eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
14.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌾خانم‌ها باید در اولویت باشند - همسر باید حواسش به خانواده‌ای که تشکیل داده است باشد/دکتر عزیزی همسرانه ❤️
🌺یک ازدواجِ خوب از قانون ۳۰-۷۰ پیروی میکنه. 🌀یعنی شخصی که باهاش ازدواج کردید هفتاد درصد از ویژگی های خوب مورد نظر شما رو داره و سی در صد از ویژگی هاش مورد پسند شما نیست. 🌀این انتخاب شماست که روی اون هفتاد درصد تمرکز کنید و هر روز زندگیتون شادتر بشه. 🌀یا روی اون سی درصد متمرکز بشید و انقد منفی ها رو ببینید که دیگه نقطه مثبتی وجود نداشته باشه. 💢واسه همینه که خوشبختی ساختنیه!!! این شمایید که انتخاب میکنید کدوم سمت برید. 🖌@daneshanushe✍️
وقتی كسی ميگه نميتونم خوبياتو ببينم بغلش كن بهش دلداری بـده و بگو زندگی واسه كورها سخته واحد اندازه گیری کتاب خواندن، تعداد صفحه یا دقیقه در روز نیست؛ بلکه مقدار تغییری است که در شناخت از هویت خودمان و یا ماهیت جهان اطرافمان ایجاد شده است. 💎 @daneshanushe✍️
✅ اگر زنی قرار باشد شوهرش را نود درصد بفهمد، آن مرد دیگر شوهرش نیست، کسی است مثل پدرش یا برادرش. برعکس هم همینطور، اگر مردی قرار باشد همه دنیای زنش را بفهمد، رابطه آنها دیگر زن و شوهری نخواهد بود، کسی است مثل مادر و خواهر او.   ✔ در زندگی مشترک باید مقداری رازآلودی هم وجود داشته باشد که باعث شود آدم همچنان برای تجربه این زندگی عطش داشته باشد.  اصرار به فهمیدن تمام عرصه های یک نفر، باعث می شود آن رابطه از یک رابطه سالم زناشویی به یک رابطه مغشوش برسد. @daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . همه دست زدن و خوشحالی کردن، اعظم به زور مادرم پاشد و ب
📜 🩷 . ارسلان به همراه یه دختر بینهایت زیبا تو چهارچوب در پیداشد، به دیوار پشتم تکیه دادم و محو زیبایی دختره بودم که صدای همهمه جمع بلند شد.... اولین نفری که به خودش اومد پدرم بود که گفت اینجا چه خبره؟؟؟؟ ارسلان تا الان کجا بودی، یهو چرا غیبت زد؟ این دختره کیه؟؟... تو چه غلطی کردی‌؟؟...... ارسلان دست دختره رو رها کرد و به سمت پدرم اومد و گفت: بابا منو ببخش..... من گلبهار رو خیلی دوست دارم، نتونستم با حرفها و کینه قدیمی شما کناربیام..... خیلی ازتون خواستم کدورت ها رو بزارین کنار ولی قبول نکردین..... من تصمیمم رو گرفتم و می‌خوام باهاش ازدواج کنم و بخاطر گلبهار جونمم میدم، حاضرم بمیرم ولی از گلبهار نگذرم.... پدرم مات و مبهوت چشمش به دهن ارسلان مونده بود و عملا خشکش زده بود.... مادرم به خودش اومد و گفت، توروخدا ارسلان خواهش میکنم‌ ازت پسرم اینکارو با ما نکن..... تو دست رو هر دختری بزاری بهت نه نمیگه...... ولی این دختره بخدا که نمیشه..... تا خانوادش از نبودش خبردار نشدن برش گردون..... خواهش میکنم‌ پسرم، به من و خواهرات رحم کن، به پدرت پیرت رحم کن..... نزار خونی ریخته بشه.... ارسلانم نذار بدبخت بشیم..... خواهش میکنم‌ پسرم، به من و خواهرات رحم کن، به پدر پیرت رحم کن..... نزار خ...ونی ریخته بشه.... ارسلانم نذار بدبخت بشیم..... اصلا هیچ فکر کردی اگه روستای بالا بفهمن تو دخترشون رو فراری دادی چه اتفاقی میوفته؟!!..... همه چیز بهم ریخته بود و هرکسی حرفی میزد،ولی حرف ارسلان یکی بود، فقط گلبهار... انگار بهمن ته قضیه رو دیده بود که دستپاچه به سمت من اومد و گفت: نیر باید بریم.... منی که نظاره گر دختری ساکت و مظلوم و بشدت زیبا بودم که گوشه در وایستاده بود و به جر و بحث ارسلان و خانوادم  فقط نگاه میکرد و دل نگرون گوشه لبشو با دندونش میکند..... بین خودم و دختره دنبال برتری بودم، آخه از حق نگذریم زیبایی منم زبون زد روستا بود، ولی زیبایی گلبهار چیزی فراتر از زیبایی من بود.... تو همین فکرها بودم که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم، چی میگی بهمن؟؟!! چیکارکنیم؟؟!! بهمن تکرار کرد حواست کجاست دختر بهت میگم باید فرار کنیم..... من بیرون‌ منتظرتم..... زود باش، تا دیر نشده باید بریم....
♥️🦋♥️ 💞 سعی کن همسرت رو بشناسی تا بتونی عاشق و دلبسته‌ش کنی 🥰 ❣اگرچه همسرتان باید به شما برای شناخت خود کمک نماید، اما شما هم انتظار نداشته باشید همسرتان در مورد همه حس ها و نیازهایش به شما اطلاعات بدهد. 👈 توجه داشته باشید که گاهی خود افراد نیز خیلی در مورد حس ها و نیازهایشان نمی دانند و البته ممکن است برایشان صحبت کردن در مورد آن ها راحت نباشد. بنابراین خودتان دست به کار شناخت همسرتان و درک و برآورده کردن نیازهایش باشید
❌همسران عزیز سعی کنید خطاها و اشتباهات گذشته یکدیگر را یادآوری نکنید مخصوصا اگر آن خطا از طرف همسر شما تکرار نمی‌شود. 🔹برخی برای حل مشکل، خطایِ همسر را دائما به زبان می‌آورند و گمان میکنند با تکرار و به رو آوردن، آن مشکل حل میشود. خطای گذشته همسرتان را بیش از حد به رویش نیاورید. 🔹وقتی مسئله‌ای بیش از حد "تکرار" شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست میدهد و به مسئله‌ای پیش پا افتاده تبدیل میشود. زن و شوهر‌ها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان "موفقیت" را نیز از دست میدهند.🔥 همسرانه ❤️
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آقایان با خانم‌هایتان صحبت کنید ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
مثل دانه های قهوه باش 🔹زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است‌. 🔹مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد . 🔹سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد! 🔹اول هویچ ها را در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟ 🔹دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند و بگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند 🔹 بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد . ⁉️دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟ 🔹مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند. 🔹هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد ‌. دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند. ⁉️مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟ ⁉️به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟ ⁉️ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد. 🔹اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی! @daneshanushe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هيچ كسي در جهان ،،، هيچ كسي در جهان ،،، ارزش اين رو نداره كه انسان زندگي خود را بخاطر او خراب كنه .... بخاطر ديگران مي شود ساخت ،..... اما بخاطر هيچكس نمي شود خراب كرد ...!👌 "دکترهلاکویی" @daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . ارسلان به همراه یه دختر بینهایت زیبا تو چهارچوب در پید
📜 🩷 . با تصمیم بهمن موافقت کردم چون هیچی از بهمن برام مهمتر نبود، آخ که با ذره ذره وجودم میخواستمش، عاشق تر از اونی بودم که بفهمم دارم چیکار میکنم..... سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم..... غافل از این که همیشه اطراف آدم، آدم های حسود و بخیل زیاد هست..... به سمت حال برگشتم، همه یک طرف جمع شده بودن و به طریقی میخواستن ارسلان رو از کارش منصرف کنن تا گلبهار رو برگردونه، ولی ارسلان از منم عاشقتر بود و فقط حرف خودش رو تکرار میکرد، یه لحظه از ته قلبم به گلبهار و عشقی که ارسلان بهش داشت حسودیم شد، خدایی به ارسلان هم حق میدادم گذشتن از دختری به این زیبایی و پاکی دل بزرگی میخواست که عمرا این گذشت تو ارسلان باشه.... یعنی بهمن هم منو اینقدر میخواست و عاشقم بود؟؟!!!.... برای آخرین بار نگاهی به مادرم که اعظم هم حالا کنارش نشسته بود کردم، که دست تو دست هم گریه میکردن و پدرم که سیگار می‌کشید و رنگش از شدت خشم به قرمزی زده بود...... همه مشغول بحث با ارسلان بودن و کسی ذره ای حواسش بهم نبود، از این وضعیت درهم و برهم سواستفاده کردم و به سمت در پاتند کردم که با صدای.... به سمت در پاتند کردم که با صدای رضا پسر خالم به خودم اومدم، خیر باشه؟! کجا انشاالله دخترخاله؟!!...... بی توجه به حرفش دستم رو به سمت دستگیره بردم که بازش کنم، درب رو با ضرب بست و گفت:..... فک نکن نفهمیدم چه قراری با بهمن گذاشتی، به فکر خانوادت باش.... نزار بیشتر از این بی آبرویی بشه.... پوزخند الکی به لب داشت و با حرص بهم نگاه میکرد.... به توچه ای گفتم و خواستم در رو باز کنم که با صدای بلندی سمت اعظم پیچید و گفت: اعظم، خاله، نیر حالش خوب نیست کمکش کنید...... درجا همه توجه ها به سمت من برگشت و لبخند رضایتی به صورت رضا نشست و من تو اون خونه لعنتی موندگار شدم، یه گوشه کز کردم و نشستم، از سردرد زیاد دیگه کلافه شدم، هرکی یه حرفی میزد و همه حرفها تو سرم اکو میشد، خدا خدا میکردم دور و برم خلوت بشه و فرصتی پیدا بشه تا بتونم فرار کنم ولی.......... چند ساعتی گذشت اما اون فرصت دستم نیومد... رضا یک‌ متری ازم فاصله گرفت و نشست.... با خشم به سمتش برگشتم که پوزخندی زد و گفت: من از همون روز اولم که کمی بزرگ شده بودی و دیگه وقت شوهرکردنت بود تورو میخواستم..... فک کردی نمیدونم و خبرندارم که چندین ساله خاطرخواه بهمنی؟؟؟