eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و.... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 😍
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_285 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خدا بیامرز مادرم میگفت، مارون کنن رودون کشن _این که الان گفتی یعنی چی یعنی پدران و مادران گذشته ما اگر ظلمی کرده باشند، تا هفت نسل بعد بالاخره یکیشون تقاص کار اجدادشون رو پس میده، میگفت در گذشته ارباب‌ها بعضی شون ظالم بودن، بعدها بچه‌هاشون به فلاکت و خاری رسیدن، اونهایی هم که خوب بودن بچه‌هاشون عاقبت بخیر شدند _چرا تو داری از این جهت به ماجرا نگاه میکنی، شایدم داری امتحان میشی آهی از ته دلم کشیدم نمی دونم، خودمم دوست دارم که امتحان الهی باشه _ببین مریم جان هر چی که هست تو باید از عقلت استفاده کنی، و اصلا احساسات خودت رو در گیر این اتفاقها نکنی _یعنی میگی فکر نکنم که من دارم امتحان میشم یا انتقام پس میدم _نه منظور من این نیست منظورم اینه که یه وقت وکالت تام الاختیار ندی _ وکالت رو که اصلا نمیدم _میگم چطوره بری هر چی که شنیدی به داداشت بگی _نه زندگیش بهم میخوره، بچه‌ها اذیت میشن، صبر میکنم ببینم چی میشه، الان این موضوع انتقام و امتحان فکرم رو در گیر کرده، بیا امشب بریم نماز جماعت، بعد از نماز من از روحانی مسجد حاج آقا صادقی بپرسم _باشه بریم اروم زد روی پای من مشغول حرف زدن شدیم یادم رفت یه چایی بیارم بخوریم ولش کن بشین من چایی نمیخوام من خودم میخوام، برم دو تا چایی بیارم بخوریم نزدیک اذان مغرب هست وضو بگیریم بریم مسجد نماز _باشه برو بیار رفت و با دو تا چایی برگشت، سینی چای رو جلوی من گذاشت فعلا ذهنت رو آزاد کن بهش فکر نکن تا بریم مسجد سوالت رو بپرسی خدا رو شکر الهه که تو کنارم هستی ممنون عزیزم، خیلی فکرت رو در گیر نکن درست میشه نفس بلندی کشیدم ان‌شاالله چایی خوردیم وضو گرفتیم الهه سجاده برداشت، رو کرد به من بریم خونتون سجاده برداری نه نمیرم با همین چادر مشگی میخونم با چادر مشگی که کراهت داره، صبر کن من بهت چادر بدم از توی کمدش یه چادر در آورد گرفت سمت من بیا تازه شستمش ازش گرفتم دستت درد نکنه خیلی ممنون اومدیم مسجد، بعد از نماز مغرب و عشا رو کردم به الهه پاشو بریم حیاط، حاج آقا که میخواد بره من ازش سوالم رو بپرسم باشه بریم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد، چند نفر رفتن معبر باز کنن … 15 ساله بود، چند قدم که رفت برگشت، گفتن حتماً ترسیده… پوتین‎هاشو داد به یکی از بچه‎ها و گفت: تازه از گردان گرفتم، حیفه، بیت‎الماله و پا برهنه❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_286 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 , 287 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الهه سجاده‌ش رو جمع کرد، منم چادر نمازی که الهه بهم داده بود تا کردم گذاشتم کیفم، اومدیم حیاط، حاج آقا کفش‌هاش رو پوشید از در مردانه اومد بیرون با الهه رفتیم سر راهش سلام حاج آقا سلام علیکم امری دارید در خدمتم خواهش میکنم حاج اقا، میگن انسانها در سختی یا در حال امتحان الهی هستن یا انتقام _بله همینطوره _حالا یه سوال برای من پیش اومده اینکه یکی هست از وقتی خیلی کوچیک بوده پدرش از دنیا رفته توی ده سالگی مادرش به رحمت خدا