⏫در تصاویر منتشرشده از اولین شب از مراسم عزاداری در حسینیه امام خمینی (ره) آیت الله سید جعفر شبیری زنجانی نیز در کنار رهبر انقلاب حضور داشتند.
▪️ایشان برادر کوچکتر آیتالله سید موسی شبیری زنجانی و از دوستان دوران طلبگی رهبر انقلاب هستند. به این مناسبت بخشی از خاطراتی که از سلوک شخصی رهبر انقلاب دارند را مرور میکنیم:
▪️«ایشان از زمان جوانی خودسازی را شروع کرده بودند. زمانی هم که رهبر شدند بسیار مراقب بودند مبادا جاه و جلال مقام حجاب نشود و خودشان را گم کنند. خیلیها نمیتوانند زندگی ساده ایشان را باور کنند.
▪️چند ماه پیش به ایشان عرض کردم، خدا به ما خیلی نعمت داده، نمیدانم کدام یک از نعمات خداوند را شاکر باشیم، چون یکی از نعمتهای خدا بر ما آقازادههای شما هستند که ما در دنیا میتوانیم به آنها افتخار کنیم که رهبر ما کسی است که نه تنها خودش اهل سوءاستفاده نیست، فرزندانش هم در کنار ایشان از هیچ امکانات مملکتی استفاده نمیکنند. آقا فرمودند دعا کنید تا ثابت قدم بمانند.»
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط قرمز
قسمت 276
حیاط جانپناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، میتواند به راحتی بزندمان.
برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه میرسانیم و به آن تکیه میدهیم.
بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمیخیزد، باعث میشود چهرههایمان را درهم بکشیم.
با نگاه به گوشهای از حیاط میتوان فهمید این بو از لانه مرغ و خروسهایی ست که گوشه حیاط است.
جنازه چند مرغ و خروس کف لانهشان افتاده که حتما از گرسنگی مُردهاند.
حامد نگاهی به مرغ و خروسها میاندازد:
- بیچارهها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن.
پشهها و مورچهها روی لاشه مرغ و خروسها جشن گرفتهاند.
یاد بچگی خودم میافتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانههای قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستانهای دوران کودکی من و بقیه نوهها به بازی با آنها میگذشت.
از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست میکردم و با چوب و کاهگل، برای جوجهها خانه میساختم.
خانههای کوچکی که معمولا زیاد دوام نمیآوردند و با یک لگد خروسها، فرو میریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو.
از ساختن خسته نمیشدم. وقتی از کار دست میکشیدم که مادربزرگ صدایم میکرد برای ناهار و وقتی لباسهای گلیام را میدید حرص میخورد.
حامد کنار در ورودی اتاق میایستد و من، با لگدی به در وارد میشوم.
خبری نیست جز همان سکوت وهمآلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است.
خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجرههایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.
گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کردهاند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریختهاند از شر داعش.
حامد آشپزخانه را میگردد و من میروم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست.
اتاق خالی و دستنخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق.
همه چیز کهنه است و بوی مرگ میدهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدتهاست برای یک نوزاد آغوش گشوده.
نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 277
دست روی حصار گهواره میکشم و آرام آن را تاب میدهم.
تشک و پتوی کوچک و صورتی رنگ نوزاد کف آن پهن است و چند عروسک از بالای آن آویزان شده.
لبخند تلخی میزنم. حتما این نوزاد دختر بوده. حتماً شیرین بوده و دوستداشتنی.
حتماً داخل این گهواره میخوابیده و دست و پا میزده و پدر و مادرش با دیدنش عشق میکردند.
شاید اگر مطهره زنده بود...
از ته قلب آه میکشم و از اتاق بیرون میآیم. حامد وسط سالن ایستاده و میگوید:
- کسی اینجا نیست. بریم.
و قاب عکسی که روی میز عسلی هست را طوری میخواباند که تصویرش معلوم نباشد.
قبل از این که علت کارش را بپرسم، خودش توضیح میدهد:
- عکس نامحرم بود. یکی ممکنه بیاد چشمش بیفته بهش.
از خانه خارج میشویم و سراغ خانه بعدی میرویم که درش نیمهباز است و کمی تو رفته.
صفر مثل قبل، آستانه در را بررسی میکند و بعد از چند ثانیه، از جا بلند میشود.
عرقش را پاک میکند و میگوید:
- تله ست. برید عقب تا خنثیش کنم.
به دستان صفر دقت میکنم.
چیز زیادی از تخریب سر درنمیآورم؛ اما میتوانم تشخیص بدهم که حرکت دستان صفر و بازیاش با خنجر و سیم، چقدر هنرمندانه و ماهرانه است.
نگاهی به اطراف میاندازم و یک تیم دیگر از بچهها را میبینم که درحال پاکسازی آن سوی خیاباناند.
دوباره پارچه سپیدی میبینم که در هوا تاب میخورد؛ دوباره مطهره. با آرامش در خیابان قدم میزند.
غرق نگاه به مطهرهام که حامد صدایم میزند:
- امروز چندمه؟
چند لحظه طول میکشد تا سوالش را در ذهنم تحلیل کنم. این وسط جای پرسیدن تاریخ است؟
کمی با حافظهام کلنجار میروم و میگویم:
- هشتم محرمه.
حامد فکورانه سرش را تکان میدهد و به زمین خیره میشود. زمزمه آرامش را میشنوم:
- فردا تاسوعاست!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️آیا نیروهای دربار روم باستان در کاخ معاویه نفوذ داشتند؟!
🏴 نقش غرب در جریان #کربلا❗️
⬅️ احتمالا تا الان نشنیده اید!
🎤استاد رحیم پور ازغدی
#ارسالی_اعضا 🌹
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ
_خوشم می آید از آقا و خانم دکترهایی که
موقع ورود مریض زیرچشمی به او نگاه
نمی اندازند. خوش و بش می کنند و
صمیمانه از دردش می پرسند...
_لذت می برم از فروشنده ای که چیزی
از وی نمی خری ولی با خوشرویی تا
دم در بدرقه ات می کند..
_خوش خلقم می کنند راننده هایی که
می ایستند و دست تکان می دهند تا
تو از خیابان رد شوی...
_با نشاطم می کنند آدم هایی که از
شغل شان راضی اند و کارشان را
مزخرفترین شغل دنیا نمی دانند...
_هیجان زده ام میکنند آدم هایی که برایت
کاری می کنند، بی آنکه از آنها خواسته باشی...
_حس خوبی دارم وقتی رفیقی که کمتر
همدیگر را می بینیم، راهش را دور می کند
تا بیشتر با هم باشیم...
_خوشم می آید از رفیق شفیقی که زنگ
میزند و میگوید "برنامه محبوبت شروع
شده" و سریع قطع می کند...
_هنوز هیجان زده ام می کنند رفقایی که
اول صبح اس ام اس می زنند "سلام خوبی؟"
_خوشم می آید از آدم های خوش ذوقی
که وقتی یک لباس نو می خرند، فردا
صبح تن شان می کنند...
_احترام می گذارم به غریبه هایی که
در آسانسور را باز نگه می دارند تا تو برسی...
_خوشم می آید از آدم هایی که
برای زندگی خوب، هنرمندند...
وقتی حالت خوب باشه می تونی
آدم بهتری بشی...
می دانید چه چیزی حال آدم را
در یک جامعه خوب می کند؟
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 278
طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضهخوانی و سینهزنی باشد، حامد برایمان میخواند.
برای همین تعجبی ندارد که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد.
مطهره دوباره غیبش زده.
صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار میدهد.
قبل از این که خیز برویم و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه میکند.
زمین میلرزد و موج انفجار تعادلمان را بهم میزند. همهجا پر از خاک میشود و به سرفه میافتم.
گرد و خاک که میخوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه میکنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همهمان برویم روی هوا.
صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه میکند که صدای انفجار را شنیدیم.
نفس راحتی میکشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ میکند و با دست اشاره میکند به پنجاه متر جلوتر:
- حیدر! ببین اونجا بود!
و سرفه امانش را میبُرد. برمیگردم و دود سیاه غلیظی را میبینم که به آسمان میرود.
در فاصله پنجاه متریمان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی میتوان فهمید قبلا خانه بوده است.
پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را میخراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانهها خیره است:
- آدم توش بود! بدو بریم!
منتظرم نمیشود، میدود به سمت ویرانهها و روی تکهپارههای سنگ و آجر سکندری میخورد.
دنبالش میدوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است.
صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم میشنوم و وقتی سرم را به سمتش برمیگردانم، دخترکی را میبینم که دویده وسط خیابان.
پشت سرش، در نیمهباز خانهای ست که دیوار به دیوار خانهای که خراب شده.
دخترک یکسره جیغ میکشد و میدود.
از ترس این که تلهای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او میرسانم و از پشت سر در آغوشش میگیرم.
بدون توجه به دست و پا زدنها و جیغهای ممتدش، از روی زمین بلندش میکنم و میدوم به سمت دیوار.
دختر جیغ میکشد و به لباسم چنگ میاندازد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🔴 مهمان امام حسین (علیه السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 279
کنار دیوار بر زمین میگذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله میکند.
مقابلش زانو میزنم.
از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده.
بدنش میلرزد و دندانهایش از ترس بهم میخورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد.
موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته.
سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه میکند.
طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامیای که به تن دارم، از من بترسد.
تابهحال دختری نداشتهام که بلد باشم یک دختربچه را چطور باید آرام کرد و باید اعتراف کنم واقعاً در موقعیت سختی قرار دارم!
مطهره را میبینم که کنار دختربچه ایستاده و میگوید:
- فقط نوازشش کن، همین!
دو دستم را دوطرف صورتم میگذارم و نوازشش میکنم.
آرام نمیشود و اشک از چشمانش میچکد.
با دستپاچگی دنبال قمقمهام میگردم و آن را مقابل لبان دخترک میگیرم:
- مای! (آب!)
دختر که حتما گلویش از جیغهای ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز میکند.
کمی آب در دهانش میریزم و دستش را میگیرم.
مطهره هم مقابل دختر مینشیند و میان موهای وزوزی و بور دخترک دست میکشد.
دخترک آرامتر میشود و کمکم به من اعتماد میکند.
مینشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش میریزم و اشکهایش را پاک میکنم.
موهای خاکآلودش را نوازش میکنم و میگویم:
- اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.)
صدای جیغ هنوز به گوش میرسد. دخترک نفسنفس میزند.
با دستان کوچکش پیراهنم را میگیرد و خودش را به سینهام میچسباند.
دستانش زخمیاند و پارچهای که روی زخمش بستهاند، کثیف و سیاه شده.
میپرسم:
- شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟)
چندثانیهای درنگ میکند و جواب نمیدهد. سوال دیگری میپرسم:
- وین ماما؟(مامانت کجاست؟)
بازهم جواب نمیدهد و اشک چشمانش را پر میکند. الان است که گریه بیفتد.
مطهره با صدایی نرم و مادرانه میگوید:
-چه دختر خوشگلی! چه خانومی! عزیز دلم!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 280
و به صورت دخترک دست میکشد. دخترک لبخند میزند و تنفسش به حالت عادی برمیگردد.
سرش را به سینه من تکیه میدهد. دستم را پشت گردنش میگذارم و خاک را از میان موهایش میتکانم.
یعنی دخترک مطهره را میبیند؟ میترسم چنین سوالی از او بپرسم.
کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم.
چشمم به حامد میافتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور میکند و پایین میآید.
نفسنفس میزند:
- کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی میکردن.
تازه انگار متوجه دختربچهای میشود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد میشوند:
- این کیه؟
کوتاه توضیح میدهم:
- از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده.
دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد میاندازد و خودش را بیشتر به من میچسباند.
حامد به دخترک لبخند میزند:
- شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟)
دختر باز هم جواب نمیدهد.
حامد قدم تند میکند به سمت همان خانه و میگوید:
- صدای جیغشون میومد. باید بریم کمکشون.
یکی دونفر از بچههای خودمان که صدای انفجار را شنیدهاند هم حالا رسیدهاند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح میدهد.
دخترک را بغل میگیرم و از جا بلند میشوم. کمرم کمی درد میگیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بیگاه تیر میکشد.
به سمت خانهشان میروم و میگویم:
- هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید میکند. پشت سر حامد که بلند یاالله میگوید، وارد خانه میشوم.
صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضحتر میشنویم.
سر دختر را روی شانهام میگذارم:
- لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشپزخانه ما در هيئت پنج تن - لندن
✍️آرش مرادی
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۵ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 15 July 2024
قمری: الإثنين، 9 محرم 1446
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹محاصره خیمه های امام حسین علیه السلام، 61ه-ق
🔹آمدن لشکری تازه نفس به کربلا، 61ه-ق
🔹امان نامه شمر ملعون برای فرزندان حضرت ام البنین، 61ه-ق
🔹درخواست تاخیر جنگ به فردا توسط امام حسین علیه السلام، 61ه-ق
🔹کلام امام حسین علیه السلام با اصحاب خویش، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عاشورای حسینی
▪️16 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️41 روز تا اربعین حسینی
▪️49 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔸 امامـ عـلـے عليهالسلامـ
حسود به زبان لاف دوستى مىزند و در عمل، مخفيانه دشمنى مىورزد؛ بنابراين، او نام دوست را برخود دارد اما صفت دشمن را.
🌻
📚 غرر الحکم، حدیث ٢١٠۵
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#پندانه
✍ قدردان زحمات پدر و مادرت باش
🔹دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت:
بهشرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید.
