📙 داستان کوتاه شهید غیرت
🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود
🌹 آقا حمید خوش غیرت ،
🌹 دنبال دخترش آوا رفت .
🌹 آوا خانه رفیقش بود .
🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید
🌹 ناگهان متوجه می شود
🌹 که سه پسر اراذل اوباش ،
🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر .
🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند
🌹 به دختران چنگ می اندازند
🌹 مچ دختران را ،
🌹 به زور می گیرند و می کشند
🌹 پسران اراذل ،
🌹 می خواهند دو دختر را ،
🌹 به زور داخل ماشین ببرند
🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند
🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ،
🌹 دختران را می کشیدند .
🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ،
🌹 غیرتی می شود
🌹 و برای نجات دختران ،
🌹 به آن طرف خیابان می رود .
🌹 با خودش می گفت :
🌹 این دختران و هر دختری ،
🌹 مثل دختر من آوا هستند .
🌹 حتی اگر بی حجاب باشند .
🌹 همه دختران ایران و مسلمان ،
🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند
🌹 حمید خوش غیرت ،
🌹 پا توی پیاده رو می گذارد .
🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند
🌹 آنها را نصیحت می کند
🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ،
🌹 دختران هم از ترس اراذل ،
🌹 به خود می لرزیدند .
🌹 سپس حمید داد زد :
🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!
🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟!
🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ،
🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند
🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد
🌹 آقا حمید با غیرت ،
🌹 با لگد به طرف اراذل می رود
🌹 پسرک با چاقویش ،
🌹 به سینه آقا حمید می زند
🌹 پسر بدجنس دوم نیز ،
🌹 به پشت آقا حمید می رود .
🌹 حمید یک لگد دیگر ،
🌹 به پسر جلویی می زند .
🌹 و پسر دوم ، از عقب ،
🌹 چاقویش را ، تند تند ،
🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند
🌹 پسر اول ، باز از جلو ،
🌹 چاقو را در سینه حمید می زند
🌹 پسر سوم هم ،
🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند .
🌹 دختری که ماسک زده ،
🌹 می گوید او را نزنید .
🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ،
🌹 توی بدن آقا حمید می روند .
🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند .
🌹 او را محاصره کرده بودند
🌹 حمید با دست خالی ،
🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت .
🌹 و آن اراذل بدجنس ،
🌹 ناجوانمردانه ،
🌹 به حمید چاقو می زدند .
🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند .
🌹 اراذل اوباش ،
🌹 می ترسند و فرار می کنند
🌹 حمید دستش را ،
🌹 روی سینه اش می گذارد .
🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ،
🌹 خونی شد .
🌹 خیلی درد می کشید .
🌹 از درد به خود می پیچید .
🌹 می خواهد ماشین بگیرد
🌹 تا به بیمارستان برود
🌹 اما گیج شده بود
🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود
🌹 یک موتوری می رسد .
🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند .
🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود .
🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد
🌹 سر چهار راه دادگستری ،
🌹 یک نفر سرش را ،
🌹 از ماشین بیرون می آورد
🌹 و به موتورسوار می گوید :
🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد .
🌹 موتورسوار ، می خواست
🌹 حمید را درست کند
🌹 اما ناگهان ،
🌹 حمید روی آسفالت می افتد
🌹 ترافیک می شود .
🌹 مردم او را دوره می کنند .
🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید
🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود
🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد
🌹 تا پدرش حمید زود بیاید
🌹 و او را به خانه ببرد
🌹 اما از بابا حمید خبری نیست .
🌹 آوا شماره خانه را می گیرد
🌹 و با مامان می گوید :
🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟!
🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵
🌹 اورژانس به چهارراه آمد
🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود .
🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند .
🌹 ساعت یازده شب ،
🌹 از فرمانداری ،
🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند
🌹 و با لحنی ناراحت می گویند :
🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟
🌹 همسر حمید می گوید :
🌼 نه چرا می پرسید ؟
🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف
🌼 کاری کرده ؟
🌹 گفتند :
🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده .
🌹 چند روز بعد ،
🌹 آوا به مادرش گفت :
🌼 مامان ! بابا کجاست ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#شهید_غیرت #داستان_کوتاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی
در موضوعات مختلف
مناسب برای همه سنین
مناسب برای معلمان و مربیان
مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان
با این معماها ، همیشه می توانید
حرف برای گفتن داشته باشید .
من با این معماها ،
بچه ها رو جذب می کنم ،
به کلاسهام تنوع میدم
و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها مشغول می کنم .
تخفیف ویژه برای اهدای فرهنگی
قیمت تکی : با احترام ۱۵ هزار تومان
قیمت ده عدد : ۱۴ هزار تومان
قیمت بیست عدد : ۱۳ هزار تومان
قیمت سی عدد : ۱۲ هزار تومان
قیمت چهل عدد : ۱۱ هزار تومان
قیمت پنجاه عدد به بالا : ده هزار تومان
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید .
🆔 @amoo_molla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن
🌹 و به این جهنم آوردن
🌹 حتما کمکت می کنم
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 دختر ، دختره ،
🌸 ایرانی و خارجی نداره
🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم
🌸 تا همه دنیا بفهمه
🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه
🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن
🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند .
🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد
🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت :
🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟!
🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من
🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ،
🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت .
🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت :
🌹 تو هم دیدی ؟!
🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت :
🌸 دیدم ولی باور نمی کنم
🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده
🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد
🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟
🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد .
🇮🇷 و ناگهان انسان شد .
🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند
🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند
🇮🇷 که فرامرز را بزنند ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد
🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند .
🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند .
🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ،
🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند .
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ،
🌹 حرف بزنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه .
🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم .
🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت .
🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود .
🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ،
🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند .
🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ،
🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ،
🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد .
🇮🇷 هاشم و صادق نیز ،
🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه تابوت
🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا
🌟 همه خانه غمگین و محزون بود
🌟 علاوه بر درد جسمانی ،
🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود
🌟 با ناراحتی ،
🌟 به اسماء دختر عميس فرمود :
👑 اسماء !
👑 من اين عمل را زشت مى دانم
👑 كه جنازه زنان را ،
👑 روى چهارچوب مى گذارند
👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ،
👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند
👑 این عمل را زشت می دانم
👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است
👑 و هر كسى ،
👑 از حجم و چگونگى اندام او ،
👑 آگاه مى شود .
🌟 اسماء گفت :
☀️ من در حبشه چيزى ديدم ،
☀️ که خیلی خوب بود
🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند
☀️ اكنون شكل آن را ،
☀️ به تو نشان مى دهم .
🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد .
🌟 شاخه ها را خم كرد
🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد .
🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد
🌟 حضرت زهرا ،
🌟 از دیدن شکل تابوت ،
🌟 با خوشحالی فرمود :
👑 چه چيز خوبى است .
👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد
👑 تشخيص داده نمى شود
👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ،
👑 يا جنازه مرد .
🌟 آرى زهراى اطهر ،
🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ،
🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند .
📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #تابوت #فاطمیه #حضرت_فاطمه
🏴 سلام دوستان گلم
🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مادرمان
🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها را
🏴 به شما و خانواده محترمتان
🏴 تسلیت عرض می کنم .
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن
🌹 روزی در جمع عده ای از اصحاب
🌹 با یاران نشسته بودیم
🌹 که پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله ،
🌹 معمایی مطرح نمودند :
🕋 بهترین چیز برای زن چیست ؟!
🌹 هر کسی یک جوابی داد ،
🌹 اما هیچ کدام درست نبود .
🌹 مدتی گذشت و هیچکدام از ما ،
🌹 جواب مناسبی برای آن نداشتیم .
🌹 معمای پیامبر ، در شهر پیچید .
🌹 همه دوست داشتند
🌹 زودتر جواب آن را بدانند .
🌹 به خاطر همین از همدیگر ،
🌹 پرس و جو می کردند .
🌹 امام علی علیه السلام ،
🌹 نزد حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
🌹 نشسته بودند
🌹 و موضوع معما را ،
🌹 برای ایشان ، مطرح کردند .
🌹 ناگهان حضرت فاطمه فرمودند :
🦋 آیا هیچ کدام از اصحاب ،
🦋 جواب آن را ندانستند ؟
🌹 امام علی فرمودند :
🕌 خیر ، کسی جوابی نداشت .
🌹 دوباره حضرت زهرا فرمودند :
🦋 بهترین چیزی که برای زن ،
🦋 سعادت بخش و مفید است ،
🦋 آن است که هیچ مردی را نبیند
🦋 و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند .
🌹 شب فرا رسید .
🌹 بعد از نماز ، پیامبر و اصحابش
🌹 کنار هم نشستند
🌹 و به سؤال و جواب پرداختند .
🌹 امام علی علیه السلام فرمودند :
🕌 یا رسول اللّه !
🕌 از ما سؤال فرمودید
🕌 چه چیزی برای زن بهتر است ؟!
🌹 پیامبر اکرم گفتند :
🕋 خُب ، جواب را یافتید ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 بهترین چیز برای زن آن است که
🕌 هیچ مردی را نبیند
🕌 و هیچ مرد نامحرمی هم ،
🕌 او را نبیند .
🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند :
🕋 چه کسی این پاسخ را گفته است ؟!
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕌 فاطمه زهرا .
🌹 پیامبر فرمودند :
🕋 بلی ، دخترم راست گفته است .
🕋 همانا که او پاره تن من می باشد .
📚 احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۳۵۰
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بهترین_کار_زن #فاطمیه #حضرت_فاطمه
شله زرد.mp3
11.43M
📚 داستان صوتی شله زرد
🎼 تک قسمتی
🎙 گویندگان :
👌🏻 علی زکریایی ، محسن پیروی
👌🏻 سید مسعود آل رسول
👌🏻 محمدحسین مداح زاده
👌🏻 سمیه فرخنده
📌 کاری از رسانه فرهنگی هنری نستوه (آینده سازان)
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #شله_زرد
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ،
🌟 پاکت های میوه را ،
🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه
🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد
🌷 از میون اون میوه های خراب ،
🌷 سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم
🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ،
🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت !
🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت
🌟 راهش را کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد
🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ،
🌟 به طرف پیرزن می آمد .
🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد
🌟 خانم چادری با لبخندی گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد .
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود .
🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر شما …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند …
🌟 میوه ها را داد دست پیرزن
🌟 و سریع از آنجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ،
🌟 روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره پیرزن گرمش شد …
🌟 و با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #یلدا #شب_یلدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت :
🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید
🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه
🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید .
🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد
🐈 باید مجبورشون کنیم
🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم
🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند .
🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ،
🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود
🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند
🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند
🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند
🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند .
🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ،
🇮🇷 و مردان بی غیرت را ،
🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند
🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند .
🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند .
🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند .
🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ،
🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند .
🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ،
🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ،
🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند
🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ،
🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند .
🇮🇷 در طبقه آخر ،
🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ،
🇮🇷 تبدیل می کردند .
🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند
🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند
🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند .
🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ،
🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند
🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند
🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند
🇮🇷 نه چیزی ببینند
🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند .
🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ،
🇮🇷 اجابت کنند .
🇮🇷 فرامرز و دوستانش ،
🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد .
🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند
🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ،
🇮🇷 پاکسازی می کردند .
🇮🇷 و دختران را نجات می دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین
🐈 که بیان اینجا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی
📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر )
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #راز_درخت_کاج
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد
🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد .
🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند .
🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت
🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد .
🇮🇷 تا حرف او را باور کردند .
🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد .
🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند .
🇮🇷 دختران ، یکی یکی ،
🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند .
🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ،
🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند .
🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند .
🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند .
🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند
🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند .
🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد
🇮🇷 که جای همه دختران امن است
🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند
🇮🇷 از در پشتی خارج شد .
🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت .
🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند .
🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند .
🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند .
🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت :
🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ
🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت :
🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم
🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها
🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده
🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن
🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن
🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن
🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما
🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظر من در این موقعیت ،
🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ،
🐈 برای شما ، ایران هست .
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟!
🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم
🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم
🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم
🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره .
🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ،
🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت دومین 🌷
🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ،
🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ،
🌸 به سفر رفته بود .
🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت
🌸 و در عالم رؤیا دید
🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود
🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ،
🌸 بر دستان او نشست .
🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد .
🌸 سپس از دور مردی را دید
🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید .
🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد
🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد .
🌸 آن مرد به حَزام گفت :
☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟
🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ،
🌸 نگاهی کرد و گفت :
🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم
🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟
☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم
☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ،
☀️ به تو عطا کرده است .
☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم
☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ،
☀️ به تو عطا کنم .
🍎 حَزام گفت : آن چیز چیست ؟
☀️ مرد گفت :
☀️ تضمین می کنم که او ،
☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد
☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود .
🍎 حزام گفت :
🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟
☀️ و مرد پاسخ داد : آری .
🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ،
🌸 حَزام از خواب بیدار شد .
🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد
🌸 و خواستار تعبیر آن شد .
🌸 یکی از خاندان او گفت :
🍂 اگر رؤیای صادقه باشد
🍂 دختری روزی تو خواهد شد
🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد
🍂 و به سبب این دختر ،
🍂 مجد و شرافت و آقایی ،
🍂 نصیب تو خواهد شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت سومین 🌷
🌸 حَزام ، چند هفته بعد از خوابی که دید
🌸 از سفر برگشت ، و ثمامة همسر باوفایش را ،
🌸 که حامله بود ، وضع حمل کرده دید
🌸 و دختری هم چون مروارید درخشان و زیبا
🌸 به دنیا آورده بود .
🌸 حزام ، پس از آگاه شدن از تولد دخترش ،
🌸 با خود گفت : واقعا خواب من تعبیر شد .
🌸 حَزام از تولد دخترش شاد و مسرور شد .
🌸 و نام او را " فاطمه " گذاشت .
🌸 فاطمه ، در دامان مادری مهربان و پاک ،
🌸 و زیر دست پدری شجاع و شریف ،
🌸 که هر دو دارای سجایای اخلاقی فراوان بودند
🌸 رشد کرد و بزرگ شد .
🌸 ثمامه ، مادر ام البنین ،
🌸 بانویی ادیب و کامل و عاقل بود .
🌸 آداب عرب را به دخترش آموخت
🌸 و هر آنچه که مورد نیاز یک دختر است ،
🌸 به فاطمه یاد داد .
🌸 ثمامه ، همه مسائل خانه داری ، اَدای حقوق ،
🌸 همسرداری و غیره را ، به فاطمه آموزش داد .
🌸 فاطمه ، دختری پاکدل و باتقوا شد .
🌸 فضایل اخلاقی ، کمالات انسانی ،
🌸 نیروی ایمانی ، حیا و حجاب ،
🌸 ثبات و پایداری ، شکیبایی و بردباری ،
🌸 بصیرت و دانایی و نطق و سخندانی ،
🌸 او را به شایستگی ، بانوی بانوان کرده بود .
🌸 خاندان و قبیله پاک او نیز ،
🌸 چند ویژگی مهم دارند
🌸 که همه آنها در وجود نازنین فاطمه ،
🌸 به ظهور رسیده بودند :
🌹 مثل شجاعت و دلاوری ،
🌹 ادب و متانت و عزت نفس ،
🌹 هنر و ادبیات ،
🌹 حجاب و غیرت و حیا و عفت ،
🌹 ایثارگری و فداکادری ،
🌹 احترام به حقوق دیگران ،
🌹 عشق به ولایت و امامت ،
🌹 وفا و پایبندی به تعهدات و...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
Part03.mp3
9.92M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت چهارمین 🌷
🌸 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ،
🌸 قبل از شهادتشان ، به امام علی وصیت کردند
🌸 که بعد از مرگم ، حتما ازدواج کن .