رفته بعدش افتاده زیر دست زن برادرش، اونم تا تونسته این دختر رو اذیت کرده و اذیتم میکنه، این دختر خودش کسی رو. اذیت نکرده، پدر مادرشم خوب بودن، ممکنه که یکی از اجداد پدر و یا مادری اون دختر ظلمی کرده باشند و الان این دختر داره تاوان اجدادش رو پس میده حاج اقا فکری کرد گفت من بیشتر یه این فکر میکنم که این دختر در حال امتحان الهی باشه تا انتقام ولی برای رفع انتقام الهی بهتره برای پدران و مادران گذشتت زیاد استغفار بگید و در حدتوان از طرفشون رد مظالم بدید ، ببخشید شما دختر حاج مهدی خواهر محمود اقا هستید _بله حاج آقا با مهربانی گفت اگر به مشگل بر خوردی یا یه وقت نیاز به کمک داشتی روی من حساب کن، پدرت از دوستان نزدیک من بود، حق به گردن من داره، شماره همراه من رو هم یاد‌داشت کن لازم شد بهم زنگ بزن گوشیم رو در آوردم شماره روتوی گوشیم ذخیره کردم، گفتم حالا به قول شما، اگر اذیت آزارهای اون دختر امتحان الهی باشه، اون دختر باید چیکار بکنه باید صبر کنه، وهیچ اقدامی مگر برای رضای خدا انجام نده، و مطمین باشه که خداوند به خاطر صبرش پاداشی فراتر از اون چیزی که در ذهنش هست بهش میده، البته اینم میگم صبر کنه به این معنا نیست که بهش ظلم بشه و اونم از خودش دفاع نکنه، اینطوری نیست باید از خودش دفاع کنه تا مظلومیتش ثابت بشه و حقش رو بگیره، یه مثال برات بزنم، مثلا به شما یه تهمتی زده میشه، شما تلاش کن اون تهمت از شما برداشته بشه ولی مقابله به مثل نکن که شما هم یه تهمت به اون بزنی بله متوجه شدم، حاج آقا خیلی لطف کردید. _اگر امری ندارید من از حضورتون مرخص بشم _ خیلی ممنون حاج آقا ببخشید که وقتتون رو گرفتم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_, 287 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _این چه حرفیه دخترم،تو هیچ وقت مزاحم نیستی، هر وقت کاری داشتی من در خدمتم شماره موبایلم‌م که داری _چشم خیلی ممنون از حاج آقا خدا حافظی کردیم از مسجد اومدیم بیرون، توی راه به الهه گفتم فکر کنم حاج آقا فهمید که من خودم رو میگم آره فهمید که بهت شماره داد، اینجا، یه روستای کوچیک هست همه همدیگر رو میشناسن، این بنده خدا که باباتم میشناخت _ازش خاطر جمع هستم به کسی نمیگه _از اون لحاظ که اره خیلی آقای خوبیِه الهه چیکار کنم اصلا دست و پام نمیکشه برم خونه داداشم زنگ بزن به برادرت ببین اجازه میده ، بیا خونه ما الان زنگ میزنم خدا کنه اجازه بده شماره برادرم رو گرفتم الو سلام سلام، داداش من شب برم خونه الهه‌اینا نه بیا خونه ،امشب خونه مادر مینا دعوت داریم _نه داداش من اونجا نمیام، بزار برم خونه الهه‌اینا _بنده خدا مادر مینا زحمت کشیده همه رو دعوت کرده نیای ناراحت میشه _ولی اونها پسر مجرد دارن من اونجا معذبم _اگر مجید رو میگی اون بچه خوبیه _داداش خواهش میکنم رضایت بده من نیام _مریم با من بحث نکن میگم بیا بگو خب با ناراحتی گفتم باشه میام الهه گفت مامان مینا مهمونی داده تو رو هم دعوت کرده؟ آره منافق دروغگو، بینشون شکرآب بود، مثلا مهمونیه آشتی کنونِ رسیدیم در خونه از همدیگه خدا حافظی کردیم، در حیاط رو باز کردم داخل شدم، در حیاط رو بستم رفتم داخل خونه، مینا و داداشم اماده نشستن رو مبل منتظر من بودن رو به هر دوشون گفتم سلام جواب سلامم رو گرفتن، داداشم گفت مریم تو دیگه بچه نیستی سه سال خونه داری کردی باید بدونی وقتی کسی دعوتت میکنه خیلی زشته که بگی نمیام ساکت نگاهش کردم حالا وانیسا من رو نگاه کن برو حاضر شو اصلا صلاح نبود که من برای مهمونی خونه مادر مینا لباس عوض کنم و به خودم برسم، گفتم من حاضرم داداش نمیخوای روسری یا بلوزی عوض کنی نه همین‌هایی که تنم هست خوبه خیلی خوب رو کرد به مینا پاشو بریم سه تایی اومدیم خونه مادر مینا... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❏-تـٰاکی‌بنگآرم‌غـَم‌بی‌طـٰاقتی‌ام‌را اِی‌بردـہ‌مـَراطـٰاقت‌ایـٰام‌کجـٰایی•💚• •اِی‌پردـہ‌نـِشین‌حـَرم‌غیب‌الھی •بیرون‌شوازاین‌پردـہ‌که‌مـَقصودجھـٰانی... ❏اَلـىـّٰــلآمُ‌عَـلَیکَ‌یـابَـقیَّه‌اللـهِ•♥️• 𑁍•┈•𑁍𑁍•┈•𑁍 ❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_288 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با همه سلام و علیک کردم، مادر مینا جلوی داداشم من رو خیلی تحویل گرفت، چشمم افتاد به مجید یاد حرفش افتادم که گفت من بگیرمش مالش رو از دستش در بیارم طلاقش بدم حالم ازش بهم خورد همه تلاشم رو کردم که به ظاهر چیزی نشون ندم، با اونم سلام و احوالپرسی کردم، نشستم کنار برادرم، مهناز خواهر کوچیکه مینا که هم سن خودمه اومد کنارم روی دو زانو نشست مریم بیا بریم توی اتاق پیش هم بشینیم حرف بزنیم به خودم گفتم گول این لبخند و روی خوش الانش رو نخور نرو تو کم از این خونواده طعنه و کنایه نشنیدی الانم که مجید دندون تیز کرده برای اموالت بهش گفتم نه نمیام خیلی ممنون من دیروز و امروز تا نزدیکهای ظهر پای دیگ سمنو بودم خیلی خسته‌ام دستم رو گرفت کشید پاشو بیا خودت رو لوس نکن، میخوام البوم عکسهای نامزدیم رو نشونت بدم دستم رو از دستش کشیدم ببخشید خیلی خسته‌ام نمیام دلخور از کنارم رفت، داداشم سرش رو اورد نزدیک گوشم اروم گفت خیلی رفتارت بده، داری باعث خجالت من میشی _ داداش واقعا خسته‌ام، اینجا هم به اصرار شما اومدم بردارم با ناراحتی از من رو برگردوند، تو دلم گفتم واقعا دارم کار درستی میکنم، به داداشم نمیگم که مجید و مینا دارن چیکار میکنن و چه حرفهایی بهم میزنن، ولی اگر گفتم و باور نکرد چی؟ اینجا من پیش داداشم خراب میشم اگر هم باور کنه زندگیش خراب میشه، خودمم سر دو راهی گیر کردم، ایکاش امشب به جای اینکه با حاج اقا تو لفافه صحبت میکردم ازش مشاوره میگرفتم، حالا بماند که حاج آقا هم فهمید من خودم رو میگم، توی همین فکرها بودم، که با ضربه اروم داداشم به پام متوجه شدم با اشاره میگه دارن سفره شام میارن پاشو کمک کن، نگاهم رو دادم به آشپز خونه مینا و مهناز و مامانش دارن غذا میکشن مجیدم داره وسایل سفره رو میبره، چشمی گفتم بلند شدم، اومدم اشپزخونه رو به مامان مینا گفتم کمک میخواید _نیکی پرسش مریم خانم بله که میخوایم دستتم درد نکنه که اومدی کمک، خورشت ها رو بده به مجید بزاره توی سفره رو کردم به مهناز ببخشید مهناز خانم میشه شما بلند شید من خورش بکشم شما بدید به برادرتون سرش رو به چپ و راست تکون داد گفت نچ نچ نچ بلند نمیشم من عاشق خورش کشیدنم، اونم قرمه سبزی... «پنهان کردن قسمتی از منظور یه جمله رو میگن لفافه» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌷شهید که شد جنازش موند تو منطقه. حاج حسین خرازی منو فرستاد تا دنبالش بگردم. رفتم منطقه، همه جا رو آب گرفته بود. هر چی گشتم اثری از علی نبود خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد. خودش اومد بازگشتیم، فایده نداشت، جنازش موند که موند.... 🌷علی دو سال قبل توی بقیع متوسل شده بود به بانوی مدینه. خواسته بود شهید که شد بی‌مزار بمونه شبیه بی‌بی. حاجتش رو گرفت، همون‌طور که می‌خواست گمنام باقی موند و بدون مزار.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علی قوچانی -رفاقت‌با‌شهدا🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_289 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 290 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامانشم که داره برنج میکشه، مینا که میدونم اصلا باهام همکاری نمیکنه پس چاره‌ای نیست باید همین کاری رو انجام بدم که عذرا خانم گفت، ولی خورش رو دست مجید نمی‌دم میزارم روی اپن خودش برداره، تا تموم شدن خورشت و، بقیه وسایل سفره حتی یک نگاهم به مجید ننداختم، ولی زیر چشمی میدیدم که خیلی نگاهش به منِ سفره آماده شد غذا رو خوردیم، برای اینکه موقع جمع کردن وسایل سفره با مجید روبه رو نشم سریع رفتم آشپزخونه برای شستن ظرفها، پای ظرف شویی ایستادم شروع کردم به شستن، مجید وسایل سفره رو میاورد توی آشپزخونه، خودش رو به بهانه گذاشتن ظرف روی سینگ ظرف شویی به من نزدیک کرد خیلی اروم با یه لحن مهربونی گفت چرا شما زحمت میکشی بفرمایید بشینید اصلا از این حرفش خوشم نیومد هیچ واکنشی نشون ندادم انگار که من نشنیدم خدا رو شکر رفت، شستن ظرفها تموم شد، خواستم بیام بنشینم مینا با یه لحن طلبکارانه گفت بمون ظرفها رو خشک کن جا به جا کن بعد برو از اینکه جلوی مادر و خواهرش باهام اینطوری حرف زد ناراحت شدم، رو کردم بهش دیگه خشک کردن و جا به جا کردنش دستهای خودت رو میبوسه من خسته شدم منتظر جواب نموندم اومدم کنار داداشم نشستم داداشم سرش رو اورد در گوشم توی آشپز خونه چی به مینا گفتی بهم گفت ظرفها رو خشک کن، گفتم دیگه خسته شدم خودتون خشک کنید چرا خشک نکردی از این حرف داداشم خیلی حرص خوردم، تو دلم گفتم داداش قربونت برم من اصلا دلم نمیخواست بیام، با اصرار شما اومدم، مثلا من مهمونم اینقدر ظرف شستم کمرم داره میشکنه، رو کردم به داداشم هرچی ظرف بود شستم کمرم درد گرفت دیگه خودشون خشک کنن جابه جا کنن بعد از صرف چای و میوه خداحافظی کردیم اومدیم خونه، فرزانه رو کرد به من عمه میای تو اتاق من بخوابی اره عزیزم میام با هم اومدیم اتاقش رو کرد به من عمه تو روی تخت من بخواب من رخت خواب میندازم پایین تخت میخوابم صورتش رو بوسیدم الهی فدات بشم عزیزم نه تو خودت روی تختت بخواب من رخت خواب پهن میکنم روی زمین میخوابم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کلیپ صوتی | داستان علی ابن مهزیار - حجت الاسلام دارستانی .mp3
7.49M
👆بـسیار زیـبا و شـنیدنی👆 . 📥داسـتان شـنیدنی پسـر مهـزیار و امـام زمـان.. . مـیشـه یـوسف زهـرا رو دیـد.. مانـع دیـدار ، گـنـاهـان مـاسـت.. چـرا هـمـه طـلبکـاریـم از امـام زمـان..! 🎤حجت الاسلام 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شھيد،شھید‌میشـود مامرده‌هاهم،°خواهیم‌مرد° ھــر‌آنطور‌ڪه‌زندگی‌کنیم همانطور‌میمیریم.. شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
