📙 داستان کوتاه تابوت
🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا
🌟 همه خانه غمگین و محزون بود
🌟 علاوه بر درد جسمانی ،
🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود
🌟 با ناراحتی ،
🌟 به اسماء دختر عميس فرمود :
👑 اسماء !
👑 من اين عمل را زشت مى دانم
👑 كه جنازه زنان را ،
👑 روى چهارچوب مى گذارند
👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ،
👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند
👑 این عمل را زشت می دانم
👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است
👑 و هر كسى ،
👑 از حجم و چگونگى اندام او ،
👑 آگاه مى شود .
🌟 اسماء گفت :
☀️ من در حبشه چيزى ديدم ،
☀️ که خیلی خوب بود
🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند
☀️ اكنون شكل آن را ،
☀️ به تو نشان مى دهم .
🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد .
🌟 شاخه ها را خم كرد
🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد .
🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد
🌟 حضرت زهرا ،
🌟 از دیدن شکل تابوت ،
🌟 با خوشحالی فرمود :
👑 چه چيز خوبى است .
👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد
👑 تشخيص داده نمى شود
👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ،
👑 يا جنازه مرد .
🌟 آرى زهراى اطهر ،
🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ،
🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند .
📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #تابوت #فاطمیه #حضرت_فاطمه
🏴 سلام دوستان گلم
🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مادرمان
🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها را
🏴 به شما و خانواده محترمتان
🏴 تسلیت عرض می کنم .
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن
🌹 روزی در جمع عده ای از اصحاب
🌹 با یاران نشسته بودیم
🌹 که پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله ،
🌹 معمایی مطرح نمودند :
🕋 بهترین چیز برای زن چیست ؟!
🌹 هر کسی یک جوابی داد ،
🌹 اما هیچ کدام درست نبود .
🌹 مدتی گذشت و هیچکدام از ما ،
🌹 جواب مناسبی برای آن نداشتیم .
🌹 معمای پیامبر ، در شهر پیچید .
🌹 همه دوست داشتند
🌹 زودتر جواب آن را بدانند .
🌹 به خاطر همین از همدیگر ،
🌹 پرس و جو می کردند .
🌹 امام علی علیه السلام ،
🌹 نزد حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
🌹 نشسته بودند
🌹 و موضوع معما را ،
🌹 برای ایشان ، مطرح کردند .
🌹 ناگهان حضرت فاطمه فرمودند :
🦋 آیا هیچ کدام از اصحاب ،
🦋 جواب آن را ندانستند ؟
🌹 امام علی فرمودند :
🕌 خیر ، کسی جوابی نداشت .
🌹 دوباره حضرت زهرا فرمودند :
🦋 بهترین چیزی که برای زن ،
🦋 سعادت بخش و مفید است ،
🦋 آن است که هیچ مردی را نبیند
🦋 و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند .
🌹 شب فرا رسید .
🌹 بعد از نماز ، پیامبر و اصحابش
🌹 کنار هم نشستند
🌹 و به سؤال و جواب پرداختند .
🌹 امام علی علیه السلام فرمودند :
🕌 یا رسول اللّه !
🕌 از ما سؤال فرمودید
🕌 چه چیزی برای زن بهتر است ؟!
🌹 پیامبر اکرم گفتند :
🕋 خُب ، جواب را یافتید ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 بهترین چیز برای زن آن است که
🕌 هیچ مردی را نبیند
🕌 و هیچ مرد نامحرمی هم ،
🕌 او را نبیند .
🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند :
🕋 چه کسی این پاسخ را گفته است ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 فاطمه زهرا .
🌹 پیامبر فرمودند :
🕋 بلی ، دخترم راست گفته است .
🕋 همانا که او پاره تن من می باشد .
📚 احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۳۵۰
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بهترین_کار_زن #فاطمیه #حضرت_فاطمه
شله زرد.mp3
11.43M
📚 داستان صوتی شله زرد
🎼 تک قسمتی
🎙 گویندگان :
👌🏻 علی زکریایی ، محسن پیروی
👌🏻 سید مسعود آل رسول
👌🏻 محمدحسین مداح زاده
👌🏻 سمیه فرخنده
📌 کاری از رسانه فرهنگی هنری نستوه (آینده سازان)
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #شله_زرد
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #یلدا #شب_یلدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت :
🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید
🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه
🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید .
🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد
🐈 باید مجبورشون کنیم
🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم
🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند .
🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ،
🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود
🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند
🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند
🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند
🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند .
🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ،
🇮🇷 و مردان بی غیرت را ،
🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند
🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند .
🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند .
🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند .
🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ،
🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند .
🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ،
🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ،
🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند
🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ،
🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند .
🇮🇷 در طبقه آخر ،
🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ،
🇮🇷 تبدیل می کردند .
🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند
🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند
🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند .
🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ،
🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند
🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند
🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند
🇮🇷 نه چیزی ببینند
🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند .
🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ،
🇮🇷 اجابت کنند .
🇮🇷 فرامرز و دوستانش ،
🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد .
🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند
🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ،
🇮🇷 پاکسازی می کردند .
🇮🇷 و دختران را نجات می دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین
🐈 که بیان اینجا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی
📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر )
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #راز_درخت_کاج
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد
🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد .
🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند .
🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت
🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد .
🇮🇷 تا حرف او را باور کردند .
🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد .
🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند .
🇮🇷 دختران ، یکی یکی ،
🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند .
🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ،
🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند .
🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند .
🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند .
🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند
🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند .
🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد
🇮🇷 که جای همه دختران امن است
🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند
🇮🇷 از در پشتی خارج شد .
🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت .
🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند .
🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند .
🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند .
🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت :
🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ
🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت :
🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم
🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها
🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده
🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن
🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن
🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن
🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما
🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظر من در این موقعیت ،
🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ،
🐈 برای شما ، ایران هست .
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟!
🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم
🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم
🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم
🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره .
🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ،
🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت دومین 🌷
🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ،
🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ،
🌸 به سفر رفته بود .
🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت
🌸 و در عالم رؤیا دید
🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود
🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ،
🌸 بر دستان او نشست .
🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد .
🌸 سپس از دور مردی را دید
🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید .
🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد
🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد .
🌸 آن مرد به حَزام گفت :
☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟
🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ،
🌸 نگاهی کرد و گفت :
🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم
🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟
☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم
☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ،
☀️ به تو عطا کرده است .
☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم
☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ،
☀️ به تو عطا کنم .
🍎 حَزام گفت : آن چیز چیست ؟
☀️ مرد گفت :
☀️ تضمین می کنم که او ،
☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد
☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود .
🍎 حزام گفت :
🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟
☀️ و مرد پاسخ داد : آری .
🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ،
🌸 حَزام از خواب بیدار شد .
🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد
🌸 و خواستار تعبیر آن شد .
🌸 یکی از خاندان او گفت :
🍂 اگر رؤیای صادقه باشد
🍂 دختری روزی تو خواهد شد
🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد
🍂 و به سبب این دختر ،
🍂 مجد و شرافت و آقایی ،
🍂 نصیب تو خواهد شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین