eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۴ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 13 June 2024 قمری: الخميس، 6 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیهما السلام (بنابرقولی)، 2ه-ق 🔹مرگ منصور عباسی لعنة الله علیه، 158ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️3 روز تا روز عرفه ▪️4 روز تا عید سعید قربان ▪️9 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️12 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم 💠 @dastan9 💠
⁉️چی کار کنیم همیشه در نعمت باشیم؟ 📚پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله): هرکس هر روز صبح با این چهار جمله خداوند را شکر نکند، می‌ترسم نعمتهایش از او گرفته شود؛ پس اگر میخواهید نعمتهایتان باقی باشد، هر روز صبح بگویید: 1️⃣ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي عَرَّفَنِي نَفْسَهُ وَ لَمْ يَتْرُكْنِي عَمْيَانَ الْقَلْب» 👌ترجمه: «شکر خدایی را که مرا با خودش آشنا کرد و مرا کوردل قرار نداد.» 2️⃣ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنِي مِنْ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ (ص)» 👌ترجمه: «شکر خدایی را که مرا از امّت پیامبر اکرم (ص) قرار داد. 3️⃣ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ رِزْقِي فِي يَدَيْهِ وَ لَمْ يَجْعَلْ رِزْقِي فِي أَيْدِي النَّاس» 👌ترجمه: «شکر خدایی را که روزی مرا در دست خودش داد، نه در دست مردم.» 4️⃣ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي سَتَرَ عَوْرَتِي وَ لَمْ يَفْضَحْنِي بَيْنَ النَّاسِ.» 👌ترجمه: «شکر خدایی را که عیبهایم را پوشانده و مرا بین مردم رسوا نکرد.» 🌐منبع: مصباح کفعمی، ص 170. 🔰فارسی این جملات رو هم بگید کافیه؛ حتّی اگر این معانی رو هر روز صبح بهش توجّه درونی هم داشته باشید، کافیه. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ کار اشتباه را حتی برای یک بار هم امتحان نکن 🔹مردی دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می‌کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می‌کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. 🔸مرد دانا از نانوا پرسید: آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر هم‌نشین باشی!؟ 🔹نانوا با لحنی مسخره پاسخ داد: من فقط برای مدتی این‌ کار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی‌ام بهتر شد آن را ترک می‌کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می‌شوم!؟ 🔸مرد دانا سری تکان داد و گفت: متاسفم دوست من! هر انسانی که کاری انجام می‌دهد بخشی از وجود او می‌فهمد که قادر به انجام این کار است. این بخش همه عمر با انسان می‌آید. در نگاه، چهره، رفتار و گفتار خودش را نشان می‌دهد. 🔹کم‌کم انسان‌های اطرافت هم می‌فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این‌جور کارهای خلاف است و به‌خاطر آن از تو فاصله می‌گیرند. 🔸تو کم‌کم تنها می‌شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است و در کلک‌زدن مهارت دارد با تو می‌ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه‌ای که دوست نداری، زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! 💢 اگر آن‌ها که برای امتحان به کار خلافی دست می‌زنند، گمان می‌کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آن‌ها نسبت به توانایی خود در خطاکاری بیدار می‌شود و همیشه همراهشان می‌آید، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی‌رفتند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فقط نترسید 😱😱😱😱 ⚠️هر عقیده ای مورد احترام نیست.. قبول ندارید⁉️ جاهلیت‌ جدید تمام‌ مرزهای‌ حماقت‌ را جابه‌جا کرده‌است ‼️ اللهم عجل لولیک الفرج🌿 🖤 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📝 گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. "عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست. با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي 👤 حاج محمد اسماعیل دولابی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 119 از اتاق بیرون می‌زنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 120 این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم می‌ریزد. می‌پرسم: فاطمیون دیگه چرا؟ -لازمه بچه‌های فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربه‌هایی که به دست میارن به دردشون می‌خوره. ته دلم به این دوراندیشی‌اش آفرین می‌گویم و ابرو بالا می‌اندازم: خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟ حامد نگاهی به پنجره می‌اندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کم‌کم صبح می‌شود. می‌گوید: هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچه‌های فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟ نفس راحتی می‌کشم. می‌ترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند. همیشه معتقد بوده‌ام کیفیت مهم‌تر از کمیت است. می‌پرسم: خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟ حامد از جا بلند می‌شود و چفیه مشکی‌اش را برمی‌دارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همین‌طور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش می‌بندد. این‌طوری خواستنی‌تر می‌شود و با ابهت‌تر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم می‌آید. پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشه‌اش. می‌گوید: خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دوره‌های آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچه‌های خوب و سربه‌راهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون. تا من آماده بشوم، حامد می‌رود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند. یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم می‌دهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ می‌دانم دارم ظاهرش را قضاوت می‌کنم؛ اما دست خودم نیست. نمی‌دانم دیگر می‌بینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه. آماده می‌شوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته. ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با ته‌ریش کم‌پشت، چشمان روشن و صورت سبزه. جلوی در دیگر نه سیاوش را می‌بینم نه پوریا را. یا رفته‌اند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 120 این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم می‌ریزد. می‌پرسم: فاطمیون دیگه چرا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 121 حامد ابوحسام را مرخص می‌کند. می‌خواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس می‌زنم می‌خواهد حرف‌هایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. به ابوحسام چشمک می‌زنم: رفتی پی نخودسیاه؟ نمی‌فهمد. چشمانش را ریز می‌کند، لبخند نمکینی می‌زند و ابرو در هم می‌کشد: چی؟ نخودِ سیاه کو؟ خنده‌ام را می‌خورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان می‌دهم: اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش. به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه می‌کند و فقط آبیِ آسمان را می‌بیند. باز هم نمی‌فهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند. دست به دامان حامد می‌شود که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد می‌آید که سوار شود: نخودِ سیاه کجاست؟ حامد می‌زند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من می‌زند: سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟ ابوحسام هنوز گیج است و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان می‌کند. حامد می‌گوید: داره شوخی می‌کنه. من بعداً برات توضیح می‌دم. بهش فکر نکن. کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم می‌شود؛ اما از چهره‌اش پیداست هنوز هم می‌خواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست. دلم برایش می‌سوزد. دوباره چشمک می‌زنم برایش: ولش کن. می‌نشینم روی صندلی کمک‌راننده. حامد استارت می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: شمال شرقی شهر دست مسلحینه... و با دستش به سمت چپمان اشاره می‌کند: این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد می‌شیم. نقشه‌ای از جیبش درمی‌آورد و نشانم می‌دهد. نقشه سوریه است. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴(صرفا برای یادآوری )🔴 وقتی این یک تیکه کوچولو را برای ملت نشر دهید مطمئنا غلط میکنه از طیف این وطن فروشان کسی کاندید بشه پر رو ترین شون هم که بیاد و از فیلتر شورای نگهبان رد بشه ۸۰ درصد از قاطبه ی ملت رای نمیاره ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 122 نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه می‌شود: - الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبهه‌النصره و گروه‌های سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزب‌الله و صهیونیست‌ها دست به دست می‌شه. یک دستش به فرمان ماشین است و دست دیگرش را دراز می‌کند تا نقشه را نشان دهد. انگشتش می‌رود به سمت ادلب: - یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبهه‌النصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکایی‌ها تونستند رقه رو بگیرن و داعشی‌هایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال. به نقشه دقت می‌کنم. رقه پایتخت داعش بود. حامد پوزخند می‌زند: - ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشی‌ها فرار کنن. هیچ‌کدوم از رسانه‌های اونور آبی نخواستن کامیون‌های سلاح و اتوبوس‌های پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار می‌کنن. من هم پوزخند می‌زنم. همه دنیا فکر می‌کنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکایی‌ها بیشتر یک دعوای زرگری ست. نشان به آن نشان که جبهه‌النصره هم از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشی‌اش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد. از آن‌جا به بعد هم علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربان‌تر نشان دهد. سازمان ملل هم جبهه‌النصره را از لیست گروه‌های تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد! نگاهم می‌رود به سمت جنوب سوریه و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است. با این که نگاهش به جاده است، می‌داند دست روی چه نقطه‌ای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن. می‌گوید: - این‌جا رو هم که می‌دونی، قرارگاه فوق‌العاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبهه‌النصره رو آموزش می‌دن. چندین بار با بچه‌های فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫حکایت 👌بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند🔻 جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت: - ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: - مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟ اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد.. - خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…! حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!! مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد… اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند. 💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯 البته اینم بگم این مال قدیم بود الان خود مرد زنشو آرایش میکنه لباس بد میپوشونه که بقیه ببینن و لذت ببرن متاسفانه ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 122 نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه می‌شود: - الخضیر و درعا هم دستش
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 123 انگشتم را روی تنف می‌کشم؛ شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکایی‌ها آن را محکم گرفته‌اند و رها نمی‌کنند لعنتی‌ها. حامد همین را بلند می‌گوید: این آمریکایی‌ها ول نمی‌کنن لعنتیا! *** ناعمه از روی صندلی‌های آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی. مرصاد بهشان نزدیک‌تر بود و یک ردیف عقب‌تر، داشت پفک می‌خورد. صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش توی بی‌سیم می‌آمد و رفته بود روی اعصابم. وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که: وسط ماموریت بچه شدی؟ مرصاد هم زد به بی‌خیالی و خندید: اینا پوششه اخوی. بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من: بیا بزن روشن شی! دل و روده‌ام از گرسنگی داشت به هم می‌پیچید؛ اما نمی‌توانستم چیزی بخورم. مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلی‌های سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه می‌گذرد. انصافاً هم این کارش باعث می‌شد حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند. من عقب‌تر جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاده بودم. چون سمیر قبلاً چهره‌ام را دیده بود، نباید من را می‌دید. پشتم به سمیر بود و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه می‌توانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد. در بی‌سیم به مرصاد گفتم: رفت دستشویی، حواست باشه. مرصاد جواب نداد و باز هم فقط صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش را شنیدم. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed