود رو در آوردم و در ماشینو باز کردم و توش نشستم
خیلی التماسم کرد به حرفاش فکر کنم...
۰
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
با دست لرزون گوشی رو از داخل کیف بیرون آورده و به نیما زنک زدم و همه چی رو بهش گفتم اولش که رفتار وحرفای بهزاد رو توجیه میکرد ولی کمکم که جدی گرفت پیشم اومد و با دیدن بهزاد جلو اومد و یه سیلی بهش زد اونم از شرم و خجالتش بود یا موشمردگی سرش رو انداخت پایین...
کمی بعد از روی شرمش بود یا به حالت قهر بیهیچ حرفی سوار ماشینش شد و ازمون جدا شد و رفت...
با خودم گفتم حساب کار دست نیما اومده و دیگه اینجور آدما رو دور خودش جمع نمیکنه یا لااقل از من نمیخواد به خودم برسم و مقابل اینآدما ظاهر بشم.
ولی وقتی هرسهتا دوستش رو برای صرف شام به ویلامون دعوت کرد کم مونده بود شاخام بیرون بزنه...
اینا از بهزاد هم هیزتر و عوضیتر بودند.
از اونموقع نیما از چشمم افتاد... دیگه فهمیدم نمیتونم رویغیرتش حساب کنم
با صدای خدمتکار به خودم اومدم بستهی داروهام رو به دستم داد...
وقت یکی از قرصام بود از ورق جدا کرده و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم.
نگاهی به اطراف انداختم خوب شد سوگل و نازنین رو فرستادم که برن.. اصلا حوصلهشونو ندارم.
یاد شب تولدم افتادم
سند یه باغ رو بعنوان کادوی تولد بهم داد و گفت همین روزا میریم محضر بنامم کنه.
جدیدا من رو هم در کارهای شرکتش سهیم کرده... آخه یه روز من رو برد شرکت و مقداری از سهامش رو بنامم زد...
فقط همون یه روز خیلی خوشحال بودم ولی از فرداش برام بیارزش شده
مدتهاست غنی از مادیات دنیوی شدم
اما تهی از حس خوشحالی هستم.
یهو یاد هانیه کوچولو و پدربزرگش آقای اسماعیلی افتادم...
وقتی با کمک به آدما حالم خوب میشه چرا سراغی ازشون نمیگیرم؟ شاید از این حس و حال مسخرهی بدبختی دراومدم
گوشی رو برداشتم و شمارهی مامانش رو گرفتم
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد
_سلام خانم بهادری حالتون چطوره؟
_سلام عزیزم خوبید؟ ممنون من خوبم
هانیه جون چطوره؟
_الحمدلله به لطف خدا خیلی خوبه
_پدرتون چطورن؟
_ایشونم به لطف خدا و بعد هم لطف شما خیلی بهتره...
اتفاقا میخواستم دوباره خدمتتون تماس بگیرم و ازتون شماره کارت بگیرم
_خداروشکر ایشون بهترند ولی شماره کارت برای چی؟
_بابا از دیروز تونستند خوب صحبت کنند وقتی فهمیدند هزینهی تعمیر ماشینشون روشما پرداختید خیلی ناراحت شدند و اصرار دارن هر طور شده براتون واریز کنند
کمی مکث کرد
_راستش... اووم چجوری بگم؟
انگار بین گفتن یا نگفتن چیزی تردید داره
_بفرمایید خانم اسماعیلی با من راحت باشید
_بابا اصرار داره پول شمارو برگردونیم البته الان نداره اما در اولین فرصت حتما این کارو میکنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