💡افراد دارای #بلوغ فکری، به تواناییهای خود ایمان دارند.
💠 یک فرد عاقل و بالغ، نسبت به رویدادهای زندگی و پستیها و بلندیها از خود واکنشهای منطقی نشان میدهد.
💠 این فرد به قدری قوی است که در خود میبیند در برابر سختیها و مشکلات زندگی ایستادگی کند و بهترین کار را انجام دهد.
💠 این افراد سریعا خود را با شرایط هماهنگ میکنند و با تغییرات محیط و زندگی خود را تطبیق میدهند و برای داشتن زندگی ایدهآل راهحلهای کوتاه و مفید را پیدا میکنند.
⁉️در جلسات خواستگاری میتوانید از او سوال کنید که در برخورد با مشکلات چه عکسالعملی از خود نشان میدهد؟
حتی طرز صحبت کردن این فرد نشان میدهد که به بلوغ فکری کافی برای #ازدواج رسیده است.
این موارد در صورت ایدهآل است .
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
❤️🍃❤️
#ترفندهمسرداری
🔴وقتی با هم دعواتون شد دعــوا را کش ندین
❗️وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد نذارید دلخوری به روز بعد بکشه.
از دل هم دربیارید و بی تفاوت نخوابید.
❌این حس بی تفاوتی از تلخ تریناست که
روان نامزد یا همسرتونو آزار میده.
همون شب ناراحتی رو چالش کنین و روز بعدتون رو با شادی و رضایت ازهم شروع کنین
وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه
اون روزم هدر میره ...
✌️اگه گذشت آدمو کوچیک میکرد
خدا با این همه گذشتش اینقدر بزرگ نبود.
سعی کنین حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنارهم باشین
و رختخواب تونو از هم جدا نکنین...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (بهادر) یک ماهی میشد که از روستا و عمارت بیخبر بودم و
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
با فکر این که یکی از خدمه ها هست بهم گفت بیا تو.....
به محض دیدنم عصبانی بلند شد و غرید تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟ کی بهت اجازه داد بیایی داخل....
از شدت عصبانیت تو مرز سکته بود زنیکه عقده ای...
به خودم جرات دادم و گفتم: خانم جان،
شما خودتون یه مادرین و یه دختر هم سن و سال من دارین، دلتون میخواد سرنوشت دخترتون هم مثل سرنوشت من بشه؟؟!! ....
بخدا من گناهی نکردم.....
نگاهی پر غضب بهم انداخت و گفت: دختره ی گستاخ ه.رزه....
حرفهای بزرگتر از دهنت میزنی، مواظب زبونت باش ایندفعه اونو کوتاهش میکنم.....
هیچ وقت یادت نره تو یه عروس خونبس هستی و تا آخر عمرت باید به عنوان کلفت و خدمه اینجا کار کنی....
نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و گفتم ولی خدا رو خوش نمیاد.....
خونبس رسمیه که برای رضای خدا نیست.....
خونبس حراج عمر زن بیگناهی مثل منه، برای نجات جون مردی گناهکار!!....
هیچ موقع نفهمیدم گناه من این وسط چیه؟؟ و بخاطر کدوم گناه نکرده باید اینطوری مجازات بشم و تقاص پس بدم؟؟!!....
با تو دهنی که بهم زد ساکت شدم و اشکم از گوشه چشمم جاری شد.....
گمشو بیرون دختره زبون دراز.....
دیگه دور و اطرافم نبینمت که بد میبینی....
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سر به زیر و مظلوم از اتاق زدم بیرون، خدایا خسته شدم خودت به داد منه بیکس برس....
خوب که فک میکردم نه بهادر، نه دلربا هیچکدوم این همه بی رحم و مروت نبودن، نمیدونم شاید حتما به پدر مرحومشون رفته بودن، ولی این زن...
امروز پنجشنبه هست و طبق رسم هر هفته مادر ارباب رفته بود سر خاک بهداد، هر کدوم از خدمه ها هم مشغول کاری و منم مشغول تمیز کردن باغ بودم....
به دستور نیرخاتون به یاد بهداد هر پنجشنبه غذایی آماده و بین اهالی روستا پخش میشد، ولی من اجازه کمک کردن و پخش کردن غذا رو نداشتم، تو عمارت همه به چشم یه خدمه بهم نگاه میکردن...
صدای کوبیده شدن در عمارت به گوشم رسید، با فکر اینکه مادر اربابه خودم رو پشت درختی پنهان کردم، نه حوصله نگاه های پر از نفرتش رو داشتم نه زخم زبان هاشو.....
بار دوم کوبیده شد، معلوم نبود این وقت ظهر نگهبان ها کجا بودن که کسی نبود در رو باز کنه....
با ترس و دلهره به سمت در راه افتادم..... میدونستم بخاطر این کارم مواخذه میشم ولی چاره ای نبود.....
با دیدن زنی و پسری که همراهش بود چشام گشاد شد و پشت در خشکم زد......
