eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
642 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ علي -: عجب دلي داره اين دختر ... رادارام بدجور حساس شد-: منظورت چيه ؟ علي -: هيچي ... همينجوري-: علي پرسيدم منظورت چيه بود ؟ علي -: هيچي بابا محمد ... منظورم کلي بود ... تا حالا شده يه بار بهت بگه ببريش بيرون حتی برا خوردن یه بستنی ؟ نه... هيچ جا جز دانشگاه نرفته چون نميخواد کسي تو و اون رو باهم ببينه و برات شايعه سازي بشه ... بري تو حاشيه ... فقط فکر ابروي توئه ... اينم از اين کارش .قرار بود فقط حضور داشته باشه قرار نبود کاري کنه ... ولي همه تلاششو داره ميکنه تا به قولي که به تو داده وفادار باشه و ناهيد خانوم رو برگردونه. از اين لحاظ ميگم چه دلي داره ...همه حرفاش راست بود . براي تائيد سر تکون دادم . چنگ زدم لاي موهام . اعصابم به شدت بهم ريخته بود . نفسم رو فوت کردم بيرون . علي -: محمد چته ؟چرا چند روزه اينطوري هستي ؟ -: نميدونم علي ... نميدونم چمه ... تمام سيستم روحي ام بهم ريخته ...خنديد.علي -: درد عشقه ... ناهيد خانم بياد درست ميشه ...جوابي ندادم. علي-: چند روز ديگه نقشه هم خونه ات ميگيره ... ناهيد خانومت برميگرده ... عاطفه ميره ...همه چي درست ميشه ...بغضم گرفت . چنگم محکم تر شد .-: علي دهنتنو ببند ...بلند شد و اومد طرفم . دستاش رو گذاشت رو شونه هام و خيره شد تو چشمام. علي -: ميخواي ناهيدو برگردوني؟ از ته دل ؟ دفعه قبلم که پرسيدم جواب ندادي ... يادته ؟ سر تکون دادم .-: نميدونم چمه علي ... کمک کن يه احساس ناشناخته افتاده تو جونم ... همه وجودم رو پر کرده ... نميدونم چيه ...دارم خل ميشم ... يه چيزيم هست ... ولي نميدونم چيه ... چمه ...علي -: تو فقط جواب منو بده... همه خواسته ات اينه که ناهيد رو برگردوني ؟ بغضم ترکيد. بلند شدم و محکم بغلش کردم -: علي ... من نميدونم ... ديگه مطمئن نيستم که اينو بخوام .... ميدونم الان داري ميگي خيلي پستم ... هم ناهيدو طلاق دادم و هم به بهونه اون زندگي اين دختر کوچولو خراب کردم ...علي خنديد .علي -: اين دخترکوچولويي که ميگي نوزده سالشه ها ...-: علي ...محکم تر بغلش کردم .-: من زندگي دوتاشونم خراب کردم ...علي -: تو زندگي هيچ کسي رو خراب نکردي ... حداقل عاطفه اينطور فکر نميکنه ... ازش جدا شدم و دوتايي نشستيم روبروي هم -: چرا ... اونشب نبودي ببيني چطور سرش رو گذاشته بود رو ميز آشپزخونه و گريه ميکرد ...همون شب که بهم زنگ زدي ... بهم گفت ميخواد بره ...علي -: بيا فعلا عاطفه رو بذاريم کنار... در مورد ناهيد صحبت کنيم ... عاطفه هست و ميشه درستش کرد ... تصميمت در مورد ناهيد چيه؟ چرا فکر ميکني زندگشيو خراب کردي؟ -: چون من عصباني شدم ... به خاطر چيزي که گذشته بود ... گفتم طلاق ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ علي -: اگه دوستت داشت باهات ميموند ... برات توضيح مي داد ... توجيه مي کرد ...تلاش ميکرد واسه نگه داشتنت و اروم کردنت-: نميدونم علي ... نميدونم ... علي -: من احساس ميکنم تو توي دوراهي گير کردي محمد ... بيا خودتم کمک کن باهم حلش کنيم ... چرا از خود ناهيد نميپرسي چرا وقتي گفتي طلاق قبول کرد ؟ سکوت کردم . علي -: بايد ازش بپرسي ... به خاطر خودت ... تا ازين حال بياي بيرون ... -: شايد يه روزي پرسیدم ...علي -: زودتر بپرس محمد ... تا دير نشده ...سکوت کردم . علي -: تو ... عاطفه رو دوست داري ؟ قلبم از حرکت ايستاد . چيزي رو پرسيد که ازش وحشت داشتم . علي -: تو الان شش ماهه که از ناهيد طلاق گرفتي ... و سه ماهه که عاطفه زنته ... بهش علاقه پيدا کردي ؟ وحشت زده گفتم -: نه علي ... نه ... نه...علي -: چرا مي ترسي محمد؟ باشه اگه نميخواي با من حرف بزني مشکلي نيست ولي با خودت رو راست باش...با دلت ... ببين کدوم وري هستي ؟ بعد تلاش کن ...بلند شد . علي -: اومده بودم بهت سر بزنم .. ديگه ميرم ... خدافظ ... بعد رفتن علي خودم رو تو استديو حبس کردم . با خودم عهد بستم تا راهمو انتخاب نکردم بيرون نرم . بايد سريعتر تکليف رو روشن ميکردم . ناهيدو ميخواستم يا نه ؟ مي خواستم برگرده يا نه ؟ واقعا بلاتکليف بودم .حداقل به خاطر عاطفه هم که شده بايد انتخاب ميکردم . حداقل اون رو از بازي خارج ميکردم . حالا يا با اومدن ناهيد يا با بدون اومدنش . نبايد بيشتر ازاين زندگي عاطفه رو خراب مي کردم . اصلا اين چه غلطي بود که من کردم ؟ مثل بچه ادم ميرفتم ناهيد رو بر ميگردوندم ديگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نيست ...تا نزديکي هاي صبح فقط تو استديو رژه رفتم . به هيچ نتيجه اي هم نرسيدم.هيچي. ديگه داشتم داشتم کلافه مي شدم . اين مسئله همه کار و زندگيم رو تحت الشعاع قرار داده بود . چاره اي هم نبود . بايد ميذاشتم زمان همه چيو حل کنه . شايد برخورد با ناهيد بتونه يه کمکايي بهم بکنه ... خدا ميدونه فقط ... خدا ميدونه ...دستم رفت سمت شال عاطفه... « عاطفه » طبق عادت ديرينه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم . بيني و دهنم رو فرو کردم توش.نيشم شل شد. هزار بار اون حرکتشو تو ذهنم مجسم کردم . چشام رو بستم و ثانيه به ثانيه اش رو به تصوير کشيدم . کار هر ساعتم بود که تو ذهنم تکرارش کنم و لذت ببرم. بوسيدنش رو . اگه مي دونست نسبت به حرکاتش چقدر بي جنبه ام ديگه نگاهمم نميکرد . از يه چيز ولي مطمئن بودم. اينکه عشقي به من نداشت . احساسش برادرانه بود. شايدم ميخواست از دلم در بياره و ارومم کنه . اونقدر از حرکتش شوک زده شدم که نفسم هم قطع شده بود . مخصوصا وقتي مکث کرد . فکر کنم بعد رفتنش نيم ساعت جلو در اتاق بيحرکت مونده بودم .عاشقم ديگه. چه کنم؟نميدونم دوست دارم ناهيد زود برگرده یا نه ... نميدونم ... صداي زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند ميزد. بلند شدم تو ائينه يه نگاه به خودم انداختم . لباس هاي بيرون تنم بود. واسه اين که ناهيد نفهمه من تو خونه محمد زندگي ميکنم . دويدم بيرون و در رو.... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ باز کردم . ميدونستم اون دو تا صدا نمي شنون الان ... درو که باز کردم ناهيدو با لبخند خوشگلي رو صورتش ديدم . در کل دختر قشنگي بود...من حق دشمني باهاش رو نداشتم ازشم متنفر نبودم ولي نميتونستم انکار کنم که وقتي با محمد يه جا هستن حالم بدجور خراب ميشه-: سلام عزيزم ... خوش اومدي بفرما ...از جلو در کشيدم کنار تا داخل بشه . اومد تو . همديگه رو بوسيديم . ناهيد -: دير که نکردم ...-: نه بابا ... بفرما ...در رو بستم و با هم رفتيم داخل-: بشين عزيزم ... من ميرم برات چاي بريزم ...تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تويي ...آهي کشيدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برميداشتم که نشست پشت ميز غذاخوري . ناهيد –: اينجا بهتره ...