🔸آن جوان در کار خود ماند و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت گفت:
در سن یکسالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانههای مردم رخت و لباس میشست.
🔹حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالتزده کرده است. بهنظرتان چهکار کنم؟!
🔸استاد به او گفت:
از تو خواستهای دارم؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور. فردا نزد من بیا تا بگویم چهکار کنی.
🔹جوان به منزل رفت و این کار را کرد. با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونههایش سرازیر شده بود، شست.
🔸اولین بار بود دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بود، میدید، طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میافتاد.
🔹پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را نشانم دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم، چون او زندگیاش را برای آینده من تباه کرده است.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چرا برخی افراد وقتی جذب فرقه های نوظهور می شوند دیگر از عقایدشان برنمیگردند⁉️
#استاد_حاجی_آقازاده
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
➖┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#داستان :
مداومت بر #زیارت_عاشورا
یکی از بزرگان می فرماید:
آیت الله حاج آقا حسین خادمی و حاج شیخ عباس قمی و حاج شیخ عبدالجواد مداحیان را در خواب دیدم که در اتاقی از اتاق های بهشت نشسته بودند.
از آیت الله خادمی احوال پرسی کردم و گفتم: با هم بودن شما یک آیت الله، یک محدث و یک روضه خوان امام حسین علیه السلام چه مناسبتی دارد ؟
جواب داد: ما همگی بر زیارت عاشورا مداومت داشتیم و در تعداد خواندن زیارت عاشورا مثل هم بودیدم.
📚طوبای کربلا
#محرم
#امام_حسین
#زیلرت_عاشورا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 281
چشمان دختر دوباره پر شدهاند از نگرانی. دختر را گوشه حیاط زمین میگذارم و میگویم:
- انا قادم.(الان میام.)
بوی بدی در حیاط پیچیده است؛ چیزی شبیه بوی جنازه.
حامد یااللهگویان وارد میشود و من هم پشت سرش.
خاک زیادی که به هوا رفته، دیدن و نفس کشیدن را دشوار میکند.
صدای جیغ و سرفه میآید. دیوارهای یک سمت از خانه ریخته است؛ اما بقیه خانه هم چندان سالم و سرپا نیست.
همهجا بهم ریخته است. صدای گریه نوزاد از یکی دیگر از اتاقهای خانه میآید.
پیرزن نسبتاً چاقی خودش را به سختی روی زمین میکشد و با صدای بلند گریه میکند.
هنوز متوجه ما نشده است. صدای جیغ کمرمقتر شده. حامد میگوید:
- حتما یکی زیر آواره.
و بیمعطلی، تکههای آجر و خاکها را کنار میزند. به کمک حامد میروم تا کمکم میتوانیم زنی را که زیر آوار بود ببینیم.
زن افتاده روی زمین و صورتش خونی ست. وقتی میبینیم روسری ندارد، رویمان را برمیگردانیم و حامد از جا بلند میشود.
پیرزن گریه میکند و چهار دست و پا به سمت جایی میآید که زن را پیدا کردهایم.
انقدر گیج است که ما را ندیده یا نمیداند باید چه واکنشی نشان بدهد.
حامد تکه پارچهای پیدا کرده و آن را روی سر زن میاندازد. میپرسم:
- انتو زین؟(شما خوبین؟)
انگار صدایم را نشنیدهاند؛ چون جوابی نمیدهند. پیرزن، زن جوانتر را در آغوش کشیده است.
از جا بلند میشوم و دنبال آب میگردم. شیر آب آشپزخانه را باز میکنم؛ اما آب قطع است.
قمقمهام را به سمت پیرزن میگیرم. پیرزن اول به دخترش مینوشاند که هنوز ناله میکند و دارد خاک را از روی صورتش میتکاند.
پیرزن به زور جرعهای در حلق زن میریزد؛ اما زن سرش را عقب میکشد و درحالی که با دست، بدن دردناکش را ماساژ میدهد، ضجه میزند:
- وین ولدی؟(بچهم کجاست؟)
نیمخیز میشوم برای بلند شدن؛ اما حامد را میبینم که از یکی از اتاقها خارج میشود و نوزادی را در آغوش گرفته.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 282
نوزاد همچنان گریه میکند و تلاش حامد برای آرام کردنش از طریق تکان دادن، بیفایده است.
زن که صدای گریه نوزاد را شنیده، سعی میکند از جا بلند شود و با صدای گرفتهاش میگوید:
- روحی!(عزیزم!)
و دستانش را برای گرفتن نوزاد دراز میکند. انگار هیچکدامشان ما را ندیدهاند؛ تعجبی هم ندارد.
دچار شوک شدهاند و هوش و حواسشان سر جای خودش نیست.
حامد نوزاد را به مادرش میدهد و میگوید:
- لازم نروح. هون خطیر.(باید بریم. اینجا خطرناکه.)
زنها به سختی از جا بلند میشوند. احتمالا باید مادر و مادربزرگ دخترک باشند.
خوشبختانه هیچکدام آسیب جدی ندیدهاند و خودشان راه میروند.
از خانه که خارج میشویم، نیروهای امدادی را میبینیم که برای کمک آمدهاند.
بوی بد جنازه همچنان در حیاط پیچیده است چراغ یک علامت سوال را در ذهنم روشن نگه داشته.
دخترک وقتی من را میبیند، به طرفم میدود و دستش را دور پاهایم حلقه میکند.
از کارش تعجب میکنم؛ الان باید میرفت سراغ مادرش نه من.
با دست به زن جوان که توسط یک امدادگر معاینه میشود اشاره میکنم:
- هیدی ماما؟(این مامانته؟)
دختر جواب نمیدهد و فقط با حالتی التماسآمیز نگاهم میکند. فکری از ذهنم میگذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.
شاید آن زن مادرش نباشد و شاید...
دختر را دوباره از زمین بلند میکنم و به حامد میگویم:
- برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟
و خودم، دختر را داخل آمبولانس مینشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش میکند.
بعد نگاهش را با شوق میچرخاند به سمت من و میگوید:
- ببینش عباس! مثل فرشتههاست!
راست میگوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیباییاش بیشتر به چشم میآید.
اما حالا، جنگ و داعش سایهای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداختهاند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 دیدی خیلی مرده! 😭😭😭
داستان شکایت #مادر_عراقی از حضرت #عباس (ع) ...
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند
. كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم وارسته ، حامى مكتب و آل محمد صلى اللّه عليه و آله آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى فرزند سلاله السادات آقاى حاج سيد محمد جواد مجتهدى سيستانى ، در كتاب اسرار موفقيت ج 2 مشاهده خود را در حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنين مى نگارند:
در سال 1348 شمسى ، كه مدت چند ماه توفيق زيارت عتبات عاليات را داشتم ، مكرر در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام شاهد شفا گرفتن بيماران و روا شدن حاجت گرفتاران بودم . گاهى از اوقات ، افرادى كه مريض خود را به ضريح آن حضرت دخيل مى بستند در كمتر از يك ساعت حاجت خود را مى گرفتند. در اين موقع ، زنان عرب طبق رسم خودشان پس از گرفتن حاجت خود به هلهله مى پرداختند و به سوى ضريح مطهر و زورا، نقل مى پاشيدند و شور و شعف فضاى حرم مطهر را فرا مى گرفت . گاهى از اوقات براى آنكه بيشتر اظهار تشكر نمايند، همراه نقل ، (فلوس ) كه پول رايج عراق است مى ريختند. اعتقاد و يقين آنان در آن حد بود كه گاهى همراه با مريض ، نقل و فلوس را نيز با خود مى آوردند و در لحظه اى كه مريضشان شفا مى يافت ، فورى به هلهله مى پرداختند و به پاشيدن نقل و فلوس مشغول مى شدند و به شادى و اظهار تشكر مى پرداختند و مى گفتند: (ابوفاضل نشكرك )
روزى جوان ديوانه اى را به حرم مطهر آوردند و تا سه روز به ضريح ، دخيل بسته و بستگانش اطراف او را گرفته بودند. اين باعث تعجب بود كه چگونه در اين مدت طولانى آنها نتوانستند حاجت خود را بگيرند! شفا نيافتن يك مريض به مدت سه روز مايه تعجب بود. چون خلاف معمول بود. زيرا طبق متعارف كسانى كه به آن حضرت متوسل مى شدند، اعتقاد عجيبى داشتند. به اين جهت احتياج به زمان طولانى و وقت زياد نداشتند. آنان با يقين كامل اظهار مى داشتند: (ابوفاضل الحوائج ) و حضرت ابوالفضل عليه السلام حاجت آنان را مى دادند. چون با يقين به لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به آن بزرگوار متوسل مى شدند.
مقصود از بيان اين مطالب اين است كه در بسيارى از توسلات ، جهات ديگرى وجود دارد كه جايگزين تطهير قلب مى شود. در مواردى لطف اهل بيت عليهم السلام و در مواردى ديگر، يقين و اعتقاد مردم ، باعث عنايت آن بزرگواران مى گردد.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