🔥#نفرین_پدر
امام حسن علیه السلام همراه پدر ارجمندش علی علیه السلام برای طواف به مسجدالحرام رفتند ، نیمه های شب بود ، ناگاه شنیدند شخصی در کنار کعبه به سوز و گداز خاصی مناجات می کند ، امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود : پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید . امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانی است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خدای بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می گوید نزد من بیا .
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور علی علیه السلام آمد ، حضرت به او فرمود : حاجت تو چیست که این گونه خدا را می خوانی ؟
عرض کرد : من جوانی بودم بسیار عیاش و گنهکار ، پدرم مرا از گناه و آلودگی نهی می کرد ولی من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی پدرم مرا در حال گناه دید ، باز مرا نهی کرد ، ناراحت شدم ، چوبی برداشتم او را طوری زدم که به زمین افتاد ، در نتیجه مرا نفرین کرد ، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلی پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زاری ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که برای نجاتم دعا کند ، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانی که مرا نفرین کرد ، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شتری بود ، که در بیابان مرغی از پشت سر ، شتر را رم داد و پدرم از روی شتر بر روی زمین افتاد ، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود ، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا برای دعا آمده ام .
حضرت فرمود : از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابی معلوم می شود ، از تو راضی شده است ، اینک من در حق تو دعا می کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهای مبارکش را به بدان آن جوان کشید ، جوان در دم شفا یافت . و بعد علی علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکی کنند
✨✨✨
#متن_های_دلنشین
ﻣﻦ زن بوﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ…
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ
ﮐوﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ.… ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ
ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ
ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ
ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ دارم
❤️ @daneshanushe✍️
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨با مردی که بلد نیست محبت کند چه کنیم❤💍
🟤 دکتر سعید عزیزی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
اگر کسی ازت پرسید:
چقدر بهم اعتماد داری؟
نگو به قدرت چشم هام!
بگو به اندازه که بهم اطمینان میدی،
بهت اعتماد دارم...
چرا؟
اینکه بدونه تا زمانی برای تو با ارزش
که به ارزشهات احترام بزاره!
این رو یادمون نره👌
@daneshanushe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 عواملی که باعث میشود کودکان به بازی معتاد شوند
- والدین باید با فرزندانشان بازی کنند/روانشناس پهلوان نشان
#روانشناس_پهلوان_نشان
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . با فکر این که یکی از خدمه ها هست بهم گفت بیا تو..... ب
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
این همه شباهت بین این پسر و بهادر عجیب بود؟؟!!...
همین طور با تعجب نگاهم بین زنه و پسره میچرخید که با صدای یکی از خدمه ها به خودم اومدم....
تو اینجا چیکار میکنی؟
با اجازه کی در رو باز کردی؟
بروکنار ببینم...
با صدای فریادش نگهبان ها سر رسیدن و با ضربه ای که بهم زدن پخش زمین شدم و لحظه اخر نگاهم با نگاه پسره تلاقی شد......
پسره به سمتم قدم برداشت و خواست از زمین بلندم کنه که صدای مادر ارباب اومد....
اینجا چه خبره؟؟!!......
همه به سمت صدا برگشتن!!......
ولی مادر ارباب با دیدن اون زن به وضوح رنگش پرید و گفت:......
تو......
تو.........
اینجا چیکار میکنی؟؟......
بعده این همه سال برا چی اومدی؟؟...
این همه سال از وجودت باخبر بودم ولی کاری به کارت نداشتم تا زندگیم حفظ بشه.....
برو از عمارت من بیرون......
دیگه نمیخوام اینطرفا ببینمت، برو بیرون.....
زنه کمی جلو اومد و گفت: نیرخاتون باید باهم صحبت کنیم؟؟.....
من این همه سال صبر کردم ولی دیگه نمیتونم...
نمیدونم دیگه چند صباحی زنده ام ولی باید قبل رفتنم به ارباب همه چیز رو بگم......
دوست ندارم با این راز بمیرم، بهادر باید از همه چیز باخبر بشه!!.....
حال نیر خاتون اینقدری بهم ریخته بود که توجهی به اطرافش نداشت و از وجود من اونجا بیخبر بود....
با حالی زار به سمت عمارت راه افتاد و لحظه آخر گفت:.....
بهادر اینجا نیست و معلوم نیست کی برمیگرده؟!...
برو همون جایی که این همه سال بودی.....
نزار کاری که سالها قبل انجام ندادم الان عملی کنم....
خودت میدونی که شوخی ندارم....
مخصوصا الان که چیزی برای از دست دادن ندارم.....
برو....... گلناز برو.....
به نگهبان ها اشاره کرد و گفت بندازینشون بیرون....
زنه خیلی خونسرد گفت: میرم ولی مطمئن باش هر چه زودتر دوباره برمیگردم.....
اینجا چه خبر بود، یعنی این زن کیه؟؟... هیچکدوم اینها اونقدری برام مهم نبود، ولی شباهت بیش از اندازه این پسر و بهادر خیلی منو به فکر انداخته بود!!.....