eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
14.6هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکترانوشه خیلی قشنگ میگه؛ "وقتی هر کاری میکنی بهش بفهمونی که چقدر برات مهمه و نمیفهمه، دیگه بحث نفهمیدن نیست، بحثِ نخواستنه !" پس احتیاجی نیست بیخود برای کسی که نمیخواد بفهمه توضیح بدی براش چیکار کردی، گذر زمان بهش میفهمونه /دکتر انوشه 🎥 ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
﮼ازت ممنونم که تکیه‌گاهِ امن برای قلب خسته‌ی منی ؛ تو قشنگ‌ترین و باارزش‌ترین داراییِ منی
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت130 . دوست احمد داخل شد و سلام داد و پروانه برعکس اشک های تمساح چن
🤝♥️ . اون شب وقت خواب احمد باز مثل شب قبل رختخواب توی هال انداخت و پروانه باز گفت من میرم اتاق پیش امید میخوابم بعد رو به من طوری که میخواست نقش بازی کنه و مثلا بگه از دست احمد و دروغ هاش شکاره، گفت من احمد رو نمیخوام برای خودت، من همین امید جان رو میخوام و پیشش میخوابم! امید هم که توی اون سن نمیدونست رابطه باباش و پروانه چیه جذب محبت پروانه شده بود و بهش میگفت خالهمن خسته بودم و خودم و آتوسا روی تشک خوابمون برد و احمد فوتبال میدید که به ساعت نکشید، امید اومد پیشم و اروم گفت مامان اون خاله داره گریه میکنه! با خشم گفتم به من چه! خبر مرگش بگو بابات بره ببینه چشه! احمد تا شنید پاشد و رفت سر وقتش و شنیدم کلی خندیدن و احمد سر به سرش میزاشت که اره دلت تنگ شده و از این حرفااحمد هم بلند شد و رفت از یخچال هندونه درآورد و رفتن توی اتاق و شروع کردن به خوردن! باز بغضم ترکید و بی صدا اشکم جاری شد و نگاهم به چهره معصوم آتوسا افتاد و خودم رو جمع کردم؛ من باید قوی می بودم! این بچه ها رو من به دنیا آورده بودم نمیتونستم در قبالشون بی مسئولیت باشم حتی به قیمت قربانی کردن غرور و شخصیتم! همین لحظه آتوسا گریه کرد و متوجه شدم پوشکش پره! اصلا نمیخواستم برم اتاق و عشقبازی کلامی شون رو ببینم اما ناچار شدم و چون امید اون تو بود در نزدم و داخل شدم پوشک بردارم که پروانه تا منو دید بلند شد و یقه احمد رو گرفت و گفت فلان فلان شده چرا گولم زدی؟ تو نه بهترین زن دنیا رو داشتی؟ چرا دروغ گفتی و منو سوار زندگیش کردی؟ کی بهتر از سارا برای تو؟ من به گرد پاش هم نمیرسم! کدبانو گری اش بیست، خانمی اش بیست، پدر داریش بیست! من تو این دو روز جز محبت و احترام ازش ندیدم و هرکی دیگه بود تا حالا منو انداخته بود بیرون اما این زن بزرگوارانه برخورد کرده تا حالا! منو برگردون همون شهری بودمماتم برده بود از واکنش یهوییش اما احمد بدون توجه بهش مشغول خوردن هندونه اش شد و این یعنی پشیزی برای حرف های پروانه اهمیت قائل نیست و من با اخم های درهم رفتم و پوشک رو برداشتم و برگشتم توی سالن! مطمن بودم حرف های پروانه برای اروم کردن من و سفت کردن جاپای خودشه اما دلمم شکست، حتی پروانه که یه غریبه هم بود ارزش منو درک میکرد و احمد خودش رو زده بود به نفهمیدنآخ چقدر من سرنوشت شومی داشتم و هیچگاه تصور هم نمیکردم اون احمد عاشق پیشه که منو با التماس از پدر و مادرم گدایی کرد حالا اینطور وقیح شده! باز چشمام رو روی هم گذاشتم مصر شدم تصمیمم رو عملی کنم تصمیمی که میدونستم توش میسوزم اما به خاطر معصومت چشمان امید و دخترام حاضر بودم به جان بخرم
❣همیشه لبخند بزنیم البته بازی نه وقتی کسی نگاهتون میکنه بهش یه لبخند کوتاه بزنیم ☺️ ❣کمتر حرف بزنید و بیشتر باشیم 🤐 ❣ تو یه بحثی که در موردش کافی داریم بزاریم همه نظراتشونو بگن بعد ما محکم نظر قطعی و با سند و مدرکمونو بگیم اینجوری اولا همه میشن دوما میگن فلانی کاملا میدونستا اما هیچی نگفت😲 ❣از شلوغ کردنو تو حرف دیگران پریدنو های بی مورد بپرهیزیم... ❣کمتر کنیم ( مخصوصا با فامیل شوهر و جاری و مادرشوهر و خواهرشوهر ) کسی که زیاد شوخی میکنه کمتر میگیرنش. اما کسی که هر از گاهی یه شوخی قشنگو مودبانه میکنه ادم خوشش میاد و همش تلاش میکنه با اون ادم گرم بگیره و با شوخیاش باعث شه طرف هم باز شوخی کنه....👌
انتخاب همسر 💥توجه داشته باشید: ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید اما؛ 🌷 یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورتـش...! ❤️
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 💕ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ... بهترین جواب بدگویی: سکوت بهترین جواب خشم: صبر بهترین جواب درد: تحمل بهترین جواب تنهایی: تلاش بهترین جواب سختی: توکل بهترین جواب خوبی: تشکر بهترین جواب زندگی: قناعت بهترین جواب شکست: امیدواری.. برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی ۰ 🖌
❌ سعی کنید را از خودتان دور نکنید، اگر می توانید مرتب به کلاس های ورزشی بروید، اگر فرزند کوچک در خانه دارید و یا هزینه‌های کلاس های ورزشی برای شما بالاست می توانید با برنامه های تلویزیونی و یا انفرادی نرمش کنید، برقصید ❌ لباس های ، پاره و آنهایی که بر اثر شستشو از رنگ و رو رفته اند را دور بریزید، هیچ چیز مثل لباس کهنه ای که به تن شما زار می زند، چهره تان را پیر و روحیه تان را نمی کند ❌هر روز صبح را شانه بزنید و ابروهایتان را مرتب کنید، سعی کنید یک گلسر زیبا و راحت هم به موهایتان بزنید و یا یک روز موهایتان را ببافید و روز دیگر یک مدل دیگر، موهای خانم ها در زیبایی شان تاثیر فوق العاده ای دارد. ❌از گردنبند و گوشواره هایی که در اعماق کمدتان کرده اید، لذت ببرید، آنها را بیرون بیاورید و هر هفته از یکی از آنها استفاده کنید. می توانید با زدن یک رژ لب زیبا، خود را شاد کنید.همیشه برای خودتان به خودتان اهمیت بدهید نه یک نفر دیگر ❌روزانه حداقل ۵ دقیقه به خودتان دهید، آرامی را پخش کرده و چایی در آرامش بنوشید و به رویاها و برنامه‌های شخصی خودتان فکر کنید و برایشان برنامه اجرایی بریزید
✨﷽✨ ✍ چه اهمیتی دارد که بدنمان کجا خاک شود 🔹عارفی را گفتند: بدن ما به چه مانَد؟ 🔸گفت: باید بدن ما شبیه به یک بیل باشد که تا ۴۰سالگی دنیای خود و فرزندان خود می‌سازد و بعد از آن، دنیای خود در سرای دیگر را (با کار نیک) می‌سازد. 🔹گفتند: آیا از مرگ نمی‌هراسی؟ 🔸گفت: اگر بنای خود را در سرای دیگر ساخته باشم، دیگر بیل (بدنم) مرا چه کاری آید؟! چون هیچ‌کس بعد از ساختن خانه‌اش بیل را داخل ‌اتاق نمی‌گذارد و نیازی به بیل ندارد. 🔹اگر خانۀ خود در سرای دیگر با بیل وجودم در دنیا ساخته باشم از این‌که این بیل (تن) را کجا بیندازند (خاک سپارند) مرا ملالی نیست. ‌‌‌‌
⚜یک روز در پارک نشسته بودم فیسبوک خودم را چک میکردم، یک پسر بچه ۸ یا ۹ ساله آمد و گفت:آقا یک بسته آدامس میخری؟ ⚜گفتم همراهم پول نیست، ولی اگر میخواهی بنشین کنارم حالا دوستم می آید میخره. پسر گفت: خوب است و نشست بعد از مدتی گفت: تو موبایلت چی میبینی؟ گفتم در فضای مجازی میگردم گفت فضای مجازی چیست ؟ ⚜خواستم جوابی بدهم که قابل درک یک پسر بچه ی ۸، ۹ ساله باشد گفتم جانم فضای مجازی جایست که نمیتوانی لمسش کنی ولی تمام رویاهایت را در آنجا می سازی. ⚜گفت من هم فضای مجازی را دوست دارم، من هم زیاد میرم گفتم مگه اینترنت داری؟ گفت نه آقا، پدرم در زندان است، هر وقت دیدنش میروم نمیتوانم لمسش کنم ولی دوستش دارم. ⚜مادرم صبح ساعت ۷ میره سر کار، شب ۱۰ می آید که من میخوابم نمیتوانم ببینمش ولی دوستش دارم. وقتی برادر کوچکم گریه میکند، نان را در آب میریزیم میخوریم فکر میکنیم سوپ است، تا حالا سوپ نخوردم ولی سوپ را دوست دارم. من دوست دارم درس بخوانم و دکتر شوم ولی نمیتوانم مدرسه بروم باید کار کنم، اما مدرسه رفتن را دوست دارم حالا تو بگو این دنیای مجازی نیست؟ ⚜اشک هایم را پاک کردم و نتوانستم چیزی بگویم فقط گفتم بله جانم، دنیای تو مجازی تر از دنیای من است. افسوس...🥺😪
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت131 . اون شب وقت خواب احمد باز مثل شب قبل رختخواب توی هال انداخت
🤝♥️ . روز بعد باز تکرار روز قبل ولی این بار وسط روز احمد اومد خونه که من و پروانه تعجب کردیم و اونم گفت اومده برای اداره اش کپسول گاز ببره و یواشکی با پروانه رفتن اتاق و چیزهایی پچ پچ کردن که متوجه نشدم و بعدش احمد به سرعت رفت سرکار و پروانه اومد بیرون و حق به جانب گفت راستش میخواستم امروز برم شهر خودمون خونه بابام و برای اینکه تحقیرم نکنن تقصیر ها رو بندازم گردن تو و بگم با هم نساختم ولی احمد صلاح دید و گفت فعلا بمونم منم برای حرفش احترام قائلم! اون میگفت و ذره ای واکنش نشون نمی‌دادم چون میدونستم بی فایده است؛ کسی که تا اینجا وارد زندگی من شده دیگه چه تپه ای رو فتح نکرده که بخوام در برابرش موضع بگیرم! بنابراین سکوت کردم و منتظر فرصت های پیش رو شدم که بتونم بهتر تصمیم بگیرم، توی اون شرایط من وزنه ای به نام بارداری به پام وصل بود که نمیشد با وجود اون راحتر فکر کرد. من به بچه هام می‌رسیدم و پروانه همش سعی در نزدیک کردن خودش به ما داشت و روز به روز بر تنفرم بهش افزوده میشد تا اینکه چند روز گذشت و دیدم نه انگار خانم قصد رفتن نداره و وسایلش تو دست و پای من بود. وسایلی که جهازش بود! مثلا یه کمد داشت از بس جا نبود احمد گذاشته بودش کنار تلویزیون یا سه تا ساک داشت که هر سه تا توی راهرو ولو بودن، جارو برقی و تشک و پتوهاش تقریبا در حموم رو گرفته بودن و به زحمت میشد اونجا رفت دیدم اینطور فایده نداره و با صبر من هیچی عوض نمیشه، عنتر خانم که نمی‌رفت احمد هم که دست بزنش به راه بود و جرات نمیکردم اعتراض کنم از اون طرف هم زندگی ام مختل شده بود چون جام کوچیک بود و با وسایل اون زنک کوچیکتر هم شد بنابراین اتاق دومم که کوچیکتر بود و به عنوان انباری ازش استفاده میکردم رو به پروانه پیشنهاد دادم و با ناراحتی بهش گفتم وسایل این اتاق رو میزارم زیرزمین بیا و سایلت رو از اینجا جمع کن بزار اتاق! پروانه نیشش باز شد اما گفت نه والا عزیزم نمیخوام اتاقت رو بگیرم ...با اخم پریدم تو حرفش گفتم تو که اینطور که معلومه قصد نداری بری شبها هم که برای احمد گریه میکنی و میدونم همش واسه اینه نمیاد بخوابه نمیخوام روحیه بچه هام خراب بشه هر شب امید بگه اون خاله چرا گریه میکنه و من جوابی نداشته باشم بدم از طرفی وسایلت تو دست و پامه برشون دار! پروانه سرخ شد و گفت نه باور کن واسه این نیست بیاد اتاقم .پریدم تو حرفش و گفتم فعلا دور دور تو هست خانم بتازون دور منم میرسه! .
حكيمی به دهی سفر کرد … زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !حكيم به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت : حالا کف بزن !!! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟! شیخ لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند! @daneshanushe✍️