🌸 وقتی امام علی علیه السلام ،
🌸 به فکر گرفتن همسر دیگری بود ،
🌸 دائما حادثه عاشورا را ، در برابر خود میدید .
🌸 به خاطر همین به دنبال زنی بود
🌸 که مردان قبیله اش ، شجاع و دلاور باشند
🌸 تا پسرانی برایش به دنیا آورند ،
🌸 که در روز عاشورا ،
🌸 حامی و کمک یار امام حسین باشند .
🌸 عقیل بن ابی طالب ، یکی از کسانی بود
🌸 که در علم انساب ، معروف و حجت بود
🌸 و در مسجد حضرت رسول ،
🌸 روی حصیری می نشست
🌸 که هم بر آن نماز می خواند
🌸 و هم به سوالات قبائل عرب ،
🌸 در مورد علم انساب ، پاسخ می داد .
🌸 امام علی نیز وقتی قصد ازدواج کردند ،
🌸 به طرف برادر خویش ، عقیل رفتند
🌸 و از تصمیم خود فرمودند :
🌹 زنی را برای من اختیار کن
🌹 که از نسل دلیرمردان عرب باشد
🌹 تا با او ازدواج کنم
🌹 و او برایم پسری شجاع و سوارکار ،
🌹 به دنیا آورد .
🌸 عقیل نیز ، بانو ام البنین را ،
🌸 که از خاندان بنی کلاب بود ،
🌸 و در شجاعت و دلاوری ، بى مانند بودند ،
🌸 براى امام علی انتخاب کرد .
🌸 ودر پاسخ برادر گفت :
🌷 با ام البنین کلابیه ازدواج کن .
🌷 زیرا در عرب ،
🌷 شجاعتر از پدران و خاندان وی نیست .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 صادق به فرامرز گفت :
🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باید برم دنبال مینه
🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم .
🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟!
🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد
🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت :
🐈 من خیلی به اونا بد کردم
🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟!
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی
🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری
🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی
🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه
🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد
🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ،
🇮🇷 به تهران برگردد .
🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند .
🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت .
🇮🇷 و با خودش فکر کرد
🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند .
🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود
🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد .
🇮🇷 خودش را معرفی کرد
🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ،
🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت :
🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟!
🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت :
🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم
🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ،
🐈 اینجا در خونه شما بذارم
🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید
🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند .
🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ،
🇮🇷 موافقت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ،
🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت .
🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد .
🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ،
🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند .
🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته
🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند .
🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد .
🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ،
🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛
🇮🇷 اما با خودش گفت :
🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم .
🐈 من دیگه عوض شدم .
🐈 من خوب شدم .
🐈 من باید جبران کنم .
🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ،
🐈 به مردم خدمت کنم ؛
🐈 تا گذشته بد و ننگین من ،
🐈 از ذهن مردم پاک بشه .
🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
🐈 خدایا به امید تو
🇮🇷 سپس در خانه را کوبید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت پنجمین 🌷
🌸 امام علی عليه السلام ،
🌸 فاطمه کلابيه را تاييد کرد و پسنديد .
🌸 و برادرش عقيل را ،
🌸 به خواستگاری او فرستاد .
🌸 حزام ، بسيار ميهمان دوست بود .
🌸 و پذيرايی کاملی از عقیل نمود .
🌸 و با احترام فراوان ، به او خيرمقدم گفت
🌸 و در مقابل او نیز ، قربانی کرد .
🌸 سنت و رسم عرب اين بود
🌸 که تا سه روز از ميهمان پذيرايی کنند
🌸 و روز سوم حاجت او را می پرسیدند
🌸 و از علت آمدنش سؤال می کردند
🌸 خانواده ام البنين نيز ،
🌸 چنين رسمی را به جای آوردند .
🌸 و روز چهارم ، با ادب و احترام ،
🌸 از عقیل ، علت ورودش را جويا شدند .
🌸 عقيل گفت :
🌹 راستش به خواستگاری دخترت فاطمه آمدم .
🌸 حزام گفت :
🍎 برای چه کسی ؟!
