فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍از دالایی لاما پرسیدند:
چه چیزی درباره انسان او را متعجب
می سازد؟
او پاسخ داد:
انسان برای بدست آوردن پول
سلامتی اش را از دست می دهد و
بعد پولش را از دست می دهد
تا دوباره سلامتی اش را بدست آورد و
بعد آنقدر مضطرب آینده می شود که
زمان حال را از دست می دهد نتیجه
آنکه نه در زمان حال زندگی می کند و
نه آینده ...
او آنگونه زندگی می کند که انگار هیچگاه
مرگ را تجربه نخواهد کرد، و سرانجام
مرگ را تجربه می کند در حالی که هیچگاه
زندگی نکرده است !!
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
👇@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۱ . تصمیم گرفتم حالا که دیگه در اصطلاح آب از سرم گذشته و همه فهم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت102
.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدیث شب کار بود اون شب خونه نمی اومد پس حتما احمد بوده؛ امید درو سریع باز کرد و مهربون گفت بابا سلام! احمد هم در حالی کیسه های پر از میوه دستش بود با لبخند سلام داد و وارد شد و حدیث هم ازش استقبال کرد و خودش رو مشغول کارهای آشپزخونه کرد که ما راحت باشیم و احمد مستقیم اومد سمتم و کنارم روی مبل دو نفره نشست و با لبخند و مهربون گفت سلام خانومم! خوبی؟ جوابش رو ندادم که نگاهی به آشپزخونه و در اتاق بچه ها انداخت و دید هیشکی حواسش نیست و اروم تر لب زد به خدا نوکر خودت و همه اون خان داداش هات هستم خیلی زود به همه شون و پدر و مادرت زنگ میزنم بیان و از دلشون درمیارم.
عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم تو درست بشو اونها خودشون خود به خود درست میشن!
دلخور لبخند زد و گفت باز شروع شد عشقم؟! بابا چرا باور نمیکنی دنیای من تویی؟ اون پروانه یه بدبخته...
با حرص پریدم تو حرفش و گفتم میخوام مظلوم عالم باشه میخوام بیچاره باشه میخوام من ظالم باشم اما نمیخوام تو حتی جواب سلامش رو بدی فهمیدی؟! کمی مکث کرد و گفت باشه! من قبلا هم گفتم حالام میگم من کاری باهاش ندارم و اون اصلا رابطه عاطفی ای با من نداره! و من از ده روز پیش که آتوسا مریض شد باهاش تموم کردم و دیگه پیام نمیده! نفسی حرصی بیرون دادم و گفتم امید همه چی رو بهم گفته و گفته که باهاش حرف میزدی و پیامک میدادی! گفت اره خوب داشتم حرف های آخر رو میزدم که رها کنه؛ مطمن باش دیگه نه زنگمیزنه نه پیام میده! نگاه معنا داری بهش کردم که متوجه شد باور نکردم اما باز دل رئوفم رو به سختی راضی کردم و دیگه چیزی نگفتم.
خلاصه شام رو خوردیم و احمد کلی با همه خوش و بش میکرد و مخصوصا آتوسا که از بغلش در نمی اومد و بعدش هم رفت دستشویی که دیدم پیامک برای گوشیش اومد! باز مثل این چند وقته باصدای پیامکش هول به دلم افتاد نمیخواستم ببینمش، میترسیدم همون ذره امیدی توی دلم به وجود اومده بود هم از بین بره ولی طاقت نیاوردم و گفتم مرگ یکبار و شیون یکبار!
با دست های لرزون گوشی رو باز کردم و دیدم پروانه نوشته عشق من دلتنگت هستم کی بهم میرسیم؟ کی میشه بدون ترس بهت پیام بدم؟ کی میشه با هم بریم زیر یه سقف؟!
#سیاست_های_زنانه
فرض كنين سطل اشغالتون پرشده و از
همسرتون میخواین كه اونو خالی كنه.
«عزيزم اشغال رو ببر بيرون.»
مرد پس از شنيدن اين جمله اول احساس مقاومت
ميكنه بعد جذابيتتون برای لحظه ای براش كم ميشه!
به همين خاطر سريع خودش رو به كاری
سرگرم میکنه و ميگه: باشه ميبرم.
انرژي زنانه شما در اين موقع انقدر جذاب
نبوده كه از جاش بلند بشه. پس بهتره بگین:
«عزيزم؛ بوی خيلی بدی توي آشپزخونه
مياد فكر كنم سطل اشغال پر شده✓»
حالا ميبينيم كه آقاي خانه خيلي مطيع و آرام به
دنبال حل مشكلي كه همسرش رو آزار ميده ميره!
«خوب زندگي كردن سخت نيست ، فقط تكنيك هاي
خاص خودش رو داره.
💫دهقان و پیرمرد
🕊دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
✨تو مبین اندر درختی یا به چاه
✨تو مرا بین که منم مفتاح راه
✨✨✨
#ازدواج
🔴 دلایل کاهش میل به ازدواج در آقایان
✍ در دهه اخیر میل ازدواج در پسران تا ۱۶ درصد پایین آمده که جوانان؛
💢← «تنوعطلبی، وضعیت اقتصادی، کاهش مسؤلیتپذیری، پائین آمدن امید به زندگی، سربازی، انتظار امکانات مفصل و نبود پشتیبانی اجتماعی و حاکمیتی» را از جمله دلایل کاهش میل به ازدواج میدانند!!
🌺🍃🌸🌷🌸🍃🌺
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت102 . نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#زندگی
#پارت103
.
آخ از اون لحظه که شکستم مثل تمام این روزام و ناخوادگاه اشکم سرازیر شد و های های گریه ام خونه رو برداشت که یه لحظه سر بلند کردم دیدم همه خیره به من شدن و من بی توجه به اشک ریختن هام ادامه دادم!
احمد هم سریع از دستشویی بیرون اومد و با صورت رنگ پریده گفت چی شده سارا؟!
بدون حرف سمتش حمله بردم و یقه شو گرفتم و دودستی تکون دادم و با خشم فریاد میزدم ازت بیزارم احمد، دروغگوی نامرد!
ستاره دختر بزرگ حدیث سریع بچه ها رو برد اتاق و من با خشم گفتم که بی..ش.رفی رو درحقم تموم کردی و چرا دروغ میگی؟!
احمد دستپاچه و با اخم گفت خجالت بکش زن! چی شده؟! گوشی رو با حرص سمتش گرفتم و گفتم بیا! ببین! از دروغت یکساعت هم نگذشته خانم هر.زه دوباره پیام داده حسابی قربونت رفته و میگه کی بریم خونه خودمون و از این حرفا!
با خشم گوشی رو گرفت و پیام رو دید و اخماش باز شد و حق به جانب اومد روی مبل نشست و گفت الان پدرش رو درمیارم که پریدم و ازش گوشی رو گرفتم و با خشم گفتم پدر خودتو دربیار! تو اگه انسان بودی خودتو جمع میکردی مرد تو بی عرضه و بی اراده ای چرا خودتو قاطی میکنی اگه راست میگی؟! احمد خشمگین شد و سیلی محکمی بهم زد که جیغ حدیث و دخترش درومد و احمد هم انگار ترسید از اینکه تو خونه مردم شر به پا شده غرید حسابت رو میرسم، تو خوبی و زبون خوش سرت نمیشه و سریع آتوسا رو که از تن صدای بلند ما ترسیده بود بغل کرد و سریع سمت اتاق بچه ها رفت و محکم درو باز کرد و با خشم دست های نحیف امید من رو که از ترس توی دهنش بودن گرفت و سمت بیرون رفتن! منگ بودم اما سریع جلوی در پریدم و دست امید رو کشیدم و با خشمی که به بغض تبدیل شده بود گفتم ولش کن بچم رو و احمد هم از اون طرف میکشید و بچم که از ترس و خشم مثل بارون بهار اشک میریخت! آخ چه لحظه دردناکی بود!
احمد بدون توجه به من و ضجه هام بچه ها رو برد و منی که پاهام سست شده بودن پشت در داشتم می مردم.
حدیث هم اشکش بند نمی اومد ولی دستم رو گرفت و رفتم روی مبل نشستم و سرم رو به دامن گرفت و من از شدت اشکم کاسته نمیشد تا اینکه پنج دقیقه بعد زنگ درو زدن و حدیث درو باز کرد و با کمال تعجب دیدم امید بچم در حالی آتوسا بغلشه اومد داخل و با اشک سمتم دوید و دوتایی گریه کردیم و آتوسا رو دستم داد و گفت بابا ازم قول گرفته در صورتی آبجی رو بهت بده که خودم باهاش برم و سمت بیرون پاتند کرد.
امید بچم رفت آتوسا رو پیش من گذاشت!
از ذكر گذشتيم و به مذكور رسيديم ...
مقصود از ذکر خداوند بر زبان آوردن کلماتی و نامها و اوصافی از خداوند نیست چنانکه خداوند نیز وقتی ذکر ما می کند چنین نیست که نام ما را به کرّات بر زبان آورد ... یاد کردن ما باید نشان عشق و آرزوی دیدار و شوق به حضور و اشتغال به اوامر و نواهی معشوق باشد ... و ذکر خداوند از ما این است که ما را مشمول رحمت و نعمت خود قرار می دهد ... و اگر شایسته تر باشیم به حضور خود می پذیرد ...
در صحبت قرآن ، حسین الهی قمشه ای
#دکتر_الهی_قمشه_ای
می گویند میز شادی جهان ۴ پایه دارد :
دو پایه را " مولانا " به ما نشان داده .
دو پایه را " حافظ " ....
دو پایه ای که مولانا معرفی کرده :
" مرنج " و " مرنجان "
هرگز از ظلم یا بد خلقی و بد رفتاری مردم نرنجیم ؛
با صبوری با دیگران و نزدیکانمان برخورد کنیم ...
و مانند باران باشیم که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود پاک می شود و به زمین برمی گردد ،
ما هم درد دل دیگران را گوش کنیم ...
تلخی ها ،
زخم زبان ها ،
بی محبتی ها ...
و حق ناشناسی ها ...
را تحمل کنیم و آرامشمان را از خداوند بخواهیم .
و حافظ گفته :
" بنوشان " و " نوش کن "
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
هر نعمتی که خدا به ما داده ...
از مال یا سلامتی ،
از معرفت و آگاهی ...
با دیگران تقسیم کنیم و دیگران را در این لذت سهیم کنیم ؛
چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده ؛
و باید امانت و هدیه های الهی را ،
با دیگران تقسیم کنیم ...
تا لذت واقعی را بچشیم .
⚘|❀ ❀|⚘
✨✨✨
15.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدیما بیسکویت ها هم باوفا بودند «مادر»!
اما الان بیسکویت ها هم بی وفا شدند «های بای»..!!
نیومده میره........سلام خداحافظ
نمیدونم قد ما کوتاه بود
یا قدیما برف بیشتر میومد!!ĺ
نمیدونم دل ما خوش بود
یا قدیما بیشتر خوش میگذشت!!
نمیدونم سلامتی بیشتر بود
یا ما مریض نبودیم!!
نمیدونم ما بی نیاز بودیم
یا توقع ها پایین بود!!
نمیدونم همچی داشتیم
یا چشم و هم چشمی نداشتیم!!
نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم
یا الان وقت نداریم!!
نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم
اما روزای خوبی داشتیم...
"مرتضی_خدام"
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
@daneshanushe✍️
💑 توصیه به آقایان: همـسرتان را به همه ترجیح دهید!
🔸شما انتخاب کردهاید با همسرتان ازدواج کنید چون او، دختر مورد علاقهتان بوده است. یعنی باید بقیهی عمرتان با او به عنوان دوست داشتنیترین فرد زندگیتان رفتار کنید. شما انتخاب کردهاید که از این به بعد با همسرتان زندگی کنید و با او پیمان محبت و فاداری بستهاید.
🔸این عهد و پیمان نه تنها ارجمند و مقدس است بلکه، پایبندی به این قول، کلید ایجاد روابطــی محکـــم و پابرجـاست.
❤️