فنجونا رو گذاشتم داخل سيني و يه قندون هم توش ، ناهيد -:استادمون کجاست ؟ خنديدم . -: با صاحب خونه توي استديو ان...در هم بستس ... کلا حواسشون نيست .. ناهيد -: تو خيلي وقته اومدي؟ -: نه .. منم تازه اومدم ... يه ربعي ميشه که رسيدم ...خنديد و پرسيد ، ناهيد -: حالا چرا اينجا کلاسارو برگزار مي کنيم ؟ مگه نگفتي اقا شايان قراره بهمون درس بده؟ -: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پيانو و اشنايي با نت ها بهتره تو استديويي تمرين کنيم که فقط آقاي خواننده داره ديگه ... چايي ها رو ريختم و بردمش گذاشتم جلوش روي ميز. خودمم روبروش نشستم. عجيب بود رابطه ما دوتا . از همه عجيبتر واسم ناهيد بود . که با من خوب بود . انگار نه انگار که من زن همسر سابقشم. شايدم فعلا خيالش راحت بود که قراره ازدواج ما قطعي نيست . خيلي دلم ميخواست بپرسم چرا از محمد جدا شدي ولي خب واقعا کار درستي نبود . بعد از چند ثانيه ناهيد دوباره سکوت بينمون رو شکست . در حالي که با دسته فنجون بازي ميکرد گفت . ناهيد -: راستي ... مازيار ازدواج نکرد ؟ -: نميدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ناهيد -: اخه خيلي وقته نامزده ...-: واقعا ؟ نميدونستم ... چشماش گرد شد . ناهيد -: چطور نمي دونستي ؟ خودشم نگفته باشه حلقه اش هميشه دسته ...-: اخه من يه بار بيشتر نديدم اقا شايان و اقا مازيارو ...ولوم صداش رفت بالا. ناهيد -: عاطفه؟ من دارم شاخ در ميارم ... اينا که صبح تا شب اينجان و با محمدن... مگه ميشه نبينيشون؟ باز اين گفت محمد. اي بزنم ... استغفرالله...-: ناهيد جون من که بهت گفته بودم ... من و اقاي خواننده زياد با هم نيستيم...يعني اصلا باهم نيستيم... قراره که ازدواج کنيم... اصلا هم معلوم نيست که ته اين قرار چي ميشه ؟ به اصرار مادر اقامحمد به هم محرم شديم که ببينيم چي ؟که فکر نکنم بشه ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ صدام خيلي رنجور بود.خودم با تمام وجود داشتم حس ميکردم. انگار از ناراحتيم ناراحت شده بود. ناهيد -: اخه چرا نشه؟ باز شدن در استديو مهلت نداد جوابش رو بدم. خدا رو شکر البته . چون مجبور بودم جواب دروغي بدم . محمد و علي و شايان اومدن بيرون . علي اينجا چيکار مي کرد؟ کي اومده بود که من نديدم؟ اي خدا اينا واقعا عين جن ميمونن. همه با هم سلام و احوالپرسي کرديم .علي يواشکي بهم يه چشمک زد.هيچکي نديد . منم نفهميدم منظورش چي بود؟چشمام رو گرد گردم و با حرکت سرم پرسيدم که چي شده ؟خنديد و لبش رو گاز گرفت و سرش رو بالا انداخت . يعني اينکه هيچي! همشون داخل اشپزخونه بودن . محمد خم شد رو ميز و دستش رو دراز کرد تا يکي از چاييها رو برداره . به دستش نگاه کردم. اصلا يه لحظه همه دنيا رو سرم خراب شد.حلقه تو دستش بود . بعد سه ماه از محرميتمون تازه اولين بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه اي ؟ حلقه نامزديش با ناهيد . عرق سردي رو پيشوني ام نشست . کاخ ارزوهام خراب شد . من هر لحظه اينو با خودم مرور ميکردم که محمد براي من نيست و قرار هم نيست که واسه من باشه ولي بازم حالم بد ميشد. اون لحظه فقط احتياج داشتم بلند بلند گريه کنم. نگاهم هنوز خيره بود به حلقه محمد که داشت چاييشو سر ميکشيد . سريع چشمام رو بستم تا اشکام نريزن . جلوي چشماي بسته ام صورت علي نقش بست. الان تنها تکيه گاهم بعد خدا همون علي بود. چشمام رو باز کردم و به علي نگاه کردم و خسته و در مونده.