🌸 عقیل گفت :
🌹 براي پيشوای دين و بزرگ اوصيا ،
🌹 و امير مؤمنان ، علی بن ابيطالب .
🌸 حزام جا خورد و حیرت زده شد .
🌸 او هرگز چنين پيشنهادی را تصور نمی کرد .
🌸 سپس با کمال صداقت و راستگويی گفت :
🍎 بَه بَه چه نسب شريفی
🍎 و چه خاندان با مجد و عظمتي !
🍎 اما ای عقيل !
🍎 يک زن صحرایی و باديه نشين ،
🍎 آن هم با فرهنگ ابتدايی باديه نشينان ،
🍎 شایسته امیرالمومنین نيست .
🍎 راستش فرهنگ ما با هم فرق دارند .
🍎 ایشان باید با يک زنی که ،
🍎 فرهنگ بالاتري دارد ، ازدواج کنند .
🌸 عقيل ، پس از شنيدن سخنان حزام گفت :
🌹 اميرالمؤمنين ،
🌹 از آنچه تو می گويی ، خبر دارد
🌹 و با اين اوصاف ،
🌹 ميل به ازدواج با فاطمه دارد .
🌸 حزام که نمی دانست چه بگويد
🌸 از عقيل مهلت خواست
🌸 تا از ثمامه بنت سهيل ، مادر فاطمه ،
🌸 و خود فاطمه سؤال کند .
🌸 و سپس به عقیل گفت :
🍎 زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان ،
🍎 آگاه هستند
🍎 و مصلحت آنها را بيشتر می دانند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت ششمین 🌷
🌸 پدر فاطمه ، نزد همسر و دخترش آمد
🌸 و از بیرون ، به حرف های آنها گوش می کرد
🌸 ثمامه ، در حال شانه زدن موهای دخترش بود
🌸 فاطمه در فکر عمیقی فرو رفته بود .
🌸 مادرش ، متوجه او شد و گفت :
🌹 چی شده دخترکم ؟!
🌹 انگار تو فکری ؟
🌸 فاطمه گفت :
🌷 مادر ، راستش ، دیشب خواب عجیبی ديدم
🌷 در باغ سرسبز و پردرختی نشسته بودم
🌷 نهرهای روان و ميوه های فراوان ،
🌷 در آنجا وجود داشت .
🌷 ماه و ستارگان می درخشيدند
🌷 و من به آن ها چشم دوخته بودم
🌷 و درباره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا ،
🌷 فکر می کردم .
🌷 در اين افکار غرق بودم
🌷 که ناگهان دیدم ماه از آسمان فرود آمد
🌷 و در دامن من ، قرار گرفت .
🌷 که نور خیلی زیبایی از آن می درخشید
🌷 نوری که چشمها را خيره می کرد .
🌷 در حال تعجب و تحير بودم
🌷 که ناگهان سه ستاره نورانی ديگر هم ،
🌷 پایین آمدند و در دامنم نشستند .
🌷 نور آنها نيز مرا مبهوت کرده بود .
🌷 هنوز در حيرت و تعجب بودم
🌷 که صدایی داد و مرا با اسم خطاب کرد
🌷 من صدايش را می شنيدم
🌷 ولی گوینده را نمی ديدم .
🌷 شنیدم که به من می گفت :
🕋 فاطمه !
🕋 مژده باد تو را به سيادت و نورانيت .
🕋 به ماه نورانی و سه ستاره درخشان .
🕋 که پدرشان ، سيد و سرور همه انسانها ،
🕋 بعد از پيامبر گرامی است .
🌷 پس از آن ، از خواب بيدار شدم
🌷 در حالی که می ترسيدم .
🌷 مادرم ! به نظر شما ،
🌷 تاويل رؤيای من چيست ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری ۹ دی
👈 به زبان طنز 😁
📼 قسمت اول
🎥 @kartoon_film
📚 @dastan_o_roman
#ویژه_نامه_خط_خطی #علی_زکریایی
#دهه_بصیرت #فتنه۸۸ #۹دی
#دهه_مقاومت