eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_156 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ..
همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به همه بگم ... ولی این خبر رو کسی دوست نداشت ... دلم برای بچم سوخت ... دستمو گذاشتم روی شکمم ...غصه نخور عزیزم خودم دوست دارم . نگاهم افتاد به صورت غم بار مامانم ... صداش کردم مامان ... برگشت نگاهم کرد ... بچه منو دوست نداری ... یه دفعه مثل بارون از چشماش اشگ سرازیر شد تلاش کرد جلوی گریه شو بگیره ... سرشو تکون داد دوسش دارم ... پس چرا داری گریه میکنی ؟...هیچی مامان بیا بریم . مامانم ، یه دربست گرفت برگشتیم خونه . علی اصغر تو حیاط داشت با جواد بازی میکرد ... بوی قرمه سبزی مادر جونم همه جا رو برداشته بود ... علی اصغر اومد جلو ... مامان چی شده چرا گریه کردی ... هیچی نشده مامان جون ... اومد پیش من ... چرا مامان گریه کرده ... برو از خودش بپرس صداشو برد بالا عه یکی حرف بزنه دیگه ... نرگس بخدا اگر نگی چی شده باهات قهر میکنم ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم توی اتاقم ... درو باز کرد اومد تو ... بگو چرا مامان گریه کرده صبر کن خودت میفهمی لوس نشو نرگس بگو چرا ؟ ... دیدم کَنه شده ول نمی کنه گفتم من حامله شدم ناراحته . علی اصغر خندید عه اینکه ناراحتی نداره خوبه که منم دایی شدم ... انگار خدا دنیا رو بهم داد به لاخره یکی خوشحال شد ... با خنده رو کردم به علی اصغر ... خدا رو شکر که یکی از بچه دار شدن من خوشحال شد ... مگه بقیه ناراحتن ... اره ، بابا که قهر کرد رفت مشهد ... مامان گریه میکنه ... ناصر میگه بکشیمش . عه بابا که گفتن رفته مشهد بار ببره ... تو پریشب نبودی رفته بودی خونه عموینا بابا اینجا قیامت کرد . اخه واسه چی ؟ میگن نباید تو نامزدی حامله میشدی بدِ . چی بگم ، حتما میخوان بگن رسم نیست و این چیزا ... ولی بیخیال ، وقتی داییش دوسش داره ، انگار همه دوسش دارن ... منم باخنده گفتم اره حالا دوتا شدیم . نرگس من خیلی خوشحال شدم زودی به دنیا بیارش که دلم برای یه دایی گفتن غش میره ...هردو با صدای بلند خندیدیم ... علی اصغر از اتاقم رفت بیرون . گوشی که ناصر بهم داده بود زنگ خورد نگاه کردم خودش بود ... الو سلام ... سلام رفتی ازمایش بدی ... اره ... باکی رفتین ... با آژانس ...مگه بهت گوشی ندادم گفتم زنگ بزن خودم میام میبرمتون ...یادم رفت ... یادت رفت یا که چون بابات گفته بود با من نری نگفتی ... نه بخدا یادم رفت ... دلخورو عصبی پرسید ... حالا جواب چی شد ... گفت مثبت ... سکوت کرد بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد ... گوشی رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم پیش مانانمینا داشتن با مادر جون در مورد من حرف میزدن مادرجون تا چشمش افتاد به من با یه لحن ترحم آمیزی گفت : دیگه سرنوشت بچه ماهم اینطوری بود ... قلم زن براش اینطوری قلم زده ... متوجه حرفاش نشدم ... ازش پرسیدم ... مادر جون یعنی چی ؟ قلم زن ، قلم زده یعنی مادر جون قسمت تو هم اینطوری بوده ... هرکی یه قسمتی داره ... قلم زن هم برای تو اینطوری نوشته ... قلم زن کیه ... خدا ست مادر جون ، خدا ... یه خورده فکر کردم ... یعنی ما هرچقدرم تلاش کنیم بازم همونی میشه که خدا برامون نوشته ... اره مادر جون . رفتم تو فکر ... یعنی خدا نوشته بچه من بمیره مگه خدا قاتله ؟ مادر جون مگه خدا قاتله ؟ ... عه زبونتو گاز بگیر کی من همچین حرفی زدم ... شما میگی قلم زن برات نوشته ... مادر جون الان ناصر میگه بچه رو سقط کنیم اگر من برم سقطش کنم ... پس من دیگه گناه نکردم چون خدا ، خودش نوشته ؟ ؟ مامانم رو به من ... پاشو با چرا، چراهات مادر و اذیت نکن ... مادر جون رو کرد به مامانم ... چرا جواب آزمایش نرگس رو نبردی دکتر ببینه ... مامانم جواب داد ... میخواستیم مطمئن بشیم جوابش مثبت هست یا نیست که مثبت بود ... برای تشکیل پرونده بزار خونواده ناصر تصمیم بگیرن کجا میخوان ببرنش ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_157 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به هم
ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خونه ما ... معصومه خانوم جواب ازمایش چی شد؟ ... مامانمم رفت برگه آزمایشو ازتوی کیفش در آورد داد بهشون ... رو به عمه ... به دکتر نشون ندادم ... از آزمایشگاه پرسیدم گفتن مثبته حالا خودتون هر دکتری که دوست دارید نرگس و ببرید براش تشکیل پرونده بدید . والا معصومه خانم روم سیاه ... ناصر یه قشقره ای راه انداخته که من این بچه رو نمیخوام منم هرچی بهش میگم گوش نمی کنه میگه الا و حاشا باید سقطش کنیم . مامانم لبشو گاز گرفت و .. زد پشت دستش وا ! چه چیزا اخه برای چی ؟ عمه جان دیگه خودت که میدونی سقط ده برابر زایمان عذاب داره ... به نظرتون نرگس طاقتشو داره ؟ ناهید گفت : من تو بیمارستان خصوصی آشنا دارم میبریمش اونجا نمی زاریم اذیت بشه من که داشتم از ناراحتی منفحر میشدم رو کردم به عمه ... عمه من بچمو دوست دارم .. نمیکشمش ناهید یه نگاهی همراه با گوشه چشم به من انداخت ... تو چیکاره ای ؟ این بچه مال ماست ... هرچی ما بهت میگیم باید گوش کنی ...مامانم پرید وسط حرفش ... ناهید خانوم اگر من به احترام عمه به تو چیزی نمیگم تو هم سوء استفاده نکن ... منم با سقط بچه مخالفم نه اینکه فکر کنی چون نرگس دختر خودمه میگم ...کلا با این کار مخالفم ... چون گناه داره ... بعدم اگر قرار باشه کسی طلبکار باشه .. اون ماهستیم نه شما ... برادر شما از اعتماد ما به خودش سوء استفاده کرده . عمه هاجر رو کرد به ناهید ... بس کن دختر ... ما دوتا بزرگتر یم خودمون می دونیم چه تصمیمی بگیریم . مامانم که حسابی از دست ناهید عصبی شده بود رو به عمه هاجر ... ببخشید تا احمد آقا از مشهد بر نگرده ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم . ناهید خودشو انداخت وسط بچه برای ماست چه فرقی میکنه که احمد آقا باشه یا نباشه ؟ مامانم با پرخاش بهش گفت نرگس چی ؟ اونم برای شماست ؟ ... باید صبر کنید باباش بیاد بعد تصمیم بگیرید ... بعدم پاشد دست جوادو گرفت ..رو ، به عمه هاجر... ببخشید این بچه دستشویی داره رفت توی حیاط . منم پشت سرش رفتم ... همچین که پامو گذاشتم بیرون عمه فکر کرد من نمیشنوم ... باصدای اروم شروع کرد با ناهید دعوا کردن ... منم وایسادم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن . ناهید به توچه ، آخه اگر ناصر بابای بچه است نرگس هم مادرشه باید نرگس و راضی کنیم . به زور که نمیشه ... صدای ناهید اومد ... عه مامان بزار بگم دیگه ، ندیدی این دختره چقدر پرور هست . اگه چیزی بهش نگیم سوارمون میشه ... سوار چی همش داری ناراحتشون میکنی . آخیش دلم خنک شد دعواش کرد ... ماما نم که از دست ناهید ناراحت شده بود ، الکی داشت تو حیاط وقت کُشی میکرد منم رفتم تو اتاق خودم ... صدای عمه هاجرو شنیدم . ببخشید معصومه خانوم مزاحمتون شدم حالا توکل بر خدا ببینیم خدا چی میخواد ... شما هم اگر از حرفی که ناهید زد ، ناراحت شدید حلال کنید . مامانم که معلوم بود خیلی ناراحت شده ... جواب داد ... بله توکل برخدا .. شماهم صبر کنید احمد اقا از مشهد بیاد ... بیاید صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم . اونا رفتن ... منم رفتم حیاط پیش مامانم ... صداش زدم .. مامان حالا چی میشه ؟ چی بگم عزیزم توکل برخدا مامان من گفته باشم . اصلا اصلا بچمو سقط نمی کنم ... راستی مامان چرا ناهید بچه نداره ؟ ناهید بچه دار نمیشه ... عه چرا ؟ ... نمی دونم ... ساعت ده شب روی تختم دراز کشیده بودم گوشیمم زیر بالشتم بود ... یه دفعه بالشتم لرزید .. فهمیدم ناصر... پیام داده ... بازش کردم .. نوشته بود امشب ساعت یک میام دنبالت ... جواب ندادم ... گذاشتمش زیر بالشتم ... دو دقیقه نگذشت دوباره بالشتم لرزید ... باز کردم خوندم ... نوشته بود .. چرا جواب نمی دی ؟ از دستش دلخور بودم اول خواستم بگم نمیام ولی دیدم دلم براش تنگ شده ... جواب دادم .. باشه بیا . ساعت یک شب تقه زد به در حیاط منم حاضر شده بودم ... کلید در حیاط رو برداشتم پاورچین پاورچین رفتم درو باز کردم ... نشستیم تو ماشین ... گازشو گرفت رفتیم تو خیابون ما شینشو پارک کرد ... یه نگاهی بهم انداخت سرشو تکون داد ... به خودت نرسیدی ... گفتم اره نرسیدم . چرا ؟ صورتمو ثابت به خیابون نگه داشتم گفتم : دوست نداشتم ... دستشو اورد صورت منو بر گردوند سمت خودش ... چرا دوست نداشتی ؟ دوباره نگاهمو دوختم به خیابون ... دلم نخواست خیلی محکم و قاطع بهم گفت ... با من درست صحبت کن نرگس ... یه کم تر سیدم ولی به روی خودم نیاوردم . اصلا میدونی برای چی گفتم بیای اینجا ؟... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_158 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خون
جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب ماشین یه ظرف غذا و یه مشما برداشت ... ظرف غذا رو داد به من . بازش کن ... درشو باز کردم توش سیرابی بود ... لبخند زد ، خودم پاکش کردم برات درست کردم ...از توی مشما یه قاشق در اورد گرفتم جلوم .. بخور ببین خوب درست کردم یا نه ؟ یه دونه شو در آوردم خوردم ... خیلی خوشمره است ، ولی الان سیرم میبرم صبح میخورم ... بالبخند ..لب زد ایکاش میشد صبح باهم میخوردیم ... حالا بگو ببینم چرا به خودت نرسیدی ؟ حوصله نداشتم ... چرا حوصله نداشتی ؟ مگه چی شده ؟ رومو کردم بهش ... ناهید بهم گفت اون بچه ماست هرکاری بهت میگیم باید گوش کنی ... میخواستم جوابشو بدم ... ولی تو گفتی جواب نده ... سرشو تکون داد ... نه بِهت امید وار شدم ... آفرین پس به خاطر من جوابشو ندادی ؟ ... با اشاره سرم گفتم اره ... آفرین به تو ... من خودم بهش تذکر میدم که دیگه این حرفو بهت نگه . نرگس بیا مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم ... بهش نگاه کردم سرمو با تایید تکون دادم ... ببین ما تازه عقد کریم و من کلی برنامه دارم ... باهم بریم مسافرت ... تفریح ... اسب سواری ... تا اسم اسب آورد .. پریدم وسط حرفش ... ناصر رها حالش خوبه ؟ دلم براش یه زره شده . دوست داری سوارش بشی ؟... واای من عاشق اسب سواریم ... ولی تو دیگه نمی تونی سوار اسب بشی ... چرا ؟ ... چون برای بارداریت ضرر داره ... خب صبر میکنم بعد از به دنیا اومدن بچم اسب سواری میکنم ... مسافرت چی ؟ ... جواب دادم ... اونم سه تایی میریم . بله دیگه .. منم با یه دستم بچه بغل کنم با یه دستمم ساکشو بیارم ... نه چرا تو بیاری میزاریم تو کالسکه . کلافه از جوابهای من .. شروع کرد لبشو جویدن ..نفس عمیقی کشید و باپوف از دهنش داد بیرون .. جدی شدو برگشت رو به من .. تو باید به حرف من گوش کنی و هرچی من میگم بگی چشم .. اینطوری حرف نزن ازت میترسم ... برگشت منو نگاه کرد .. هه .. تو از من میترسی ؟ ... بله وقتی عصبانی میشی و داد می زنی میترسم ... وقتی باهام بد حرف میزنی میترسم .. نگاهشو دوخت به وسط خیابون .. و دوباره برگشت منو نگاه کرد ... یه آهی از ته دلش کشید ... من باتو چیکار کنم نرگس . منو ببر بزار خونمون .. خوابم میاد .. نگاهشو دوخت به منو ، گوشه های لبشو جوید .. سرشو بالا پایین کرد .. باشه میبرمت خونتون . در حیاطمون نگه داشت ... تا خواستم پیاده شم .. قابلمه سیرابی رو داد دستم ... بیا اینم ببر ... از دستش گرفتم ... خدا حافظی کردیم منم خیلی آروم رفتم توی آشپز خونه سیرابی رو گذاشتم توی یخچال و رفتم اتاقم یک ساعت و نیم مونده بود به اذان ... خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم ... ساعت یازده صبح از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم ... اونم داشت به جواد غذا میداد ... مامان چایی داریم ... بله چایی هم داریم . نرگس . بله مامان ... دیشب ناصر اومده بوده خونه ما ... نه چطور مگه ... پس اون سیرابی ها از کجا اومده . اوه اوه اوه .. برق از چشمام پرید .. ولی خودمو زدم به اون راه .. مثل تعجب زدها رو به مامانم .. سیرابی !! نمی دونم ... مامانم ابروهاشو داد بالا چشماشو جمع کرد ... که تو نمی دونی ... فایده نداشت دیگه لو رفته بودم ... رو به مامانم ... خب آره من بهش گفته بودم سیرابی میخوام اونم برام آورد . مگه بابات نگفت توی این یه هفته که من نیستم ، نرگس نباید ناصرو ببینه .. سرمو به تایید تکون دادم ... پس چرا گوش نکردی ... چاره ای جز ذُل زدن به مامانم نداشتم .. اونم ادامه داد . عا نرگس خانم .. دارم برات .. حالا خیره سری کن .. نتیجه شو میبینی . صدای ماشین بابامو میشناختم ... مثل همیشها که می رفت بار ببره دیر میومد .. من مشتاقانه میرفتم به استقبالش .. ایندفعه هم ذوق کنون رفتم در حیاط و باز کردم .. سلام بابا ... ولی با کم محلی بابام رو به رو شدم .. با لب و لوچه اویزون در حیاط رو باز گذاشتم ... رفتم نشستم روی ایون . بابام اومد تو حیاط ... جوادو بغل کرد قربون صدقش رفت . با مامانمم دست داد و حال و احوال کردن ... مامانم با گوشه جشم منو بهش نشون داد .. که مثلا نرگسم تحویل بگیر ... اونم اهمیت نداد و رفت تو اتاق ... چنان بغضی توی گلومو گرفت که داشتم خفه میشدم رفتم توی اتاقمو .. شروع کردم بلند ، بلند گریه کردن ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_159 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب
مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟ ندیدی بابا محلم نداد ... عیبی نداره ، گریه نکن من خودم باهاش حرف میزنم ... پاشو بیا بریم پیش ما ... شانه انداختم بالا ... نمیام ... دست منو گرفت پاشو دیگه ، پاشو خودتو لوس نکن ... دستمو کشیدم ولم کن .. نمیام ... مامانم از اتاق من رفت بیرون و من می دونستم که الان میخوان در مورد من حرف بزنند اومدم تو ایون نشستم ..گوشمو دادم به اتاق مامان بابام . مامانم به بابام گفت ؛ مرد این چه کاری تو کردی ؟ چرا به نرگس محل ندادی ... جلوی نرگس جوادو بغل کردی چِپُ ، چِپ بوسش میکنی اونوقت جواب سلام نرگسم نمی دی ... خدا رو خوش میاد . برای من نرگس و جواد و علی اصغر نداره من هر تا شونو یه اندازه دوست دارم ... ولی نرگس دختر سرکش و خود مختاریه . الانم که چوب حراج زده به آبروم ... وگر نه من هیچ وقت این بار مشهد و قبول نمی کردم ... کرایه ای که گرفتم ارزش اون راه طولانی رو نداشت ... رفتم که نبینم ... به لاخره نرگس باید بفهه که به حرف گوش کنه . چرا همه تقصرها رو میندازی گردن نرگس چرا نمی گی که تو کودکی این بچه رو گرفتی ... الان نرگس باید با هم سن و سالاش بازی کنه بچه گی کنه نه اینکه توی این سن مادری کنه و بیفته تو حرف خوانواده شوهر که این چی گفت اون چی گفت . بابام باتندی گفت : ...شد ، من دو کلمه حرف بزنم تو صغری ،کبری نچینی ... پاشو یه دو تا چایی بیار بخورم برم به بد بختیم برسم . _کجا میخوای بری هنوز نیومده . یه بار بهم خورده برم کاشان میخوام برم ببرم ... بمونم اینحا سر کوفت های تورو تحمل کنم عه زنگ بزن بار بری بگو نمی تونی ببری یکی رو بزارن جای تو ... بمون تکلیف این بچه رو روشن کن . نمی تونم حالم از اون ناصر بهم میخوره ... به لاخره چی ؟... همش که نمی تونی ازاین قضیه فرار کنی ... تو رفتی عمه هاجر اومد اینجا _بابام با یه لحن تند _ مگه نگفتم راهشون نده . هیچ قول و قراری با هم دیگه نذاشتیم گفتم باید باباش بیاد .. حالا چی میگفتن ... گفتن ناصر پاشو کرده توی یه کفش که این بچه رو نمیخواد ... نرگس و می بریم بیمارستان خصوصی بچه رو سقط کنه . بابام سکوت کرد ... مامانم ازش پرسید ... چرا ساکتی ، حرف نمی زنی ... بابام جواب داد ... چی بگم‌ ... خودشون می دونن ... وا ! یعنی چی که خودشون می دونن مگه نرگس بچه ما نیست . چرا هست ... ولی من برم چی بگم ... تو برو با حاج نصرالله صحبت کن بگو هم گناه داره هم نرگس طاقت نداره ... من نمی رم ... صبر کن اونا خودشون میان اونوقت بهشون میگم ... رفتم تو فکر ... بابامم طرفدار من نیست ... پشتیبانی های مامانمم برام فایده ای نداره ... سرمو گرفتم بالا خدایا کمکم کن ..اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم بابام از اتاق اومده بیرون ... چون معمولا نمی گذاشتم کسی بفهمه من فال گوشی میکنم ... بابام رو کرد به مانانم ... بیا تحویل بگیر دخترت فال گوش وایساده ... بلد نیستی یه بچه تربیت کنی ... گفت و رفت بیرون مامان حالا من چیکار کنم ؟... همه میگن باید سقطش کنیم ... مامانم نشست کنارم ... توکلت بخدا باشه ان شاالله که هیچی نمیشه در حیاطمون باز شد مادر جون اومد تو ... رو به ما ... گرما اینجا نشستید ... مامانم پاشد... به منم گفت ... پاشو بریم تو ... هرسه تامون رفتیم تو اتاق...چشمم افتاد به گوشی تلفن . عه مامان بابا گوشی خونه رو اورده ... موبایل منم آورده ؟... آره موبایلتم گذاشت کنار گوشی برو برش دار ... رفتم برش داشتم. مادر جون رو کرد به مامانم ... قبل از اینکه بیام اینجا ، هاجر اومد خونه ما ... گفت امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ... مامانم سرشو گرفت بالا ... خدایا بخیر بگذرون ... نرگس شماره باباتو بگیر بده به من باهاش حرف بزنم ...شمار رو گرفتم گوشیو دادم به مامانم . الو احمد تو کجایی ... باشه ، الان مادر جون اومده اینجا میگه عمه هاجر گفته امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ، جایی نرو بیا خونه ... مامانم گوشی رو قطع کرد ... مامان .. من میرم تو اتاق خودم ... کجا میری تنهایی بشین اینجا پیش ما ... نه میخوام برم اتاق خودم رفتم نشستم روی تختم ... فکر میکردم باید چیکار کنم ... اینا به جز مامانمو مادر جون همشون دست به یکی کردن بچه من سقط کنن ... از مامانم و مادر جون که کاری برنمیاد ... باید تا دیر نشده یه کاری بکنم ... هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید ... یادم اومد خانم حمیدی تو یکی از سخنرانیاش تو پایگاه میگفت ... هر وقت دید همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_160 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
.. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بالا .. خدایا به توسط آیاتت بگو من چیکار کنم ... چشمم رو بستم ... لای قرآن رو باز کردم ... سوره حضرت مریم اومد ... شروع کردم به خوندن تا رسیدم به آیات حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾ پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲) 23 فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا ﴿٢٣﴾ آن گاه درد زاییدن، او را به ناچار به جانب درخت خرما کشانید؛ [در آن حال] گفت: ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطره ها فراموش شده بودم. (۲۳) غمگین مباش که پروردگارت از زیر [پای] تو نهر آبی پدید آورده است [تا بیاشامی و شستشو کنی.] (۲۴) وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا ﴿٢٥﴾ و تنه خرما را به سوی خود بجنبان تا برایت خرمای تازه و از بار چیده بریزد. (۲۵) تا اینجا که خوندم قرآن رو بستم ... خدایا یعنی چی ؟... ایکاش میشد با کسی مشورت میکردم ... یاد خانوم فراهانی افتاد بهم گفته بود ... نرگس اگر دیدی میخواد بهت ظلم بشه هر کاری بکن جز سکوت ... یادم اومد ، شماره تلفنشو بهم داده بود رفتم سراغ دفتر کتابام ولی هرچی گشتم دفتری که شماره موبایل خانم فراهانی رو توش یاداشت کرده بودم پیدا نکردم ...به فکرم رسید به خانوم قربانی زنگ بزنم ... ولی اونم گوشی رو بر نمی داشت ... ساعت نُه شب .. زنگ خونمونو زدن .. دلم هری ریخت .. خودشونن ناصرینان اومدن .. علی اصغر رفت در.. رو باز کرد .. حدسم درست بود .. حاج نصرالله و عمه هاجر ، ناهید ، و ناصر بودن ... وارد خونه ما شدند ... بابام هیچ کدومشونو تحویل نگرفت مخصوصا ناصر ، رو که اصلا بهش محل نداد .. نه جواب سلامشو داد .. و نه بهش دست داد ... همه نشستن .. ناصر با اشاره سر و چشم و ابرو به من فهموند که بیا پیش من بشین .. منم رفتم کنارش نشستم . همه انگار که باهم قهر کرده بودن در سکوت نشسته بودند .. مامانم یه سیتی چای اورد .. و داد به علی اصغر تا تعارف کنه .. بابای ناصر روشو کرد به بابام ... احمد آقا من واقعا شرمندتم .. دلم میخواد این زمین دهن باز کنه من برم توش ..ولی چه کنم دیگه پیش اومده . بابامم درجوابش گفت : هرچی که از شما در باور من بود یکجا خراب شد .. منم دیگه چاره برام نمونده که دارم به ادامه این وصلت رضایت میدم . بابای ناصرم یه تسبیح دستش بود و مرتب دانه هاش رو جا بجا میکرد و گوشه چشم های معنی دار به ناصر مینداخت ... ناصرم اینقدر سرش پایین بود که انگار میخواست فرو بره توی زمین . یه چند ثانیه ای همه ساکت بودند و رفته بودن تو خودشون ... عمه هاجر این سکوت رو شکست .. باعرض معذرت احمد آقا ما امشب هم اومدیم عذر خواهی و هم در مورد بچه نرگس و ناصر صحبت کنیم ... اسم بچه من که اومد دنیا روی سرم خراب شد ... دیگه یکی در میون صدها رو میشنیدم ... اولش بابام مخالفت کرد ولی بعدش که اسرارهای اونارو شنید ... سکوت رضایت داد ..دلم میخواست از جمعشون برم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشت .. ترس عجیبی از کورتاژ همه وجودم رو گرفت و غصه کشته شدن بچم راه نفس کشیدنم رو بست ... نمی دونم چرا کسی هواسش به حال و روز من نبود یا براشون اهمیتی نداشت .. چون هیچ عکس العملی در برابر من نشون ندادن ... صدای نفرت انگیز ناهید که قول بیمارستان مجهز خصوصی رو میداد همه فضای سرم رو گرفته بود ... دوباره یاد حرفهای خانوم حمیدی افتادم هر وقت دیدید.. همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید.. با اشاره سر و چشمهام و باهمه وجودم توی دلم گفتم .. خدا کمکم کن ... حرفها و قول و قرارهاشون که تموم شد بلند شدند خدا حافظی کردند و رفتند . منم رفتم توی اتاق خودم ... مامانم اومد پیشم ..تلاش داشت بهم دلداری بده و ارومم کنه ولی من اصلا نمیشنیدم که چی میگفت ... با صدای گریه جواد مامانم از اتاقم رفت بیرون .. و جواد رو برداشت اومد اتاق من .. نرگس جان امشب میخوام پیشت بخوابم. برق از چشمم پرید ... اگر مامانم پیشم میخوابید که دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم چون من دنبال یه راه حل بودم که جلوی این کارو بگیرم .. تندی گفتم نه نه مامان برو اتاق خودتون .. اینجا نمونیا .. من اصلا حوصله نق نوقای جواد رو ندارم .. برو اتاق خودتون .. منم خوابم میاد میخوام بخوابم . مامانم رفت .. صدای زنگ پیامک های ناصر بلند شد .. نه حوصله خوندنشو داشتم و نه جواب دادن .. بلند شدم گذاشتمش روی سکوت ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_161 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله .. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بال
منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم .. دوازده شب بود .. از اتاقم اومدم بیرون .. رفتم پشت در اتاق علی اصغر دو تا تقه کوچیک زدم به در .. بیدار نشد کلا علی اصغر خواب سنگین بود ... در اتاقشو باز کردم رفتم بالای سرش ... دستمو گذاشتم روی بازوش تکونش دادم ... علی اصغر .. داداشی . چشمهاشو باز کرد .. پاشد نشست .. تویی نرگس .. چیزی شده .. انگشت سبابمو گذاشتم روی بینیم .. اروم .. هیس کردم .. نه چیزی نشده پاشو بریم اتاق من باهات کاردارم . کارتو همین جا بگو ... با دست اشاره کردم به در اتاقی که به اتاق مامان بابام راه داشت ... اروم گفتم .. نمیشه یه وقت بیدار بشن بشنون . پاشد باهم اومدیم تو اتاق من ... نسشتم روی تخت با دست اشاره کردم بیا بشین ، پیش من ... نشست کنارم ... ببین علی اصغر من امروز از خدا کمک خواستم .. قران رو باز کردم .. سوره حضرت مریم اومد ... من هرچی این ایات رو میخونم ، نمی فهمم چی میگه .. تو بخون ببین متوجه میشی . قرانو برداشتم .. سوره حضرت مریم رو اوردم خوند رسید به آیه حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾ پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲) ببین ، نرگس اینجا میگه به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت ... نرگس به نظر من میگه تو باید بری یه جایی که پیدات نکنن .. وارفته گفتم : کجا برم علی اصغر ... یه دفعه یه بشکن زد ... یادم اومد ... عموینا فردا میرن شمال کلید خونشونو دادن به من برم به گلدوناشون آب بدم ... بیا ببرم .. بزارمت اونجا یه دو سه روز بمون ان شاالله که از تصمیمشون پشیمون بشه . ذوق زده دستهامو بهم مشت کردم ... راست میگی .. خدایا شکرت .. ازاین بهتر نمیشه . حالا عموینا کی میرن ... دیروز که من خونشون بودم گفت فردا بعد از نماز صبح میریم .. یه هفته هم میمونیم ماهم نماز صبحمونو که خوندیم صبر میکنیم یه کم ، که هوا روشن شد میریم ادامه داد ... آجی اگر دیگه با من کار نداری من برم بخوابم ... باشه برو . علی اصغر رفت منم دراز کشیدم روی تختم ... ولی هر کاری کردم از فکر و خیال خوابم نبرد ... پاشدم یه ساک داشتم بر داشتم .. دو دست لباس گذاشتم تو ساک ... چشمم افتاد به عروسکی که ناصر برام خریده بود ... با خودم گفتم میخوام یه چند روز بمونم ... اونم تنها خوبه اینم ببرم باهاش بازی کنم که حوصلم سر نره ... برش داشتم گذاشتمش تو ساک ... ساکم گذاشتم دم در اتاقم ... نگاهمو دادم به ساعت روی دیوار تازه یک شب بود هنوز سه ساعت مونده بود به اذان ... به زور تلاش کردم که خودمو بخوابونم ... نفهمیدم چه وقت خوابم برد ... به صدای نرگس ، نرگس علی اصغر بیدار شدم ... پاشو نرگس هواروشن شده خواب موندیم . تندی از تخت اومدم بیرون سریع رفتم وضو گرفتم اومدم .. نمازمو خوندم ... شال و چادرمو سرم کردم ... اومدم ساکمو بر دارم ... علی اصغر نذاشت ... خودش برش داشت ... اروم و پاورچین از حیاط اومدیم بیرون . پا تند کردیم به سمت خونه عمو ... خونه عمو مینا تا خونه ما یک ربع راه بود ... رسیدیم .. علی اصغر کلید انداخت در رو باز کرد ... کلید هارو داد به من نرگس خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ... هیچ تلفنی رو جواب نمی دی مگر اینکه شماره خونه خودمون بیفته روی گوش.. حرفشو قطع کردم .. گوشی که ناصر بهم داده بود .. باهاش شبا هماهنگ میکردیم میرفتیم بیرون رو ... دادم بهش .. بیا داداشی من دو تا گوشی دارم .. کار داشتی با این بهم زنگ بزن منم فقط به شماره این پاسخ میدم ... با تعجب به من نگاه کرد ... تو دوتا گوشی داری ؟ حالا برات تو ضیح میدم .. برو خونه الان بابا بیدار میشه .. باشه ، الان میرم فقط اینم بگم که خیالم راحت بشه ... هرکی در زد از غریبه و آشنا .. باز نمیکنی خدا حافظی کرد و رفت ... در حیاط رو هم بستم اومدم کلید انداختم در خونه رو باز کردم رفتم داخل .. ظاهرا ، زن عموم وقت نکرده بود خونشو مرتب کنه ... خونه بهم ریخته بود ... شال و چادرمو در آوردم اویزان کردم به رخت آویز ... یه دست از لباسها راحتی .. که آورده بودم پوشیدم ... عروسکمو که اسمشو گذاشته بودم ..نازی .. گذاشتم گوشه خونه ... شروع کردم به جمع و جور کردن ... یک ساعت کشید تا خونه مرتب شد ... کتری رو گذاشتم روی گاز .. روشنش کردم .. رفتم در یخچال رو باز کردم .. پنیر و نون هم برداشتم گذاشتم روی میز ... برای خودم چایی دم کردم . صبر کردم تا دم کشید .. ریختم توی لیوان ... تا خواستم شروع کنم به خوردن صبحانه ... یه دفعه تو دلم گفتم ... من بدون اجازه عموم وارد خونشون شدم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_162 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم
سرمو گرفتم بالا خدایا ببخشید ... فکر دیگه ای به ذهنمون نرسید .. خودت که می دونی عموم هم خیلی مهربونه .. هم منو دوست داره .. ناراحت نمیشه از اینکه بدونه من اینجا هستم ... هر وقت از مسافرت اومدن .. حتما از عموم حلالیت می طلبم . خیلی گرسنم بود چایمو شیرین کردم و با نون پنیر خوردم ... سیر شدم الهی شکر گفتمو .. وسایل صبحانه رو جمع کردم شستم .. اومدم سراغ عروسکم ، نازی . چطوری خانوم خانوما ... پستونکشو از دهنش در اوردم صدای گریه اش بلند شد .. دوباره گذاشتم دهنش آروم شد ... این کار خیلی بهم کیف میداد . نازی.. به نظر تو اسم بچمو چی بزارم ... اسمهای دخترها رو تو ذهنم مرور کردم .. هر اسمی به ذهنم میرسید خوشم نمیومد .. تا اینکه اسم نازنین زهرا .. و نازنیین فاطمه تو ذهنم اومد .. نازی رو بغل کردم .. خودشه اسم های دختر من .. از این قشنگ تر نمی شد .. ولی باید بازم بین این دوتا اسم یکی رو انتخاب میکردم . هرکاری کردم .. نمی تونستم انتخاب کنم چون هر دو اسم رو واقعا دوست داشتم .. فکری به سرم زد قرعه کشی کنم .. پاشدم به گشتن ، دنبال یه خطکارو ورق .. در اتاق پسر عمومو باز کردم .. رفتم سراغ کشوی کمدش .. کشیدمش بیرون .. یه خطکار آبی ویک برگ از دفترچه یاداشتش برداشتم .. رفتم پیش نازی نشستم .. هردو اسم رو نوشتم .. چهار تا کردم گذاشتمشون توی دوتا دستهام .. وهی تکونشون دادم بعد چشمهامو بستم .. با دست راستم یه دونه از کاغذهارو از دست چپم برداشم .. بازش کردم .. نوشته بود نازنین زهرا .. خیلی خوشحال شدمو .. یو وووو یی کشیدم . رو کردم به نازی .. ای کاش یه دکمه خنده هم داشتی من الان دکمتو می زدم می خندیدی .. اون اسم نازنین فاطمه رو هم برداشتم .. عزیزم غصه نخور ان شاالله خدا بازم بهم دختر میده اونوقت منم اسمشو میزارم نازنین فاطمه .. خب ، اسم دخترم که معلوم شد .. حالا نوبت اسم پسر بود . اسم پسرو هم همونطوری مثل اسم دختر تو ذهنم مرور کردم تا رسیدم به اسم .. امیر حسین و امیر عباس .. اینارو هم قرعه کشی کردم .. امیر حسین در اومد .. به اسم امیر عباس نگاه کردم .. توهم غصه نخور من از خدا چهارتا بچه میخوام .. دوتا دختر ..دو تاهم پسر .. بعدن اسم تو رو هم میزارم .. کاغذ هارو جمع کردم ریختم سطل آشغال .. خطکارو گذاشتم توی کشو کمد سر جاش نازی رو هم تکیه دادم به گوشه دیوار . .. فکرم رفت خونمون .. الان چه خبره ؟ یعنی وقتی دیدن من نیستم چه حالی پیدا کردن ؟ به جز مامانم همه حقشون بود که نگران باشن . دلم برای مامانم میسوخت بیچاره الان چقدر ناراحته .. ایکاش میشد یه جوری بهش میگفتم .. که حال من خوبه .. ولی نمیشد که بگم با خودم گفتم .. فقطم مامانمه که نگرانه منه .. بقیه دنبال آبروشونن .. بیشتر از همه دلم میخواست .. ناصر به چزه بی شعور میگه بچمونو بکشیم .. خودت برو بمیر . خواب چشمامو گرفت رفتم روی مبل و دراز کشیدم خوابم رفت . باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... حواسم نبود .. خواستم گوشی رو بردارم .. یادم افتاد ، منکه به علی اصغر گوشی دادم ..قرار شد اگر کار واجبی بود .. با اون شماره بهم زنگ بزنه .. فوری خودمو کشیدم عقب و تلفن رو جواب ندادم . نگاه به ساعت کردم .. پنج بعد از ظهر بود خدایا ، من چقدر خوابیدم .. یادم اومد نماز ظهرو عصرمم نخوندم .. فوری وضو گرفتم .. نمازمو خوندم ..گرسنم شده بود .. از یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم .. نیمرو درست کردم .. خوردم .. هوا داشت رو به غروب میرفت و سکوت خونه داشت منو به وحشت مینداخت . با خودم گفتم : ... الان که هنوز هوا روشنه من میترسم شب چیکار کنم .. یه دفعه به ذهنم رسید .. حالا اگر برق بره چی ... ترس بدی وجودمو گرفت ... یاد آیه قرآن افتادم .. الا به ذکرالله تطمئن القلوب .. با ذکر خدا دلهای شما آرام میگیرد . شروع کردم ... نام اسامی خداوند رو به زبون آوردن ... یا رحمن یا رحیم یا قادر ...که دیدم سایه یه آدم از دیوار روبه روم پیدا شد ... ناخود آگاه جیغی کشیدم .. دورو برمو نگاه کردم جایی برای پنهان شدن نبود ناچارن پریدم روی مبل ... دوباره اطرافمو برسی کردم .. که این سایه از کجا افتاده روی دیوار ... چشمم افتاد به پنجره .. ولی جرآت نزدیک شدن به پنجر رو ندارم ... دوباره سایه پیدا شد ... زدم زیر گریه خودمو جمع کردم یه گوشه مبل ... خدایا کمکم کن ...ایکاش علی اصغر میومد اینجا ... 👇👇
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و محسوب میشه لازم به ذکر است خدمتتون برسونم که این رمان در این کانال بازگذاری میشود، و اگر قصد خرید ندارید میتونید در این کانال رمان رو دنبال کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن. یکی از خدمه اومد جلوی ما خوش امدید بفرمایید آقا وحید، سرشو تکون داد _ممنون باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد بیا با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد بشین اینجا خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من چی میخوری؟ بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم فرقی نمیکنه سرشو تکون داد، مِنو رو بست خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو _چی میل دارید؟ دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید دوغ میل دارید یا نوشابه رو کرد به من سرشو ریز تکون داد، مثلا تو چی میخوری؟ آروم لب زدم فرقی نمیکنه دوتا نوشابه مشگی سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید دو تا زیتون پرورده خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو، _من رو ببین از دستوری حرف زدن بدم میاد اعتنایی نکردم خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گی‌شو قد بلند‌ش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم. فهمیدی چی گفتم؟... سلام به این کانال خوش آمدید🌹 عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمت‌عشق به قلم ✍️⁩ #زهرا‌ح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 . به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم، من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشت‌رو، هم حواست‌رو بده به من، شیر فهم شد. فقط نگاش کردم صاف شد تکیه داد به صندلیش _رامت میکنم، سرش رو تکون داد _صبر کن فقط سکوت کردم‌و نگاش کردم دوباره خودش رو داد جلو گذشته‌ات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه، ابروهاش‌رو داد بالا چشماش‌رو ریز کرد اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند... فقط نگاش کردم پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من بکش جلوت بخور سرمو انداختم پایین آروم لب زدم میل ندارم چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا، هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا می‌خورن، سرچرخوخوندم سمت چپ یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری، درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم، ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم‌ با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری. نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟ سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود به خاطر تند راه رفتن‌و و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیه‌ای ایستادم تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم... ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا‌حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید در بست میخوام برم ترمینال باسرش اشاره کرد، سوار شو در ماشین رو باز کردم نشتم. گوشی موبایلش زنگ خورد یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید همون‌طوری که پشت فرمون نشسته بود گفت چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمی‌دم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره _خدا خیرتون بده حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه... از شدت استرس دستهامو مشت کردم‌و بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین چه خبرته اقا چیکار میکنی؟ آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل راننده از توی آینه من رو نگاه کرد دخترم این آقا باشماست؟ نمی‌دونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین... اذیتت کرده؟ جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم سرم رو گرفتم بالا بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم _به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد رضا دنبال ما نیا برگرد موتور سوار باصدای بلند فریاد زد دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب آقا وحید نعره زد مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین... رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه، _خوبی دخترم؟ _با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت، من‌و مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت، گفت: بابا شوهر‌ من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمی‌گردونه میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم، شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه نمی‌خوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین دخترم من با تو این‌قدر طی نکرده بودم صبر کن بقیه‌اش رو بهت بدم حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش آقا، سایز سی‌وهشت مانتو داری با دستش لباسهایی رو که فله‌ای روی هم ریخته، نشون میده همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