لبش رو گزيد. چيزي نگفت . معلوم بود تمام مدت ديده نگاهم رو به حلقه محمد . علي -: عاطفه خانوم ميشه چند لحظه باهات صحبت کنم ؟ خصوصي ...فقط ميخواستم فرار کنم از اون موقعيت . سريع گفتم -: بله حتما ... علي رفت بيرون . راه افتادم برم . محمد باپاي راستش رو زمين ضرب گرفت . داشتم از مقابل محمد رد ميشدم که دستش دراز شد جلوم و راهموبست. داشت فنجون رو دوباره روي ميز ميذاشت. صبر کردم دستشو برداره. تکيه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روي ميز . يکم مکث کرد . از کارش تعجب کردم . هنوزم با پاش ميکوبيد روي زمين. بالاخره دستشو جمع کرد و راهم باز شد. علي هم دست به جيب ايستاده بود توي هال رفتم بيرون . علي من رو کشوند تو استدیو ودر رو بست اخ چقد الان احتياج به يه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم. تکيه دادم به ديوار و سر خوردم و اروم نشستم روي زمين . زانو هام رو بغل کردم . علي هم جفت دستاشو فرو کرده بود تو جيبش و کنارم ايستاده بود. نگاهش به روبرو بود .علي -: خوبي ابجي؟ -: نه داداش ... علي -: بهم اعتماد داري ابجي؟-: دارم داداش ...علي -: پس قول مردونه ميدم که هر حرفي بين ما زده ميشه بين خودمون هم ميمونه .... من تو روخدا حال باهام حرف بزن-: داداش...علي -: جونم خواهري؟-: داداش من يه سال قبل اينکه محمدو از نزديک ببينم مهرش به دلم نشست...يکسال ونیمه که روز و شبم با فکر محمد ميگذره ... نميدونم چطور اين فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد اين پيشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهيد زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتي که بيشتر تو اين خونه نفس ميکشم... وابستگيم بيشتر ميشه و دوست ندارم ديگه جدا شم از صداي نفساش ... داداشم ... من خيلي... دوسش... دارم ...نفس عميقي کشيد. علي -: خواهري ... من فکر ميکنم که محمدم ...باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت. محمد بود. دستش رو دستگيره بود و به من خيره شده بود . هنوز با پاش رو زمين ميکوبيد... محمد -: شرمنده ها... حرفاتون تموم نشد؟ علي دستاش رو از جيبش اورد بيرون و گفت علي-: چرا... چرا ... تموم شد ,من ديگه ميرم...خدافظ ...با هممون خداحافظي کرد و رفت بيرون. از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علي که محمد دستشو دوباره جلوم حايل کرد . منصرف شدم از رفتن. اومد تو و در رو بست . محمد-: چي ميگفت بهت ؟ -: هيچي ...سرش رو با حرص تکون داد . محمد -: هيچي... که هيچي نميگفت؟ اون وقت اين همه مدت چيکار ميکردين؟ اين همه مدت؟ هيچ گذاشتي دو دقه بحرفيم؟ خندم گرفته بود از حرص خوردنش. چقد من اين غول بي احساس رو دوست داشتم... کاملا ميتونست من رو قاب بگيره با هيکلش . محمد -: باتوام...خيلي حرصم داده بود . تصميم گرفتم منم يکم حرصش بدم . شونه بالا انداختم و با بي تفاوتي گفتم ...-: خصوصي بود خب... اگه ميخواست شمام بشنوين بلند تو همون آشپزخونه ميگفت...خخخخ...دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد-: به من جواب سر بالا نده ها...عين آدم پرسيدم عين آدم جواب مي گيرم ...واي واي... http://eitaa.com/cognizable_wan
✴️برای جلوگیری از استخوان: ✔️کاهو حاوی ویتامین K است که با افزودن تراکم استخوان ها موجب تقویت استخوان شده و از پوکی استخوان جلوگیری میکند !🥬 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍊اگر از بی‌خوابی رنج می‌برید و شب‌ها نمی‌توانید خواب آرام و راحتی داشته باشید، متخصصان تغذیه توصیه می‌کنند یکی دو ساعت قبل از خواب چند دانه نارنگی میل کنید. 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍊 پژوهش‌های جدید نشان داده است که کمبود ویتامین سی باعث خستگی می‌شود. این ویتامین برای سلامت غدد فوق کلیوی لازم است. این غدد از احساس خستگی ناشی از استرس پیشگیری می‌کنند. ویتامین سی همچنین از ابتلا به عفونت‌ها پیشگیری کرده و باعث جذب بهتر آهن می‌شود. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️نقش ویتامین هادر زیبایی پوست ویتامین A کاهش خطوط چین و چروک صورت ویتامین B کمپلکس در پوست ویتامین C کاهش چین و چروک صورت ویتامین K کاهش تیرگی پوست ویتامین E کاهش زخم پوست 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی ازمهمترین علل بی حالی و تیرگی چهره بانوان کمبود آهن است سالاد گوجه اسفناج کرفس آبلیمو با داشتن آهن فراوان وافزایش جذب آهن به زیبایی بانوان کمک میکند. 👌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم -: مگه وقتي شما و ناهيد خانوم خصوصي صحبت ميکنيد من ازتون چيزي ميپرسم؟چشاشو ريز کرد. محمد-: خودت خوب ميدوني که قضيه ما فرق مي کنه... پسره احمق.. حالا چي ميشد به رخم نميکشيدي که دوسش داري؟ بي اختيار از دهنم پريد...-: از کجا ميدوني قضيه من و علي فرق نميکنه؟چشاش درشت شد... چند ثانيه اصلا نفس نکشيد . اوه نفس بکش... دارم تنگي نفس ميگيرم لعنتي... ولومش رفت پائين ...محمد-: چي گفتي؟ اوهوع... مثل اينکه بدجور گند زدم...محمد-: علي؟خاک به سرم يه آقا هم نذاشتم تنگش. بايد در مي رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا يه ماه کبود ميشد... الفرار... دستشو از روي در کنار زدم و رفتم بيرون. شايان و ناهيد روي مبل نشسته بودن و صحبت ميکردن. قدمامو تند کردم. رفتم جلو و کنارشون نشستم-: شرمنده دير شد..ـشايان-: شروع کنيم؟ من و ناهيد سر تکون داديم . شايان شروع کرد . جلسه اول بود و به توضيح نت ها وچيزاي مقدماتي مشغول شد . دو ساعت تموم شايان فقط صحبت کرد و درس و توضيح داد. ما هم مشتاقانه گوش مي داديم و نت برداري ميکرديم. کلاس تموم شد ولي محمد هنوز از استديوش بيرون نيومده بود . شايان يکم منتظر موند و وقتي ديد محمد نمياد از جا بلند شد و با خنده گفت شايان -: محمد باز اون تو داد و بيداد راه انداخته ...بهتره که برم...يعني چي؟ متوجه منظورتون نشدم شايان-: آخه عصبي بود... هر وقت عصباني باشه خودش رو اون تو حبس ميکنه و پشت ميکروفون بلند ميخونه اين طور خودشو خالي ميکنه ...هممون خنديديم -: من بايد منتظرش بمونم شما اگه عجله دارين معطل نشين...شايان وناهید رفتن . خونه رو يکم جمع و جور کردم و نشستم پشت ميزم و نت هايي که از صحبتهاي شايان برداشته بودم رو مرور کردم . و هم درساي امروز دانشگاهم رو...خعلي خوش به حالم شده بود ... عاشق موسيقي بودم و حالا داشتم ياد ميگرفتم...از توي کتاب ها و برگه هام که اومدم بيرون ديدم ساعت ۴:۳۰ ...محمد هنوز تو استديو بود . ناهارم نخورده بوديم از بس حواسمون پرته. رفتم پشت در ايستادم. مردد بودم که در بزنم يا نه .دستم رفت بالا که منصرف شدم ... ترسيدم به قول شايان هنوزم عصباني باشه. خيلي ترسناک ميشد عصبي بودني. با دستمال کشيدن کمد ها و ميزا و بقيه وسيله هاي خونه خودمو سرگرم کردم . شام هم عدس پلو پختم . ساعت ۸ شد . خيلي گرسنه ام بود. ولي محمد بيرون نمي اومد. خودم رو انداختم روي مبل جلوي تلوزيون که چشمم خورد به عکسش روي ديوار. تا حالا يه دل سير نديده بودم اين عکسشو. ميترسيدم نگاه کنم و مچمو بگيره . ساعت ۹ شد ولي محمد ... تصميم گرفتم به علي زنگ بزنم و گندي که زدم رو توضيح بدم و ازش کمک بگيرم .رفتم تو اتاقم و درو هم بستمـ با علي تماس گرفتم و همه چيو براش تعريف کردم ...کلي خنديد...علي -: آجي خانوم بايد دهنت رو طلا گرفت که حرف بسيار بسيار باحال و به جايي زدي... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ تعجب کردم -: چطور ؟ علي-:شايد اين حرفت به تصميمش کمک کنه... شايد...-: داداش ميشه واضح حرف بزني؟ علي-: بيخيال... ولي حرفت خعلي توپ بود اصلا به ذهن خودم نرسيد ...-: به خدا ازدهنم پريد... علي-: خب ميگم خوب بود ديگه... آبجي يه چي ميگم قبول کن... هيچ کدوم ضرر نميکنيم...کنجکاو شدم -: چي؟ علي-: بيا رو اين حرفي که زدي يه کم مانور بديم... بقيشو نپرس...-: نهههه... اخه خيلي ناراحت ميشه...علي-: آره ميدونم نبايد غيرت يه مرد رو تحريک کرد ولي اين بار يه کوچولوش برامحمد لازمه...بسپرش به من.. خودم درستش ميکنم ... تو فعلا کاري نکن و از منم چيزي بهش نگو ...-: اگه پرسيد چي؟ علي-: اگه پرسيد؟ خب...يه جوري بپيچونش... نذار لو بره...اول بايد بدونم موقعيت و شرايط روحيش چطوريه ؟ شايدم خطر مرگ تهديدمون ميکرد و کلا عمليات رو کنسل کرديم...دوتامونم خنديديم. -: باشه داداش.. لطف کردي... شرمندم اينقد مزاحم ميشما...علي-: اي بابا اين چه حرفيه؟ تو اينجا مهموني و تنها... رو من حساب نکني چکار کني؟ -: ممنون...کاري نداري؟ علي-: نه.. مواظب خودت باش... ياعلي خدافظ . خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم ميگذشت .. کلاساي دانشگاهم تعطيل بود... فرجه هاي امتحانا بود.حسابي سرم گرم درس بود...بايد سنگ تموم ميذاشتم . نميخواستم شکست بخورم وبازنده باشم.گاهي هم به عنوان استراحت آشپزي ميکردم يا داستان کوتاه مي نوشتم. محمدم ديگه اون حرفمو به روم نياورد . از علي و مرتضي هم که کلا خبري نبود . کلاس هاي موسيقي سر جاش بود. کلي چيز ياد گرفته بودم . و آشنايي زيادي پيدا کرده بودم با دنياي موسيقي. عالي بود . هم اين دنيا هم مربيمون. شايان انصافا سنگ تموم مي ذاشت و ريز و درشت همه چي رو بهمون ياد ميداد . بعد آشنایي کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بريم سمت پيانو. ناهيدم کلي تشکر مي کرد به خاطر اين که ازش خواستم همراهيم کنه . معمولا نميذاشتم حرفي بينمون رد و بدل شه ولي باز صم بکم که نميتونستم بشينم . محمد و ناهيدم پيش مي اومد که با هم پچ پچ کنن... بهتره از توصيف حال اون روز هام بگذرم. ديگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. ميدونستم فوق فوقش تا عيد اينجام و ديگر هيچ . سرم رو تکون دادم که فعلا اين فکرا رو از سرم بريزم بيرون و و به آشپزيم برسم . امروز رو به خودم استراحت داده بودم . دو هفته شب و روز درس خونده بودم.حتي تموم مدتي که تو خونه محمد بودم جز اون شبي که خودش ازم خواست تلوزيونم نگاه نکرده بودم.با اينکه جز دانشگاه هيچ جاي ديگه اي نميرفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نميرفت.وقتي محمد بود واسه چي بايد ناراحت ميبودم؟ از يه طرفم اين شهر و تنهايي خيلي خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام ميرسيدم. غذام تقريبا آماده بود. قاشق تميز برداشتم و يه کم از قورمه سبزيم چشيدم. انصافا خوب شده بود . بعد اون همه تمريني که کردم . در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توي سينک.زير برنجم رو کم کردم. با صداي گوشيم پريدم هوا . روي اپن بود هم زنگ ميخورد هم ويبره ميرفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استديوش بود با کوچکترين صدايي ميپريدم هوا . رفتم سمت گوشيم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود . جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روي اپن و گوشيو گذاشتم روي گوشم .... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ صدا-: الو ؟ -: سلام بفرماييد...با ذوق گفت -: سلااااممم عاطفه ي خودم.... خوبي عزیزمم؟چقد اين صدا واسم آشنا بود . ضربان قلبم تند شد . با يه دنيا مهربوني و خنده حرف ميزد. صدا-: ... عاطفه؟ نشناختي بيمعرفت؟ داشتم همه مغزمو زير و رو ميکردم و صدا رو آناليز ميکردم تا صاحب صدا رو پيدا کنم . بد جور واسم آشنا بود.به نتيجه نرسيدم. -: نه... نشناختم... شما؟ صدا-: بله ديگه ... از دل برود هر آنکه از ديده برفت... شهابم خاااانووم...مغزم هنگ کرد . چند ثانيه نفسم قطع شد. اصلا انتظارش رو نداشتم . دلم ميخواست بدوم و از خوشحالي فرياد بزنم . انگار به گوشام اعتماد نداشتم -: چييي؟کي هستييي؟خنديد. صدا-: شهابم خوووو...ديگه نميتونستم خوشحاليمو پنهان کنم . داد ميزدم. فرياد مي زدم -: شهاااب بی تربیت خودتیی؟ اره؟ خودتييي؟ بمن ميگي بي معرفت؟ داشتم داد و بيداد مي کردم و همراهش قهقهه ميزدم از خوشحالي. اونم مثل من ميخنديد. شهاب-: آره خودمم... چرا داد مي زني حالا؟ -: نامرد ... چرا داد مي زنم؟ کجااا بودي تو اين همه مدت ؟ چرا بمن خبر ندادي؟ من که ديگه واسه تو غريبه نبودمممم... شهاب-: عزيزم اين مدتي که نبودم خيلي با ادب شديا؟؟ ... واستا برات توضيح بدم خببب ... من الان ايرانم ... خيلي دلم واست تنگ شده...ميخوام ببينمت...من هنوز داشتم داد ميزدم. -: منم دلم واست تنگ شده شهاب.... خيييلييي.... کجاييي؟کی اومدي؟ خنديد. شهاب-: يه هفته اي ميشه که کاملا مستقل و مستقر شدم ... فقط تهرانم ... چطور ميتوني بياي ببينمت؟ -: شهاب منم تهرانم ... واسه دانشگاهم ... تو فقط بگو کجايي ؟ شهاب کجايي؟ آدرسو برات اس ميکنم همين الان...کي مياي ؟ -: تو ادرسو بفرست من ساعت چهار اونجام شهاب ... دوساعت ديگه ...شهاب-: باشه ... عاليه .. خيلي منتظرتم... باي ...خنديدم -: اوه ... چه باي باي هم راه انداخته ... منم باي ...دوتامونم خنديديم و قطع کردم . فقط خدا ميدونست که چقققد خوشحال بودم . تو عمرم اينقدر ذوق نکرده بودم . البته چرا . اين خوشحالي حتي يک هزارم خوشحالي محرم محمد شدن نميشد . يه بوس واسه خدا فرستادم . صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . -: خدايا عاشقتم... همونطور که گوشي تو دستم بود چرخيدم تکيه بدم به اپن و اس رو بخونم که سينه به سينه محمد شدم . البته سينه به سينه که نه. سر به سينه . ماشالا قد ... گوشيو از تو دستم کشيد بيرون . خيره شدم تو چشماش . يه جور خاصي نگاهم ميکرد .محمد-: کي بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan