eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 🔺طبقه آخر... سلّول آخر...! تا آن روز، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم و خون و مظلومیّت خودمان را با گوشت و پوست درک نکرده بودم. آن روز، از هر روز بیش‌تر سخت گذشت و ترسیدم. این‌قدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم قلبم دارد از جا کنده می‌شود! ماهر و جلیل را بردند، به قصد کشت هم بردند. فقط با لبم ... آرام و پر بغض به آن‌ها نگاه کردم و یواشکی گفتم: «برید خدا به همراتون... فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ!» در همان آشفتگی حواسم به‌طرف ماهدخت رفت. خودم را زیر دست و پای آن وحشی‌ها انداختم و به زور به ماهدخت رساندم. از بس جا کوچک بود و با وجود آن تعداد زیاد، نمی‌توانستم از ماهدخت مراقبت بکنم. ماهدخت هم بی‌حال روی زمین افتاده بود و به زور و با صدا تلاش می‌کرد نفس بکشد. هر چقدر کتکم زدند، خودم را از ماهدخت جدا نکردم. دو سه بار تنفّس دهان به دهان به او دادم و ماساژش دادم تا کمی اوضاعش بهتر شد. وقتی کمی اوضاعش بهتر شد، احساس کردم که نظرشان به‌طور کلّی به‌طرف ما دو تا جلب شده است. هر چهار نفرمان را با خودشان بردند، امّا نه با حالت عادّی بلکه موهایمان را می‌کشیدند و با توحّش هر چه تمام‌تر ما را یکی دو طبقه پایین‌تر بردند. من کلّاً به هوای زیر زمین حسّاسم و احساس خفگی می‌کنم، حالا چه برسد به اینکه در آن شرایط حدّاقل سه چهار طبقه، شاید هم بیش‌تر زیرِ زمین بودیم. از فشار کمبود اکسیژن، به زور نفس کشیدن، وزن سنگین ماهدخت و... داشتم کم می‌آوردم. ماهدخت کم‌کم داشت چشمانش را باز کرد. خودش را که در پناه من دید، محکم‌تر به من چسبید. من هم دستم را محکم‌تر گرفتم و نگهش داشتم. باید از خودم و خودش، دو جسم به هم چسبیده می‌ساختم، باید پوست تنش می‌شدم، باید سایه بدنش می‌شدم، این سفارش ماهر بود. با خودم می‌گفتم از دو حال خارج نیست: یا ماهدخت آدم خوبی هست یا نیست! اگر خوب نباشد خودم به حسابش می‌رسم، اگر هم آدم خوبی باشد که ضرر نکردم. فقط می‌دانستم که اتّفاقات مهمّ و سختی قرار است بین من و او و یا با هم بیفتد. حالا چه اتّفاقاتی؟ این را دیگر حتّی حدس هم نمی‌توانستم بزنم! ما را به جایی شبیه سالن بردند. رو‌به‌روی ما سلّول‌هایی بود که به غیر از یک سلّول، اسرای دیگر از بقیّه سلّول‌ها بیرون آمده بودند و به ما نگاه می‌کردند. با اینکه دلیلی برای شکنجه ما وجود نداشت، امّا باز هم با این حال برای خالی نبودن عریضه، سی چهل بار با کمربند هر کدام از ما را زدند و تار و مار و کبودمان کردند! چهار تا زن، بی‌پناه، بی‌یاور، خُرد و خسته و خونی‌ روی زمین رها شده بودیم. چشمان ما بعداز یک فصل کتک حسابی داشت یکی یکی باز می‌شد. داشتیم مثل کرم‌هایی که یواش‌یواش از زیر خاک بیرون می‌زنند، لول می‌خوردیم و بدنمان را تکان می‌دادیم. ماهدخت با صدای گرفته و بعداز کلّی سرفه گفت: «زنده‌ها دستا بالا!» ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🎥 ببینید|مؤمن هنگام مرگ چه می بیند؟ سخنان آیت الله العظمی جوادی آملی در جمع شاگردانش؛ با موضوع حالات مؤمن هنگام مرگ را مشاهده می کنید... ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 🔺مثل بزرگ‌تر یک جماعت و قوم بزرگ! با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمی‌کردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها می‌افتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمی‌دانم چیست، فقط می‌دانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود. ولش کن، بیخیال! به ما چه! خیلی دلم می‌خواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آن‌ها چطور است، امّا نمی‌شد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّول‌ها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند. تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همه‌چیز را فراموش کرده بودم. دائم برمی‌گشتم و از لا‌به‌لای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه می‌کردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آن‌ها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشه‌ای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاه‌ها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم! امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک می‌خورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمی‌داشت و متوجّه سـوز و درد کتک‌ها نبود. با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بی‌حال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آش‌و‌لاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود. مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمی‌دانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! این‌قدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین می‌کشند و می‌برند تا در یکی از همان سلّول‌ها بیندازند. مرتّب خواب جلیل و ماهر را می‌دیدم، عجب شخصیّت‌های جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت. وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!» به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم می‌میرم از درد و خستگی!» گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمی‌ذاره بخوابم!» با تعجّب گفتم: «چی می‌گی؟ کی نمی‌ذاره بخوابی؟» گفت: «دقّت کن یه‌کم! می‌شنوی؟ داره می‌خونه!» دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی می‌آید. خوب گوش دادم. داشت می‌خواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...» ادامه... 👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 🏴آیا از همسر و بچه های حضرت عباس خبر دارید؟ برای من خیلی جالب بود. ✍حضرت عباس(ع) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود. لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی (ع) بود. لبابه از حضرت ابوالفضل (ع) پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد. لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. 💥پس از ازادی اسرا او به مدینه برگشت. لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن 28 سالگی از دنیا رفت. خدای رحمتش کند. فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد. گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس ع نزد امام سجاد ع می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد. هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم‌ حضرت ابوالفضل العباس(ع) صلواتی بر محمد و آل محمد. 📚سید بن طاووس اقبال الاعمال ص 28 ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هجدهم 💥 🔺یک احساس... یک دنیا کلمه، حرف، حدیث و...! همین‌طوری که من و ماهدخت داشتیم به صدای مناجات آن پیرمرد اسیر ایرانی گوش می¬دادیم و کیف می¬کردیم، هایده ما را دید و گفت: «چیه حالا؟ یه نفر داره دعا و نماز می¬خونه! چندان کار شاقّ و خارق¬العاده¬ای نمی¬کنه که دارین براش غشّ‌وضعف میکنین!» من که اصلاً انتظار این حرف را نداشتم به او گفتم: «کسـی هم غشّ‌و‌ضعف نکرد! این‌قدر یه بی¬نماز مثل توی بچّه مایه¬دار دیده بودیم که دلمون برای یه همچین آدمی لک می¬زد!» هایده هم از رو نرفت و گفت: «آره، تو راست می¬گی! تو خوبی! من که می¬دونم به‌خاطر چی دارین از شنیدن صداش کیف می¬کنین؛ چون ایرانیه!» گفتم: «ربطی نداره! از وقتی من اومدم یه نفر اینجا پیدا نکردم که اهل مناجات و نماز باشه و این‌جوری این موقع سحر صداش از روزنه¬های سلّولش بیاد که داره می¬گه «الهی العفو»... تو همچین آدمیو پیدا کن تا با اونم کیف کنیم!» پوزخندی زد و دیگر جوابم را نداد. ضدّ حال بدی بود. درست وقتی داری از کار خوب یک نفر کیف می¬کنی، یک بابایی پیدا شود و این‌طوری قُد‌قُد بکند! زور هست به خدا! همانجا روی زمین نشستم. به سقف زل زده بودم و باز هم منتظر صدایش بودم که ماهدخت گفت: «سمن یه چیزی ازت بپرسم؟» گفتم: «دو تا بپرس!» سرش را نزدیک¬تر آورد و گفت: «واقعاً برات مهم نیست که این سلّول بغلی ایرانی باشن یا نه؟ چرا وقتی اسم ایرانی رو شنیدی، لپات گل انداخت؟» با بی¬حوصلگی گفتم: «ولم کن ماهدخت! تو دیگه چرا؟» با یک لبخند شیطنت¬آمیز کمی به من نزدیک¬تر شد و گفت: «سمن جونم، الهی فدات شم! خاطره¬ای داری؟ عشقی، پسری، جوونی، کسی...؟!» دیگر واقعاً خنده¬ام گرفت؛ گفتم: «دلت خوشه¬ها این موقع شب! مثلاً فکر کن تو یه معشوق داشته باشی مال یه شهری باشه، خاطرخواه همه مردم اون شهر می¬شی؟ چرت و پرت نگو بگیر بخواب!» گفت: «پس چی؟ جان ماهدخت برام از احساسی بگو که بهت دست داد! چرا؟» نمی¬دانستم چه بگویم. دلم نمی¬خواست در مورد چیزهایی که بابام به ما یاد داده بود، آثار رفت‌و‌آمد به ایران و رشته تخصّصی زبان فارسی و... به کسی چیزی بگویم. از طرفی هم ماهدخت خیلی دختر رندی بود و چنان به قیافه¬ام زل زده بود که هر حرفی می¬زدم، مطمئن بود دارم می¬پیچانم و قبول نمی¬کرد! در فکر بودم که خدایا به او چه بگویم. همین‌طوری که من تردید داشتم که بگویم یا نگویم و او هم داشت با چشمانش مرا می¬خورد، گفتم: «ما مدّتی ایران بودیم، قم، تهران و مشهد هم زندگی کردیم. چند بار هم بابام برای تبلیغ و این چیزا به شوش و باغ ملک رفت‌و‌آمد می‌کرد. کلّاً از فرهنگشون خوشم میاد!» ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو با عنوان "فیلمی عجیب از تلاویو" در حال انتشار است عکس امام خامنه ای در دست اسرائیلی ها روی تصویر نوشته: ما را از دست نتانیاهو نجات بده پرچم بالاست🇮🇷✌️ ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 27 April 2024 قمری: السبت، 18 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️22 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️41 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
⭕️ هشدار قحطی و گرسنگی در آستانه‌ی ظهور امام صادق ع فرمود: پيشاپيش قيام قائم نشانه هایی خواهد بود: گرفتاری از جانب خدا برای بندگان مؤمنش. عرض كردم: آن گرفتاری چيست⁉️ فرمود:همان است كه خدای عزّ و جلّ ميفرمايد: «شما را آزمايش خواهيم كرد به چيزی از ترس و گرسنگی و كمبود در مال و جان و ميوه جات و بردباران را مژده بده» (155بقره) فرمود: ما حتما شما را آزمايش خواهيم كرد يعنی مؤمنين را (به چيزی از ترس) از پادشاهان فلان خانواده در پايان سلطنتشان (بنی عباس) (و گرسنگی) با گرانی قيمتهاشان (و کمبود ثروتها) تباهی بازرگانی و كم سود بودن تجارتها (وجانها) يعنی مرگ زودرس (و ميوه جات) يعنی كم شدن كشاورزی و كم بود بركت ميوه ها (و بردباران را مژده بده) در چنين وقت به خروج حضرت قائم عليه السلام‌ سپس فرمود: ای محمد اين است تأويل اين آيه و خداوند ميفرمايد تأويل آن را بجز خدا و پایداران در دانش نمیداند 📚 غیبت نعمانی ص293 امام علی(ع): در زمامداری سفیانی، خشکسالی، سختی و بلایی بزرگ به مردم ری (تهران) میرسد 📜 الفتوح ج2 ص80 ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش 🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می‌زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می‌درخشید. 🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟! 🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم‌تر می‌شد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. 🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود. 🔹از آنجا که هوا بسیار گرم‌تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به‌سمت دره نرویم. 💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر می‌کردم که در زندگی‌مان چند بار به‌خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده‌ایم؟ ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 🔺معمولاً استثناها می‌شوند دردسر، می‌شوند دقّ دل، می‌شوند داغ...! با تعجّب گفتم: «نظامی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّه‌ات! من خودم ختم روزگارم.» گفتم: «ختمش باش! اصلاً می‌خای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمی‌فهمم ماهدخت.» با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همه‌تون مثل هم هستین!» گفتم: «تو از کار نظامی چی می‌دونی؟ بهت نمی‌خوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.» دیدم تحویلم نمی‌گیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمی‌دانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ می‌کردم، ممکن بود بدش بیاید و کم‌کم از من دور بشود. اگر هم می‌خواستم ماهدخت را حفظ کنم، این‌جوری نمی‌شد و باید دو سه تا کلمه به او می‌گفتم! مانده بودم چه‌کار کنم. امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطره‌چکان کنم! نباید از خودم می‌رنجاندم یا دورش می‌کردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش می‌دونست وگرنه بقیّه‌مون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا می‌ره و چیکار می‌کنه. فکر می‌کردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب می‌ره کار بنّایی و باغبونی. چه می‌دونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته می‌گفت سر ساختمون می‌خوابه، کجا بوده و با کیا بوده!» ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست می‌کشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیده‌ای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی می‌رفتن؟» با پوزخند گفتم: «چی می‌گی؟ آره بابا! دیگه این‌قدر هم خونواده پیچیده‌ای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.» یک‌کم دراز کشید و همان‌طوری که لم می‌داد گفت: «معمولاً استثناها می‌شن دردسر، می‌شن غم، می‌شن دقّ دل، می‌شن داغ سر دل، می‌شن حسرت بعداز رفتن!» رویم را به‌طرفش کردم و گفتم: «چطور؟!» ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز می‌شن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!» دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانه‌اش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری می‌گی؟ واضح‌تر بگو منم بفهمم!» ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
➕ بیاندیشیم فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...! ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺کلاف‌های پیچ‌درپیچ، همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارند، مخصوصاً اگر سرنخش به راحتی پیدا نشود! حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو می‌رفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود. به‌خاطر همین، این‌قدر یواش حرف می‌زدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور می‌شنیدیم. به ماهدخت گفتم: «حالا چرا این‌قدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!» گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!» گفت: «نمی‌دونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهت‌زده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوک‌دونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمی‌دونم چرا، حتّی اینا هم نمی‌دونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی می‌گیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی می‌تونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!» گفتم: «نمی‌دونم، عقلم جایی قد نمی‌ده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمی‌کنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمی‎کنه. دلیل موجّهی نیست!» داشتیم حرف می‌زدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه می‌رفت. این‌قدر ترسیده بودیم که داشتیم می‌لرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانی‌ها رسید، سرعتش کم شد. داشتیم سکته می‌کردیم. صلوات و لا‌اله‌الّا‌الله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمی‌افتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانی‌ها رفت. همان‌جا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانی‌ها دقّت می‌کند تا ببیند چه می‌گویند. صدای آن پیرمرد می‌آمد، خیلی آرام و لطیف می‌گفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)» اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق می‌کرد. تا حالا فقط بعضـی از بخش‌های ادعیه‌ای را که می‌خواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخش‌هایی که آن پیرمرد می‌خواند خیلی جذّاب‌تر و محرّک‌تر بود. به دعای در بند و زندانی نمی‌خورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است. ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش می‌آمد و دم در سلّول ایرانی‌ها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت. ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐  http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این امام جمعه چقدر عالی خانمی که کشف حجاب کرده را امر به معروف و نهی از منکر می‌کند احسنت به این اقتدار در کلام. کاش هر شهر و هر استان یک چنین عماری داشت. حتماً تا آخر بشنوید. تبیین روایت زیبای امام کاظم علیه السلام در مورد یکی از شیعیان که به گناه آلوده شده بود... ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـی‌دهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو! صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم. هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟» گفت: «آره، داشتم می‌گفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو می‌کنم، کینه‌ای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقه‌ای بهم نداره، امّا نمی‌تونم از سازمان و مؤسّسه‌ای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار می‌کرد بگذرم.» گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامه‌ت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!» گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعه‌ش دارم که فکر می‌کنم خیلی قیمتی باشه! این‌قدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا می‌دونم!» با لبخند طعنه‌آمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!» گفت: «هیچی! دلم می‌خواد در اختیار ایران بذارم. می‌دونم که اونا بهترین کسانی هستن که می‌تونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمی‌گرده زیر دست تل آویو!» گفتم: «عجب! حالا برنامه‌ت چیه؟» گفت: «برنامه‌ای ندارم. فقط می‌دونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب می‌کنم چرا تا الان شکنجه‌ای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه می‌خواستن می‌تونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!» گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس می‌کنم همه‌ش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا این‌قدر مطمئنّی؟» گفت: «نمی‌دونم! یه‌کمکی بهم می‌کنی؟» گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟» گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بی‌نقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سال‌ها اروپا بودم. همین. می‌تونی؟» گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّه‌ته؟» گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی می‌دم!» گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!» گفت: «منم بهت قول می‌دم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.» خب پیشنهاد هیجان‌انگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی می‌داند؛ به‌خاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم. من همیشه معتقدم که کلاف‌های پیچ‌درپیچ، حرف‌های زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود. و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد! رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐  ‌‌‌‌ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
🔴 توبه مخصوص هر گناه حضرت صادق - علیه السلام - فرمود: مردی در زمان های گذشته زندگی می كرد، در جستجو بود دنیا را از راه حلال بدست آورد و ثروتی فراهم نماید ولی نتوانست . از راه حرام جدیت كرد باز نتوانست . شیطان برایش مجسم و آشكار شده گفت از راه حلال خواستی ثروتی فراهم كنی نشد و از راه حرام هم نتوانستی اینك مایلی من راهی بتو بیاموزم كه بخواسته خود موفق شوی ثروت سرشاری بدست آوری و عده ای هم پیرو و تابع پیدا كنی ؟ گفت آری مایلم . شیطان گفت از خود كیش و دینی اختراع كن مردم را بسوی كیش اختراعی دعوت نما بدستور شیطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پیرویش كردند و به آنچه مایل بود از ثروت دینا رسید. روزی ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشایستی كردم مردم را گمراه نمودم خیال نمیكنم توبه ای داشته باشم مگر اشخاصیكه بواسطه من گمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنیدند باطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شاید توبه ام پذیرفته شود. به پیروان خود یك یك مراجعه كرد آنها را گوشزد نمود كه آنچه من میگفتم باطل بود، اساس و پایه ای نداشت آنها جواب می دادند دروغ میگوئی گفتار سابق تو حق بود اكنون در كیش و دین خود شك كرده و گمراه گشته ای . این جواب را كه از آنها شنید غل و زنجیری تهیه نمود بگردن خود آویخته گفت باز نمیكنم تا خدای توبه ام را بپذیرد. خداوند به پیغمبر آنزمان وحی نمود كه به فلانی بگو قسم بعزتم اگر آنقدر مار بخوانی و ناله نمائی كه بند بندت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نمی كنم مگر كسانیكه بكیش تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودی بحقیقت كار خود اطلاع دهی و از كیش تو برگردند (اینكار هم كه برایش امكان نداشت). داستانها و پندها, ج1/ مصطفي زماني وجداني ‌‌‌‌┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 28 April 2024 قمری: الأحد، 19 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️11 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️21 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️40 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️47 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