سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . خان داداش توروخدا، تورو روح بابا بهم رحم کن... به جون
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبار
#ادامه_دارد
.
پدرم لحظه مرگش صدام کرد و مادرم و بهداد و دلربا و به من سپرد و گفت:
بهادر جان تو پسر ارشد منی، من به تو اطمینان دارم، جان تو و جان خانواده، لحظه ای چشم ازشون برندار، مراقبشون باش، داداش و خواهرتو زیر پرو بالت بگیر و مواظبشون باش دست از پا خطا نکنن....
همشون رو به تو میسپارم و تورو به خدا...
سرم رو پایین انداختم و اشک از چشمام سر خورد و افتاد رو زانوم، شرمندتم باباجان من امانتدار خوبی نبودم...
اینقدر داد کشیدم که گلوم میسوخت ولی دادو فریاد دیگه فایده ای نداشت، باید هر چه زودتر به خودم میومدم و انتقام خون ریخته شده برادرم رو میگرفتم.....
دلربا و بهداد امانت های پدرم بودن، ای خداا......
مادرم جنازه بهداد رو بغل گرفته بود و به سر و صورتش میزد و شیون زنان میگفت قاتل پسرم باید قصاص بشه.......
وقتی چشمش به من افتاد گفت: پسرم بگو حقشون رو میزاری کف دستشون.....
بگو از خون پدرتی و روزگارشون رو سیاه میکنی،بگو انتقام خون بهدادم رو میگیری...
قسم بخور بهادر
.
وحشت رخنه کرد تو وجودم خنده تصنعی زدم ..
_:آقا من خجالت میکشم !
اومد سمتم
_:من دکترم ! محرمم!
چند قدم عقب رفتم
_:من درس نخوندم دهاتی ام درسته یازده سالمه ولی گناه رو میدونم محرم نامحرم رو میدونم من اینجام چون بهت اعتماد کردم به من و اعتمادم رحم کن من جایی ندارم برم
آواره و سرگردونم نکنید آقا
_:ولی اصلا بهت نمیاد یازده سالت باشه ! قد و بالاتم مثل حرفهات بزرگه! من فکر میکردم کمه کم پونزذه سالت باشه ..پس اگه یازده سالت باشه ازمن هفده سال کوچیکتری ..خندید. پس خیلی بچه ای. .
لباس زیر ها رو نگاهی کردو دوباره با لبخندگفت
_:پس اینا به دردت نمیخوره!
دوباره تا بناگوش سرخ شدم..
نفسشو عمیق بیرون داد. .دستهاشو رو صورتش گذاشت. .
_:برووو ..بروووتو اتاق خودت بپوش ! اصلا حالم خوب نیست زهر ماری خوردم سعی کن اگه صداتم کردم نیای پیشم تا حالم خوب بشه.
من احمق شدم. خیلی احمق ! میدونی دارم به چی فکر میکنم
ناباورانه بهش خیره شدم
_:به اینکه تو خیلی خوبی! به این که دوس دارم لمست کنم ..دوس دارم موباز ببینمت..
اه. ..اه ...اه ....اینا چیه من دارم میگم !
کلافه رفت رو تختش نشست. .
_:من چرا دیوونه شدم. مگه نمیگن مستی و راستی پس چرا من دارم این خزعبلات رو میگم ..چرا من باید از تو نیمچه بچه خوشم بیاد ! اصلا چرا اون پسره هم دوست داره...مگه تو کی هستی ؟ مگه چی داری ؟
اومد سمتم نفسم تو سینم حبس شد. زل زد تو چشمهام ..
_:چشمهات نسترن! چشمهات ! این چشمهای تو جادو میکنه ،اسیر میکنه!
من صبح محو چشمهات بودم و تو دلم گفتم کاش میشد الهه ای تو زندگیم نبود تا من این دخترو به اسم نامزدم به خونوادم معرفی میکردم ..کاش زودتر از الهه میشناختمت ! ولی به خودم گفتم شدنی نیست.. . آره ..آره شدنی نیست ! ولی. .ولی ..وقتی این لباس هارو گرفتم دوبارخیالم پر کشید بهت. به اینکه اگه اینارو بپوشی چه شکلی میشی . ؟
دیگه نفس هاش به شماره افتاده بود..نگاهی به در نیمه باز و نگاهی به من کرد تمام صورتش پر بود از دونه های عرق. .
در حالی که نفس نفس میزد خیلی اروم گفت
_:مگه بهت نگفتم برو حالم خوش نیست چرا نرفتی...چرا موندی تا من .........