✍ آیت‌الله بهجت (ره): امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) به شخصی فرمودند: خود را درست کن، ما به سراغت می‌آییم. ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نِقاب دیدار ما از آن حضرت است. 📚در محضر بهجت، ج۳، ص۲۵۷ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
✍استاد فاطمی نیا : فراموشی و غفلت از امام زمان، بسیار ظلمت آور است . یاد آن حضرت نباید اختصاص به روز جمعه و دعای ندبه داشته باشد و بس. 📚 نکته ها از گفته ها ‌، ج ۱ ، ص ۱۲۷ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 290 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اصلا یه کاری میکنم سر تکون دادم چه کاری؟ _هر دومون روی فرش رخت خواب پهن میکنیم میخوابیم لبخندی زدم باشه یه پتو پهن کرد دو تا بالشت گذاشت دو تاهم پتو اورد رو کرد به من بیا بخوابیم حرف بزنیم دراز کشیدیم کنار هم صدای پیامک گوشیم اومد، فرزانه تیز از جاش بلند شد از توی کیفم موبایلم رو در آورد گرفت سمت من بیا عمه ازش گرفتم رمز گوشی رو زدم، پیام رو باز کردم نوشته سلام مریم خانم من مجید هستم به عرض خصوصی داشتم خدمتتون فرزانه سرش رو آورد توی گوشی گفت عمه دایی مجید با تو چیکار داره؟ نگاهش کردم گفتم نمی دونم عمه خب جوابش رو بده نه ولش کن چرا خب جوابش رو بده دیگه فرزانه جان وقتی یه آقایی مزاحم یه خانم میشه بهترین کار محل ندادن و بی تفاوتی هست، واگر اون آقا به مزاحمتش ادامه داد، ادم میره سراغ بزرگترش میگه من مزاحم دارم بعد اون بزرگتر دیگه خودش میدونه باید چیکار کنه ابرو داد بالا کشدار گفت عمه به دایی من میگی مزاحم ببین عزیزم هر آقایی که بدون رضایت یه خانم بهش پیام بده یا زنگ بزنه مزاحم هست یعنی، اگر یه بار دیگه دایی مجید بهت پیام بده شما میری پیش بابام بهش میگی دایی مجید مزاحمت شده؟ آره دیگه اونوقت مامانم باهات بیشتر لج میشه آره میدونم ولی دیگه چاره ای نیست من دایی مجیدم رو دوست دارم نگران نباش فرزانه جان بابات فقط بهش میگه دیگه به مریم پیام نده دوباره صدای پیام گوشیم اومد، خواستم رمزش رو باز کنم، فرزانه سرش روزکرد توی گوشی من نگاهی بهش انداختم فرزانه جان این کارت اصلا خوب نیست‌ها چشم‌هاش رو ریز کرد ملتمسانه گفت عمه، منم ببینم پس اول صبر کن من بخونم، شاید مطلبی باشه که تو نباید بدونی باشه پیام رو باز کردم همون شماره قبلی نوشته اجازه میدید بگم فرزانه گفت عمه خوندی میزاری منم بخونم گوشی رو. گرفتم سمتش بیا بخون نگاهی انداخت گفت حالا به خودش بگو دیگه پیام نده سرم رو. انداختم بالا گفتم نه نباید جواب بدم، چون هرچی که من بگم اون یه حرف دیگه میگه، همون صبر میکنم صبح به بابات میگم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
باید اون بچه رو سقط کنی‌، چی داری میگی ناصر؟ میخوای بچمونو بکشی، گوش کن نرگس تو فقط دوازده سالته، حیف نباشه از الان دنبال بچه داری باشی؟ باید کاری میکردم . هیچ کسی از من حمایت نمی کرد . مامانمم که حامیم بود کاری از دستش برنمیومد، خدایا کمکم کن، صبر کردم تا بره. یه ساک برداشتم یه خورده خوراکی ، یه پتو مسافرتی برداشتم . از اضطراب تا صبح نخوابیدم . بعد نماز صبح که هوا گرگ و میش شد از خونه فرار کردم، اومدم پشت ... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 دختر دوازده سالشه عقد کرده بوده حامله شده نامزدش میگه باید بچه رو سقط کنی ولی نرگس...
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_281 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حالا این بحث رو ول کن، گفتی میخوایم حرف بزنیم چی بگیم شروع کرد ازخاطرات دوست‌هاش و مدرسه‌ش تعریف کردن، از زور خواب چشم‌هام رو به زور باز نگه‌داشتم ولی اینقدر که فرزانه با ذوق خاطراتش ررو تعریف میکنه دلم نمیاد بگم بسه بخوابیم، آخر خودش گفت عمه خوابت گرفته؟ _آره عمه جون، بخوابیم صبح بقیه‌ش رو برام بگو همچین که فرزانه گفت باشه، من چشمم رو بستم دیگه نفهمیدم چی شد تا اذان صبح، اذان بیدار شدم، فرزانه رو هم صدا کردم نمازم رو خوندیم دوباره خوابیدیم، با صدای تقه‌های پی در پی به در اتاق و صدای برادرم که میگه مریم فرزانه بیدار شید بیاید صبحانه از خواب بیدار شدم، خوآب الو در اتاق رو باز کردم سلام داداش سلام چقدر میخوابید فرزانه رو هم صدا کن بیاید نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم _ من میام ولی فرزانه دیشب دیر خوابید اجازه بده بخوابه خیلی خوب خودت بیا در اتاق رو بستم رفتم دستشویی سرو صورتم رو شستم، نگاهم افتاد به سفره پهن وسط اتاق، مینا همه رو آورده، به خودم گفتم چه عجب منتظر نمونده من بیدار شم بیارم، صبحونه رو خوردیم، جمع کردیم، داداش رو. کرد به من مریم اون وکالت نامه اشتباه شده، حاج آقا قلندری به جای اختیار تام نوشته فقط کارهای اداری، باید بریم تو یه وکالت دیگه به من بدی فهمیدم مینا کار خودش رو کرد، مکثی کردم گفتم داداش همین خوبه دیگه، با همین وکالت نیازی نیست من برای کارهای اداریش بیام فوری داداشم در مقابلم جبهه گرفت یه من اعتماد نداری چرا داداش این چه حرفیه، بهتون اعتماد دارم میگم دوباره به زحمت نیفتید نه چه زحمتی حاضر شو با مینا بریم به خودم گفتم الان بهترین موقع است که پیام های مجید رو بهش نشون بدم، اینطوری فکرش از دفتر خونه رفتن خارج میشه باشه داداش الان حاضر میشم بریم، ولی بزار من یه چیزی بهت نشون بدم اومدم اتاق فرزانه موبایلم رو برداشتم، برگشتم پیش داداشم، نشستم کنارش رو میل، گوشیم رو روشن کردم پیامهام رو آوردم، گوشی رو. گرفتم سمتش داداش این دو تا پیام رو بخون... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_282 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم گوشی رو گرفت، تا پیام رو خوند رنگ صورتش سرخ شد رو کرد به من برای چی به تو پیام داده؟ من نمیدونم شماره تو رو از کجا اورده؟ نمی دونم داداش مینا گفت چی شده محمود داداشم جوابش رو نداد گفت گوشیت رو بیار ببینم زن داداشم گوشی‌ش رو اورد گرفت سمت داداشم بیا بگیر، چرا به من نمیگی چی شده؟ داداشم لیست اسامی مخاطبین رو اورد زد جستجو اسم من رو نوشت، اسمم با شماره تلفنم اومد بالا، نگاهی به شماره انداخت از شدت عصبانیت شروع کرد لبش رو جویدن مینا رو کرد به من مریم تو بگو چی شده؟ پیامی که مجید برام فرستاده بود رو نشونش دادم، تا خوند عصبانی گفت خاک بر سرت مجید دستش رو دراز کرد که گوشی رو از داداشم بگیره، داداشم نگاه چپی بهش انداخت گوشی رو میخوای چیکار؟ _یه زنگ بهش بزنم ببینم چرا به مریم پیام داده لازم نکرده تو بهش زنگ بزنی خودم زنگ میزنم با گوشی مینا شماره مجید رو گرفت صدای گوشی مینا بلنده شنیدم گفت جانم ابجی مجید بیا خونه ما کارت دارم سلام محمود آقا چیزی شده؟ بیا اینجا بهت بگم همه تو سکوت نشستیم، مینا از شدت استرس دستهاش رو میماله به هم، صدای زنگ خونه اومد، مینا بلند شد بره آیفون رو بزنه داداشم داد زد بشین مینا زن داداشم نشست سرجاش داداشم گوشی من رو برداشت در هال رو باز کرد برگشت رو کرد به من ومینا هیچ کدومتون حق ندارید بیاید بیرون در هال رو بست رفت مینا توپید به من فتنه گر نمیشد این پیام رو به محمود نشون ندی محلش ندادم رفتم کنار پنجره پرده رو زدم کنار، داداشم در رو باز کرد مجید وارد حیاط شد، داداشم پیام رو بهش نشون داد، مجید خوند، شرمنده و خجالت زده سرش رو انداخت پایین، داداشم یه سیلی بهش زد، کارگری که توی حیاط داشت گچ درست میکرد اومد جلو که واسطه شه داداشم اومد سمت هال، مجید با صورت قرمز دو قدم پشت داداشم اومد، از لبخونیش فهمیدم میگه محمود آقا صبر کنید توضیح بدم براتون داداشم بی توجه به حرف مجید اومد توی هال... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شوهرم داد زد، خفه شو برو تو خونه، گفتم خفه نمیشم، اتفاقا میخوام داد بزنم تا همه بفهمن، گفت چرا آبرو.ریزی میکنی ، نوشین محرم منه، گفتم باشه اگر محرمته و. کارت بد نیست پس چرا باید ابروت بره، بزار همه بفهمن که تو از سر محبت دختر خواهر آرایش کرده بد لباست رو به آغوش میکشی میبوسی، پله ها رو گرفت اومد بالا فهمیدم که میخواد من رو بزنه، سریع رفتم توی خونه در رو هم از توقفل کردم، چنان با لگد میزد به در می زد که گفتم الان در رو میشکنه، میاد تو خونه من رو میکشه، گوشی رو برداشتم، رفتم توی اتاق خواب اون در رو هم از تو قفل کردم، بعدم رفتم توی حموم اونجا هم در رو قفل کردم، شماره... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d رابطه صمیمی بیش از حد دایی و خواهر زاده😱 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
‌🍃بِسمِ الرَّحمن الرحیم🍃 🍃می گفت: لازمه ی شرافت یک ملت، استقلال است* آری! همین گونه است و ما در این ادوار، حلاوت این و کرامت را نوش روح و اندیشه مان کرده‌ایم. 🍃ما به کمند حقیقت و حقانیت چنگ زده ایم و به نور رسیده‌ایم و مگر نه اینکه، "بدون حقیقت، میسر نیست"* و ما، برای نواختن نوای آزادی، از هرچه در برداشته‌ایم فروگذار نکرده ایم. 🍃ما پیکارکرده و جوشیده و خروشیده ایم. ما به دست آورده‌ایم، و اعتبار را و از دست داده‌ایم، مردمان بی آلایش و ره جوی آسمان را. آنها که نماد پایمردی گشته‌اند.🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد ‌: ۱۲۵۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ شهریور ۱۲۹۹ 📆تاریخ انتشار طرح : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🌹مزار شهید : تهران ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_283 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رو کرد به مینا تو که میگفتی شماره جدید مریم رو نداری پس چطوری توی گوشیت بود؟ از گوشی تو برداشتم چرا از خود مریم نگرفتی یا به خودم نگفتی بهت بدم، که پنهانی از گوشی من شماره بر میداری منظوری نداشتم محمود میخواستم شماره مریم رو داشته باشم داداشم کف دستش رو به مینا نشون داد من مثل کف دست با تو صاف و رو راستم ولی تو این دفعه چندمت هست که من رو دور میزنی _من کی تو رو دور زدم محمود مامانت میاد اینجا میشینه به خواهر من میگه چرا اومدی اینجا میموندی شیراز زن بردار شوهرت میشدی تو هم ساکت میشینی نگاش میکنی، اصلا بدتم نیومده که مامانت به خواهر من این‌طوری گفته، الانم شماره میدی داداشت که به خواهر من بگه یه امر خصوصی دارم، مجید گ*و*ه خورده که با خواهر من کار خصوصی داره مینا زد زیر گریه _به جون دو تا بچه‌هام من بهش شماره ندادم پنهانی از گوشیم برداشته داداشم سر مینا فریاد زد من چیکار کنم که اینقدر خونواده تو سرشون توی زندگی من نباشه مینا فقط گریه میکرد به داد داداشم فرزانه و فرزاد از خواب بیدار شدند اومدن توی هال فرزاد از ترس زد زیر گریه داداشم در هال رو باز کرد محکم زد بهم از در حیاط رفت بیرون، به خودم گفتم منم برم و گرنه باید شاهد رفتارهای ناهنجار مینا باشم، خیلی سریع روسری چادرم رو سرم کردم گوشیم رو انداختم توی کیفم از خونه زدم بیرون، زنگ خونه الهه‌اینا رو زدم صدای الهه اومد _کیه؟ باز کن الهه منم در باز شد رفتم تو حیاط ، الهه در خونه رو باز کرد اومد توی ایون تا من رو دید ناراحت گفت چی شده مریم چه رنگ و رویی کردی، بیا تو نه تو نمیام بیا بشینیم توی ایون برات بگم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